eitaa logo
هر روز با شهدا
67.4هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
20 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/Ut6.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
📋 شهید مدافع حرم این شهید عزیز را بیشتر بشناسیم... سالروزشهادت۱۳۹۴/۸/۹❣ 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣صدام جوان غیور ریش خرمایی را عقرب زرد نام گذاشته بود 🔷️ تو همدان شاید کمتر کسی باشه که اسم «علی چیت سازیان» به گوشش نخورده باشه!فرمانده اطلاعات و عملیات لشکر انصار الحسین آنقدر به زبان عربی مسلط بود که تو دل دشمن نفوذ می کرد. اصن محال بود بره شناسایی و دست خالی برگرده! ◇ فرمانده قرارگاه نجف پرسید: «جوان ریش خرمایی کیه؟» ◇؟گفتیم: «مسئوول اطلاعات و عملیات، یه اعجوبه ایه توی کار اطلاعات.» و از او خواستم گزارش آخر رو بده. ◇ مقابل نقشه ایستاد و انگشت روی جاده ی زرباطیه به بدره گذاشت.و مفصل گفت: که فرمانده تیپ عراقی کی میاد و کی می ره و حتی اینکه تا کجا او نو با سواری می آرن و بقیه ی مسیر رو تا خط با جیپ و نفر بر فرماندهی . ◇ فرمانده قرارگاه باورش نمی شد که علی و بچه هاش ظرف یک ماه ، خطوط سه و چهار عراق را هم شناسایی کرده باشند! برا همین چیزا بود که صدام بهش لقب«عقرب زرد» رو داده بود! 📚زندگی به سبک شهدا، ص94-95 شهید 🕊🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷@shahedan_aref
❣یوسف به ذکر صلوات بسیار علاقه داشت و هر چه قدر که می توانست به تکرار آن مداومت می کرد. اگر شرایط را مهیا می دید شروع به نوشتن صلوات می کرد و ذکر صلوات را با تمام زیر و زبرهایش به دفعات می نوشت. هر مشکلی که برایمان پیش می آمد و قادر به حل آن نبودیم می گفت: «صلوات راه حل این مشکل است چند صلوات بفرستید تا آرامش داشته باشید». شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل سیزدهم: تازه عروس قسمت اول محمدعلی، بچه‌ی پنجمم، اوایل بهمن 66 در بیمارستان به دنیا آمد. خواهر
فصل سیزدهم: تازه عروس قسمت دوم چند هفته‌ی بعد، نمازجمعه را که خواندم، رفتم خانه‌ی سکینه خانم، همسایه محله شمشیری. چای و میوه خوردیم و از گذشته با هم حرف زدیم. دیدم حرفش را قورت می‌دهد، مِن‌مِن می‌کند و سرگردان است. - سکینه خانوم جان! چرا خودت رو قلقلک میدی؟ حرف آخرت رو اول بگو ببینم چی می‌خوای بگی! - باشه میگم. اگه حاجی بخواد زن دوم بگیره، تو چی‌کار می‌کنی؟! مخالفت می‌کنی؟ خندیدم و گفتم: «نه، چرا مخالف باشم. دیگی که برای من نجوشید، می‌خوام سر...» - از ته دل میگی؟! یعنی هیچ کاری نمی‌کنی؟ بلایی سر حاجی و عروسش نمیاری؟ - از ته دلم میگم. فقط به من و بچه‌هام کاری نداشته باشه. چه بلایی خواهر؟! آرزوی خوشبختی برای عروس خانوم می‌کنم. این مرد دوتا بچه‌ش شهید شدن. شاید کنار من آرامش نداره، بره با هرکی که آرومه زندگی کنه. کاری باهاشون ندارم. - بعید می‌دونم بتونی تحمل کنی زهرا! دروغ میگی! - حالا می‌تونم یا نمی‌تونم چاره چیه؟! چرا ان‌قدر سؤال‌پیچم می‌کنی؟ چیزی شنیدی؟ - زهرا! فکر کنم رجب آقا زن گرفته. تو مراسم ختم پدر شهید قدرتی، خانوما درباره حاجی و زنش حرف می‌زدن. - مبارکه! ان‌شاءالله خوشبخت بشن. چادر منو بیار می‌خوام برم، دیرم شده. دلم لرزید، ولی به روی خودم نیاوردم. در طول مسیر، داخل اتوبوس دعای توسل خواندم. گفتم: «اگه این خبر درست باشه، رجب خیلی بی‌معرفته! مزد زحمات من این نبود.» حسین کلید را در قفل چرخاند و در خانه را باز کرد. وارد اتاق که شدم، همان جلوی در خشکم زد. همه‌جا به‌ هم ‌ریخته بود؛ مثل اینکه دزد آمده بود. بعضی از وسایل را برده بودند. رفتم داخل زیرزمین را نگاه کردم. فرش دستباف نُه متری را هم برده بودند. چادر سر کردم و رفتم خانه‌ی وجیه‌الله. هوا تاریک شده بود. قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت: «می‌دونم چی می‌خوای بگی زن‌ داداش! بشین تا برات بگم چرا خونه‌ت به هم ریخته. ناراحت نشو! داداش زن گرفته. عروسش رو آورده بود خونه. اومد یه کم وسیله از خونه‌ی تو برداشت و برد. مثل اینکه چند تا تیکه هم از تو محل خریده. کاسبایی که منو می‌شناختن بهم گفتن.» - مبارکش باشه! زن گرفته، چرا وسایل خونه‌ی منو برده برای خانوم؟ - زن داداش! حالا کاریه که شده. خودت رو ناراحت نکن! بهترش رو می‌خری ان‌شاءالله. - چشم! خودم رو ناراحت نمی‌کنم. وجیه‌الله! چی میگی؟! من این زندگی رو با بدبختی جمع کردم. صبح تا شب در و دیوار خونه‌ی مردم رو دستمال کشیدم. سرما و گرما، صبح و شب کلفتی می‌کردم تا تونستم این چهارتا وسیله رو بخرم. نذاشتم کسی بفهمه تو خونه‌م چی می‌گذره! بچه‌هام سر گرسنه زمین گذاشتن. مزد من این بود؟! داداشِ شما اگه خیلی مَرده از جیب خودش خرج کنه، نه اینکه زندگی منو جمع کنه بره خوش‌گذرونی. بگو ببینم خونه‌ش کجاست؟! - به شرطی آدرس رو بهت میدم که شر راه نندازی! - من اهل شرّم؟ اگه بودم که الان این وضع زندگیم نبود. بعد از این‌همه سال منو نشناختی؟! آدرس رو بده. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ❣هر روز صد صلوات هدیه ❣به روح پاک و مطهر همه شهدا ❣برای تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف انشاءالله هدیه به روح پاک و مطهر شهید 🌷@shahedan_aref
🍃🌷 دهم آبان سالگرد شهادت آیت الله سیدمحمد علی قاضی طباطبایی﴿رِضوانُ الله تعالی عليه﴾ گرامی باد. 🍃🕯آن بزرگوار نماینده امام در استان آذربایجان شرقی و اولین امام جمعه شهر تبریز و از مبارزین پیش از انقلاب و از طرفداران حضرت امام خمینی بود که رژیم پهلوی چند بار وی را به شهرهای مختلف تبعید کرد. 🍃🕯ایشان شامگاه روز دهم آبان سال ۱۳۵۸ مصادف با عید سعید قربان بعد از ادای فریضه نماز مغرب و عشاء در حال مراجعت از مسجد به منزل، توسط گروه منحرف «فرقان» ترور شد و بعنوان اولین شهید محراب در جمهوری اسلامی شناخته شد. اولین شهید آیت‌الله 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید آیت الله قاضی طباطبایی🕊🌹 🎙اززبان رهبر انقلاب امام خامنه ای 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل سیزدهم: تازه عروس قسمت دوم چند هفته‌ی بعد، نمازجمعه را که خواندم، رفتم خانه‌ی سکینه خانم، همسا
فصل سیزدهم: تازه عروس قسمت سوم به حسین گفتم: «تو همین جا بمون تا من برگردم.» دو سه‌تا مشت به در آهنی بزرگ زدم. پیرزن صاحب‌خانه در را باز کرد. - چه خبرته؟ در رو شکوندی! - مادر! اینجا تازه‌عروس دارید؟! - بله، داریم. شما؟ از پرده‌های سفید توری آویزان شده از اتاق گوشه‌ی حیاط معلوم بود آنجا خانه‌ی عروس است. رجب از اتاق بیرون آمد و چشمش به من افتاد. از زیر دست پیرزن رد شدم و به طرف او رفتم. مقابلش ایستادم و گفتم: «مبارکه حاج‌آقا!» سرش را پایین انداخت. کفشم را از پا درآوردم و وارد خانه شدم. فرشی که برای عروسی حسین کنار گذاشته بودم، وسط خانه پهن کرده بودند. عروس جوان مثل بید می‌لرزید. آرام به طرفش رفتم. عکس امیر و علی را از کیفم درآوردم و جلوی صورتش نگه داشتم. دستش را محکم گرفتم و گفتم: «به‌به! خانوم! خوش اومدی! غریبه بودیم ما رو عروسیت دعوت نکردی؟! اصلا آقا داماد عروسی گرفته برات؟! ماشاءالله چه خونه زندگی‌ای درست کرده برات! نماز می‌خونی؟! اگه می‌خونی، پس حتما می‌دونی رو فرش غصبی نمازت باطله! این عکس رو ببین. زنِ عجب مرد باانصافی شدی! زن کسی شدی که این دوتا دسته‌ی گل رو رها کرد و اومد دنبال تو.» دستش را کشید و فرار کرد، از خانه رفت بیرون. رجب آمد داخل اتاق و گوشه‌ای نشست. عکس علی را از کیفم بیرون آوردم و به دستش دادم: «حاج‌آقا! این عکس رو ببین. من تا حالا بهت نشون نداده بودم، چند ساله ازت مخفی کردم؛ چون می‌ترسیدم بچه‌ت رو تو این حال ببینی دق کنی. نخواستم دلت بلرزه، ولی تو تمام زندگی منو لرزوندی! این مردونگی بود در حقم کردی؟! چرا؟! چطور دلت اومد؟! محمدعلی هنوز شیرخواره! من بد بودم، قبول! چرا به بچه‌هات رحم نکردی؟! تو اگه پدر بودی، بچه‌هات بی‌شناسنامه نبودن. امیر یه سال دیگه میره مدرسه، محمدعلی رو باید از شیر بگیرم. چرا نرفتی برای این دوتا شناسنامه بگیری؟! من الان با تو چی‌کار کنم؟!» دست گذاشت روی سرش و گفت: «هر کاری دوست داری بکن زهرا.» - مثلا چی‌کار کنم؟ این بشقاب رو بزنم بشکونم؟! بزنم در و پنجره این خونه رو خرد کنم؟! - بشکون زهرا. بزن راحتم کن. بلند شدم و رفتم کفش‌هایم را پوشیدم. گفتم: «من به مال مسلمون ضرر نمی‌رسونم، هرچند که نصف بیشتر این وسایل تازه‌عروس اسباب زندگی منه. تو اشتباه کردی، باید پاش وایستی. اگه صادقانه به من می‌گفتی، خودم بهت امضا می‌دادم بری زن بگیری؛ ولی با این کارت دل من و بچه‌هات رو گذاشتی زیر پات له کردی.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷@shahedan_aref
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چرا نام این سرلشکر دوره پهلوی در کتاب‌ها نیست؟ شهیدسپهد قرنی🕊🌹 🌷@shahedan_aref