فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از همه مهربون تر مادر...🖤
#ایامفاطمیه
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshale
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_وشش
ورودی ساختمان بیمارستان بودن که امیررضا اومد.بعد از سلام کردن به پدرش،گفت:
_به سرش ضربه خورده ولی خداروشکر خونریزی نداره.دکتر میگه فراموشی موقت داره.یه دستش هم شکسته.
فاطمه گفت:
_کسی که بهش زده،گرفتن؟
-نه،فرار کرده و هیچ ردی ازش ندارن.
حاج محمود گفت:حاج رسولی اومده؟
-نه هنوز.بهشون خبر دادن،حتما تو راه هستن.
-فهمیدن بخاطر فاطمه بوده؟
-نه،هیچکس نمیدونه.خود امیرعلی هم نمیدونم میدونه یا نه.باید صبر کنیم حافظه ش برگرده.
-تو فاطمه رو ببر خونه،من اینجا میمونم. تو هم خونه بمون.اون پسره وحشی تر شده،خیلی مراقب باش.
امیررضا و فاطمه خداحافظی کردن و رفتن.فاطمه خیلی ناراحت بود.امیررضا گفت:
_الان این ناراحتیت بخاطر علاقه ست یا عذاب وجدان؟
-هنوز به امیرعلی علاقه مند نشدم. میدونستم افشین به این راحتی بیخیال نمیشه.ناراحتیم از اینه که چرا با وجود اینکه میدونستم،قبول کردم ازدواج کنم.
-تا کی میخوای با ترس از اون پسره زندگی کنی؟باید یه جایی تموم میشد دیگه. تو تصمیم درستی گرفتی.
-در هر صورت دیگه نمیخوام با آقای رسولی ازدواج کنم.
امیررضا کنار خیابان توقف کرد و گفت:
_چرا؟!!! ترسیدی؟! کوتاه اومدی؟!
_نه.
_پس چی؟!!
_تا آخر عمرم هروقت اسم امیرعلی رسولی بیاد،من شرمنده م.اگه باهاش ازدواج کنم هر بار ببینمش شرمنده م.اون زندگی دیگه زندگی میشه؟
-امیرعلی خوب میشه.
-ولی من هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم.
امیررضا ناراحت تر و عصبانی تر از قبل حرکت کرد. فاطمه برای سلامتی امیرعلی خیلی دعا میکرد.
چند ساعت بعد امیرعلی حالش بهتر شد. تصادف یادش بود ولی اونقدر سریع اتفاق افتاده بود که متوجه نشد ضارب چه شکلی بود.
دو روز بعد که حالش بهتر شد،
حاج محمود جریان رو براش تعریف کرد و ازش عذرخواهی کرد.بهش گفت که جواب فاطمه منفیه. امیرعلی گفت:
_همونقدر که شما به بیگناهی دخترتون اطمینان دارید،منم مطمئنم.
-ولی حتما فاطمه خوب فکر کرده و جواب داده.بعیده دیگه نظرش تغییر کنه.
-اگه اشکالی نداره..اجازه بدید با خودشون صحبت کنم.
حاج محمود کمی فکر کرد و گفت:
_باشه پسرم ولی اگه بازم گفت نه دیگه اصرار نکن.
-چشم..ممنون.
امیررضا و فاطمه باهم برگشتن خونه. همونجوری که سربه سر هم میذاشتن و میخندیدن وارد خونه شدن.
فاطمه جلوتر بود.
یه دفعه ایستاد و لبخندشو جمع کرد. امیررضا گفت:
_چیشد؟!! کم آوردی؟!!
کنارش ایستاد و وقتی امیرعلی رو دید جاخورد.امیرعلی و حاج محمود و زهره خانوم تو پذیرایی نشسته بودن.
امیرعلی ایستاد و سلام کرد...
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_وهفتم
امیرعلی ایستاد و سلام کرد.
نگاه فاطمه به گچ دستش بود.آرام و شرمنده سلام کرد.
امیررضا نزدیک رفت و احوالپرسی کرد. حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا رفتن.
فاطمه به مبل اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید.
شرمندگی از صداش هم مشخص بود.
امیرعلی نشست.فاطمه گفت:
-حالتون چطوره؟
-خداروشکر،خوبم.هیچ مشکلی ندارم. فقط دستم شکسته.
-شرمنده.هم از کار و زندگی افتادید،هم درد زیادی تحمل کردید،هم دردسر دست گچ گرفته.
-اینها مهم نیست.دستم هم خیلی زود خوب میشه و گچشو باز میکنن.انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده.همه چی فراموش میشه.
-ولی اتفاقی افتاده..اگه شماهم فراموش کنید،من هیچ وقت یادم نمیره.
-شما که مقصر نیستید.
-بی تقصیر تر از من،شما بودید ولی این بلا سرتون اومد.
-خانم نادری،من اصلا این اتفاق رو از چشم شما نمیبینم.
-ولی بخاطر من این اتفاق برای شما افتاد.
امیرعلی خواست چیزی بگه ولی فاطمه اجازه نداد.
-آقای رسولی..شاید از نظر شما دلیل من منطقی و قانع کننده نباشه ولی ازدواج همش عقل و منطق نیست...من نمیتونم با کسی زندگی کنم که هرلحظه شرمنده ش باشم.شما هم لطفا بیشتر از این خجالتم ندید.
-گذر زمان درستش میکنه؟
-خیر،من تا آخر عمرم شرمنده تونم.
امیرعلی دیگه چیزی نگفت.
بعد چند دقیقه بلند شد که بره.با حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا خداحافظی کرد.فاطمه گفت:
-آقای رسولی لطفا حلال کنید.
-من از شما بدی ندیدم.خداحافظ.
رفت.همه ناراحت به فاطمه نگاه کردن. فاطمه هم با ناراحتی به اتاقش رفت.
افشین تو کافی شاپ نشسته بود و فکر میکرد.آریا رو به روش نشست.
-میدونم داری سعی میکنی ازش انتقام بگیری.من میتونم کمکت کنم.
-چی به تو میرسه؟
-تو انتقامتو ازش بگیر،بعد بسپرش به من.
افشین میدونست آریا خیلی نامرده.
حتی احتمال میداد فاطمه رو بکشه.با خودش گفت خب بکشه،من فقط به #انتقام خودم فکر میکنم. آریا بلند شد و گفت:
_گوش به زنگ باش،همین روزها خبرت میکنم.
همونجوری که به رفتن آریا نگاه میکرد،تو دلش گفت حاج محمود،بدبختی هات تازه شروع شد.
حالا یا عزادار دخترت میشی
یا باید از بی آبرویی سر به کوه و بیابون بذاری.....
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_وهشتم
یا باید از بی آبرویی سر به کوه و بیابون بذاری.
صبح بود.
زهره خانوم به آشپزخونه رفت تا صبحانه آماده کنه.چشمش به کاغذی روی میز افتاد.دست خط فاطمه بود.
_سلام.من میخوام مثل سابق زندگی کنم. نگران من نباشین.خدانگهدار.
یادداشت رو به حاج محمود نشان داد.
بعد سریع سمت تلفن رفت.حاج محمود گفت:
_زنگ نزن خانوم.بذار کاری که فکر میکنه درسته انجام بده.
ولی هر دو نگران بودن.
گوشی افشین زنگ خورد.آریا بود.جواب داد.
-زودتر خودتو برسون.
-کجا؟
-آدرس رو برات میفرستم.
نمیدونست چرا ولی خوشحال نشد.
با صدای پیامک گوشی از فکر بیرون اومد.
خارج شهر بود.
با اینکه انتظارشو داشت اما ناراحت شد.خودش هم نمیدونست چی میخواد ولی نمیخواست اینطوری تلافی کنه.اگه میخواست بدون کمک آریا هم میتونست.
سوار ماشینش شد و حرکت کرد.
از شهر بیرون رفت.یک ساعت دیگه هم رانندگی کرد تا به یه جاده فرعی رسید.
چهل دقیقه دیگه هم گذشت تا به جایی که آریا گفته بود،رسید.
وارد سالن یه کارخانه قدیمی شد.
فاطمه رو دید،با دست های بسته روی صندلی نشسته بود.آریا و سه مرد دیگه اطرافش ایستاده بودن.فاطمه کم کم به هوش میومد.افشین رو به روش ایستاد و خیره نگاهش میکرد.از اینکه تو این وضعیت میدیدش خوشحال نبود.
فاطمه کاملا به هوش اومده بود.
افشین و چهار مرد دیگه رو دید.به اطرافش نگاهی انداخت. متوجه شد اگه فریاد بزنه و کمک بخواد کسی صداشو نمیشنوه.
ترسید..سرشو پایین انداخت و از عمق وجودش از #خدا و #ائمه کمک خواست. چند بار ذکری زیر لب زمزمه کرد.قلبش کمی آرام شد.نفس عمیقی کشید و سرشو بلند کرد.با اخم و نفرت به افشین نگاه کرد.
آریا به سه مرد دیگه گفت:
_بیرون باشید،لازم شد صداتون میکنم.
کنار افشین ایستاد و با پوزخند به فاطمه نگاه کرد.
-منو شناختی؟.. البته خیلی تغییر کردم.. زندان آدمو عوض میکنه.
فاطمه فقط نگاهش میکرد.
-هنوز نشناختی؟!!..نازی رو هم فراموش کردی؟!
فاطمه مکث کوتاهی کرد بعد گفت:
_نازنین از اینکه بهش میگفتی نازی بدش میومد.
-پس شناختی.
فاطمه به افشین نگاه کرد و گفت:
_تو هم آدم اون هستی؟
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
♥️شـهیـد احـمـد مَــشـلَــب♥️
بنابر درخواست شما عزیزان
هرشب ۳پارت به دیدگان منت میذاریم خدمت شما عزیزان(:
#ارسالی
#همراه_ارزشمند
#یامهــــدے🌤
چشم من در پی دیدار تو سرگردان اسٺ
و سرا پاے وجودم ز غمٺ حیران اسٺ
خبر از حال تو آقا ڪه ندارم هرگز
لااقل از تب تو دیده ے من گریان اسٺ
بہ ڪجا خیمہ زدے یوسف گم گشتہ من
بنگر از دورے تو حال دلم ویران اسٺ
گوشہ چشمی ڪن و این سائل خود را دریاب
ڪه نگاه تو بہ این قلب سر و سامان اسٺ
خوشبحال شهدا،یك شبہ ره را رفتند
هرڪه شد همسفر تو،سفرش آسان اسٺ
روضہ هایی ڪه بہ هر شام و سحر می خوانی
چون شرر بر جگر عالمیان سوزان اسٺ
❤️ #اَللھُمَّعَجِّللِوَلیِڪَالفَࢪَج
#شب_جمعه
#امام_زمانمون
"اعمال قبل از خواب"
تا فردایی دیگر✋🏻
شبتون بخیر و شهدایی✨🌷
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
میدونستین ارادت به شهدا آثارعجیبی داره...
داداش احمد شهیدمون هم پیش خدا خیییلی عزیزه خیییلی🥺😍
اگه توام حاجت مهم داری
فقط کافیه که متوسل شی به داداش احمدمون
زیارت عاشورا هدیه کن به داداشُ، به خواست خدا حاجتت رو دریافت کن :)
این پست رو به همه عزیزانت هدیه کن✨🌸
اجرت با شهید عزیزمون🤲🏻🌱
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
شما که تا الآن بیداری😳
پاشو وضو بگیر و دو رکعت نماز نافله شب بخون😊
این طوری با وضو هم می خوابی🥱😴
التماس دعا🫶🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب سلام واجب است•••
پس بیاییم هر روز به او سلام کنیم•••
💚السلام علیک یا عین الله فی خلقه🌤🌱
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
مرا عهدیست با جانان...💞
#امام_زمانم
قرار عاشقی
هر صبح #دعای_عهد❣
یا #بقیه_الله✋🏻
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🖤ساعت
#بوقت_امام_هشتم💚
🕊صلوات خاصه امام رضا
(علیه السلام)🕊
💚اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ.🖤
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
💚#سلام_امام_زمانم
🤍#سلام_پدرمهربانم
❤️#سلام_مهدی_جان
عاقبت نور تو
پهنای جهان میگیرد
جسم بی جان زمین 🥀
از تو توان میگیرد🌱
سالها قلب من❤️
از دوریتان مرده ولی💔
خبری از تو بیاید💚
ضربان میگیرد
#اَللھُمَّعَجِّللِوَلیِڪَالفَࢪَج 🤲
◼️ #فضائل_اخلاقی_حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
◾️توجه به حقوق همسر
◾️حضرت زهرا سلاماللهعلیها و حضرت علی علیهالسلام زندگی مشترکی بسیار صمیمانه و بدون اختلاف داشتند. حضرت زهرا سلاماللهعلیها همیشه از همسرشان حمایت میکردند و به ایشان احترام میگذاشتند.
📚بحارالأنوار، ج ۴۳، ص ۱۳۴
📎 #فاطمیه
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
◼️ #فضائل_اخلاقی_حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
◾️علم و حکمت حضرت زهرا سلاماللهعلیها
◾️حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها زنی دانشمند و با حکمت بود. خطبه تاریخی فدکیه، که ایشان ایراد کردند، گواهی بر عمق دانش و آگاهی ایشان از دین و جامعه است.
📚دلائل الامامه، ص ۱۳۹
📎 #فاطمیه
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
#هر_روز_با_قرآن
صفحه:
#به_نیت_سلامتی_و_ظهور_امام_زمان(عج)🌤
#هدیه_به آقا صاحب الزمان مهدی فاطمه(عج الله تعالی شریف) و شهید عباس قربانی
#سخن_خدا
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb