انسان يک تذکر در هر ٤ ساعت
بخودش بدهد بد نيست،
بهترين موقع!
بعد از #نماز وقتی سر به سجده
میگذاريد ،
مروری بر اعمال صبح تا شب خود
بيندازد
آيا کارمان برای رضای #خدا بود؟
شهید #ابراهیم_همت...🌷🕊
🌷@shahedan_aref
✨بسم رب الشهدا ✨
❣هر چه امروز کشور ما دارد وهر چه در آینده به دست بیاورد به برکت خون شما#شهیدان است🌷
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
🌷@shahedan_aref
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#حتی_در_میدان_نبرد!!
🌷حاج قاسم، توی میدان نبرد به حدود شرعی و حقالناس توجه داشت. اگر در مناطق آزاد شده سوریه یا عراق مجبور بود وارد خانهای شود، مقید بود دِینی به گردنش نماند. مثلاً وقتی بوکمال سوریه آزاد شد و میخواستند از خانهای برای مقر فرماندهی استفاده کنند، حاج قاسم دستور داد وسایل خانه را توی یکی از اتاقها بگذارند و درِ اتاق را قفل کنند. در جایی دیگر در نامهای به صاحب خانهای در سوریه نوشته بود: "من....
🌷"من برادر کوچک شما، قاسم سلیمانی هستم. حتماً مرا میشناسید. ما به اهل سنت در همهجا خدمات زیادی انجام دادهایم. من شیعه هستم و شما سنی هستید.... از قرآن کریم و صحیح بخاری و دیگر کتب موجود در خانه شما متوجه شدم که شما انسانهای با ایمانی هستید. اولاً از شما عذر میخواهم و امیدوارم عذر مرا بپذیرید که خانه شما را بدون اجازه استفاده کردیم. ثانیاً هر خسارتی که به منزل شما وارد شده باشد، ما آماده پرداخت آن هستیم.
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد #شهید حاج قاسم سلیمانی
❌️❌️ ما چهکارهایم؟!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷@shahedan_aref
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍دیدار باخانواده های شهدا...
🌟بعد از پنجاه شصت روز تازه از راه رسیده بود و با خود لبخند همیشگی و بوی خاکریز را آورده بود. بچه ها را در آغوش گرفت و گونه هایشان را بوسید. زود صبحانه را آماده کردم. تند تند لقمه هایش را خورد و بلند شد. می دانستم می خواهد به کجا برود گفتم:" بعد از این همه مدت نیامده می خواهی بروی؟ لااقل چند ساعتی پیش بچه ها بمان. اگر بدانی چقدر دلشان برای تو تنگ شده...
با لحن ملایمی گفت:حضرت رباب (س)را الگوی خودت قرار بده. مگر نمی دانی که بچه های شهدا چشم انتظار همرزمان پدرشان هستند تا به آنها سر بزنند و حالشان را بپرسند". کار همیشگی اش بود نمی توانست توی خانه دوام بیاورد. باید می رفت و به خانواده تک تک شهدا و همرزمانش سر می زد.
شهید #محمود_بنی_هاشم🕊🌹
🌷@shahedan_aref
توی مقر تخت هایمان کنار هم بود. ساعتم یک ربع قبل از اذان صبح زنگ می زد. زودتر بلند می شدم برای نماز شبی، دعایی، چیزی
علی توی خواب و بیداری فحش می داد. پتویش را می کشید روی سرش و می گفت” عجب گیری کردم از دست شما بچه حزب الهی ها. نمی گذارید بخوابم.”
ساعت خودش سر اذان زنگ می زد . بعضی شب ها تنها می خوابید ، توی چادر فرماندهی. یک شب یواشکی خودم را رساندم دم چادرش. چراغ خاموش بود اما صدای مناجاتش را می شنیدم.
تازه فهمیدم همه این کارهاش فیلم بوده برای مخفی نگه داشتن نماز شب هاش.
شهید #علی_محمودوند
🌷@shahedan_aref
گریههای غریبانه دختران شهید قنبری در مراسم تشییع پدر💔
شهید مدافع امنیت🕊🌹
🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
دخترشهید زردشت بربالین پدر😞 شهید #جمشید_زردشت🕊🌹 🌷@shahedan_aref
عاشق کربلا بود و از مرگ هراسی نداشت. دومین غنچه پرپر بعد از برادرش بهرام بود که راضی به رضای خدا شد و عزت مدام از وی خواست. دعایش اجابت شد و خلعت شهادت را خدا بر تن او پسندید و چهره زیبایش را که در آرامش خفته بود، به تماشای دوستداران شهر شهادت گذاشت. جمشید ۱/۱/ ۱۳۳۷ همراه با بهار در خانوادهای مذهبی در شهرستان نیریز زاده شد. گذشت روزها یکی پس از دیگری، اورا از طفولیت به کودکی آورد و به همراه همسالان خود راهی مرکز تعلیم و تعلم نمود. دوره ابتدایی را در دبستان ششم بهمن شهرستان نیریز سپری و موفق به دریافت مدرک ششم نظام قدیم شد. سپس برای ادامه تحصیل وارد به دبیرستان شهید مظلوم دکتر بهشتی(شعله) شد و در سال ۱۳۵۸ موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی همواره در نماز جماعت مسجد ولیعصر(عج)،که مدتی به امامت مرحوم حضرت آیتالله فال اسیری برگزار میشد، شرکت میکرد. در مبارزات مردمی قبل از انقلاب، نقش بسیار مهمی در راه اندازی تظاهرات داشت. مسجد ولی عصر(عج) که در آن زمان با ارشادات مرحوم آیتالله فال اسیری به سنگری علیه طاغوت تبدیل شده بود، به عنوان جایگاهی به منظور برنامهریزی و پخش اعلامیههای حضرت امام، برای جمشید و همسنگرانش در آمده بود. قبل از انقلاب با راهنمایی حضرت آیتالله فال اسیری، از امام خمینی(ره) تقلید و به فتواهای آن حضرت عمل میکرد و بعد از پیروزی انقلاب نیز نقش بسزایی در تشکیل کمیته انقلاب اسلامی در شهرستان نیریز داشت. شهید سال ۱۳۵۹ به عضویت بسیج در آمد و در همین سال نیز ازدواج نمود. ۲۹/۱۱/ ۱۳۶۰ عازم جبهه شد و ضمن شرکت در عملیات فتح المبین از ناحیه پا مجروح و به پشت جبهه منتقل گردید. وقتی به خانه آمد، هدیه خداوند نیز که دختری زیبا بود، به وی عطا شد. به یمن رمز عملیات فتحالمبین، نام وی را زهرا نهاد. هنوز جراحاتش بهبودی کامل نیافته و از دیدار زهرای نورسیده سیر نشده بود که برای بار دوم راهی جبهه شد. نوای خوش اذان وی هر روز صبح رزمندگان را برای راز و نیاز با پروردگار خود دعوت میکرد. روزی هنگام اذان، و در سکوت شب، صدای نالهای ضعیف، توجه اورا به خود جلب میکند. بلافاصله به سراغ فرماندهی رفته و موضوع را با وی در میان میگذارد. با همکاری دیگر دوستان و فرماندهی به دنبال صدا میروند و با پیکر مجروح و نیمه جان رزمندهای مواجه میشوند. با تلاش نیروهای امدادی آن رزمنده از مرگ حتمی نجات مییابد.
وقتی از جبهه به کنار خانواده برمیگشت، بلافاصله لباس رزم را درآورده و لباس کار را برتن میکرد. از انجام کارهای سخت کشاورزی حتی با زبان روزه نیز ابائی نداشت و نماز اول وقت را بر همه چیز ترجیح میداد. ۱۶/۶/ ۱۳۶۱ همزمان با سالروز هجرت بهرام (برادرش) راهی جبهههای جنوب گردید. در عملیات محرم شرکت کرد و در تاریخ ۱۹/۸/ ۱۳۶۱ در پاسگاه زبیدات عراق به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهرش پس از چند روز در میان تشییع بیسابقه مردم و در کنار قبر مطهر برادرش بهرام، در گلزار شهدای شهرستان نیریز به خاک سپرده شد. دومین هدیه خداوند به او و همسرش، دختر دیگری بود که به برکت نام پیامرسان کربلا و رمز عملیات محرم «یا زینب(س)» نام وی را زینب گذاشتند.
شهید همواره جهت اداء تکلیف گام بر میداشت و عشقی وافر به امام داشت. در نامههایی که در زمان جنگ به خانواده خود مینویسد، همه افراد خانواده را سفارش به صبر و بردباری میکند و اظهار میدارد که امروز تکلیف آن است که اسلحههای به زمین افتاده را برداریم تا این انقلاب سرسبز بماند.
شهید #جمشید_زردشت🕊🌹
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صلابت مادر شهید قنبری در مراسم تشییع صبح امروز فرزندش در ایذه
شهید مدافع امنیت🕊🌹
🌷@shahedan_aref
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت سی ام : شروع جنگ ۱
✔️ راوی : تقی مسگرها
🔸صبح روز دوشنبه سي و يكم شهريور 1359 بود. #ابراهيم و برادرش را ديدم. مشغول اثاث كشي بودند.
سلام كردم وگفتم: امروز عصر قاسم با يك ماشين تداركات ميره كردستان ما هم همراهش هستيم.
با تعجب پرسيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيري بشه. جواب داد: باشه اگر شد من هم مييام.
🔸ظهر همان روز با حمله هواپيماهاي عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه ميكردند. ساعت 4 عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشكري با يك جيپ آهو، پر از وسايل تداركاتي آمد. علي خرّمدل هم بود. من هم سوار شدم.
موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث كشي نداشتيد؟!
گفت: اثاثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم.
روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با سختي بسيار و عبور از چندين جاده خاكي رسيديم سرپل ذهاب.
هيچكس نميتوانست آنچه را ميبيند باور كند. مردم دست هدسته از شهر فرار ميكردند.از داخل شهر صداي #انفجار گلوله هاي توپ و خمپاره شنيده ميشد.
🔸مانده بوديم چه كنيم. در ورودي شهر از يك گردنه رد شديم. از دور بچه هاي #سپاه را ديديم كه دست تكان ميدادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره ميكنند كه سريعتر بياييد!
يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد.
🔸از پشت تپه تانكهاي عراقي كاملاً پيدا بود. مرتب شليك ميكردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولي خدا را شكر به خير گذشت.
از گردنه رد شديم. يكي از بچه هاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟
من مرتب اشاره ميكردم كه نياييد، اما شما گاز ميداديد!
قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟!
آن #رزمنده هم جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچ ههاست. امروز صبح عراقيها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند.
🔸حركت كرديم و رفتيم داخل شهر، در يك جاي امن ماشين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت #نماز خواند!
ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرسيد: قاسم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم خيلي با آرامش گفت: تو كردستان هميشه از #خدا ميخواستم كه وقتي با دشمنان #اسلام و انقلاب ميجنگم اسير يا معلول نشم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه #شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل #دنيا رو ندارم!
🔸ابراهيم خيلي دقيق به حرفهاي او گوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را ميشناخت. خيلي خوشحال شد.
بعد از كمي صحبت، جائي را به ما نشان داد و گفت: دو گردان سرباز آنطرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتوني اونها رو بياري تو شهر.
🔸با هم رفتيم. آنجا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولي خيلي ترسيده بودند. اصلاً آمادگي چنين حمله اي را از طرف عراق نداشتند.قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوري با آنها حرف زدند كه خيلي از آنها غيرتي شدند.
آخر صحبتها هم گفتند: هر كي مَرده و #غيرت داره و نميخواد دست اين بعثيها به ناموسش برسه با ما بياد.
🔸سخنان آنها باعث شد كه تقريباً همه سربازها حركت كردند.قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندي. چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم.
قاسم هم منطقه خوبي را پيدا كرد و نشان داد. توپها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند.
با شليك چند گلوله توپ، تانكهاي عراقي عقب رفتند و پشت مواضع مستقر شدند. بچه هاي ما خيلي روحيه گرفتند.
🔸غروب روز دوم جنگ بود. قاسم خانه اي را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به سنگر سربازها نزديكتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعاي توسل بخوانيم.
شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نماز مغرب شد. هنوز زياد دور نشده بودم كه يك گلوله #خمپاره جلوي درب همان خانه منفجر شد.
گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد.
🔸وارد اتاق شديم. چيزي كه ميديديم باورمان نميشد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه #قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد!
محمد بروجردي با شنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعاي #توسل را خوانديم.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
🌷@shahedan_aref