eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ✨جز تعلق خاطر نداشتيم ديوانہ مسلڪيم همين هم گناه ماسٺ ✨تا پير دِيْر حضرٺ ام‌المصائب اسٺ دير ماسٺ،حرم خانِقاه ماسٺ ❤️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
چه دریاچه ای بود نگاهت و من نمی دانستم تا کجاها همراهِ خنده ات در آن پارو خواهم زد.. شهید مهندس محمدتقی رضوی مبرقع🌷 قائم مقام فرماندهی قرارگاه مهندسی صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⬆️ فرازی از 🌷شهید 🌷 معبودا ! به بزرگی چیزهایی ڪه داده ای آگاه و راضیم کن تا ڪوچکی چیزهایی ڪه ندارم آرامشم را برهم نزند. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگینامه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 6⃣1⃣ - « دیروز فسا، سه تا شهید تشییع شد! » - « با این جنگ، چی میشه بالأخره؟ » - « به قول امام خمینی، یه دیوونه به اسم صدام اومده و یه سنگی انداخته. همین جوونا و مردم حقش رو میذارن کف دستش! » و بالأخره عمه بود که ریش سفیدی کرد و رفت سر اصل مطلب. - « بر محمد و آل محمد صلوات بفرمایید شروع کنید مش رضا! » - « اول مهریه » - « اینا که غریب نیستن... » و خیلی زود همه چیز ساده و صمیمی بریده و دوخته شد. - « .... یه جلد قرآن ۱۲۰ هزار تومان هم مهریه.. » - « بر محمد و آل محمد صلوات... » و من که چادر گلدار صورتی نو به سـر داشتم و با انگشت‌هایم بازی می‌کردم. فقط گوش می‌دادم. حرف و گفت و گو که تمام شـد، مرتضی یک دفعه از بین جمع بلند شد: « ببخشین... جسارت نباشه. » سکوت شد و چشم ها دوخته شد به او. مرتضی جوری ایستاده بود که نور چراغ گردسوزها یک طرف صورتش را بیشتر روشن کرده بودند. ادامه داد: « با اجازه بزرگترا! من باید نکته‌ای رو همین الآن بگم، همه می‌دونن یه پاسدار بیشتر وقتش تو جبهه جنگ می‌گذره. کمتر تو شهر و خونه هس. خواهشی دارم! » ساکت شـد. نفس گرفت و گفت: « دلـم می‌خواد دخترخاله، خاله و شوهر خاله فکراشون رو بکنن تا خدای ناکرده پشیمونی پیش نیاد. تعارف رو کنار بذارید! » حرف‌هـای مرتضی برای آنی دو خانواده را به فکر برد. بالأخره مادر سکوت را شکست. - « من دخترم رو می‌شناسم. در ضمن، همه، این شرایط رو درک می‌کنیم. شما برای دفاع از اسلام و آسایش ما میرین جبهه. من که به این وصلت راضیم! ما بقی مسائل هم هرچه خدا بخواد، همون میشه! » پدر طلب صلوات کرد و قرار خرید برای فردا گذاشته شد. شب هر چه سعی کردم بخوابم، نتوانستم! ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 7⃣1⃣ 🌷 همچون آینه ۱۰ شهریور ۱۳۶۰ - « آمنه مادر، بلند شو موقع نمازه... » اذان صبح با صدای مادر بیدار شدم. بعد از نماز خوابم نبرد. انتظار می‌کشیدم درِ خانه به صدا در بیاید و پسرخاله بیاید. مدام به حلقه طلای داخل دستم خیره می‌شدم. حلقه را چند روز قبل مرتضی با یک دست لباس نو، هشتصد تومان برایم خریده بود. ساعت هشت صبح درِ خانه به صدا آمد و مرتضی و خانواده وارد شدند. به اتفاق هم سوار ماشین پیکان سفید همسایه شدیم و برای عقد به طرف شهر فسا حرکت کردیم. ساعت ده داخل محضر ازدواج آقای شریعتی، در مراسمی ساده و بدون آب و رنگ، خطبه عقد خوانده شد. زن‌ها دست روی لب گذاشتند و کِل شادی سر دادند. مرتضی جلو آمد و گل شیرینی را توی دهانم گذاشت و گفت: « شیرین کام باشی دخترخاله! » انگار که مرتضی هزار بار این شعر را برایم خوانده باشد، حفظم شد! خوشحال بودم و احساس غرور می کردم که با پسرخاله ازدواج کرده‌ام. مادر گفت: « آمنه چه حالی داری دختر؟ » نگاهی به صورت خندان شوهر و دست‌های حنا بسته‌اش انداختم و گفتم: « مادر خودت بهتر می‌دونی برای یه زن، هیچی بالاتر از تقوا و حیای مردش نیس؟ » مادر گفت: « خوشبخت باشی. » - « مادر! » - « جان مادر! » به چشم‌های مرتضی زل زدم و برگشتم و دوباره به مادر خیره شدم و با شک و دودلی گفتم: « یعنی مرتضی هم پیر میشه! » مادر صورتم را بوسید و سرم را روی سینه اش گذاشت و گفت: « هر دو پیر میشین مادر‌.‌ » تنش‌های منظم قلب مادر تسکینم داد. ظهر توی مسیر برگشت به جلیان، حسابی گرسنه‌ام شده بود. به شوخی گفتم: « پسر خاله، کاش می‌رفتیم چلوکبابی! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 8⃣1⃣ - « خونه غذا پخت کردن و منتظرن! حالا واسه این که زودتر وقتمون بگذره، سرت رو به حرف می‌گیرم. » و مرتضی تمام طول مسیر از امام، انقلاب و جبهه گفت! به قدری هوش و حواسم به لب‌های او بود، که نفهمیدم چه زمانی به روستا رسیدیم. عصر، خاله سفره مختصری پهن کرد و خانواده‌های دو طرف آمدند و جشن ساده و کوچکی بر پا شد. با همه‌ی سادگی مراسم، لحظه های خوشی بر من گذشت. یکی، دو روزی را با حال و هوای نامزدی گذراندیم. آرزو می‌کردم زمان متوقف شود و تا ابد کنار مرتضی بمانم، صبح روز سوم، پسرخاله به خانه ما آمد. چای آوردم و گذاشتم جلوش. + « ممنون دختر خاله! » آن دقایق شیرین، خودم را خوشبخت‌ترین زن آبادی حس می‌کردم. توی همین چند روز، امید و تکیه‌گاه مستحکمی پیدا کرده بودم. سینی چای را برداشتم و طرفش گرفتم. - « چای بخور سرد میشه! » + « باید برم جبهه! » عرق نشست بر چهار ستون بدنم، سردم شد و بعد گرم! سینی داخل دستم شروع کرد به لرزیدن. و استکان چای داغ برگشت روی مرتضی. - « وای خدا مرگم بده! » + « خدا نکنه دخترخاله! » پیراهن خاکی رنگ دو جیبش را از تن بیرون آورد. + « چی شد، هول کردی دخترخاله! » به پارچه سبز باریک دور بازویش نگاه کردم. پارچه سبز را نشانم داد. + « یادگاری مادره، از همون کودکی اینو پر شالم بسته! » گفتم: « آقا مرتضی، چرا به این زودی! ما تازه وصلت کردیم! » ساکت شدم. چیزی توأم با بهت و هراس به دلم افتاد. چانه‌ام را گرفت. صورتم را بالا آورد. به چشمم خیره شد. گرمای دست و نگاه چشم‌های درخشانش آرامم کرد. لبخندی زد و با تحکم گفت: « من هم خیلی دلم می‌خواد بمونم دخترخاله، أما الآن جبهه بیشتر نیاز داره به من! » چشم به او دوختم. آرامش چشم‌هایش همچون آینه منعکس شد به من و تسلیم شدم! ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 9⃣1⃣ 🌷 آخر ترانه ۵ مهر ۱۳۶۰ ۔ « آمنه، مادر، رادیو حمله... » ساعت ده صبح با شنیدن صدای مادر دست از دوشیدن شیر بز کشیدم و از داخل آغل دویدم توی حیاط و گفتم: « چیه مادر؟ » - « نمی‌شنوی، صدای رادیو رو، حمله شده... » باد پاییزی خورد توی سر و صورت عرق کرده‌ام و تنم لرزید. صدای رادیو از اتاق بزرگ پنج‌دری به گوشم خورد. رادیو مارش نظامی میزد و بین آن صدای گوینده بلند می‌شد: « نصر من الله و فتح قریب... شب گذشته رزمندگان کفرستیز، بسیجان سلحشور، سپاهیان شجاع و ارتشیان سرافراز، طی عملیات ثامن الائمه با عبور از موانع و استحکامات وسیع دشمن متجاوز بعثی عراق... با انهدام تجهیزات و ادوات آنها، بعد از ماه‌ها، حصر آبادان را شکستند... و تعداد زیادی از متجاوزین بعثی را به هلا کت، زخمی.. به اسارت در آوردند... » از یک طرف خوشحال از پیروزی رزمندگان بودم و از طرف دیگر، دلشوره مرتضی را داشتم: " لابد مرتضی هم تو حمله بوده... یعنی سالمه..... خدایا خودت حفظش کن... " آرام و قرار نداشتم. به مادر گفتم: « مرتضی؟ » مادر که توی هاون سنگی گوشه حیاط گوشت می‌کوبید، گفت: « توکل کن به خدا مادر! » بعد از شکسته شدن محاصره آبادان، گوشم به رادیو و چشمم به راه بود تا رزمنده‌ای از جبهه برگردد و خبری از مرتضی بیاورد. هفته بعد مرتضی از جبهه برگشت. با همان ساک کوچک سورمه‌ای. دوباره بال در آوردم و خودم را در اوج دیدم و خوشحال از این که مرتضی سالم از جنگ برگشته. - « مرتضی، کی عروسی رو بگیریم؟ » + « الآن توی دِه شهید دادیم. سر فرصت! » دوباره مثل برف تموز، چند صباحی ماند و آب شد و رفت جبهه! از نو انتظار کُشنده من و باز گوش به اخبار رادیو سپردن. دوباره پرسیدن خبر سلامت مرتضی از غریب و آشنا. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 0⃣2⃣ - « مرتضی سالمه... خودم دیدمش... ماشاءالله شیره... » زمان مثل گله‌ی گوسفندی که غروب از کوه به روستا سرازیر می‌شود، برای من سنگین و غبارآلود می‌گذشت. داخل خانه روزها را می‌شمردم و شب‌ها به فکر مرتضی تا پاسی از شب بیدار می‌ماندم. بالأخره دو ماه بعد، هشت آذر سال شصت، رادیو مارش نظامی زد و گوینده خبر آزادی شهر بُستان را داد. عملیات طریق القدس با رمز مقدس یا حسین.... پس از گذشت ۴۲۰ روز از شروع جنگ تحمیلی... رزمندگان اسلام توانستند در منطقه عمومی سوسنگرد و بستان، در مرزها مستقر شوند... چزابه آزاد شد... بستان آزاد شد... بعد از دو ماه و اندی مرتضی از جبهه برگشت و غافلگیرانه گفت: « دخترخاله، حالا می‌تونیم مراسم عروسی رو بگیریم! اونم بدون سر و صدا. مردم جلیان هنوز عزادارن. » لبخند زدم و گفتم: « منم حرفی ندارم. » برگشت و خوب داخل چشمانم خیره شد. + « آمنه، زیر چشات گود افتاده! غصه خوردی؟ » خندیدم و گفتم: « نه چیزی نیست. » مراسم عروسی برپا شد. بدون ساز و نقاره. مرتضی با لباس سبز سپاه که به تن لاغرش، گَل و گشاد می‌زد، داماد شد و من با جادر سفید گلدار صورتی، عروس! ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا