eitaa logo
هر روز با شهدا
65.6هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
20 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/Ut6.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری قسمت پنجاه و سوم ( ادامه قسمت قبل ) یکبار با احمداقا و بچه‌های مسجد امین الدوله به زیارت قم و جمکران رفتیم.درمسجد جمکران پس از اقامه‌ی نماز به سمت اتوبوس برگشتیم، ایشان هم مثل ما خیلی عادی برگشت. راننده گفت: اگر می خواهید سوهان بخرید‌ یا جایی بروید و...، یک ساعت وقت دارید. ما هم راه افتادیم به سمت مغازه‌ها، یک دفعه دیدم احمداقا از سمت پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد! یکی از رفقایم را صدا کردم، گفتم: به نظرت احمداقا کجا می ره؟! دنبالش راه افتادیم.آهسته شروع به تعقیب او کردیم! آن زمان مثل حالا نبود. حیاط آن بسیار کوچک و تاریک بود. احمد جایی رفت که اطراف او خیلی تاریک شده بود، ما هم به دنبالش بودیم. هیچ سر و صدایی از سمت ما نمی آمد، یک دفعه احمداقا برگشت و گفت: چرا دنبال من می آیید؟! جا خوردیم. گفتم: شما پشت سرت رو می بینی؟ چطور متوجه ما شدی؟ احمداقا گفت: کار خوبی نکردید.برگردید. گفتیم: نمی شه، ما با شما رفیقیم.هرجا بری ما هم می یایم، درثانی اینجا تاریک و خطرناکه، یک وقت کسی، حیوانی، چیزی به شما حمله می کنه .... گفت: خواهش می کنم برگردید. ما هم گفتیم: نه، تا نگی کجا می ری ما برنمی گردیم! دوباره اصرار کرد و ماهم جواب قبلی.... سرش را پایین انداخت با خودم گفتم: حتما تو دلش داره ما رو دعا می کنه! بعد نگاهش را در آن تاریکی به صورت ما انداخت و گفت: طاقتش رو دارید؟ می تونید با من بیایید؟! ما هم که از احوالات احمداقا بی خبر بودیم گفتیم: طاقت چی رو،مگه کجا می خوای بری؟! نفسی کشید و گفت: دارم می رم دست بوسی مولا. باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما شُل شد.ترسیده بودیم، من بدنم لرزید. احمداقا این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد.همین طور که از ما دور می شد گفت: اگه دوست دارید بیایید بسم الله. نمی دانید چه حالی بود. شاید الان با خودم می گویم ای کاش می رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود، با ترس و لرز برگشتیم. ساعتی بعد دیدیم احمداقا از دور به سمت اتوبوس می آید. چهره‌اش برافروخته بود، با کسی حرف نزد و سرجایش نشست. از آن روز سعی می کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم . ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) اللهم عجل لولیک الفرج اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای برای ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شادی ارواح طیبه شهدا و روح مطهر امام راحل ره و سلامتی مقام معظم رهبری صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شهید 🌷@shahedan_aref
تو هم باید مثل مطهری شوی! 🔹مادر شهید محسن آقاخانی تعریف می‌کند: پشت دار قالی نشسته بودم. آمد، دولا شد و پایم را بوسید. گفت: خیلی از شما شرمنده‌ام. خانه‌داری، بچه‌داری و حالا قالی‌بافی می‌کنی؟ خیلی زحمت می‌کشی، کاری می‌خواهم انجام دهم و انجامش به رضایت شما و بابا بستگی دارد. گفت: می‌خواهم درس حوزه بخوانم، اجازه می‌دهی؟ گفتم: به یک شرط. اینکه تلاش کنی تا تو هم یکی مثل مطهری شوی. شرطم را قبول کرد. جان حضرت زهرا (س) را قسم خورد که در این راه کم‌کاری نکند. شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
بخشی از وصیت‌نامه شهید مرسل محمدی 🔹پدر و مادر و اهل‌خانه‌! سلامتی‌ و موفقیت‌شما را از خداوند می‌خواهم‌. مثل‌شیر غرنده‌، مثل‌طوفان‌، مثل‌دریا، مثل‌کوه‌ها، مثل‌خورشید باشید وقتی‌که‌خبر شهادتم‌ را شنیدید، گریه‌نکنید و ناراحت‌نباشید. در مقابله‌‌با دشمن‌ محکم‌ باشید. در مراسم‌تشییع جنازه‌ام حاضر شوید و نظاره‌گر به‌خاک‌سپردنم‌باشید و خوشحال‌شوید و شکر کنید. می‌خواهم‌، شما هم‌ مثل‌ امام حسین‌(ع) و حضرت زینب‌(س) باشید. می‌خواهم‌ پدری‌ باشی‌ که‌ چهار پسرش‌ را با دست‌ خودش‌ به‌ خاک‌ می‌سپارد. شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
🌷 شهید همت: 🌿 هر شهیدی به تنهایی قادر است تاریخی را زنده کند. 📚 کتاب طنین همت 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🔸️ابراهیم روزها بسیار انسان شوخ و بذله گویی بود. خیلی هم عوامانه صحبت می کرد. 🔹️اما شب ها معمولا قبل از سحر بیدار بود و مشغول نماز شب می شد. تلاش هم می کرد این کار مخفیانه صورت بگیرد. ابراهیم هر چه به این اواخر نزدیک می شد. بیداری سحرهایش طولانی تر بود. گویی می دانست در احادیث نشانه شیعه بودن را بیداری سحر و نماز شب معرفی کرده اند. [[شهید ابراهیم هادی ♥️]] 📚 سلام بر ابراهیم... صبحتون شهدایی❣ 🌷@shahedan_aref
یازدهمین روز به نیت شهید🕊🌹 ❤️ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ❤️ ❤️ وَ عَلى عَلىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ❤️ ❤️ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ❤️ ❤️ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ❤️ برای همه گرفتارا دعا کنید🙏 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ببینیم در خط مقدم نبرد با دشمن این رزمنده با چه آرامشی صحبت میکند وبشنویم صدای دلنشین شهید را که این صحنه را چگونه روایت میکند. شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🕊🌹 🌷@shahedan_aref
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت چهل و پنجم: ابوجعفر ( ۲ ) ✔️ راوی : حسین الله کرم ، فرج الله مرادیان 🔸پس از هفت ساعت كوهپيمايي به خط مقدم نبرد رسيديم. در راه ابراهيم با اسير عراقي حرف ميزد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر م يكرد. موقع اذان صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اسير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند! آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. بعد از نماز،كمي غذا خورديم. هر چه كه داشتيم بين همه حتي اسير عراقي به طور مساوي تقسيم كرديم. 🔸اسير عراقي كه توقع اين برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفي كرد وگفت: من ابوجعفر، شيعه و ساكن كربلا هستم. اصلاً فكر نميكردم كه شما اينگونه باشيد و...خلاصه كلي حرف زد كه ما فقط بعضي از كلماتش را ميفهميديم. هنوز هوا روشن نشده بود که به غار «با نسيران » در همان نزديكي رفتيم و استراحت كرديم. رضا گوديني براي آوردن کمک به سمت نيروها رفت. 🔸ساعتي بعد رضا با وسيله و نيروي كمكي برگشت و بچه ها را صدا كرد. پرسيدم: رضا چه خبر!؟ گفت: وقتي به سمت غار برميگشتم يكدفعه جا خوردم! جلوي غار يك نفر مسلح نشسته بود. اول فكر كردم يكي از شماست. ولي وقتي جلو آمدم باتعجب ديدم ابوجعفر، همان اسير عراقي در حالي كه اسلحه در دست دارد مشغول نگهباني است! به محض اينكه او را ديدم رنگم پريد. اما ابوجعفر سلام كرد و اسلحه را به من داد.بعد به عربي گفت: رفقاي شما خواب بودند. من متوجه يك گشتي عراقي شدم كه از اين جا رد ميشد. براي همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديك شدند آنها را بزنم! با بچه ها به مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزي پيش خودمان نگه داشتيم. 🔸ابراهيم به خاطر فشاري كه در مسير به او وارد شده بود راهي بيمارستان شد. چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچه ها از ديدنش خوشحال شدند. ابراهيم را صدا زدم و گفتم: بچه هاي سپاه غرب آمده اند از شما تشكر كنند! باتعجب گفت: چطور مگه، چي شده؟! گفتم: تو بيا متوجه ميشي! 🔸با ابراهيم رفتيم مقر سپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر، اسير عراقي كه شما با خودتان آورديد، بيسيمچي قرارگاه لشکر چهارم عراق بوده. اطلاعاتي كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپ ها، فرماندهان، راههاي نفوذ و... داده بسيار بسيار ارزشمند است.بعد ادامه دادند: اين اسير سه روز است كه مشغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است. از روز اول جنگ هم در اين منطقه بوده. حتي تمام راههاي عبور عراقيها، تمامي رمزهاي بيسيم آنها را به ما اطلاع داده. براي همين آمد هايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. ابراهيم لبخندي زد و گفت: اي بابا ما چيكار هايم، اين كارخدا بود. فرداي آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشد. ابوجعفر گفته بود: خواهش م يكنم من را اينجا نگه داريد. ميخواهم با عراقيها بجنگم! اما موافقت نشده بود. ٭٭٭ 🔸مدتي بعد، شنيدم جمعي از اسراي عراقي به نام گروه توابين به جبهه آمده اند. آنها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقيها ميجنگيدند. عصر بود. يكي از بچه هاي قديمي گروه به ديدن من آمد. با خوشحالي گفت: خبر جالبي برايت دارم. ابوجعفر همان اسير عراقي در مقر تيپ بدر مشغول فعاليت است! عمليات نزديك بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. گفتيم: هر طور شده ابوجعفر را پيدا ميكنيم و به جمع بچه هاي گروه ملحق ميكنيم. 🔸قبل از ورود به ساختمان تيپ، با صحن هاي برخورد كرديم كه باوركردني نبود. تصاوير شهداي تيپ بر روي ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر در ميان شهداي آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده ميشد! سرم داغ شد. حالت عجيبي داشتم. مات ومبهوت به چهره اش نگاه كردم. ديگر وارد ساختمان نشديم. از مقر تيپ خارج شديم. تمام خاطرات آن شب در ذهنم مرور ميشد. حمله به دشمن، فداكاري ابراهيم، بيسيم چي عراقي، اردوگاه اسراء و تيپ بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
🌷 🌷 ...! 🌷بلندی‌های «سرا» (از پايگاهای اصلی ضد انقلاب بود كه در حد فاصل شهرهای سقز- بوكان قرار دارد.) دست ضد انقلاب بود، از آن‌جا ديد خوبی روی ما داشتند. آتش سنگينی طرفمان می‌ریختند، طوری كه سرت را نمی‌توانستی بالا بگيری. همه خوابيده بودن روی زمين. برای اين‌كه نيروها را تحت كنترل داشته باشم به حالت نيم‌خيز بودم، ناگهان از پشت، دست سنگينی را بر شانه‌ام احساس كردم؛ برگشتم ديدم محمود است. جلوی آن همه تير و گلوله، صاف ايستاده بود!! 🌷آمدم بگويم سرت را خم كن، ديدم دارد بدجوری نگاهم می‌كند. گفت: داوودی اين چه وضعيه؟ خجالت بكش. چشمانش از خشم می‌درخشيد. با صدايی كه به فرياد می‌ماند، گفت: فكر نكردی اگه سرت رو پايين بياری، نيروهات منطقه را خالی می‌كنن؟ بعد هم، بدون توجه به آن همه تير و گلوله كه به طرفش می‌آمد، به سمت جلو حركت كرد. عمليات تمام شده بود كه ديدمش، دستی به شانه‌ام زد و گفت: ضد انقلاب ارزش اين رو نداره که جلويش سرتو خم كنی...!! 🌹خاطره ای به یاد فرمانده محمود کاوه :رزمنده دلاور علی‌محمود داوودی ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🌷@shahedan_aref
با خودم گفتم پدرشم، با من این حرف‌ها را ندارد. گفتم: حسین، بابا! بده من لباس‌هات رو می‌شورم. یک دستش قطع شده بود. گفت: نه. چرا شما؟ خودم یه دست دارم با دوتا پا. نگاه کن. نگاه می‌کردم. پاچه‌ی شلوارش را تا زد بالا، رفت توی تشت. لباس‌هایش را پامال می‌کرد. یک سرِ لباس‌هایش را می‌گذاشت زیر پایش، با دستش می‌چلاند. شهید 🌷@shahedan_aref