eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
303 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یعقوب ترین چشم دنیا قسمت ما باد .. چون یوسف گمگشته ی ما ، یوسف زهراست ... اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
أعان الله قلباً تمنى شیءً ما لَیسَ مَکتوباً لَه‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌.. خدا☝️، یاری‌کند قلبی را که در آرزوی چیزی‌ست که تقدیرش نیست..! :)🌱 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
این خنــــده ها از شوقِ وصـال یار است ... و چه سبڪبـــــــــال رسیدنــد بہ معشـــوق ... 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هیـچ بدنـی در مقـابل آنچـه روح اراده آن را می‌کند ناتوان نیست؛ بہ امیـد آنڪہ درتمـام احـوال مراقبت از نمـاز خود بڪنیم ... 📎پ ن :فرمانده گردان تخریب لشکر ۱۰ حضرت سیدالشهدا(؏) 🌷 ●شهادت: فکہ ۱۳٦۷ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب سفیر بیداری زندگینامه شهید سید مصطفی الحسینی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   هُو‌َ الهادي🕊 🔴 بیداری 🌟 زندگینامه قسمت 1⃣ ✨ پدر سید علی‌آقا الحسینی (پدر شهید) اگر بخواهم خاطراتی از پسرم سید مصطفی بگویم باید ابتدا از پدرم شروع کنم. مرحوم سیدعلی الحسینی. پدرم نامش علی بود اسم مرا هم "علی آقا " گذاشت. خیلی ارادت به جدش حضرت علی (ع) داشت. اصالتاً اهل ابهر در استان زنجان بود. مردی که با سختی، روزگار را گذرانده و صاحب ثروت و اموال فراوان شد. اما هیچ گاه خدا را فراموش نکرد. در ابتدای جوانی به همدان آمد و در این شهر به کار پرورش و خرید و فروش دام و اسب پرداخت. مردم به او و خانواده‌ی ما خیلی احترام می گذاشتند. خصوصاً به ایشان که از سادات بسیار با تقوا بود. همیشه دستار یا چیزی شبیه عمامه به سر می‌بست. شال سبزی به کمر داشت. عصا به دست می‌گرفت. گاهی اوقات هم سوار اسب می‌شد. اهل محل، بچه‌های خودشان را برای تبرک پیش او می‌بردند تا در گوش بچه ها اذان بگوید. پدرم بسیار اهل‌بیتی بود. ایمانی بسیار قوی داشت. هر چه می‌کرد خدا را در نظر می‌گرفت. درب خانه‌ی ما به روی همه باز بود. هر کس در راه مانده بود می‌دانست که در همدان کسی هست که به او پناه دهد. از طرفی مال و املاک هم داشت. تعداد زیادی مستاجر داشت. اما می‌گفت: « ظهرها غذا زیاد درست کنید تا برای ناهار همه سر یک سفره بشینیم. » به قول قدیمی‌ها او سفره‌دار بود و بسیاری از گرسنگان در خانه‌ی او سیر می‌شدند. به ایتام و مستضعفان محل بسیار کمک می کرد. چندین بار اتفاقی افتاد که باعث شد مردم توجه بیشتری به او داشته باشند. یک بار یکی از زنان اهالی محل دچار جنون شد! هیچ کس از بستگانش نمی‌توانست به او نزدیک شود! سراغ پدرم آمدند. پدر راهی خانه‌ی آن زن شد. همان‌جا نشست و دعا کرد. گفت: « اگر آبرویی نزد خدا داشته باشیم دستمان رد نمی‌شود. » زن دیوانه به آرامی خوابید. از فردا حال او بهتر شد و رفته رفته به حالت قبل بازگشت. عزت و احترام پدرم بعد از آن واقعه بیشتر شد و من بزرگ و بزرگ‌تر شدم تا اینکه ازدواج کردم. اولین فرزند من در خانه‌ی پدرم به دنیا آمد. نکته‌ی مهم درباره‌ی زندگی پسر من اینجاست که او تحت تربیت پدرم قرار داشت. همان انسان وارسته‌ای که هنوز هم مردم همدان از او به نیکی یاد می‌کنند. من که فرصتی نداشتم، برای همین سیدمصطفی همیشه با پدرم راهی مسجد و هیئت و... بود. او درس زندگی صحیح را از پدربزرگش، آن انسان به خدا رسیده، آموخت. پدرم چند سال بعد از دنیا رفت و در قم به خاک سپرده شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   هُو‌َ الهادي🕊 🔴 بیداری 🌟 زندگینامه قسمت 2⃣ ✨ گذر ایام سید علی آقا الحسینی ( پدر شهید ) من بعد از پایان تحصیلاتم مشغول شغل پزشکیاری شدم. خدا توفیق داد و مدت چهل و هشت سال در کسوت دستیار پزشک به مردم خدمت کردم. اعتقاد زیادی به رزق حلال داشته و دارم. اثر رزق حلال را در خانواده و فرزندانم دیده‌ام. همچنین ما تحت تربیت پدری بودیم که بسیار به این مسائل اهمیت می‌داد. از بابت تربیت پسرم خیالم راحت بود. او مربی خوبی داشت. بعد از او خدا یک دختر هم به خانواده‌ی ما عطا کرد. زندگی ما به خوبی ادامه داشت. بارها دیده بودم که پسرم دقیقاً کارهای پدرم را انجام می‌دهد. او انسانی بسیار با تقوا و مومن شده بود. اوایل دهه‌ی پنجاه و یک جوان کامل شده بود. به انقلابیون کمک می‌کرد و... خودش یک انقلابی فعال شده بود. همیشه مشغول فعالیت بود. بسیار اهل مطالعه بود. من با توجه به شغلی که داشتم تلاشم این بود که به مجروحان و مصدومان کمک کنم. روز ۲۰ فروردین ۱۳۵۷درگیری شدیدی بین نیروهای امنیتی شاه و مبارزان انقلابی روی داد. یکی از انقلابیون تیری به پایش خورد. نمی شد این مجروح را به بیمارستان برد. ممکن بود توسط ماموران دستگیر شود. دوستان تصمیم گرفتند مجروح را پیش من بیاورند. مطب من در خیابان بوعلی بود. آنجا با سختی و مکافات بسیار تیر را از پای مجروح بیرون کشیدم. همه می‌گفتند کار بزرگی انجام دادی. واقعا سخت بود. اگر ساواک مطلع میشد... . کارهای ما ادامه داشت تا اینکه با لطف خدا انقلاب پیروز شد. بعد از انقلاب هم به کارهای قبلی ادامه دادم. اکنون هم در بستر بیماری هستم. *** فراموش نمی‌کنم. سید مصطفی در دورانی که سخت مشغول فعالیت انقلابی بود، به پیرزن و پیرمردی که علیل بودند و از لحاظ مالی ضعیف بودند کمک می‌کرد. پیرمرد را به حمام می‌برد. به آن‌ها رسیدگی می کرد و... سنت خدا بر این است که انسان، نتیجه‌ی اعمالش را حتی در همین دنیا ببیند. الان سال‌هاست که از شهادت سیدمصطفی گذشته. من مریض شده و قادر به فعالیت نیستم. حالا دو سه تا از جوان‌هایی که حتی سیدمصطفی را ندیده اند، در هفته چندین‌بار جهت عیادت و انجام کارها به من سر می‌زنند. بارها آمده اند و مرا به بیمارستان برده‌اند. یک بار جهت مداوا تا تهران نیز من را همراهی کردند و از آنجا جهت زیارت به حرم مطهر حضرت معصومه (س) مشرف شدیم. خدا به آن‌ها خیر دهد. ¹ ______________________________ ۱- و این آخرین زیارت سیدعلی‌آقا، پدر شهید سیدمصطفی بود. این پیرمرد بزرگوار در اسفند سال ۱۳۹۰ به دیدار فرزند عزیزش شتافت. روحش شاد! ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   هُو‌َ الهادي🕊 🔴 بیداری 🌟 زندگینامه قسمت 3⃣ ✨ کودکی خانم فاطمه ربّانی ( مادر شهید ) پنجمین روز از ایام عید سال ۱۳۳۳ بود. خدا به ما لطف کرد و خانه‌ی ما به حضور یک نوزاد زیبا و دوست داشتنی معطر شد. سیدمصطفی اولین فرزندم بود. زمانی که مصطفی متولد شد ما در محله‌ی اطراف مسجد آقا ملاعلی زندگی می‌کردیم. اسم مصطفی را عموی او انتخاب کرد. گفت: « اسم من محمد است ؛ این هم می شود مصطفی! » کودک و خردسال زیاد دیده بودم. اما مصطفی چیز دیگری بود. نه اینکه فرزند من بود و شهید شده این حرف را بزنم. نه ! او حرف‌هایی می زد و کارهایی می‌کرد که همه تعجب می‌کردند! مثلاً، کودک بود. هنوز مدرسه نمی‌رفت که از من سوالات عجیب می‌پرسید! یک‌بار از من درباره‌ی دوران بارداری پرسید! می‌گفت: « مادر جان، شما احکامی که اسلام درباره‌ی دوران بارداری گفته، مثل لقمه‌ی حلال، نماز اول وقت و با وضو بودن و... را رعایت کردید؟ » من گفتم: « مادر جان این‌ها چه سوالاتی است که می‌پرسی؟! » گفت: « آخر حاج آقا می‌گفت از آن دوران، تربیت اصلی فرزند شروع می‌شود. » گفتم: « عزیزم، از وقتی که شما را باردار شدم نسبت به خوردن لقمه‌ی حلال خیلی حساس شدم. اعتقاد داشتم حتی یک لقمه‌ی حرام اثرش روی فرزندم می‌گذارد. منزل کسانی که خمس و زکات نمی‌دادند نمی رفتم. وقتی هم که به دنیا آمدی همیشه با وضو به شما شیر دادم. موقعی که خواب بودی سوره‌های کوچک قرآن را در گوش تو زمزمه می کردم. » سیدمصطفی خیلی خوشحال شد. من هم خوشحال‌تر از اینکه فرزندم این‌قدر در این مسائل حساس است. از آن سال کم‌کم سوره های قرآن را به پسرم یاد دادم. حمد و سوره و نماز را به خوبی می‌خواند. سوره های کوچک را یاد گرفت. او را در مکتبی ثبت نام کردم تا قرآن را بیشتر یاد بگیرد. خودم هم از اول تا آخر سوره‌ی یس را به او یاد دادم. دوران دبستان را از اوایل دهه‌ی چهل آغاز کرد. همان ایام که حضرت امام پرچم مبارزه با شاه را برافراشته بود. زمانی که برای ثبت‌نام به دبستان رفتیم از او درباره‌ی حمد و سوره و نماز سوال کردند. همه را جواب داد د باعث تعجب معلم‌ها شد. همان سال بود یک روز من را دعوت کردند مدرسه. به من گفتند: « ما افتخار می‌کنیم به این پسر شما، این بچه احکام دین را در این سن کم یاد گرفته. » بعد تشویقش کردند و جایزه دادند. به یاد دارم آن موقع مصطفی شده بود " پلیس مدرسه ". ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   هُو‌َ الهادي🕊 🔴 بیداری 🌟 زندگینامه قسمت 4⃣ توی حیاط منزل که خیلی هم بزرگ بود جایی را درست کردم شبیه حسینیه. بچه‌های خردسال و نوجوان را جمع می‌کردم. چایی و نخود و کشمش می‌دادم تا دلگرم شوند و بیایند. بعد خودم وقت می‌گذاشتم و احکام و دین و قرآن به بچه‌ها یاد می‌دادم. برای بچه‌ها اشعار و مدح اهل بیت (ع) می‌خواندم. بچه‌ها هم داخل حیاط چرخ می‌زدند و تکرار می‌کردند. مصطفی چون سید جمع بود، پرچمی تو دستش می‌گرفت و شال سبزی هم به گردن می‌انداخت و جلودار دسته می‌شد. مصطفی جلو می رفت و بقیه هم سینه‌زنان به دنبالش راه می‌افتادند. آن موقع یک پسر هشت ساله بود . سپس از منزل خارج می‌شدند و به طرف منزل شخصی می‌رفتند که آنجا هیئت بود. وقتی به آنجا می‌رسیدند همه می‌گفتند: « هیئت سی مصطفی آمد. » هیئت را با اسم سید مصطفی می‌شناختند. زمانی این کارها را انجام می‌دادیم که هیئت و مجالس روضه رونق آنچنانی نداشت. بالاخره دوران خفقان حکومت پهلوی بود. بعضی وقت ها هم عزاداری در کاروانسرای بازار برپا می‌شد. من به همراه مصطفی و دخترم می‌رفتیم. آنجا، خانم‌ها پشت پرده می‌ایستادیم و مشغول عزاداری می‌شدیم. بعد دوباره دست بچه ها را می‌گرفتم و می‌آمدیم منزل. سیدمصطفی در این محیط‌ها و مجالس کم‌کم بزرگ شد. زیاد اهل کوچه رفتن نبود. جای مصطفی یا در مکتب خانه‌ها بود ، یا در مجالس روضه خوانی. نماز خواندن را هم خودم به او یاد دادم. از بچگی وقتی قرآن می‌خواند، خودش را موظف می‌دانست تا معنی آن‌ها را هم بخواند. در این دوران، وقت‌های بیکاری را کنار پدربزرگش، مرحوم سیدعلی الحسینی، بود. پشت منزل ما زمین خاکی بود. آنجا با بچهها فوتبال بازی می‌کرد. یک روز در زمین فوتبال یک سکه پیدا کرد. گفتم: « مامان جان، بذار سر جاش. » خیلی مواظب بودیم که چه لقمه‌ای می خورد. خیلی در تربیت مصطفی دقت کردیم. خدا هم خیلی لطف کرد. از سن هشت سالگی دیگر آرامش نداشت. هر وقت از امامان صحبت می‌کردم تمام وجودش سرشار از شور و شعف می‌شد. مصطفی رفته‌رفته بزرگ‌تر و عاقل‌تر می‌شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم