eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
میرویم به پیشواز گلوله هایی که سینه هایمان را سرد میکند از داغ هایتان و شما میمانید و دو چیز؛ اولی، خون ما و پیروی از ولایت فقیه و دومی، دنیا و هوای نفستان . یادتان باشد قیامت باید در چشمهای تک تک شهدا زل بزنید و جواب بدهید . 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" گلستان یازدهم " یک عاشقانه آرام در دل جنگ است. خاطرات زهرا پناهی روا، همسر علی چیت‌سازیان از سرداران شهید استان همدان است. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊 🔴 زندگینامه قسمت 1⃣7⃣1⃣ دوست نداشتم باور کنم علی آقا شهید شده؛ اما شب صدا و سیمای همدان اطلاعیه ای پخش کرد: « به مناسبت شهادت سردار رشید اسلام على چيت سازيان فردا یکشنبه، هشتم آذرماه، تعطیل است و سه روز عزای عمومی در استان اعلام می گردد. » فامیل، دور هم نشسته بودند و درباره مراسم فردا و خاکسپاری صحبت می کردند. قرار شد حاج صادق سخنرانی کند. آقا ناصر که زیر بار حرف زدن نمی رفت. من هم مطمئن شدم جزو کسانی که قرار است حرف بزنند نیستم. صبح یکشنبه جلوی در خانه مادرشوهرم قیامت بود. مردم با پرچم و پلاکاردهای تسلیت و عزاداری توی محوطه بلوک های هنرستان تجمع کرده بودند. من پشت پنجره ایستاده بودم و جمعیت را نگاه می کردم. یک نفر از توی اتاق گفت: « علی آقا رو آوردن. » آمبولانس وارد کوچه شد. در آمبولانس را باز کردند. تابوتی پیچیده در پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی داخل آمبولانس قرار داشت. پاهایم لرزید. دستم را به دیوار گرفتم تا نیفتم. بغض توی گلویم شکست. علی آقا بعد از یک سال و هشت ماه زندگی مشترک هنوز خانه ای از خود نداشت. یاد وسایل زندگی مان افتادم که هر کدام گوشه ای بود: نیمی در انبار مادر و نیمی در خانه حاج صادق، و ساک لباس ها هم گوشه اتاق منصوره خانم. مردم توی کوچه فریاد میزدند: « وای علی کشته شد شیر خدا کشته شد » تنم از این صداها می لرزید. تابوت را از پشت آمبولانس پایین آوردند. همسایه های بلوک های روبه رو پشت پنجره ها ایستاده بودند و اشک می ریختند. توی کوچه جای سوزن انداختن نبود. یک سر جمعیت توی آپارتمان مادرشوهرم بود و یک سرش توی خیابان. نشد که تابوت را بالا بیاورند. دوباره آن را داخل آمبولانس گذاشتند وقتی آمبولانس راه افتاد، جمعیت هم شعارگویان به دنبالش دویدند. فضا سنگین بود و خانه غمگین و دلگیر. خیابان هنرستان محوطه ی آپارتمان ها تا به حال این همه جمعیت به خود ندیده بود مردم فریاد میزدند: « یا حسین، یا حسین. » بند بند دلم پاره شد. دلم می خواست پنجره را باز کنم و مثل پرنده ای پرواز کنم و بروم؛ بروم آن دورها، آنجایی که علی آقا بود جایی که علی آقا و دوستان شهیدش می گفتند و می خندیدند. مردم دور تابوت قیامتی به پا کرده بودند؛ سینه می زدند، به سر و روی خود می کوبیدند، و فریاد می زدند: « یا حسین » آمبولانس حرکت کرد و مردم به دنبال آن به حرکت در آمدند. خیلی ها روی آن برف و یخ پابرهنه برای تشییع جنازه آمده بودند. ✨ به روایت همسر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊 🔴 زندگینامه قسمت 2⃣7⃣1⃣ مادر کنارم ایستاد. چند ماشین توی کوچه منتظر بودند تا ما را به باغ بهشت ببرند. کوچه هنوز شلوغ بود. راهی باز کردند و ما سوار پاترولی شدیم. جلوی در آپارتمان با پارچه و پلاکارد سیاه پوش شده بود. وقتی وارد خیابان شدیم، عكس علی آقا را روی دیوار و پشت شیشه مغازه ها دیدم. روی پرده های سیاه نوشته شده بود: « علی جان شهادت مبارک » از سر در ادارات، بالای پشت بام ها، و پنجره ها و دیوارها پرچم های مشکی آویزان بود. مادر یک ریز در گوشم می گفت: « فرشته جان، به خودت مسلط باش. توی باغ بهشت قضيه فرق میکنه. اونجا همه جور آدمی هست. دوست و دشمن قاطی ان. محکم باش مادر. ضعف از خودت نشان نده. » خیابان ها ترافیک بود. عکس على روی شیشه عقب ماشین ها می خندید. همه جا بود؛ هر جا که سر میگرداندی. هیچ وقت مسیر خانه تا باغ بهشت را این قدر شلوغ و طولانی ندیده بودم ما را از مسیر میانبری بردند. راننده گفت: « مردم توی میدان امام جمع کردن و قراره علی آقا رو از میدان تا باغ بهشت تشیع کنن. » این مسیر تقریبا پنج کیلومتر بود. وقتی به باغ بهشت رسیدیم صدای علی آقا از بلندگوها پخش میشد حال بدی داشتم. چطور باید باور می کردم صاحب آن صدا دیگر پیش ما نیست. نمی توانستم قبول کنم که دیگر هیچ وقت علی آقا را نخواهم دید‌. نه، نه، من به همين زودی دلم برایش تنگ شده بود. من علی آقا را می خواستم مثل بچه ای که بهانه مادرش را بگیرد بهانه می گرفتم. مریم هم با شنیدن صدای علی آقا بیتاب شده بود و بی اختبار اشک می ریخت، اما صدایش درنمی آمد. على آقا را روبه رویم می دیدم. مثل همیشه قدرتمند و استوار با شانه های قوی راه می رفت. با خودم فکر کردم: « علی آقا کجا میری؟ مگه قرار نبود بعد از دو سال، خونه ای برای خودمون دست و پا کنیم و زندگی مون رو سر و سامان بدیم. پس بگو آن همه طفره رفتن از خانه خریدن و خانه دار شدن به همین خاطر بود. دنبال جای بهتری بودی. » گریه ام گرفت. فکر کردم واقعا علی آقا مرگ را زیباتر از زندگی میدانست زیر لب گفتم: « شهادت؛ یعنی شهادت این قدر شیرین و دلنشینه که این طور عاشقانه به دنبالش بودی و به خاطر به دست آوردنش از من و بچه و پدر و مادری که اون همه دوستشون داشتی دل کندی چطور این لذت رو درک کرده بودی؟ چطور به این آگاهی رسیده بودی؟ مگه چند سالت بود؟ یعنی الان چه حسی داری! شادی، ازادی، رهایی؟ اگه تو این طوری، چرا من این همه ناراحتم! چرا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه! چرا نمیتونم بغضم رو قورت بدم؟ چرا نمی تونم گریه نکنم! چرا این قدر بی تابم. » ✨ به روایت همسر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊 🔴 زندگینامه قسمت 3⃣7⃣1⃣  با این فکرها دلم شکست. در آن لحظات معنی دل شکستن و جگر سوختن را با هم وجودم حس می کردم. جمعیت زیادی به باغ بهشت آمده بودند. جای سوزن انداختن نبود. پاسدار جوانی از پاترولی پیاده شد. جلو آمد و با راننده ما حرف زد. بعد هم چند نفر دیگر راه را باز کردند و ماشین ما داخل محوطه ای رفت که آنجا نماز میت می خواندند. در سمت راست محوطه غسالخانه مردانه و غسالخانه زنانه قرار داشت. وسط هر دو غسالخانه راه پله ای بود که ختم میشد به طبقه دوم. همان چند نفر راه را باز کردند و ما از پله ها بالا رفتیم. طبقه دوم دو اتاق داشت: داخل یکی از اتاق ها آقایان نشسته بودند، فرماندهان سپاه و ارتش و نیروی هوایی، استاندار و امام جمعه و مسئولان استان. جلوی ساختمان یک بالکن باریک و بلند بود که برای اجرای مراسم از آن استفاده می کردند. وقتی داخل اتاق خانم ها رفتیم، حالم بد شد. توی دلم می گفتم: « پام بشکنه علی که به خاطر تو اینجا اومدم. » توی اتاق منصوره خانم و خانم جان و خاله فاطمه هم بودند که قبل از ما رسیده بودند. مادر رفت و برایم یک لیوان آب آورد. مریم، که با ماشین ما آمده بود، رفت و کنار مادرش نشست. بعد از یک ساعت، سروصداهایی از بیرون به گوشمان رسید. مردم شعار می دادند: « رخت عزا به تن کنید که علی کشته شد وای علی کشته شد!...» خانم جوانی وارد اتاق شد که رویش را کیپ گرفته بود و از بالا ابروهایش را پوشانده بود و از پایین هم چانه و تقریبا نیم بیشتر صورتش را. آن خانم گفت: « ببخشید، همسر شهید کجا نشسته ان؟ » مادر به من اشاره کرد. گفتم: « بله؟ » خانم جوان جلو آمد. فقط بینی و چشمهایش را می دیدم. گفت: « خواهر، شما قراره سخنرانی کنید. » با شنیدن این حرف دست و پایم را گم کردم. گفتم: «چی؟ سخنرانی! نه قرار نیست من سخنرانی کنم. » زن گفت: « اسم شما تو لیسته. بعد از برادر شهید نوبت شماست. » زیر لب غرغری کردم. - «چرا زودتر نگفتید! اقلا دیشب اطلاع می دادید. » زن چیزی نگفت و رفت. ✨ به روایت همسر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊 🔴 زندگینامه قسمت 4⃣7⃣1⃣ اتاقی که در آن نشسته بودیم پنجره نداشت، اما صداهای بیرون به وضوح شنیده میشد. یک دفعه صدای علی آقا را شنیدیم. نوار یکی از سخنرانی هایش را گذاشته بودند. همه نیم خیز شدیم. منصوره خانم به گریه افتاد. - «الهی قربان صدات برم على جان! على مادرت بمیره على جان! » علی آقا می گفت: « تمام ارزش ها در شهید است. خوشا به حال شهدا، آنها گل های خوش بویی بودند که خدا آنها را چید. خداوند آنها را برگزید. شهدا زنده اند. شهدا برای کسانی زنده اند که راهشان را ادامه دهند. امانت دار خوبی باشید برای شهدا.... » منصوره خانم مویه می کرد. - «الهی قربانت برم که گل بودی و خدا تو رو چید! الهی مادرت بمیره که همیشه می گفتی خوش به حال شهدا حالا ما باید بگیم خوش به حال تو! خوش به حالت على جان!... » منصوره خانم این جمله ها را می گفت و گریه می کرد. فکر کردم: « علی جان، من که مثل تو نمی تونم به این خوبی حرف بزنم می ترسم چیزی بگم و آبروی تو رو ببرم. » مادر خودکار و کاغذی آورد و به دستم داد. - « بگیر فرشته جان، بنویس یادت نره. » خودکار و کاغذ را گرفتم. اولین بار بود می خواستم سخنرانی کنم؛ آن هم بین آن همه جمعیت. منی که هنوز دیپلم نگرفته بودم چه می توانستم بگویم؟ چه باید می نوشتم؟! گفتم: « علی جان، خودت مگه نگفتی شهدازنده ان. شهدا برای کسانی که راهشون رو ادامه میدن زنده ان. اگه الان اینجا پیش منی، کمکم کن. » وقتی خودکار را روی کاغذ لغزاندم، کلمات توی ذهن و دهانم جاری شد. روی کاغذ می نوشتم و حس می کردم کنارم ایستاده. صدایش را می شنیدم، انگار او می گفت و من می نوشتم. دلم می خواست همان طور بنویسم تا صدای گرمش را بی وقفه بشنوم. اما، بالاخره علی آقا گفت: « والسلام عليكم ورحمة الله و برکاته. » و من نوشتم. خودکار را که روی کاغذ گذاشتم هنوز حضورش را احساس می کردم. حس می کردم همچنان دارد حرف میزند: « فرشته جان، زینب وار بایست. زینب وار... » اشک هایم سرازیر شد. گفتم: « کمکم کن. کمک کن بدون اشتباه بخونم. » علی آقا لبخندی زد و با لبخندش آرامش همه وجودم را فراگرفت. ✨ به روایت همسر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊 🔴 زندگینامه قسمت 5⃣7⃣1⃣ صدای مردم از بیرون می آمد: « برای دفن شهدا مهدی بیا، مهدی بیا! » مریم و منصوره خانم و خانم جان با شنیدن این شعارها گریه می کردند. مادر محکم تر بود. کمی بعد صداها قطع شد و صدای گروه موسیقی شنیده شد. مارش عزا می نواختند. بعد از آن، یک نفر با حزن عجیبی قرآن تلاوت کرد. مریم و خانم جان و خاله فاطمه، منصوره خانم را دلداری می دادند. این چند روزه دوباره حال منصوره خانم بد شده بود و کلیه هایش بسیار او را اذیت می کرد. مریم می گفت: « مامان، اگه زیاد گریه کنی، حالت بدتر می شه ها! یادت رفت دکتر چی می گفت! غصه و گریه برات سمه. » منصوره خانم با بی حوصلگی می گفت: « بذار سم باشه. می خوام بعد از علی دنیا نباشه! » بعد از قرائت قرآن دوباره صدای جمعیت اتاق را لرزاند: «عزا عزاست امروز روز عزاست امروز مهدی صاحب زمان صاحب عزاست امروز... » همان خانم جوان وارد اتاق شد و به من گفت خانم پناهی، آماده باشید. بعد از سخنرانی برادر شهید نوبت شماست. یک دفعه دست هایم یخ کرد. ضربان قلبم را می شنیدم. به خودم دلداری می دادم. بعد از سخنرانی حاج صادق مردم فریاد زدند: « الله اکبر خمینی رهبر ، مرگ بر منافقین و صدام، درود بر رزمندگان اسلام، سلام بر شهیدان. » از جایم بلند شدم. زن توی چهار چوب در نمایان شد. مادر بلند شد و تا جلوی در بالکن همراهم آمد. تند تند برایم صلوات می فرستاد. پاسداری از جلوی در بالکن کنار رفت. - « بفرمایید خانم چیت سازیان. » مردم همچنان شعار می دادند «وای علی کشته شد شیر خدا کشته شد یا حسین... » روی بالکن پر از مسئولانی بود که به صف رو به روی جمعیت ایستاده بودند. پاسداری که جلوی در ایستاده بود راه باز کرد و تا جلوی تریبون همراهم آمد و مشغول تنظیم کردن میکروفن شد. وقتی پشت تریبون ایستادم، چشمم افتاد به جمعیتی که توی محوطه ایستاده بودند. روی پشت بام مسجد هم، که رو به روی غسال خانه بود، عده ای ایستاده بودند. دو سرباز دو سر پلاکاردی را گرفته بودند؛ گوشه ی سمت چپ آن پلاکارد عکس علی آقا بود و روی آن بزرگ نوشته شده بود: « علی جان شهادتت مبارک. » ✨ به روایت همسر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊 🔴 زندگینامه قسمت 6⃣7⃣1⃣ در سمت راست - جایی که آرامگاه آیت الله آخوند ملا علی معصومی همدانی (۱) قرار دارد - مردم زیادی جمع شده بودند. در سمت چپ تا جلوی در ورودی باغ بهشت و بالاتر جز جمعیت چیز دیگری دیده نمی شد. تا آنجایی که چشم کار می کرد مردم سیاه پوشی دیده می شد که برای تشییع فرمانده دوست داشتنی شان آمده بودند. تا به حال چنین جمعیتی را در باغ بهشت ندیده بودم. پاسداری که میکروفن را برایم تنظیم کرده بود اشاره کرد که شروع کنم. - « به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و یاری دهنده ی مظلومین ... » حس کردم صدایم می لرزد. توی دلم فریاد زدم: علی،علی جان، کمک! - « من خود را کوچک تر از آن می دانم که در این جایگاه مقدس بایستم و صحبت کنم. فقط می خواستم عرض ادبی خدمت شما عزیزان که زحمت کشیدید و برای این سردار رشید اسلام علی چیت سازیان، این عزیز، تشریف آوردید کرده باشم. » نفس عمیقی کشیدم. جمعیت غرق در سکوت بود. سرم را بلند کردم. عکس علی روی پلاکاردی که رو به رویم بود لبخند می زد. ادامه دادم: - « همین طور من خودم را کوچک تر از آن می دانم که همسر چنین کسی باشم؛کسی که این قدر با خدا، با شهامت، شجاع ، دلیر، و فداکار بود. » هم زمان که این جمله ها را می گفتم، یادم می آمد علی آقا همه ی این خصلت ها ی خوب را داشت و برای هر کدامش مصداقی توی ذهنم نقش می بست. گفتم: « علی آقا یار یتیمان بود. » و یادم افتاد توی این چند روز یکی از دوستانش تعریف می کرد. که علی و عده ای دیگر هر وقت به مرخصی می آمدند، وانتی را پر از خوار و بار و غذا می کردند و می رفتند به منطقه ی سنگ سفید و آن ها را پشت در خانه هایی که از قبل شناسایی کرده بودند می گذاشتند. موقع بازگشت یکی دو تا بوق می زدند. این بوق ها را خانواده های بی بضاعت می شناختند. آن ها پُر گاز از سنگ سفید خارج می شدند و خانواده ها از خانه هایشان بیرون می آمدند و جیره هایشان را بر می داشتند. __________________________ ۱. حضرت آیت الله العظمی آخوند ملا علی معصومی(متولد 1274 ق)، از شاگردان شیخ عبدالکریم حائری یزدی، عالمی زاهد و با تقوا بود و منشا خدمات و برکات معنوی وی از زمان حضورش در همدان، ضمن بازسازی مدرسه ی حوزه علمیه همدان، کتابخانه ی این حوزه را نیز بنا نهاد وی در اثر بیماری در ۳۱ تیر ۱۳۵۷ بدرود حیات گفت. ✨ به روایت همسر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊 🔴 زندگینامه قسمت 7⃣7⃣1⃣ گفتم: « علی کسی بود که یادش در تمام جبهه ها و در بین تمام برادران عزیزمان و رزمندگان بزرگوارمان، که در جبهه ها هستند، باقی است. » یک دفعه صدای گریه ی جمعیت بلند شد. خودم را کنترل کردم. - « این حقیر از تمام مادران، همسران، خواهران تقاضا دارم که فرزندان و همسران خود را، همان گونه که امام فرمودند و دستور دادند که به جبهه ها بفرستید، به جبهه های حق علیه باطل بفرستند. » در عرض چند هزارم ثانیه یادم افتاد که علی آقا در روز شهادت امیر آقا پشت تریبون ایستاده بود و همین گونه از مردم درخواست می کرد. که به جبهه بروند. صدای علی آقا توی گوشم پیچید: " کاری نکنید که امام دوباره پشت تریبون بیاید و از مردم درخواست کند به جبهه ها بشتابید. " گفتم: « ان شاالله، با حضور شما در جبهه ها، چشم دشمن کور و لشکر اسلام هرچه زودتر پیروز شود و باز از تمامی شما کمال تشکر را دارم و می خواهم که ادامه دهنده ی راه تمام شهدا، بالاخص این شهید بزرگوار باشید. و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته. » به اینجا که رسیدم، دیدم منصوره خانم کنارم ایستاده. همان پاسدار چند شاخه گل گلایل سفید به من و منصوره خانم داد. ما گل ها را از روی بالکن به طرف مردم پرتاب کردیم. صدای " الله اکبر " جمعیت دوباره باغ بهشت را به تکان در آورد. از بین آن همه صدا، ناله و ضجه ی سوزناک چند نفر دلم را ریش ریش کرد. + « علی آقا...علی آقا...علی آقاجان... » با منصوره خانم به داخل برگشتیم. صدای فریاد سینه زنی مردم قطع نمی شد. همان خانم جوان وارد اتاق شد و گفت: « خیلی ممنون خانم چیت سازیان. خیلی عالی بود! » گفتم: « من رو ببرید . می خوام موقع تشییع جنازه پیش علی آقا باشم. » زن نگاهی به منصوره خانم و مادر کرد و گفت: « اون قدر جمعیت زیاده که مسئولین هم نمیتونن برای تدفین برن جلو. دوستاشون دیشب دور قبر رو نرده و طناب کشیدن که کسی جلو نره، اما میگن از عهده مردم برنمیان. میگن قیامته اون جلو. یکی از همرزماشون، آقای الهی، که روحانیه، از صبح رفتن توی قبر و اونجا قرآن و زیارت عاشورا می خونن. شما نمی تونید برید اونجا. » منصوره خانم گفت: « کاش میشد علی رو پیش داداشش می خواباندن! » ✨ به روایت همسر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊 🔴 زندگینامه قسمت 8⃣7⃣1⃣ خانم جوان گفت: « حاج خانم، قبر کناری مال یه مفقودالاثر بوده. پدر مفقودالاثره برای دل خوشی همسرش یه سنگ قبر هم انداخته بود و اسم شهيدشون رو روش نوشته بودن، شبای جمعه می اومدن و فاتحه ای میخوندن. اونا قبر رو هدیه دادن به على آقای شما. گفتن یه سعادتیه قبر پسرمون قسمت على آقا بشه. گفتن این طوری هم ما بیشتر خوشحالیم هم بچه مون راضيه. دعا کنین حاج خانم پسر شون شهید نشده باشه و برگرده. » منصوره خانم دستهایش را به طرف آسمان گرفت. - « الهي آمين. الهی خدا نا امیدشان نکنه. الهی دلشان شاد بشه. خدایا، قَسمت میدم به حق دل شکسته ما، دل اونا شاد بشه، امیدشان ناامید نشه. خدایا، به پهلوی شکسته حضرت زهرا قسمت میدم از چشم انتظاری دربیان. » بعد منصوره خانم با مویه گفت: « امیر، خوش به حالت بلند شو، امشب مهمان داری. علی آقا آمده. داداش على آمده...» با این حرف ها همه به گریه افتادیم. با اصرار زیاد منصوره خانم، مریم و خانم جان و خاله فاطمه برای تشییع جنازه رفتند، اما هر کاري كردم به من اجازه ندادند. من و مادر توی اتاق نشستیم. چقدر زمان سخت و کند می گذشت. دو سه ساعت برایم به دو روز گذشت. چقدر به مادر اصرار کردم مرا برای آخرین وداع ببرد. ما در دست هایم را گرفته بود و تندتند آية الکرسی و حمد و قل هو الله می خواند. گاهی هم دستش را روی قلبم می گذاشت تسبیحات حضرت زهرا را زمزمه می کرد. گوشهایم را تیز کرده بودم و سعی می کردم حدس بزنم بیرون چه خبر است. برای چند دقیقه حس کردم قلبم از حرکت ایستاد. چیزی درونم خرد شد بلند شدم و به طرف در اتاق دویدم. مادر دستم را گرفت. بغضم ترکید نشستم روی زمین و نالیدم.. - « مادر، على... على آقا رفت! مطمئنم همین الان از پیشمان رفت. » مادر به گریه افتاد. سرم را روی سینه اش گذاشتم. - « مادر دیگه هیچ وقت نمی بینمش. مطمئنم اون رو به خاک سپردن خودم دیدمش با من خداحافظی کرد. » ✨ به روایت همسر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم