⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
بسم رب الشهداء زندگینامه #شهید_نادر _مهدوی قسمت 6⃣ 🔴 توبه پسر انتقامجو نیمه دوم سال ۶۱ نادر فرم
قسمت های ۶ تا ۱۰ زندگینامه شهید نادر مهدوی
بسم رب الشهداء و الصدیقین
زندگینامه #شهید_نادر _مهدوی
قسمت 1⃣1⃣
🔴من فرزندم را نخواهم دید!
نادر با وجودی که چندین سال بود ازدواج کرده بود، اما صاحب فرزندی نشده بود. خودش و همسرش خیلی دلشان میخواست صاحب فرزندی بشوند. در اواخر سال ۶۵ خداوند فرزندی نصیب برادرم کرد و همسرش باردار شد. زمانی که همسرش باردار بود دائم در نماز شبهایش از خدا طلب شهادت میکرد. حتی در قنوتهای نمازش از خدا شهادت میخواست.
بعدها منصور زارعی به من گفت: تقریبا هم زمان با بارداری همسر نادر، همسر من هم حامله بود. نادر از اینکه پس از چند سال پدر شده خیلی خوشحال بود. چند بار او را مجبور کردیم به همین بابت به ما سور بدهد. اما او رفتار عجیبی داشت. بارها در مسیر راه بوشهر به خورموج که میرفتیم، با حالت خاصی رو به من میکرد و میگفت: منصور تو فرزندت را میبینی اما من هرگز نمیبینم!
من هم به شوخی میگفتم: شهید بازی در نیاور.
نادر هم میگفت: حالا ببین. من بچهام را نمیبینم!
روزی برادرم مرا کنار کشید و گفت: اگر فرزندم پسر بود، اسمش را مهدی و اگر دختر بود زهرا بگذارید
درست روز چهلم شهادت نادر، دخترش به دنیا آمد که طبق وصیت خودش، اسمش را زهرا گذاشتند.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بسم رب الشهداء و الصدیقین
زندگینامه #شهید_نادر_مهدوی
قسمت 2⃣1⃣
🔴 احساس نمیکردیم نادر فرمانده است
همه سرگرم کار بودیم. آنقدر ازدحام نیرو بود که آب کم آمد. تابستان بود و اوج گرما و عرق و شرجی. با این وجود، چون آب نبود، نمیتوانستیم حمام کنیم. یک شب به نادر مهدوی گفتم: میخواهم بروم منزل، حمام کنم... بو گرفتهام.
نادر گفت: غیر ممکن است. تا من اینجا هستم، کسی به خانه نمیرود. من با یکی از دوستان برای اینکه بعد از یک هفته حمام برویم ساعت ۹ شب جیم شدیم. حمام مفصلی کردیم و شام خوردیم. ساعت یک شب برگشتیم پادگان. رفتیم در اتاقی که لباس کثیفی بپوشیم تا نادر نفهمد و ناراحت نشود.
دیدیم در این مدت دنبالمان میگشته است. تا ما را دید گفت: بیایید دفتر! گفتیم ما همین جا بودیم. گفت: عجب بویی دارید. کجا بودید؟ چارهای جز اعتراف نداشتیم. نادر یکدفعه خندید و گفت حسودیام شد! من هم باید بروم حمام کنم! بوی مرده گرفتهام! گفتیم: اگر رفتی، رسوایت میکنیم. جار میزنیم که نادر رفته خانه شنا کند. نادر کمی جا خورد. گفت: میخواهم بروم بیرون، کاری دارم!
دو سه ساعت بعد، نادر، تروتمیز و خوشبو آمد. معلوم شد او هم مثل ما حمام رفته است.
نادر مهدوی چنان دوستانه با ما رفتار میکرد که اصلا احساس نمیکردیم او فرمانده است و ما پرسنل زیر دستش. مثل ما لباس میپوشید، شوخی میکرد و مثل خود ما هم جیم میشد!
راوی: دوست شهید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بسم رب الشهداء و الصدیقین
زندگینامه #شهید_نادر_مهدوی
قسمت 3⃣1⃣
🔴کار وقتی ارزش دارد که تنها خدا بداند
معمولا حسین وقتی که از ماموریتی برمیگشت، به طور خلاصه خاطراتش را یادداشت میکرد. از روایت خاطراتش برای دوستان و آشنایان به شدت پرهیز داشت. البته ریز خاطراتش را برای من تعریف میکرد، اما به دلیل ماهیت خاص اقداماتی که در دریا انجام میداد، دلش نمیخواست کسی بداند او چه میکند. چندین بار به من گفت: کسی از اهالی یا آشنایان میداند من در دریا مشغول چه کاری هستم؟ که من در پاسخش میگفتم نه. دستانش را به طرف آسمان بلند میکرد و میگفت: خدایا شکرت که کسی نمیداند در راه تو چه میکنم. کار وقتی ارزش دارد که تنها خدا بداند و بس.
حسین اخلاق خاصی داشت و با وجود مسائل و مشکلات بسیار زیادی که با آنها دست و پنجه نرم میکرد، وقتی از سر کارش در بوشهر به روستا برمیگشت، هیچوقت ندیدم که اخم کند و ناراحت باشد. در اوج خستگی و ناراحتی میکوشید خودش را برای همسر و خانوادهاش شاد نشان بدهد. لبخند روی لبش محو نمیشد.
شهید مهدوی قبل از شهادتش به ما توصیه میکرد نکند از نام من برای دنیایتان استفاده کنید.
راوی: برادر شهید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بسم رب الشهداء و الصدیقین
زندگینامه #شهید_نادر_مهدوی
قسمت 4⃣1⃣
🔴 وعده شهید به پدرش!
روز تشییع نادر، مادر و پدرم خودشان را میزدند. صدای جیغ هفت خواهرم گوشها را خراش میداد. پدرم میگفت: مگر قرار است من بعد از نادر زنده بمانم. وای بر دل زینب. خدا جگرم سوخت!
سکینه همسر برادرم نیز با آن بارداری، بهت زده بود و هر از گاهی حالش بد میشد و از هوش میرفت... آن شب بر من وخانوادهام چه گذشت، فقط خدا میداند و دل سوخته خودمان...
فردای آن روز دیدم پدرم دارد میخندد. فکر کردم پیرمرد مصیبت دیده دیوانه شده است. از او پرسیدم: چرا میخندی؟ گفت: نادر دیشب آمد به خوابم. خیلی قشنگ شده بود. بغلم کرد و مثل وقتی که زنده بود، فشارم داد. بوسیدم. گفت: بوا مگه چی شده؟ مو که نمردم. ما بین شما هستم! مطمئن باش وقتی آمدی اینجا، خودم میآیم جلوت و میبرمت پهلوی خودم. اصلا ناراحت نباش. پدرم تا سال ۱۳۷۷ که رحمت خدا رفت، دلگرم همین وعده نادر بود.
راوی: برادر شهید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بسم رب الشهداء و الصدیقین
زندگینامه #شهید_نادر_مهدوی
قسمت 5⃣1⃣
🔴 شوخی سرکاری
در منطقه خورعبدالله بودیم. یکی از تیمهای عملیات مقابله به مثل آنجا مستقر شده بود. یک شب نادر آمد پیش من و گفت: تو که کارهای قضایی انجام میدهی، بیا و برای ما قضاوت بکن! پرسیدم ماجرا چیه؟ گفت: هیچی، یک نفر گوسفندان یک جوان را دزدیده است. میخواهم قضاوت کنی. با هم به سنگر رفتیم. دیدم عدهای از بچهها دور هم جمع هستند. سارق هم بود. روی سر سارق، چیزی مثل عمامه بود.
نادر به من گفت: بفرما بنشین و برای ما قضاوت کن، ببینم چطور قضاوت میکنی؟ نشستم. سارق آمد مقابلم. گفت: من دزد نیستم. به من تهمت زدهاند. این را گفت و روی من خم شد. یک دفعه احساس کردم خیس شدم. نگو روی سرش و لای عمامه، کاسهای پر از آب کرده بود! تا آب روی من ریخت، نادر و همه زدند زیر خنده. متوجه شدم که همه چیز به اصطلاح سرکاری بوده است!
نادر برای بالا بردن روحیه نیروها، همه کار میکرد. یکی از کارها، ایجاد محیطی شاد بود.
راوی: همکار و همرزم شهید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم