🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
#شادی_روح_شهدا_صلوات🕊🌹
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ معرفی مستند «آرمان روحالله»
📽 مستند «آرمان روحالله» روایتی است از دیدار خانوادههای شهیدان آرمان علیوردی و روحالله عجمیان با رهبر انقلاب
شهید#آرمان_علی_وردی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
📸 بارالها امن یجیب این دستهای کوچک و مضطر باش
أَمَّن يُجِيبُ ٱلۡمُضۡطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكۡشِفُ ٱلسُّوٓءَ وَيَجۡعَلُكُمۡ خُلَفَآءَ ٱلۡأَرۡضِۗ أَءِلَٰهٞ مَّعَ ٱللَّهِۚ قَلِيلٗا مَّا تَذَكَّرُونَ
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
🌷@shahedan_aref
سجده هاے طولانی و ناله ها و اشڪ هایت زبانزد بود..
اے عارف بالله تو با خدایتـ چه گفتی که خدایی شدے..
🌷سـردار شهید #مهدی_خوش_سیرت
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃لحظه ای باعزیز دل شهید سردار سلیمانی
شهدای مدافع حرم🕊🌹
شهدا نگاهی،این دل درمانده راشفایی
🌷@shahedan_aref
🍃سفارش شهدا
🕊هرگاه صدای اذان به گوشش می رسید بلافاصله وضو می گرفت و به نماز می ایستاد. این عادت همیشکی حسین بود.
یک شب که همگی خواب بودند از رختخواب برخاستم تا یک لیوان آب بخورم، نور ضعیفی در آشپزخانه دیدم.
به سمت آشپزخانه رفتم.
حسین را دیدم که با صدای زیبایش زیارت عاشورا می خواند.
گفتم: مادر چرا چراغ را خاموش کرده ای؟
گفت: می خواستم شما بیدار نشوید.
زمزم های زیبای حسین هنوز در خانه به گوشم می رسد.
شهید مدافع حرم🕊🌹
#حسین_جمالی
🌷@shahedan_aref
فصل دوازدهم: به انتظار علی
قسمت اول
یک شب کارم طول کشید، دیر به خانه رسیدم. امیر گرسنه بود و حسین از گریههایش کلافه شده بود. فوری غذای سادهای درست کردم و دادم بچهها خوردند. امیر را خواباندم. حسین رفت وضو بگیرد. رجب برگشت خانه، از پلهها بالا میآمد که چشمش به من افتاد. گُر گرفت و گفت: «تو چرا دست از سر من و بچههام برنمیداری؟! چرا گورت رو از این خونه گم نمیکنی بری بیرون؟!» با خودم گفتم: «زهرا! هرچی لال شدی و جواب این مرد رو ندادی، دیگه بسه.» آنقدر در این سالها دندان روی جگر گذاشتم، جگرم پاره شده بود! صدایم را بلند کردم و گفتم: «حاجآقا! میدونی چرا نمیرم؟ چون سرمایهی من تو این خونهس؟!» نیشخندی زد و گفت: «سرمایه؟! ارث و میراث خونهی بابات رو آوردی ما خبر نداریم؟!»
- نهخیر! برو تو آشپزخونه رو نگاه کن!
حسین را دید آستین بالا زده و وضو میگیرد.
- خب چیه؟! حسین داره وضو میگیره نماز بخونه.
- برای چی وضو میگیره؟! الان وقت نماز خوندنه؟! حسین نمازش رو آخر شب میخونه؟! نهخیر آقا! اون بچه داره آماده میشه بره تو اتاق علی و امیر نمازشب بخونه. شده عین برادرای شهیدش. سرمایه زندگی من حسین و امیرن! حالا من این ثروت بزرگ رو بدم دست تو؟! کور خوندی! من تا آخرین نفس هستم تا بچههام رو به نتیجه برسونم. اون دوتا رفتن و عاقبتبهخیر شدن. پای این دوتا هم میمونم و بزرگشون میکنم.
به طرفم حمله کرد. تعادلم را از دست دادم و از پلههای طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج میرفت. حسین از پلهها پایین آمد، اشاره کردم، برگردد. میدانست هروقت من و پدرش دعوا میکنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهی امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد. گفتم حتما ترسیده و میخواهد دلجویی کند.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷@shahedan_aref
🌸بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
❣هر روز صد صلوات هدیه
❣به روح پاک و مطهر همه شهدا
❣برای تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف انشاءالله
2_هدیه به روح پاک و مطهر
شهید#حاج_قاسم_سلیمانی
شهید#ولی_الله_ترابی
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگینامه شهید #محمدحسن_دهقانی
شادی روح همه شهدا صلوات...❣
سالروز شهادت 8/8🕊🌹
🌷@shahedan_aref
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
با عرضی سلام و تشکر بابت کانال خیلی عالی هرروز باشهدا یه سوالی از خدمتتون داشتم برادرم یه کانال راجب شهدا دارن خواستم بپرسم امکانش هست من قصه ننه علی را بفرستم برا کانال شهدا ؟ بازم از شما ممنونم
سلام مخاطب گرامی!
ممنون از ابراز لطف شما 🌹
کپی از مطالب کانال حلال است .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻مقام معظم رهبری:
▫️شهید حسین فهمیده سیزده ساله بود؛ امّا با رشد، با شعور، با اراده و مصمّم.
جسم او رفت؛ امّا روحش زنده ماند ...
🌹 ۸ آبان سالروز شهادت شهید محمدحسین فهمیده و روز نوجوان و بسیج دانش آموزی گرامی باد.
شهید #حسین_فهمیده🕊🌹
🌷@shahedan_aref
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
#شادی_روح_شهدا_صلوات🕊🌹
🌷@shahedan_aref
🌹فهمیده را باید فهمید تا فهمیده شد
♦️هشتم آبان سالروز شهادت محمد حسین فهمیده (بسیجی 13 ساله) گرامیباد
🕊شادی روح بلندش صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🌷@shahedan_aref
🔴 تاثیر پیشانیبند شهید فهمیده روی جوانان مسلمان بوسنیایی/ پیراهنهایشان را تکّه تکّه کردندو گفتند: این جملات را روی لباسهای ما هم بنویسید!
♦️رهبرمعظم انقلاب: یکی از جوانانی که در بوسنی مجاهدت کرده بود، برای من نقل میکرد: وقتی که در زمینهی اسکناسهای جمهوری اسلامی، جوانان بوسنیایی عکس شهید «فهمیده»، پسرک فداکار سیزده ساله را دیدند، متوجّه شدند روی پیشانیاش چیزی بسته است. پرسیدند: این چیست؟ گفتم: این علامت بسیجیهای ماست که در میدان جنگ و جهاد فیسبیلالله، پیشانیبند میبستند.
♦️آن وقت جوانان مسلمان بوسنیایی صف کشیدند، لباسها و پیراهنهایشان را تکّه تکّه کردند و پیش ما آوردند و گفتند: این جملات را روی لباسهای ما هم بنویسید!
♦️ما نوشتیم و آنها به پیشانیشان بستند و ندای اللهاکبر اینطور در قلب اروپا طنین انداخت. همهی دنیا هم با آنها مبارزه میکنند... نتیجهی مجاهدتِ با ایمان به خدا همین است. ۷۴/۷/۲۲
🌹هشتم آبان؛ شهادت شهيد فهميده روز نوجوان
🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل دوازدهم: به انتظار علی قسمت اول یک شب کارم طول کشید، دیر به خانه رسیدم. امیر گرسنه بود و حسین ا
فصل دوازدهم: به انتظار علی
قسمت دوم
گوشهی لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دستوپا میزدم، نفسم بالا نمیآمد، کم مانده بود خفه شوم! از زمین بلندم کرد. با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بیانصاف! یه چادر بده من سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم، از خجالت سرم را پایین میانداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: «این هم عاقبت تو زهرا! مردم با این سر و وضع ببیننت چه فکری میکنن؟!» یکی دو ساعتی کنار پیادهرو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمیشد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه میرفتم تا دست و پایم خشک نشود.
ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد؛ دندهعقب گرفت و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: «خانوم! چرا اینجا نشستی؟! پاشو برو خونهت. دیروقته.» سرم را بالا گرفتم و گفتم: «من خونه ندارم، کجا برم؟!» از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم. تمام تنم میلرزید. سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و گفت: «یعنی چی خونه ندارم؟! بهت میگم این جا نشین.» دستانم را بردم زیر بغلم تا کمی گرم شوم. گفتم: «تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم، بچههامم شهید شدن. دو سه ساعت پیش شوهرم از خونه بیرونم کرد. خونهی من بهشت زهراست.» جا خورد. انتظار شنیدن همچین جوابی را نداشت. رفت سمت ماشین، کمی ایستاد. دوباره به طرف من برگشت.
- کمکی از دست من بر میاد مادر؟! میخوای با شوهرت حرف بزنم؟!
- فایده نداره پسرم! خون جلوی چشمش رو بگیره، استغفرالله خدا رو هم بنده نیست. به حرف هیچکس گوش نمیده.
سرش را پایین انداخت و گفت: «حاجخانوم! نمیشه که تا صبح تو سرما بمونی! دوستی، فامیلی، کسی رو داری ببرمت اونجا؟!» با گوشهی روسری، بینیام را پاک کردم. معلوم بود سرما خوردهام. در جوابش گفتم: «یه داداش دارم که چند ساله با هم رفتوآمد نداریم؛ خیلی وقته ندیدمش.» با احترام در ماشین را برایم باز کرد و نشستم داخل تا گرم شوم. بارانْ نمنم میبارید. پیش خودم گفتم: «ببین زهرا! آسمون هم داره به حال تو گریه میکنه.»
آدرس خانهی برادرم را به مأمور پشت فرمان دادم و حرکت کردیم. از گذشتهام پرسیدند، از شهادت بچهها، و رجب. صدای باران شدیدی که به سقف ماشین میخورد، مرا به خاطرات خانهی دایی و کودکیام برد. چشمانم را بستم و دیگر صدایی نشنیدم.
چند روزی خانهی محمدحسین ماندم. یک لقمه نان میخوردم، هزار جور متلک میشنیدم. محمدحسین که دل خوشی از رجب نداشت، برای خون کردن دل من فرصت را مناسب دید. با وساطت دوست و آشنا رجب کوتاه آمد و به خانه برگشتم؛ اما با دلی شکسته. حسین و امیر را به سینهام چسباندم، دلم آرام گرفت. چشمم به رجب افتاد، گفتم: «نفرینت نمیکنم؛ اما از آهی که دامنت رو میگیره بترس!»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷@shahedan_aref
🌹خبر شهادت حسین فهمیده
♦️صدای جمهوری اسلامی ایران با قطع برنامه های خود اعلام می کند که نو جوانی سیزده ساله با فداکاری زیر تانک عراقی رفته آن را منفجر کرده و خود نیز به شهادت رسیده است . امام قدس سره در پیامی که به مناسبت دومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی صادر می کنند، جملات معروف خود را پیرامون او می فرمایند:
♦️رهبر ماآن طفل سیزده ساله ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگ تر است، با نارنجک ، خود را زیر تانک دشمن انداخت وآن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.
♦️به این ترتیب و با این کلمات ، حسین و فداکاری و شجاعت او جاودانه شد. بقایای پیکر شهید حسین فهمیده دربهشت زهرا، قطعه 24، ردیف 44، شماره 11، به خاک سپرده می شود.
🌹سالروز شهادت حسین فهمیده
🕊شادی روحش صلوات❣
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ببینید| شهید حسین فهمیده از آن مواردی است که شخصیتهای حقیقی، به نماد و به حقایق اسطورهگون تبدیل میشود. ۱۳۷۷/۰۸/۰۸
🌹به مناسبت شهادت حسین فهمیده
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوۍ شــہـــــادت..❣
🍃الهی الحقنی به الشهدا والصالحین
🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل دوازدهم: به انتظار علی قسمت دوم گوشهی لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمی
فصل سیزدهم: تازه عروس
قسمت اول
محمدعلی، بچهی پنجمم، اوایل بهمن 66 در بیمارستان به دنیا آمد. خواهرم چند روزی پیشم ماند و رفت. وجیهالله چندین مرتبه دیگر برای قانع کردن من به دیدنم آمد. کلافه شدم و رضایت دادم هر کاری دلشان میخواهد، بکنند. رجب خانه و مغازه را یکجا اجاره داد. مقداری پول از شوهرخواهرم قرض گرفت و در حسینآباد کرج خانهای یک طبقه خرید. اسباب و وسایل را جمع کردم. دل کندن از آن خانه و محله برایم سخت بود. رفتم اتاقک طبقه سوم. صدای نوحههای علی و امیر در گوشم پیچید. کنار پنجره ایستادم و به یاد بچههایم سینه زدم. آنقدر در آن اتاق نماز شب و قرآن خوانده بودند که صدای گریههایشان هنوز آنجا شنیده میشد. با صدای فریاد رجب، عکس امیر را برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم.
در خانهی کوچک کرج ساکن شدیم. حسین هنرستان شهید رجایی یافتآباد درس میخواند. مسیرش طولانی بود. صبح زود ناهارش را برمیداشت و حرکت میکرد به سمت تهران. غروب، قبل از تاریک شدن هوا میرسید خانه. رجب بیشتر روزها خانه نمیآمد، معلوم نبود سرش کجا گرم است. حوصله نداشتم پاپیچش شوم. داد و فریاد راه میانداخت و میگفت: «تو دین و ایمون نداری؟! تو احساس نداری؟! من به مادرم سر میزنم. پیرزن مریضه، تنهاست.» دهانم را میبستم و میگفتم: «چیکارش داری زهرا؟! بذار بره پیش مادرش. اینجا نباشه بهتره، کمتر حرف میشنوی.» با این حرفها سر خودم را شیره میمالیدم. زندگی در کرج برایم سخت بود. فشار مالی بیشتر شده بود و خرجی نداشتم. اگر تهران بودم، چهارتا دوست و آشنا داشتم تا سر کار بروم، اما در این محله غریب بودم. به واسطهی جاریام به جلسات زنانهی محله رفتم. منطقه محرومی بود، اما مردمان با ایمان و اعتقادی داشت. وقتی متوجه میشدند من مادر دو شهید هستم، خیلی عزت و احترام میگذاشتند. کمکم بعضی از خانمها از وضعیت زندگیام خبردار شدند؛ برای خواندن زیارت عاشورا دعوتم میکردند. دفترچه نوحه علی را برمیداشتم و از روی آن روضه و نوحه میخواندم. شب بانی مجلس مقداری پول میگذاشت داخل پاکت و میآورد دم در خانه تحویلم میداد. حسین میگفت: «مامان! روضه بخون، اما پول دادن، نگیر.» چارهای نداشتم، باید قبول میکردم. پول زیادی نبود، اما حداقل میشد نان و پنیری خرید و شکم بچهها را سیر کرد؛ ولی هر شب که نمیشد نان و پنیر و سیبزمینی خورد. بچه شیر میدادم و باید خوب غذا میخوردم. امیر هفت ساله بود و نمیشد مدام توی گوشش خواند که نداریم. هنرستان حسین هم کلی خرج داشت؛ رشته برق میخواند و با وجود اینهمه فشار، شکر خدا درسش خوب بود. خانه قبلی که بودیم، بنیاد شهید میخواست حقوق مختصری به ما پرداخت کند، قبول نکردم. میگفتم: «ما خونه و مغازه داریم، حقوق به ما نمیرسه.» رجب حرص میخورد و میگفت: «دستت برای همه به خیر میره، به خودمون که میرسه خشک میشه! چرا نمیذاری حقمون رو بگیریم؟!» کدام حق؟! مگر چه کاری برای این انقلاب کرده بودیم که طلبکار و محتاج شندرغاز حقوق ماهیانه بنیاد باشیم. طاقتم سر آمد، تحمل شکم گرسنه بچههایم را نداشتم. به بهانه نظافت انبار، رفتم تا کمی در تاریکی گریه کنم. دلم پر بود. به علی گلایه کردم، از پدرش شکایت کردم. چشمم افتاد به کتاب تفسیر قرآنم، خاطرات محله شمشیری برایم زنده شد. کتاب را برداشتم و ورق زدم. یک دسته اسکناس نو از داخل تفسیر افتاد زمین. پول را برداشتم. هرچه فکر کردم، دیدم من و رجب اهل گذاشتن پول لای کتاب نیستیم. هقهق گریهام بلند شد و گفتم: «ممنون علی جان! همیشه هوای مامان رو داری.»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷@shahedan_aref