#کلام_شهید
کثـرت، قّلـت،
کیفیت و کمیتِ رزمندگان
علت پیـروزی نیست،
علت پیـــروزی
فقط و فقط خداونـد است...
#سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب خلیل در آتش
خاطرات آزاده ی سرافراز " کریم رجب زاده "
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 #خلیل_در_آتش ✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده " مقدمه كري
قسمت های ۱ تا ۱۰ داستان بسیار جذاب و خواندنی خلیل در آتش
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #خلیل_در_آتش
✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده "
قسمت 1⃣1⃣
وقتي مي خواستيم آنها را از آنجا بيرون بياوريم، همديگر را سـفت گرفتـه بودنـد و از يكديگر جدا نمي شدند. فكر مي كردند عراقي هـستيم. آنهـا را بغـل كرده و از ساختمان آورديم بيرون. كم كـم لـب بـاز كردنـد و آنكـه بزرگتر بود گفت كه عراقي ها سر پدرش را بريده و جلو چشم آنهـا به خواهر و مادرش تجاوز كرده اند. بـه داخـل سـاختمان برگـشتم.
منظره ی وحشتناكي بود. جنازه ی بدون سر پدرشان توي يكي از اتاق هـا بود. كمي از خون به ديوار پاشيده بود و پاهاي مرد نشان مي داد كـه وقتي سرش را مي بريده اند، دست و پا مـي زده اسـت. تـوي مـشت دست راستش يك مشت خاك بود . آن را سفت گرفته بود و دستش به همان حالت مانده بود. بچه ها هر چه توي جيبشان بود بـه آن دو كودك دادند. آن دو را به همراه جنازه ی پدرشان برديم و تحويل ستاد
داديم.
هر لحظه امكان داشت عراقي ها تجديد قـوا كـرده و دوبـاره بـه شهر حمله كنند. به فكر افتاديم بـراي جلـوگيري از سـقوط دوبـاره ی شهر، نيروها را ببريم بيرون شهر و در آن طرف پـل بـا آنهـا درگيـر شويم. براي همين رفتيم و در بيرون شهر؛ پانصد متر جلوتر از پـل، خط پدافندي را ايجاد كرديم. شناخت زيادي از آن اطراف نداشـتيم و فقط چند تا روستا بود كه آنها را به اسم مالك يـك، مالـك دو و مالك سه مي شناختيم. همان روز يك موتورسوار آمد و از مقابل مـا رد شد و رفت.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #خلیل_در_آتش
✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده "
قسمت 2⃣1⃣
عراقيها موقعيت ما و بعضي جاهاي تـوي شـهر را ميزدند. طوري مي زدند كه انگار مـي ديدنـد گلولـه هـا كجـا فـرود مي آيد. فردا و پس فرداي آن روز هـم موتـور سـوار آمـد و جـايي رفت. حواسمان به عراقي ها بود، ولي رفت و آمـد او مـرا بـه شـك انداخت.
روز چهارم جلو موتورسوار را گرفتم و پرسيدم كيـست و آنجـا چه كار مي كنـد؟
گفـت: " از افـراد محلـي اسـت و آن اطـراف بـز و گوسفند دارد و هر روز مجبور است به آنها سر بزند! "
بچه ها او را زير نظر گرفتند و فهميديم جاسوس عراقـي هاسـت. يك بيسيم را توي كيلومترشمارِ موتور پنهان كرده بود و وقتـي بـه جاي مطمئني مي رسيد، موقعيت منطقه را گزارش ميداد. موضوع را به ستاد دكتر اطلاع دادم. گفتند وقتي خواست از آنجـا رد بـشود، او را بزنيم.
وقتي آمد او را زديم. غير از او چند نفر ديگر را هم در آن منطقه شناسايي كرده و دستگير كرديم. به بهانه ی چراي گوسفندان مي آمدنـد و جاسوسي مي كردند.
شب همان روز چند گلوله ی توپ و خمپاره به موقعيتمان اصـابت كرد. سه، چهار نفر از بچه ها زخمي شدند. كمك كرديم آنهـا را بـه عقب بردند. وقتي داشتم وارد سنگر مي شدم يكي از بچـه هـا گفـت كمر و پاي شلوارم خوني شده است. گفتم شايد موقـع جابـه جـايي زخمي ها خوني شده است ولـي وقتـي دقيـق شـدم، ديـدم زخمـي شده ام. فقط يكي، دو تركش ريز بود. بـه بهـداري اهـواز رفـتم. بـه صورت سرپايي مداوا شدم و برگشتم پيش بچه ها.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #خلیل_در_آتش
✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده "
قسمت 3⃣1⃣
نيروها هر پانزده، بيست روز عوض مـي شـدند. يـك قـسمت از مسيرِ تردد بچه هـا در معـرض ديـد عراقـي هـا بـود. وقتـي نيروهـا مي خواستند جابه جا شوند، مجبور بودند حدود دويست متر را سينه خيز بياينـد تـا از تيـررس عراقـي هـا دور باشـند. غيـر از آن راهـي نداشتيم.
يك روز از همان روزها يكي از مسؤولين، نيروهايي را كـه تـازه آمده بودند، جمع كرد توي محوطه و دسـتور از جلـو نظـام داد. در همان موقع گلوله ی توپ عراقي ها در نزديكي آنها به زمـين خـورد و باعث شهادت و زخمي شدن چند نفر شد. حدود بيست روز بعد، از سـتاد دسـتور رسـيد كـه در عمليـات آزادسازي هويزه شركت كنيم. لشكر ۹۲ زرهي و لشكر قزوين آماده شدند تا از چپ و راست وارد عمل شـوند. قـرار بـود نـصف شـب حمله كنيم ولي بنا به دلايلي كه فقط مـسؤولين مـي دانـستند، زمـان حمله به ساعت ۹ صبح فرداي آن روز تغيير يافت.
با اينكه زخمي بودم، همراه بچه هـا در عمليـات شـركت كـردم. آتش هر لحظه شدت مي گرفت و ما همچنان پيـشروي مـي كـرديم. يك دفعه متوجه شديم نيروهاي لشكر ۹۲ زرهي و لشكر قزوين بـه صورت اشتباهي همديگر را هدف قرار مي دهند. زود با ستاد تماس گرفتيم. دستور دادند هر چه سريعتر عقب نشيني كنيم و تانك هـايي را كه در منطقه جا مانده اند، منهدم كنيم تا به دسـت دشـمن نيفتـد. شصت كيلومتر پيـشروي كـرده بـوديم ولـي مجبـور شـديم هفتـاد كيلومتر به عقب برگرديم و تانك هاي خودمان را با دسـت خودمـان منهدم كنيم!
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #خلیل_در_آتش
✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده "
قسمت 4⃣1⃣
بعد از انفجار تانكها و چيفتن ها، عراق پيشروي كـرد و افتـاديم توي محاصره. شنيدم مي گفتند خيانت و اخلالگري هاي بنـي صـدر باعث به وجود آمدن آن وضعيت شده است. اين اخلالها تا حـدي
بود كه مهمات توپخانه را داده بودند بـه خمپـاره انـدازها و مهمـات آر.پي.جي زن ها را هم داده بودند به توپخانه!
توي محاصره بوديم و گلولـه هـا مجـال تكـان خـوردن را از مـا گرفته بود. يك دفعه خمپاره اي در دو، سه متري ام تركيد و تركشش خورد به زانوي پاي چپم. امـدادگرها بـه سـراغم آمدنـد و مـرا بـه بيمارستان اهواز منتقـل كردنـد. در بيمارسـتان اهـواز زخمـم را بـه صورت سطحي پانسمان كردند و از آنجا به تهران فرستادند.
در تهران از زانويم عكس گرفتند و گفتند چون پايم سياه شـده، بايد پايم را قطع كنند. تركش در محل برخورد خون را لختـه كـرده بود و فكر مي كردند پايم سياه شده اسـت. چـاره اي نداشـتم. قبـول كردم پايم را قطع كنند. از اينكه يكي از پاهايم را از دست مي دادم، حال خوشي نداشتم. خودم را دست به عصا و با پاي مصنوعي تصور مي كردم. نمـازم را به صورت نشسته مي خواندم و از خدا مي خواستم چـاره اي بكنـد و از دست تيغ و اره ی دكترها خلاصم كند.
يكي از پرستارهاي بسيجي زن، داشت زانويم را پانسمان ميكرد كه يك دفعه چرك سياهي از پايم زد بيرون. پرستار دست و پـايش را گم كرد. با چشم هاي گرد شده رفت و دكتر را آورد بالاي سـرم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #خلیل_در_آتش
✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده "
قسمت 5⃣1⃣
لابد تا به آن روز چنان چيزي نديده بود. چركي كـه از پـايم بيـرون زده بود، مثل روغن سوخته ی ماشين بود. دكتر مرا به آزمايشگاه برد و دوباره از زانويم عكس گرفت و ديد سـياهي برطـرف شـده اسـت.
بالاخره دكترها از فكرِ قطع كردن زانـويم بيـرون آمدنـد و بـا يـك عمل، تركش را از زانويم درآوردند.
فكر مي كنم قبل از اينكه به صورت كامل به هوش بيـايم، كمـي چرت و پرت گفتم. وقتي پرستار بالاي سرم آمد، يك جوري نگاهم كرد. شايد هم توي بيهوشـي بـه او و دكترهـايي كـه نزديـك بـود شوخي شوخي پايم را قطع كنند، بد و بيراه گفته بـودم. يـك سـرُم بالاي سرم آويزان بود و سرُم از توي مخزن آن قـدر آرام آرام تـوي لوله مي چكيد كه فكر كردم تا تمام شـود، كـار جنـگ هـم يكـسره ميشود!
پرستار آمد و زخمم را ورانداز كرد و رفت. نيم خيز شدم و جاي بخيه هاي روي پايم را نگاه كردم. گوشت در محل بخيه به هم چسبيده بود.
سه، چهار روزي دور و برم چرخيدند و به غيـر از سـرُم چيـزي ندادند بخورم. همه اش لحظه شماري مي كردم تا زودتر برگردم پيش بچه ها. كم كم راه افتادم. از روي تخت بلند شدم و با عصا توي اتاق قدم زدم. سعي مي كردم خودم را سر حال و خوب جلـوه بـدهم تـا بلكه دست از سرم بردارند و ولم كنند.
چند روز بعد لنگ لنگان و عصا بـه دسـت بـه خـط سوسـنگرد برگشتم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #خلیل_در_آتش
✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده "
قسمت 6⃣1⃣
یکی از بچه های اردبیل، " جعفر خراسانی (۱)" بود.
چند روزی مرخصي داشتم. مرخصي خراساني بعد از مرخصي من بـود. گفـت:
«كريم تو بمون من برم و برگردم. مي خوام با خانواده ام خـداحافظي كنم. اين آخرين بارمه كه به مرخصي ميرم!»
به شوخي گفتم: «تو هم كه همه اش ميگي آخرين بارته!»
گفت: «باور كن راست ميگم.»
من ماندم. خراساني رفت و برگـشت. وسـايلم را جمـع و جـور كردم و راهي اردبيل شدم.
روزهاي آخر مرخصي ام بود كه يكي از بچه ها خبر داد خراساني شهيد شده است. وقتي به منطقه برگشتم، با بچه ها رفتم و جـايي را كه شهيد شده بود، ديدم. مي گفتند كنار جنازه اش سي، سـي و پـنج عراقي كشته شده بودند.
عراقيها دو ماه تمام خودشان را به آب و آتش زدند تا منطقه را پس بگيرند ولي كاري از پـيش نبردنـد. بعـد از دو مـاه، چنـد روز مرخصي گرفتم و به اردبيل رفتم. وقتي بـه خـط برگـشتم، شـنيدم كـه دكتـر چمـران در يكـي از موقعيت ها شـهيد شـده اسـت. از دسـت دادن او غـم بزرگـي بـود.
مسؤوليت ستاد را دادند به «سرهنگ نامجو». مدتي گذشت تا اينكـه يك روز گفت:
«من نميتونم با شماها كار كنم. مـن در كارهـام بـه نظم معتقدم ولي شماها اين طوري نيستين.»
گروه دكتر در جنگ هاي نامنظم شركت مي كرد و اين بـا روحيـه و نظم ارتشي نامجو جور در نمي آمد.
---------------------------------------------
۱ - ميرجعفر خراساني فرزند ميرداوود در ۱۳۳۶/۵/۳ به دنيا آمد و در ۱۳۶۰/۲/۲۵ شهيد شد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #خلیل_در_آتش
✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده "
قسمت 7⃣1⃣
بعد از كناره گيـري او بنـا بـه دلايلي نتوانستند ستاد را اداره كنند و بچه ها تقسيم شدند بين ارتش و سپاه و من هم به اردبيل برگشتم. از وقتي به خانه برگشته بـودم، آرام و قـرار نداشـتم. حـالِ يـك زنداني را داشتم كه ديگر از بـودن در آن چـارديواري خـسته شـده است. دلم مي خواست هر چه زودتر پيله ی دور و بـرم را پـاره كـنم و كردم و برگردم به منطقه. خرداد ماه سال ۶۱ بود. با " علفيان (۱) " به اتفاق پانزده نفر ديگر از بچه ها رفتيم تبريز. در آنجا هم تعـدادي از بچه هاي تبريز و شهرستان هاي اطراف به مـا اضـافه شـدند و بـه اهواز رفتيم.
وقتي به منطقه رسيديم، عمليات رمضان(۲) شروع شده بود.
" باقری (۳) " روي شناختي كه از علفيـان داشـت، او را فرمانـده گروهـان شـهيد صدوقي كرد و من هم شدم معاون علفيان. بـراي شـركت در ادامـه ی عمليات به جلو رفتيم ولي انگار عمليات به مشكلي برخورد كرده و يا لو رفته بود. تعـدادي از نيروهـا در نقطـه اي شـهيد شـده بودنـد. خواستيم آنها را بياوريم عقب ولي توفان شن هم ما و هم عراقي هـا را از كار بازداشت. جنازه ی يكي از بچه هاي اردبيلـي(۴) هـم آنجـا بـود ولي طوفان شن نگذاشت كاري بكنيم و براي همين برگشتيم عقب. چند روزي گذشت تا اينكه اعلام كردند به منطقه غـرب بـرويم. با توجه به تجربه هاي قبلي، مي شد حدس زد كه خبرهـايي هـست. به اتفاق تعدادي از نيروها به جبهه ی غرب رفتيم و در عرض ۱۰ ، ۱۵ روز كم كم بر تعداد نيروهاي منطقه اضافه شد.
ساعت چهار بعد از ظهر نهم مهر ماه سوار ماشين ها شديم و تـا يك جايي رفتيم. بقيه ی راه را به ستون يك پياده رفتـيم و خودمـان را به منطقه ی مورد نظر رسـانديم و منتظـر دسـتور حملـه شـديم.
----------------------------------------------
۱ - علفيان فرمانده وقت عمليات سپاه اردبيل
۲ - عمليات رمضان در ساعت ۲۳:۳۰ دقيقه ی ۶۱/۴/۲۳ با رمز " يا صاحب الزمان (عـج) ادركنـي " در منطقه ی عملياتي شلمچه ـ شمال غربي خرمشهر و شرق بـصره در منطقـه اي بـه وسـعت ۱۶۰۰ كيلومتر مربع در مدت ۱۵ روز انجام گرفت.
۳ - شهيد باقري فرمانده تيپ عاشورا (لشكر ۳۱ عاشورا) بود.
۴ - شهيد حميد صلواتي
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #خلیل_در_آتش
✨ خاطرات آزاده ی عزیز " کریم رجب زاده "
قسمت 8⃣1⃣
نيروهاي گروهان سه ی گردان تاسوعا بودم. فرمانـده گروهـان فـردي بود به اسم «حميد» و فرمانده گردان هم «داور» نام داشت.
ساعت دوازده يـا دوازده و نـيم نـصف شـب بـود كـه عمليـات مسلم بن عقیل (۱) شروع شد. منورها از سينه ی آسمان بـالا رفتـه و تيرهـا تاريكي را پاره كردند. تكه ی بزرگي از شب مثل روز شده بود و زمين هر لحظه زير پايمان به لرزه درمي آمـد. شـدت آتـش دو طـرف بـه حدي بود كه هر لحظه انفجاري رخ مي داد. بچه ها با فرياد الله اكبـر تيراندازي كردند و به جلو دويدند. زمين پر از چاله هاي گلوله هـاي توپ و خمپاره بود و گهگاه پاي بچه ها ميرفت توي آن چالـه هـا و كلّه پا مي شدند. مجالي براي نشستن نبود. دوباره بلند مي شدند و بـا تمام توان به جلو مـي دويدنـد. هـر آن منتظـر بـودم تيـر و تركشي سرگردان نفسم را ببرد. يك دفعه متوجه شدم يكي از بچه هايي كـه كنارم ميدويد، نيست. به پشت سرم نگاه كـردم. ديـدم روي زمـين افتاده و دست و پا ميزند. يكي از بچه ها خودش را به بالاي سـر او رساند و كنارش زانو زد. حين پيشروي يك موشك آر.پـي .جـي بـه تپه اي كه روبه روي مان بود، اصابت كرد. صـدا و مـوج انفجـار بـراي ساعتي همه مان را گيج كرد. وقتي بـه خـود آمـدم ديـدم دو نفـر از بچه هاي تبريزي به اسم هاي «حميـد» و «رسـول» در اثـر آن انفجـار شهید شده اند.
----------------------------------------------
۱ - عمليات مسلم بن عقيل با رمز ياابوالفضل العباس(ع) در ۵۰ دقيقه ی بامـداد ۶۱/۷/۹ در منطقـه ی عملياتي غرب سومار و ارتفاعات مسلط بر مندلي آغاز شد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم