عطر
نفس
شما
از
هر
کجا
گذشت
#بهار
شد...
#آقاجان_عیدتون_مبارک
#وجودتون_سلامت
#سایهتون_بر_سر_ما_مستدام
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
این حوالی؛جایی نزدیک چشمهایم؛
تو را به انتظار نشسته ام؛
آخر مهربانم!
طرف های ما بهار با حضور تو می آید و بس...!!
#یاایهاالعزیز
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
حال من را بده تغییر، به احوال جدید
پر بده باز دلم را به دو تا بال جدید
همه ی خواسته ام این شده، در اقبالم ...
یک زیارت بنویسید، در این سال جدید
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#صبحم_بنام_شما
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
.
🌹بهار؛
می تواند نام تو باشد
وقتی که در همهمه یِ سبزِ دلم
دوستت دارم هایت
شکوفه می زنند
.
🕊همیشه دوستت دارم ای شهید
#بهار_۱۴۰۰
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🕊فرازیازوصیتنامهشهیدعلاءحسننجمه🌷
◽️خواهرعزیزم
هرگاه خواستی از حجاب خارج شوی
وَ لباس اجنبی را بپوشی به یادآور که اشک امامزمانت را جاری میکنی.
◽️به خونهای پاکی که ریخته شد برای حفظ این وصیت خیانت میکنی
به یاد آر که غرب را در تهاجم فرهنگیاش یاری میکنی و فساد را منتشر میکنی و توجه جوانی که صبح و شب سعی کرده نگاهش را حفظ کند جلب میکنی.
◽️به یاد آر حجابی که بر تو واجب شده تا تو را در حُصن نجابت فاطمی حفظ کند، تغییر میدهی...
◽️تو هم شامل آبرویی، بعد از همه اینها اگر توجه نکردی،
هویت شیعه را از خودت بردار (دیگه اسم خودتو شیعه نذار )
🕊 یاد شهدا با صلوات 🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
داستان واقعی #نسل_سوخته
نوشته شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به نام او، برای او، به یاد او🕊
🔴 #نسل_سوخته
قسمت 1⃣
مقدمه
🔵توضیح: سلام دوستان، داستانی که در پیش رو دارید واقعی است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است.
📢📢📢مقدمه نویسنده:
این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...با تشکر و احترام
سید طاها ایمانی
نویسنده: شهید مدافع حرم، سید طه ایمانی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به نام او، برای او، به یاد او🕊
🔴 #نسل_سوخته
قسمت 2⃣
دهه شصت ... نسل سوخته ...
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن... ما نسل جنگ بودیم ...
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... بی ریا ... مخلص ... با اخلاق ... متواضع ... جسور ... شجاع ... پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ...
و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...
من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش جنگ نبود ...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ... "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ...
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
مادرم فرزند شهیده ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
اون روزها کی می دونست ... نفس مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ...
ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم ... مثل شهدا ...
اون روز ... فقط ۹ سالم بود ...
.
نویسنده: شهید مدافع حرم، سید طه ایمانی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به نام او، برای او، به یاد او🕊
🔴 #نسل_سوخته
قسمت 3⃣
اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت ۱۹ سال ... هنوز برای من زنده است ...
مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ...
بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ...
غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ...
- ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ...
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ...
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ...
- من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...
دفتر رو برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ...
- دوست شهید داشتید؟ ... شهیدی رو می شناختید؟ ... شهدا چطور بودن؟ ...
یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ...
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ...
خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ...
هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ...
.
.
نویسنده: شهید مدافع حرم، سید طه ایمانی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به نام او، برای او، به یاد او🕊
🔴 #نسل_سوخته
قسمت 4⃣
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل ۹ ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ...
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران ...
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...
از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ...
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ...
- سلام ... اتفاقی افتاده؟ ...
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت ...
نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ...
لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ...
- مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقت به خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...
وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...
- گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...
نویسنده: شهید مدافع حرم، سید طه ایمانی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم