eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب یا زهرا( سلام الله علیها ) زندگینامه شهید محمدرضا تورجی زاده @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید    قسمت 1⃣4⃣   🌟 شوخ طبعی راوی: سردار علی مسجدیان قرار بود برویم پدافندی، چند گردان دیگر هم برای عملیات انتخاب شده بودند. حاج حسین خرازی آمد چادر فرماندهی. جلسه داشتیم. وسط صحبت ها دیدم محمد تعدادی از بچه ها را جمع کرده و داد می زنند: « خرازی، مسجدی عملیات عملیات! » چند دقیقه بعد دیدم کل گردان جمع شده پشت سنگر ما و شعار می دهند. آمدم بیرون. دیدم محمد یک تسبیح دستش گرفته و یک شال به کمرش بسته. رفتم جلو. محمد گفت: « درسته شما فرماندهی، اما ما می خواهیم برویم عملیات! » گفتم: « محمد اگه یکدفعه دیگه تکرار کردی می زنم تو گوشت! » گفت: « خب بزن، من هم میگم آخ، اما ما می خوایم بریم عملیات. » می دانستم چه کنم. محمد را در آغوش گرفتم و گفتم: « محمدجان این بچه ها رو آماده کن باید زودتر حرکت کنیم. » محمد هم با بچه ها رفتند. جلسه هم تمام شد. خیلی کارهام زیاد بود. داخل چادر نشستم. اعصابم به هم ریخته بود. داشتم برگه ها را امضاء می کردم. یکدفعه دیدم برادرم وارد چادر شد. به محض اینکه او را دیدم کلی خندیدم. روحیه ام برگشت! برادرم تازه به جبهه آمده بود. او موهاي بلندي داشت. محمد تورجی به او گفته بود: « باید در جبهه موهایت را کوتاه کنی! » بعد با ماشین از ته موهای او را زده بود. نیمی از موهایش را كه ميزند مي گويد ماشین خاموش شده، برو پیش برادرت! نیمی از سرش را از ته زده و نیمی دیگر هنوز بلند بود. با اين وضع آمد پيش من. بعد محمد وارد چادر شد. آمد و گفت: « ببخشید، دیدم اعصاب نداری، خواستم کمی بخندی! » گردان را بردیم برای تمرین. کلی سینه خیز بردیم. بعد رسیدیم به یک کانال. پر از گل و لای بود. گفتم: «همه باید سینه خیز بروند! » صحنه جالبی بود. وقتی بچه ها از کانال خارج می شدند از همه وجودشان گل می چکید! حتی موهای آن ها غرق در گِل بود. بعد به همان صورت برگشتیم سمت اردوگاه. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 2⃣4⃣   من جلوی تویوتا بودم. بچه ها به همراه محمد در عقب ماشین ها بودند. رسیدیم به سه راه، چند مغازه آنجا بود. محمد سریع از ماشین پیاده شد و گفت: « حاجی وایسا! » همه ریختند پایین! محمد داد میزد: « فرمانده باید چی بخره!؟ » همه می گفتند: « نوشابه، نوشابه! » وقتی محمد به شوخی و خنده می پرداخت دیگر ولکن نبود! بچه ها خیلی از دست او می خندیدند. خلاصه مشغول خوردن نوشابه شدیم. یکی از مسئولین از آنجا رد می شد. محمد اشاره کرد و گفت: « یه حالی به این بنده خدا بدیم! خیلی کت و شلوار قشنگی داره! » آن مسئول و محافظین او پیاده شدند. محمد جلو رفت و با همان سر و وضع گِلی سلام کرد و دست داد. بعد هم او را در آغوش گرفت! چند نفر دیگر از بچه ها هم این کار را کردند! سر تا پای آن مسئول گلی شده بود. محافظین او هم همین طور! بعد هم از آن شخص خواست برای ما صحبت کند. بعدها فهمیدیم که این آقا برای سخنرانی در یک جلسه آمده بود! دقایقی بعد آقای قرائتی را دیدیم. همه به قصد روبوسی و درآغوش گرفتن به سراغ او رفتیم! آقای قرائتی قَسم داد و گفت: «من لباس اضافه نیاوردم. » خلاصه آنروز حکایتی داشتیم. بعد هم به حمام رفتیم. آنجا هم ماجراهایی داشتیم. همه از دست کارهای محمد می خندیدیم. بعد محمد شروع کرد لباس های من را شست! گفت: « لباس های فرمانده را شستم تا زودتر به من مرخصی بدهد. » بعد هم یک پیراهن زیبا داشتم که برداشت و گفت: «حیف است شما بپوشی، من باید بپوشم! » محمد روزها همیشه می گفت و می خندید. همیشه شاد بود. اما نیمه شب ها خلوت عجیبی با خدا داشت. ناله های او ما را به یاد اصحاب پیامبر (ص) در صدر اسلام می انداخت. یکی از کسانی که مجذوب معنويات محمد شده بود حضرت آیت الله العظمی فاضل لنکرانی بود. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 3⃣4⃣     🌟 آیت الله فاضل راوی: سردار علی مسجدیان به محل لشكر امام حسین (ع) تشريف آوردند. برای بچه ها صحبت کردند. قرار بود قبل از ظهر به قم برگردند. با موتور به دنبالشان رفتم. خواهش کردیم به محل گردان ما تشریف بیاورند. ایشان قبول کردند. گفتند: « برای اقامه نماز ظهر به آنجا می آیند. » نماز ظهر و عصر به پایان رسید. قرار شد ناهار را در کنار رزمندگان باشند. بعد از صرف ناهار محمد و چند نفر دیگر از بچه ها در کنار ایشان نشستند. آيت الله العظمي فاضل لنكراني سؤالات بچه ها را پاسخ می دادند. محمد از آقا خواستند در میان بچه ها بمانند و صحبت کنند. برنامه پرسش و پاسخ تا غروب طول کشید. برای همین نماز مغرب را همانجا خواندند. قرار شد شب را همان جا در گردان امام حسن (ع) بمانند. برای استراحت، محل فرماندهی را برای ایشان آماده کردیم. نیمه های شب بود. دیدم کسی من را صدا می زند. یک دفعه از خواب پریدم. دیدم حضرت آقای فاضل است. ایشان گفتند: « فلانی این صداها چیست!؟ » خوب گوش کردم. گفتم: « چیزی نیست حاج آقا، بچه ها مشغول نمازشب هستند! » گفتند: « من نگاه كردم. کسی در این حوالی نیست! » جواب دادم: « بچه ها برای نماز به اطراف می روند. » ایشان مشتاق دیدار بچه ها بودند. با هم از چادر خارج شدیم. به اطراف درخت ها رفتیم. در آنجا چندین قبر بود. بچه ها برای خواندن نماز شب به داخل آنها می رفتند! آقای فاضل با تعجب نگاه می کرد. در یکی از قبرها محمدتورجی به حالت سجده افتاده بود. از خوف خدا با حالت عجیبی گریه می کرد. آقای فاضل به اطراف محوطه رفت. بقيه بچه ها هم مشغول نماز بودند. هنوز یک ساعت تا اذان صبح مانده بود. نمی دانم چرا، ولی آقای فاضل حالت عجیبی پیدا كردند! خيلي منقلب شدند. ایشان بعد از ماجرای آن شب یک ماه در گردان ما ماندند! همیشه با بچه ها بودند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 4⃣4⃣   🌟 بدر نوار خاطرات شهید تورجی و خاطرات دوستان سال ۶۳ عملیات مهمی نداشتیم. بیشتر، مشغول کارهای آموزشي بودیم. در چندین تک و کار پدافندی به همراه گردان حضور داشتیم. با بچه های گردان به سفر مشهد هم رفتیم. جریانات سیاسی از داخل اصفهان به لشكر ۱۴ هم کشیده شده بود! سال ۶۳ اوج این مسائل بود. کسانی مخالف نصب تصاویر شهید بهشتی وحتی رئیس جمهور در چادرها بودند! کسانی که فقط اجازه نصب تصویر امام و آقایان... را می دادند. کسانی که... همین افراد فقط به دليل گرايش هاي سياسي، برادر مسجدیان و چندین فرمانده را برکنار کردند.(۱) بهمن همان سال برادر شفیعیون به دنبال من آمد. با اصرار او به گردان یا زهرا (س) آمدم. با تقاضای او معاونت گروهان ذوالفقار را قبول کردم. برای عملیات بدر آماده شدیم. قرار شد بعد از عبور نیروهای خط شکن از محورهای عملیاتی، گردان ما هم وارد درگیری شود. عملیات بدر انجام شد. اما گردان ما وارد عمل نشد. برای همین من و تعدادی از بچه های گردان با هماهنگی لشكر به منطقه جاده خندق اعزام شدیم. دشمن پاتک های سنگینی را برای تصرف منطقه انجام می داد. ما هم چند روزی را در این محور مشغول فعالیت بودیم. کار لشكر در منطقه تمام شد. ما به عقب برگشتیم. برادر اسماعیل صادقی به عنوان فرمانده گردان یا زهرا (س) انتخاب شد. من هم به عنوان فرمانده گروهان ذوالفقار تعیین شدم. البته بیشتر دوست داشتم با بسیجیان باشم. حال و هوای معنوی بچه های بسیجی خیلی روی انسان تأثیرگذار است. چند روز بعد برای یک دوره آموزشی راهی پادگان غدیر اصفهان شدیم. بیشتر آموزش ما در آنجا شنا و غواصی بود. در مدت دوره بیشتر از قبل به خانه سر می زدم. بیشتر شب های جمعه را با رفقا به گلستان شهدا می رفتیم. هر هفته هم به خانواده شهدا سر می زدیم. ________________________ ۱. شهیدتورجی و چندین فرمانده گروهان دیگر نیز به همین دلایل اخراج شدند!! این فرماندهان بی نظیر مدتی در واحد موتوری و تدارکات لشكر مشغول به کار شدند! مدتی بعد با درایت شخص حاج حسین خرازی جلوی این حرکت گرفته شد. بیشتر آنها به سِمَت های خود برگشتند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 5⃣4⃣  🌟 گردان ام الائمه (س) راوی: جمعی از رزمندگان گردان یازهرا (س) با یک گردان صرفا رزمی بسیار متفاوت بود. در این گردان همگی آنچه که بیش از همه مشاهده می شد حضور طلاب و دانشجویان بود. (۱) آنها دارای یک فکر سیاسی مشترک بودند. این فکر سیاسی تبعیت محض از امام و ولایت فقیه بود. همچنین پیروی از یاران امام که در مقطعی شهید بهشتی و سپس حضرت آیت الله خامنه ای (حفظه الله) بودند. این گرایش سیاسی باعث شد که محمد تورجی سریع جذب این گردان شود. از دیگر ویژگی ها، حضور اساتید قرآن و معارف در میان بچه هاي اين گردان بود. به طوری که ما می توانستیم همزمان بیست جلسه قرآن و معارف با سطوح مختلف در گردان برقرار کنیم. توجه به معنویت شاخصه این گردان بود. همیشه یک ساعت مانده به اذان صبح، نوار مناجات، توسط تبلیغات گردان پخش می شد. بیشتر نیروهای ما اهل نماز شب و بیداری در سحر بودند. در این گردان هر صبح بعد از نماز، دعای عهد و زیارت عاشورا و هر شب سوره واقعه قرائت می شد. اگر در کل لشكر سه مداح خوب وجود داشت، دوتای آنها در گردان یازهرا (س) بودند. به طوری که در مناسبت ها از همه گردان ها به سراغ آنها می آمدند. در بیشتر کارهای گردان به بُعد فرهنگی و معنویت دقت می شد. بعدها محمد تورجی به یکی از ارکان معنویت گردان تبدیل شد. در پیاده روی ها، محمد، در کنار ستون می ایستاد. بلندبلند این شعر را می خواند و بچه ها تکرار می کردند: « اگر تیر مسلسل ها، شکافد سینه ما را نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله اگر شلیک موشک ها، بسوزاند تن ما را نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله اگر امواج دریاها، ببلعاند تن ما را نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله و... گردان یازهرا (س) در بُعد نظامی نیز از گردان های شاخص لشكر بود. بعد از حماسه تصرف قرارگاه عملیاتی عراق در منطقه فاو روی گردان ما بیشتر حساب می شد. کربلای پنج نیز اوج حضور و حماسه بچه ها بود. این حماسه آفرینی تا پایان جنگ وحتی بعد از آن ادامه داشت. بر کسی پوشیده نیست که حضور فرمانده و مداحی دلسوخته نظیر محمد تورجی در شجاعت و معنویت و از جان گذشتگی نیروها بسیار مؤثر بود. فراموش نمی کنم زمانی که قصد تهیه تابلو برای محوطه گردان داشتیم. شهید تورجی گفت: « روی تابلو بنویسید: موقعیت گردان ام الائمه (س) » ________________________ ۱. هم اکنون نیز از بچه های باقی مانده از گردان و از شاگردان معنوی شهید تورجی تعداد زیادی پزشک، مهندس، روحانی، سردارانی حماسه ساز و... هستند که مصمم به ادامه دادن راه نورانی شهدا هستند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 6⃣4⃣   🌟 تهذیب نفس راوی: جمعی از دوستان شهید اصفهان بودیم. رفتیم جلسه اخلاق آيت الله ميردامادي در مسجد عبدالغفور. محمد ارادت خاصی به ایشان داشت. هميشه به جلسات ايشان مي رفت. حاج آقا از شاگردان امام و علامه طباطبايي بود. ايشان در ضمن صحبت ها از اوصاف یاران پیامبر (ص) گفت. کسانی که روزها را روزه می گرفتند و شب ها را به عبادت می پرداختند. محمد بعد از جلسه گفت: « بیا با هم شروع کنیم! » گفتم: « چی رو!؟ » گفت: « اینکه تا وقتی می توانیم شب ها رو عبادت کنیم و روزها روزه بگیریم! » گفتم: « مگه میشه! » اما بعد تصمیم گرفتیم که انجام دهیم. هفته بعد دوباره محمد را دیدم. با هم در مورد همان قضيه صحبت کردیم. گفت: «اولش سخت بود اما الان عادی شده. شب ها قرآن و دعا و نماز و... بعد از سحری و نمازصبح هم استراحت می کنم. » کارهای محمد عجیب بود. هر کاری که برای تهذیب نفس لازم بود انجام می داد. محمد دعای کمیل لشكر را می خواند. سوز عجیبی هم در صدایش بود. همیشه دعا را برای رضای خدا می خواند. به کسی توجه نمي كرد. محمد حال عجیبی داشت. تا یک ساعت بعد از دعا هم نمی شد به سراغ او رفت! در مدتی که معاون گردان بود، جلوی درب سنگر یا چادر می خوابید. می خواست وقتی برای نمازشب بلند می شود مزاحم کسی نباشد. محل خواب او رو به قبله بود. از همان مکان برای خواندن نماز استفاده می کرد. بهمن ماه بود و هوا بسیار سرد. همه ی نیروها دو پتو روی خود می انداختند. اما محمد به یک پتو اکتفا می کرد! می گفت: « وقتی راحت بخوابم برای نماز سخت بیدار می شوم. » معمولا شام را کم می خورد. سعی می کرد کارهایی را که در دین مستحب است انجام دهد. در میان نمازها، نمازظهر را عادی می خواند! چون در دید بچه ها بود. اما در نماز صبح یا مغرب حال عجیبی داشت. این اواخر تهجد و شب زنده داری او خیلی بیشتر شده بود. هر کاری به نیروها دستور می داد خودش هم انجام می داد. همین باعث شده بود بچه ها دستورات او را سریع انجام دهند. بچه ها را برده بود کنار کانال، آنجا پر از گل و لای بود. دستور داد همه سینه خیز بروند. خودش اول وارد شد. در اصفهان چند خانواده مستحق و یتیم را می شناخت. به بچه ها اعلام کرد. خودش هم پیشقدم شد. از بچه ها کمک گرفت و برای آنها می فرستاد. پیرمردی در گردان بود که به خاطر شرایط مالی نتوانسته بود به مشهد برود. محمد برایش مرخصی گرفت. پنج هزار تومان هم از خودش به او داد و گفت: « با خانواده برو زیارت. » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 7⃣4⃣   🌟 فاو نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان سال ۶۴ مشغول سخت ترین دوره های آموزشی بودیم. چندین مأموريت شناسایی انجام دادیم. گردان هر روز مشغول کارهای آموزشی بود. می گفتند: « برای عملیات جدید باید توان نظامی خود را بالا ببرید. » بهمن ماه بود. کل نیروهای گردان ما به منطقه ذوالفقاری آبادان منتقل شد. نباید ضدانقلاب از عملیات جدید با خبر مي شد. برای همین بیشتر فرماندهان از محل عملیات بی خبر بودند! کار اطلاعاتی بسیار گسترده بود. عده ای می گفتند: « شلمچه » بعضی می گفتند: «جزایر مجنون و... » ایام فاطمیه بود و حال معنوی گردان بسیار بالا. نیمه شب ها وقتی برای نماز بلند می شدیم هیچکس خواب نبود. در همه گردان های لشكر چنین وضعیتی بود. نوزدهم بهمن به سوله فرماندهی لشكر رفتیم. جلسه فرماندهان بود. مسئولین گردان ها و گروهان های عمل کننده حضور داشتند. آنجا اعلام شد که محل عملیات، بندر مهم فاو در جنوب عراق است. بعضی از فرماندهان در پیروزی عملیات جدید شک و تردید داشتند. برخی با نگرانی به نقشه نگاه می کردند. اما بیشتر فرماندهان با آمادگی کامل منتظر دستور حمله بودند. طرح عملیات اعلام شد. بر اساس این طرح گردان ما دومین نیروی عمل کننده از طرف لشكر بود. قرار بر این شد که در شب بیستم بهمن با یورش غواصان، خط دشمن شکسته شود. بعد یکی یکی گردان ها به آن سوی آب منتقل شوند. گردان ما باید بعد از گردان موسی ابن جعفر (ع) حرکت می کرد. ما باید در محل تعیین شده در جنوب نخلستان های منطقه فاو مستقر می شدیم. تصرف قرارگاه ارتش عراق و پاکسازی جنوب فاو به عهده نیروهای ما بود. اما از همه مهمتر این بود که خط دشمن شکسته شود. سه هزار غواص برای شروع حمله آماده شدند. اگر آنها موفق نشوند کل کار شکست خواهد خورد. بچه ها همه مشغول دعا بودند. صدای ناله های یا زهرا (س) قطع نمی شد. روزها و شب های عجیبی را در ساحل بهمنشیر گذراندیم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 8⃣4⃣    سحرگاه روز بیستم بهمن بود. صدای غرش توپها و شلیک منورها حکایت از شروع عملیاتی بزرگ می داد. عملیات والفجر ۸ در منطقه فاو با رمز مقدس یافاطمه الزهرا (س) آغاز شد. بعد از نماز صبح، صبحانه مختصری خوردیم و حرکت کردیم. در کنار ساحل، قایق های بزرگ منتظر ما بودند. همگی سوار شدیم. درآن سوي اروند پیاده شدیم. گردان به سمت جنوب منطقه فاو حرکت کرد. از اسکله به سمت منطقه جنوبی رفتیم. نخلستان های آنجا بسیار زیبا بود. اما دشمن آتش بسیار سنگینی می ریخت. ما جایگزین گردان موسی ابن جعفر(ع) شدیم. آنها آماده حمله به قرارگاه دشمن شدند.حمله آغاز شد اما به خاطر حجم وسیع آتش دشمن حمله آنها بی نتیجه ماند. حمله سحرگاه روز بعد هم نتیجه ای نداشت. قرار شد این بار گردان اباالفضل (ع) به سمت قرارگاه مهم دشمن حمله کند. روز بعد گردان اباالفضل (ع) به سمت قرارگاه دشمن حمله کرد. عملیات موفق بود. قرارگاه به تصرف نیروهای اسلام درآمد. اما عصر همان روز ارتش عراق پاتک گسترده ای انجام داد. گردان اباالفضل (ع) مجبور به عقب نشینی شد! سردار قوچانی در همان پاتک به شهادت رسید. از فرماندهی لشكر تماس گرفتند. گفتند: « امشب گردان یازهرا (س) برای حمله به مقرفرماندهی ارتش عراق آماده شود. » بچه ها حال عجیبی داشتند. بعد از نماز مغرب بچه ها دور هم جمع شدند. توسل به حضرت زهرا (س) داشتیم. صدای ناله بچه ها قطع نمی شد. ساعتی بعد در نهایت آرامش حرکت کردیم. همه مشغول ذکر بودند. فاصله ما با مقر زیاد نبود. بعضی از بچه ها اضطراب شدیدی داشتند. هر لحظه صدای انفجار می آمد. عراقی ها هر شب پرژکتورهای بزرگی روشن می کردند. آنها حرکت هر جنبنده ای را می دیدند! به مقرفرماندهی دشمن نزدیک شدیم. هیچکس نمی دانست چه سرنوشتی در انتظار گردان است. نکند عراقی ها منتظر ما هستند!؟ ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 9⃣4⃣    🌟 مقر فرماندهی نوار مصاحبه شهید تورجی رسیدیم به مقر عراقی ها. پشت خاکریز سنگر گرفتیم. آنها هیچ عکس العملی نشان ندادند. همین که هیچ حرکتی نمی کردند تعجب ما را بیشتر می کرد. سَرم را از خاکریز بالا بُردم. کمی آن طرف تر تعدادی عراقی دور هم نشسته بودند. هنوز متوجه حضور ما نبودند. بچه های گروهان ما پشت خاکریز مستقر شدند. یکدفعه نگاهم به يك ستون چوبي در ورودی مقر دشمن افتاد! یکی از بچه های گردان قبلی بود! عراقی ها او را اسیر گرفته بودند. برای تضعیف روحیه ما همانجا او را دار زده بودند! بقیه نیروها هم رسیدند. لحظاتی بعد با فریاد یا الله اکبر و یازهرا (س) به آنسوی خاکریز حمله کردیم. عراقی ها از سنگرها بیرون ریختند. نبرد تن به تن بود. بسیاری از نیروهای دشمن در همان لحظات اول به درک واصل شدند. تمام محوطه پشت خاکریز پر از جنازه عراقی ها بود. اگر با چشمان خودم نمی دیدم باور نمی کردم. یکی از بچه ها با سرنیزه به جان یک افسر بعثی افتاده بود! باتعجب گفتم: « چیکار می کنی!؟ » با خنده گفت: « خيلي تير زدم اما نمی میره! یه خشاب روش خالی کردم باز در حال فرار بود. مجبور شدم با سرنیزه حمله کنم! » خنده ام گرفت. باور کردن این صحنه ها عجیب بود. در حال دویدن بودیم. باید سریع محوطه اطراف را پاکسازی می کردیم. بعضی از بچه ها با پای برهنه به دنبال عراقی ها بودند. تعداد زیادی را هم اسیر گرفتيم. برخی از عراقی ها خودشان را روی زمین می انداختند و به مردن می زدند! باید خیلی دقت می کردیم. نیروهای ما در قرارگاه پخش شده بودند. من به پشت یک سنگر در انتهاي قرارگاه رفتم. یکی از بچه ها آنجا بود. گفتم: « برو کنار! » یکدفعه صحنه ای دیدم که باور کردنی نبود! دهانم از ترس تلخ شده بود. هر لحظه مرگ را به چشم خود می دیدم. شخص پشت سنگر یک افسر عراقی بود. او برگشت و لوله اسلحه اش را به سمت من گرفت. من فقط لحظاتی با مرگ فاصله داشتم! فرصت بالا آوردن اسلحه را نداشتم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 0⃣5⃣    زمان به سختی می گذشت. در دلم فقط حضرت زهرا (س) را صدا می زدم. یکدفعه اتفاق عجیبی افتاد. بسیار عجیب. یک گلوله درست به پشت سر همان عراقی اصابت کرد! بدن افسر عراقی غرق خون شد. بعد هم در حالی که هنوز اسلحه را محکم در دست گرفته بود روی زمین افتاد. برای لحظاتی نَفسم بند آمده بود. کمی روی زمین نشستم. بچه ها محوطه اطراف را پاکسازی کردند. فقط مقر فرماندهی قرارگاه باقی مانده بود. همان موقع بچه ها خبر دادند که برادر مسّاح معاون گروهان و برادر کهکشان بیسیمچی ما به شهادت رسیدند. یکی از افسران عراقی اسیر شده بود. از او پرسیدیم: « چرا شما مقاومت نکردید؟! » در جواب گفت: « عصر امروز نیروهای شما را شکست دادیم. آنها از اینجا عقب نشینی کردند. فرمانده ما گفت آسوده باشید. ایرانیها دیگر آمادگی ندارند. مطمئن باشید امشب حمله نمی کنند! » فرماندهی قرارگاه هنوز سقوط نکرده. برادر صادقی خیلی خوب نیروها را مدیریت می کرد. بچه های گردان از سه طرف خاکریزهای اطراف فرماندهي را گرفته بودند. همان افسر عراقی را آوردیم. به او گفتیم: « برو داخل قرارگاه. به نیروهایتان بگو بدون درگیری تسلیم شوند! » بعد گفتیم: « خوب به اطراف نگاه کن. دور تا دور شما محاصره شده. » در زیر نور منّورها به اطراف نگاه کرد. در پشت همه خاکریزها نیروهای ما حضور داشتند. ترس عجیبی در دل عراقی ها افتاده بود. به افسر عراقی گفتم: « اگر می خواهید کشته نشوید همگی تسلیم شوید! » لحظاتی بعد افسر عراقی به سمت فرماندهی قرارگاه دوید. به زبان عربی حرف هایی زد. اما متوجه نشدیم. چند نفری از بچه ها اعتراض کردند. می گفتند: « کار اشتباهی کردی! باید همه با هم به مقر حمله می کردیم. » دقایق به سختی می گذشت. خبری از افسر عراقی نشد! بچه ها همه آماده حمله بودند. مدتی گذشت. با خودم گفتم: « اشتباه کردی! » یکدفعه صدایی آمد: « دخیل، دخیل الخمینی ... » نفر اول همان افسر عراقی بود. دستانش بالا بود. از مقر خارج شد. نفر دوم یک درجه دار بود. نفر سوم همین طور. نفر چهارم. پنجم ... دیگر نمی شد آنها را شمارش کرد. بیش از صد نفر که اکثر آنها درجه دار و عضو حزب بعث بودند تسلیم شدند. فقط عنایت خدا بود. توسل به حضرت زهرا (س) کار ساز شد. قرارگاه مرکزی آنها بدون درگیری تصرف شد. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم