eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
303 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷   هُو‌َ الهادي🕊 🔴 بیداری 🌟 زندگینامه قسمت 1⃣3⃣ ✨ رسیدگی به مردم آقایان امیرگان، پورحمزه، مادر و... امام صادق (ع) فرمودند: « با ارزش‌ترین کارها نزد خداوند، شاد کردن مؤمنان است؛ مثل سیر کردن آن‌ها یا نجات دادن آنان از سختی‌ها و گرفتاری‌ها یا پرداختن بدهی آن‌ها. » شرایط سال های بعد از انقلاب را اصلاً نمی‌توانیم با امروز مقایسه کنیم. بسیاری از مردم حتی در شهرهای بزرگ از کمترین امکانات مادی بی‌بهره بودند. سیدمصطفی می‌گفت: « بسیاری از مردم همدان شب‌ها گرسنه می‌خوابند. باید کاری برای این‌ها انجام داد. » از من خواست لیست افرادی که در محل، نیاز به کمک مالی دارند برایش تهیه کنم. می‌خواست برای آن‌ها در حد توان، کمک، جمع کند. می‌گفت: « ما باید به فکر این بی‌بضاعت‌ها و مستضعفان باشیم. این‌ها سرمایه‌ی اصلی انقلاب ما هستند. باید به این عزیزان توجه داشته‌باشیم. عشق امام در سینه‌ی آن‌ها می‌جوشد. »¹ در همسایگی ما پیرمرد و پیرزنی فلج زندگی می‌کردند. کس و کاری نداشتند . یک بار دیدم مصطفی پیرمرد را کول کرد و بُرد حمام و در حمام عمومی مشغول شُستن او شد. پیرزن را هم با گاری تا در حمام برد.‌ بعد پول داد به خانم مسئول حمام. هر چه هم احتیاج داشتند برایشان می‌خرید. می‌گفت: « مادرجان، بدن ما می‌رود زیر خروارها خاک. فقط این کارها برای ما می‌ماند. هوای این بندگان خدا را داشته باش. » آن‌ها حتی یک هفته مهمان ما شدند. همه کار برای آن‌ها می‌کرد. خیلی به فکر مستضعفان بود. یک‌بار دیدم که سیدمصطفی پیرمردی را کول کرده و به زحمت دارد راه می‌رود. مصطفی آن موقع شانزده ساله بود و پیرمردی هفتادکیلویی را کول کرده بود و می‌برد دکتر! یک بار دیدم پدر سیدمصطفی با صدای بلند با او حرف می‌زند! می‌گفت: « آخر پسر ، من بین مردم آبرو دارم . این کفش های کهنه چیست که می پوشی ! مگر من پول ندادم که کفش برای خودت بخری؟ » سید هم در جواب گفت: « پدرجان، کفش‌های من کهنه ولی سالم است، شما بیا برویم به جاهایی که مردم دمپایی هم برای پوشیدن ندارند! من با پولی که دادید چند تا کفش خریدم و برای آن‌ها بردم. » ________________________________ ۱- کافی ، ج ۲، ص ۱۹۲ ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   هُو‌َ الهادي🕊 🔴 بیداری 🌟 زندگینامه قسمت 2⃣3⃣ سال‌های اول دهه‌ی پنجاه بود. آن موقع درباره‌ی آینده‌ی انقلاب و طرح و برنامه‌ی انقلابیون صحبت می‌کرد! می‌گفت: « بعد از پیروزی و از بین بردن نظام پهلوی، اولین کاری که بایدانجام شود محرومیت‌زدایی و رسیدگی به قشر ضعیف و محروم جامعه است. کار جهادی بلافاصله باید در مناطق محروم شروع شود. » سیدمصطفی این حرف‌ها را زمانی می‌زد که هیچ خبری از حرکت انقلاب نبود. به همراه عمو جلال، که خیلی با او رابطه‌ی گرم و صمیمی داشت و دوستان دیگر، به محله‌های فقیرنشین می‌رفتند و خانواده‌های مستضعف را شناسایی می‌کردند. سید در حد توان، کمک‌هایی به این خانواده‌ها می‌رساند. گاهی اوقات به همراه آن‌ها جهت سرکشی به خانواده‌های مستضعف می‌رفتم. به یاد دارم منزل یکی از این محرومان رفتیم. کف اتاق به جای موکت و فرش کارتن انداخته بودند! خانه‌ی بسیار محقری بود. غذایی هم که برای خودشان روی اجاق گذاشته بودند آب بود که داخلش چند تا نخود بالا و پایین می‌رفت! من وانت داشتم. تقریباً هفته‌ای یک‌بار سیدمصطفی می‌آمد به سراغ من و مقداری موادغذایی و چیزهای دیگر بار می‌زد و به همراه ایشان به مناطق محروم می‌رفتیم. آن‌ها را بین خانه‌هایی که می‌شناخت توزیع می‌کرد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   هُو‌َ الهادي🕊 🔴 بیداری 🌟 زندگینامه قسمت 3⃣3⃣ البته نمی‌گذاشت من متوجه شوم که به چه کسی تحویل می‌دهد.‌ اعتقاد داشت در کمکی که انسان می‌کند نباید آبروی طرف مقابل تهدید شود. نزدیک عید که می‌شد فعالیت سید هم بیشتر می‌شد. هزینه‌ی این اقلام را به سختی از جاهای مختلف تامین می‌کرد. در سال‌های بعد از شهادت سیدمصطفی، پدرش راه او را ادامه داد. برای خانواده‌هایی که پسرش می‌شناخت ماهیانه کمک‌هایی می‌فرستاد. سیدمصطفی گشاینده‌ی گرفتاری‌های مردم بود.‌ فقط کمک مادی به فقرا نمی‌کرد. مشاور خوبی برای آن‌ها بود. یادم است همیشه به محرومان می‌گفت: « نمازتان را اول وقت بخوانید تا از فقر و بیچارگی در امان باشید. » *** اولین بار که چهره‌ی نورانی و ملکوتی ایشان را دیدم مجذوب کلام و رفتارش شدم. بعدها فهمیدم که نام ایشان، سید مصطفی الحسینی است. سپس آمد منزل ما. خیلی انسان وارسته و مؤمنی بود. خانه‌ی ما کاه‌گلی بود و وضعیت مناسبی نداشت. منزل ما را دید و گفت: « دوست نداری دستی به سر و روی خانه بکشی!؟ » گفتم: « چرا دوست دارم! اما... پول ندارم. » آقاسید گفت: « شما مصالح بگیر، گچ کردن با من! » چند روزی در منزل ما کار کرد. او حتی در همان حال نیز از ارشاد کردن و گفتن مسائل شرعی و احکام غافل نبود. از کوچیک‌ترین فرصت برای هدایت ما استفاده می‌کرد. یادم می‌آید درباره‌ی آداب نماز، وضو گرفتن، احترام به والدین و... صحبت می‌کرد. آقا سید، تشنه‌ی کمک کردن به دیگران بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   هُو‌َ الهادي🕊 🔴 بیداری 🌟 زندگینامه قسمت 4⃣3⃣ ✨ امر به معروف مادر، آقایان حسام و فرهادی و... امام علی (ع) در نهج البلاغه، حکمت ۳۷۴ می‌فرمایند: « همه‌ی کارهای خوب و جهاد در راه خدا در برابر امر به معروف و نهی از منکر،‌ چون قطره‌ای است در دریای عمیق. » و در جای دیگری آمده: « امر به معروف و نهی از منکر، نه مرگی را نزدیک می‌کنند و نه روزی را کم می‌کنند، بلکه ثواب را دو برابر و پاداش را بزرگ می‌کنند و برتر از آن سخن عادلانه است نزد حاکم ستمگر. »¹ عجیب بود. سید مصطفی با چاقوکش، قمارباز، کفترباز و... با همه جور جوانی رفیق می‌شد! اما بعد از مدتی همان کفتر باز محل می‌شد بچه مسجدی!! سید مصطفی می‌گفت: « حواس شما به رفقایتان باشد تا روی شما تأثیر نداشته باشند و تأثیر رفیق روی انسان از پدر و مادر هم بیشتر است. » زبان هر کس را خیلی خوب بلد بود. از کوچک‌ترین فرصت برای بیداری انسان‌های غافل استفاده می‌کرد. هرجا جوانی می‌دید، سریع با او ارتباط می‌گرفت. بعد شروع می‌کرد به صحبت و آگاه کردن. اطراف میدان امام همدان، پاتوقی بود برای ورزشکارها، آن‌ها می‌آمدند و همدیگر را می‌دیدند.‌ من هم با رفقای فوتبالیست می‌رفتم آنجا. سید مصطفی هم با آن‌ها رفت و آمد داشت تا بلکه بتواند از این طریق مؤثر باشد. اما وقتی می‌دید امر به معروف او بی‌اثر است از آن‌ها فاصله می‌گرفت. بعضی وقت‌ها می‌آمد و می‌گفت: « محمودجان، موقع نماز است اگر دوست داری بیا برویم مسجد. » من و او می‌رفتیم مسجد و در نماز جماعت شرکت می‌کردیم. تا اینکه آرام آرام پای ما به جلسات او باز شد.‌ فضای جامعه مسموم بود؛ برخی از دوستان ورزشکار، دنبال مشروب یا نگاه به نامحرم و... بودند. سیدمصطفی سعی می‌کرد که با زبانِ خود آن‌ها اشتباهاتشان را بگوید. می‌گفت: « رفیق، به ناموس مردم چشم بیندازی، به ناموس خودت نگاه می‌کنند و... » با همه‌کس دَم‌خور بود و رفیق می‌شد. اما از این کار هدف داشت. حتی آن جوان لاتی که قماربازی می‌کرد و مشروب می‌خورد! می‌گفتم‌: « مصطفی‌جان، چرا با این‌ها رفیق شدی؟! منحرفت می‌کنند. » می‌گفت: « مادر جان، باید با آن‌ها رفیق شد تا به موقع دستشان را گرفت و از خواب غفلت بیدارشان کرد. مدتی بعد می‌دیدم همان جوان‌ها مسجدی شده اند! » __________________________________ ۱- غررالحکم ، ج۲، ص۶۱۱ ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   هُو‌َ الهادي🕊 🔴 بیداری 🌟 زندگینامه قسمت 5⃣3⃣ خیلی دغدغه‌ی هدایت مردم را داشت. دنبال کوچیک‌ترین فرصت بود که دست مردم را بگیرد. طوری که همه مجذوبش می شدند. آن موقع همدان یهودی زیاد داشت. یک بار دیدم سید مصطفی با یکی از این جوان‌های یهودی دوست شده. دوستی آن‌ها مدت طولانی ادامه یافت . این دوستی باعث شد که او مسلمان شود. حتی این جوان را خدمت حضرت ایت الله العظمی معصومی بُرد ‌. بعد هم کمک کرد تا ازدواج کند. از آن جوان تازه مسلمان خبری نداشتم. سه سال بعد از شهادت مصطفی دیدم شخصی آمد منزل ما. گفت: « ببخشید حاج خانم، شما مادر سید مصطفی هستید ؟؟ » بغض گلویم را گرفت! گفتم: « بله، یک زمان مادر مصطفی بودم. اما الان نیست که من مادرش باشم. » آمد داخل منزل ما نشست و گریه کرد. بعد خودش را معرفی کرد. همان جوان یهودی بود که به دست پسرم مسلمان شد . *** امربه‌معروف که می‌کرد با زبان نرم و آرام بود. یک بار منزل یکی از بستگان رفته بود. مصطفی که وارد شده بود صاحب‌خانه سریع تلویزیون را بست (زمان شاه بود و تلویزیون برنامه‌های آنچنانی داشت و مراجع تقلید داشتن تلویزیون را حرام کرده بودند.) سیدمصطفی ناراحت شده بود. ولی با زبان نرم‌گفته بود: « چرا از من خجالت می‌کشید؟! از خدایی که بالا سرت به تو نگاه می‌کند خجالت بکش! من کی هستم؟! شما در منزل دختر و پسر جوان داری، ممکن است با دیدن این فیلم‌ها و صحنه‌ها به گناه بیفتند. » آن موقع اغلب تلویزیون‌ها در داشت. سید گفت: « در این را ببند و کلیدش را بردار. ان‌شاءالله چیزی به پیروزی انقلاب نمانده. هر وقت که انقلاب شد ما هم می‌خریم شما هم درِ این تلویزیون را باز کن. » مادر مصطفی ادامه داد: « اما الان وقتی می‌بینم که همسایه‌ها ماهواره دارند ناراحت می‌شوم. می‌گویم مصطفی‌جان، کجایی، بیا ببین الان مردم چه‌ها می‌کنند؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   هُو‌َ الهادي🕊 🔴 بیداری 🌟 زندگینامه قسمت 6⃣3⃣ ✨ بنی فاطمه متنی که در ادامه می خوانید در سالگرد سید (سال ۱۳۶۰) درخصوص زندگانی سیدمصطفی نگاشته شده و به خانواده‌ی الحسینی تحویل داده شده. اما نویسنده‌ی آن برای ما مشخص نیست. ولی زوایای مهمی از زندگی او را برای ما روشن می کند. آنجا نوشته بود: طلبه‌ای بودم از همه‌ی طلبه‌ها وامانده‌تر. از همان سال‌های آغاز حرکت انقلاب با اولین سخنرانی‌ها و پیام‌های امام عزیز، احساس تازه‌ای در خود حس کردم. به فکر افتادم با تشکیل جلساتی به نام " قرائت قرآن " کار را شروع کنم. بالاخره کار را آغاز کردیم. جلسات خوبی بود. ولی متأسفانه وحشت بانیان جلسات، مشکل حل‌نشدنی بود. وقتی احساس کردند که حرف‌های ما بویی از مخالفت با رژیم می‌دهد عذر ما را خواستند و جلسه تعطیل شد.‌ اما باز جایی دیگر دست و پا کردیم. در این مدت تعداد کمی جوان مؤمن گرد هم جمع می‌شدند که همواره در جلسات و پای منبر باعث دلگرمی من می‌شدند. یکی از روزها، در حجره‌ی طلبگی تنها نشسته بودم. در افکار خویش غوطه‌ور بودم که چه خواهد شد!؟ چگونه این وحشت را از مردم می‌توان گرفت؟! ناگهان درِ حجره به صدا در آمد و جوانی مؤدب و خوش صحبت وارد شد. در کنار من نشست. پس از سلام و احوالپرسی اسمش را جویا شدم. خود را معرفی کرد؛ "سید مصطفی الحسینی" . پرسیدم: « چرا به اینجا آمدی و با من چه کار داری؟ » گفت: « آمده ام عربی بخوانم. شما را هم از قبل می‌شناسم. پای منبرهای شما فراوان بوده‌ام. از جمله ماه رمضان در مسجد مرحوم آخوند(ره) » پرسیدم: « محصلی؟ » گفت: « بله، در دبیرستان درس می‌خوانم. » با چند سوال دریافتم که جوانی بسیار با استعداد است اما دلی پر درد دارد. تحصیل در مدرسه برایش وسیله است و هدف بزرگی دارد. او می خواهد مُبَلّغ شود تا با بیان شیوایش آگاهی را به ناآگاهان و علم را به جاهلان ببخشد. من از برخورد با او خوشحال شدم.‌ دوستی ما از همان جا شروع شد . ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   هُو‌َ الهادي🕊 🔴 بیداری 🌟 زندگینامه قسمت 7⃣3⃣ سال ۱۳۴۹ بود. جلسه‌ای به نام " بنی‌فاطمه " به سرپرستی یکی از علمای شهر تشکیل شد. شش ماه از تشکیل جلسه گذشت که با تلفن تهدیدآمیز ساواک، آن عالم، جلسه را ترک کرد و جلسه‌ی ما با حدود صد نفر جوان مؤمن، بی‌سرپرست ماند. جوانان به حضور شهید محراب‌آیت‌الله مدنی رفته و کسب تکلیف کردند. ایشان که من را می‌شناخت؛ مدتی از حضورش کسب فیض کرده بودم. من را جهت سرپرستی کلاس به آن‌ها معرفی کردند. به من هم امر فرمودند که سرپرستی جلسه را بر عهده بگیر. بنده نیز با کمال میل پذیرفتم. در اولین جلسه متوجه شدم این جوانان تنها به حفظ چند حدیث دل خوش کرده‌اند. در همان‌ جلسه درباره‌ی حذف تابلو و پرچم و نیمه علنی شدن کلاس سخن گفتم. اما با مخالفت گردانندگان جلسه روبه‌رو شدم. آرام با هم صحبت می‌کردند؛ که ما می خواهیم از تهران هیئت دعوت کنیم، باید تابلو و پرچم داشته باشیم و... ولی من مصمّم بودم و عقب نشینی نکردم. در جلسه‌ی دوم سخن از اهداف تشکیلات به میان آوردم و به آنان، که دنبال اسم و رسم بودند، هشدار دادم که باید این جلسات تبدیل به هسته‌های مقاومت شوند. ولی گویا اشتباه می‌کردم. هنوز زود بود. مصطفی‌ها اندک بودند.‌ در جلسه‌ی سوم بود که صدنفر به سی‌نفر کاهش پیدا کرد و حتی یکی از بانیان جلسه نیز رفت! اما سیدمصطفی، که یکی از شاگردان زرنگ جلسات بود نه تنها ما را ترک نکرد، بلکه خوشحال بود که عناصُر سست رفتند. آن‌هایی که جلسه را ترک کردند دست به توطئه زدند! تا جایی که شهید محراب را به حَکَمیت خواندیم. در یکی از جلسات که گریختگان بازگشته بودند آیت الله مدنی، ناظرِ صحبت‌ها شدند. پس از اتمام صحبت‌ها، من را تشویق و انتقادکنندگان را توبیخ کردند. بعد فرمودند: « اگر قرار است به غیر از این حرف‌ها گفته شود، جلسات را تعطیل کنید. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   هُو‌َ الهادي🕊 🔴 بیداری 🌟 زندگینامه قسمت 8⃣3⃣ آن‌ها که می‌ترسیدند همگی رفتند و عده‌ی ما کمتر شد. ولی سید مصطفی و دیگر دوستان خوب باقی ماندند. سید مصطفی روز‌به‌روز درک و فهمش عمیق‌تر و استعدادش شکفته‌تر می‌شد. به‌خاطر دارم یکی از شب‌ها سیدمصطفی به اتفاق حدوداً پنج نفر از دوستان در منزل ما بودند. جلسه‌ی محرمانه داشتیم. ساعت حدود ده شب بود. مشغول طرح و بررسی نقشه‌ای بودیم. تلفن به صدا در آمد. از پشت تلفن یکی از بچه‌ها گزارش داد که قرار است امشب ساواکی ها به خانه‌ی شما بریزند. گوشی تلفن را گذاشتم و به بچه‌ها گفتم بلند شوید و هرچه زودتر اینجا را ترک کنید. همه‌ی بچه‌ها سریع محل را ترک کردند. اما جالب بود سیدمصطفی همچنان نشسته بود. به سید گفتم: « شما چرا نمی‌روی؟ » به من خیره شد و گفت: « مگر قرار نیست با هم باشیم! من اینجا می‌مانم تا با شما باشم. » گفتم: « سیدجان، اگر من را قبول داری، باید از اینجا بروی. این یک تکلیف شرعی است.» تا صحبت تکلیف آمد بدون درنگ از منزل ما بیرون رفت. یک بار هم شنیدم، زمانی که شاه خائن به مصر رفته بود، سیدمصطفی در کلاس دبیرستان بلند شده بود با شجاعت گفته بود: « ایران را به گند کشیده حالا رفته مصر و می‌خواهد آنجا را به گند و فساد بکشد!؟ » شاید شنیدن این جمله الان خیلی راحت باشد. اما واقعاً در آن شرایط خفقان و امنیتی حاکم بر جامعه، گفتن این سخن آن هم در محیط عمومی شجاعت بسیاری می‌خواهد. سیدمصطفی بعد از آن راه مبارزه را در پیش گرفت و با شجاعت و تا پیروزی انقلاب، این راه را ادامه داد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   هُو‌َ الهادي🕊 🔴 بیداری 🌟 زندگینامه قسمت 9⃣3⃣ ✨ برخورد با دزد آقای زینی خیلی تلاش کرد. صحبت و بحث و... بالاخره کارهای سید جواب داد. یک شب با او صحبت کرد و قرار شد بیاید مسجد. او یکی از خلبان‌های نیروی هوایی بود. حالا در مسیر اسلام و انقلاب قرار گرفته بود. او را آورد مسجد تا کم‌کم ایشان را با نیروهای انقلابی همراه کند. حتی رفت به امام جماعت گفت: « امشب مهمان داریم، به مردم بگو که یکی از خلبان‌های ارتش مهمان ما هستند و... » بعد از نماز و صحبت‌ها از مسجد آمدیم بیرون. هرچه گشتیم تا کفش خلبان را پیدا کنیم و مقابلش قرار دهیم نبود! به قول بچه ها کفش گران قیمت او را برای تبرّک برده بودند! سید خیلی کم عصبانی و ناراحت شد. اما وقتی این وضعیت را دید خیلی ناراحت شد. به خلبان گفت: « اجازه دهید برای شما کفش تهیه کنیم. » خلبان اجازه نداد. سیدمصطفی همین طور به شوخی و... خلبان را راضی کرد و ایشان را تا در منزلشان کول کرد! *** زنگ مدرسه که خورد من با سیدمصطفی همراه شدم. مسیر مدرسه تا میدان امام همدان (شاه سابق) را پیاده آمدیم. سیدمصطفی کلی حرف‌های عارفانه و معنوی زد. با صحبت‌هایی که سید می‌کرد اصلاً متوجه طولانی بودن مسیر نشدم. آن موقع سید، کتابفروشی‌ای داشت که عصرها در آنجا کار می‌کرد. از میدان به سمت خیابان اکباتان رفتیم. دستفروش‌ها آنجا زیاد بودند. سیدمصطفی به من گفت: « می‌خواهم خرید کنم. » چندبار خیابان را بالا و پایین رفتیم. دستفروش‌ها هر کدام مشغول بازار گرمی برای خودشان بودند. یک جوان قوی هیکل را دیدیم که دوربین عکاسی در دستش بود. سید، جوان را صدا کرد و قیمت دوربین را پرسید. مقداری با همدیگر سر قیمت چانه زدند تا بالاخره به توافق رسیدند. سید دوربین را از جوان گرفت. بعد به او گفت: « داداش جون بیا بگو ببینم چقدر می‌خواهی سود کنی؟! » جوان گفت: « حدود صد تومان. » سید مصطفی گفت: « زیاد است کمش کن! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   هُو‌َ الهادي🕊 🔴 بیداری 🌟 زندگینامه قسمت 0⃣4⃣ بالاخره سید راضی‌اش کرد و از جیبش هشتاد تومان پول در آورد و به او داد. جوان گفت: « این سود است، پول دوربین چی؟ » سید یک نشانی از دوربین داد و غیر مستقیم به او فهماند که این دوربین مال خودم است که جنابعالی آن را از مغازه‌ی ما دزدیدی! من که مات و مبهوت مانده بودم و تا اینجای ماجرا از هیچ چیز خبر نداشتم، چشمانم از تعجب گرد شد! آقا سید به من نگفته بود که دوربینش را از مغازه دزدیدند و حالا آمده تا آن را پیدا کند. آن جوان تا دید اوضاع به هم ریخته، خواست که از دست ما فرار کند. سید مصطفی مانع شد و گفت: « سودت را دادم حالا صبر کن کجا؟ » در همین گیرودار بود که سروکله‌ی مأموری پیدا شد و جلو آمد. رنگ از رخ آن جوان پریده بود. سیدمصطفی، جوان را آرام کرد و گفت: « نترس پای پلیس در کار نیست، کاری هم با تو ندارم. » وقتی مأمور رفت به جوان گفت: « فقط به من بگو چرا دزدی می‌کنی!؟ چرا سراغ کار و نون حلال نمی‌روی!؟ » جوان ساکت بود و فقط به حرف‌های سید گوش می‌کرد. فردا هم با هم قرار گذاشتند و سید به سراغ او رفت. چند روز با او صحبت کرد. برایش خرج کرد. زحمت کشید تا این‌که... تلاش‌های سید جواب داد. جوان، مجذوب منش و رفتار سید شده بود. همین برخوردهای خوب سیدمصطفی باعث شد که با هم رفیق شدند! سید پیشنهاد داد تا جوان به کتابفروشی بیاید. دوستی سید مصطفی با آن جوان تا مدت‌ها ادامه داشت. او همه‌ی کارهای گذشته را رها کرد. همان جوان دزد، بعدها جزو نیروهای انقلابی شد. او یکی از نیروهای فعال در همه‌ی عرصه‌ها بود. بعد از شهادت سید و با شروع جنگ بود که به جبهه رفتم. برایم عجیب بود که همان جوان دزد را در جبهه دیدم. واقعاً نفس گرم سید این‌گونه تأثیرگذار بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا