eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشت من تماشای حسین است @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کاش ‌، چون آینه روشن می شد دلم از نقش تــــــو و خندهٔ تـــــو .... 🌷شهید جمال جعفر آل‌ابراهیم🌷 ( ) @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 فرازی از وصیت نامه شهید؛ آنچه ذكر می‌كنم با يقين به راهم و حضور قلبى و آگاهى كامل است. راهى را انتخاب كرده‌ام كه ان‌شاءالله و اميدوارم فى سبيل الله باشد راهى است كه تمام مستضعفين و آزادی‌خواهان براى برچيدن ظلم بايد اين راه را طى كنند و بايد همچون سرور شهيدان سيدالشهدا حسين بن على بود كه فرمود ان الحيوه عقيده و جهاد. پيام من براى خانواده ام اين است كه در مرگ من اشك نريزيد بلكه براى سيد الشهدا امام حسين اين سرور شهيدان اشك بريزيد كه با جارى ساختن خون خود و يارانش درخت اسلام را نجات دهند. شهيد طالب شکفته🌷 ولادت: ۱۳۳۷/۱/۱، شهرستان لار شهادت: ۱۳۶۱/۱/۱۵ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگینامه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 1⃣6⃣1⃣ تکان شانه‌اش را حس کردم. حرف خودش را به خودش زدم: « راست میگی، اگه همه‌ی ما هم مرتضی رو تنها بذاریم، خودش را شرمنده و مقصر می‌دونه. اون می‌دونه که الان شرایط هیچ‌کس عادی نیس. » تکان‌های شانه‌های او شدیدتر شد. رفت و علی خلیلی را هم تو بغل گرفت. علی گفت: « مراقب خودت باش. » اسلحه‌اش را سخت روی دوش انداخت و بدون ترس، از شیب تپه سرازیر شد. صدا زدم: « موفق باشی. » شل و ول چرخید و به عقب نگاه کرد. گفتم: « چیزی از رفتنت به عمو مرتضی نمیگم. » سر تکان داد و لت  ولو خوران سرازیر شد به درون جنگل، و دره بی‌کرانی پر از خطر. به شوخی و شاید هم برای دلگرمی خودم فریاد زدم: « موفق شدی، با فاصله چند تا تیر بزن تا دل‌مون شور نزنه. » مردد ایستاد. بدون برگشتن دستی تکان داد و به راه ادامه داد. رسید به نهر آب داخل جنگل. علی گفت: « عراقيا می‌زننش. » گفتم: « با این حال و روزی که داره، میدونن پشه روی صورتش رو هم نمی‌تونه بپرونه. » پای نهر آب نشست و سیر آب نوشید و بلند شد. رو به ما کرد و به گمانم لبخند زد. بلند شد و تلوتلوخوران از نهر آب عبور کرد. چند متر آن طرف‌تر، از بین درخت‌ها عراقی‌ها دورش ریختند. اسلحه‌اش را گرفتند و با قنداق تفنگ، او را زدند و روی زمین انداختند. بلندش کردند و پیراهنش را در آوردند و با بند پوتین دست‌هایش را از پشت بستند. خلیلی گفت: « تیربارونش می‌کنن. » - « فکر نکنم. » - « نمی‌کنن؟ » - « نه، به اطلاعاتش نیاز دارن. » عراقی‌ها او را از زمین بلند کردند و با خود بردند تا از چشم ما محو شد. گفتم: « کسی نفهمه اسیر شد. » - « اگه اسارت به همین سادگیه، کاش ما هم اسیر می‌شدیم. » گفتم: « اگه قراره اسیر بشیم، می‌جنگیم و اسیر می‌شیم. خودمون رو تسلیم نمی‌کنیم. » - « اگه مقاومت بی‌اثره، خدا هم راضی نیس کشته بشیم. » - « خواهشا به جای خدا نظر نده. » على تعمقی کرد و گفت: « کاش لااقل اینو پیشنهاد می‌دادیم به عمو. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 2⃣6⃣1⃣ 🌷 داریو سلمان ۳۱ تیر ۱۳۶۲ عصر به رحیم نعیمی گفتم: « بیا بریم ببینیم اون بسیجی تو سنگر سایه بون چی شد؟ شاید موج اونو پرت کرده باشه. » - « حرفی نیس، داریوش. » - « سلمان... سلمان... سلمان... » لبخند زد و گفت: « اصلا داریوسلمان، خوبه؟ » راه افتادیم به سمت سایه‌بان منهدم شده. به سنگر که نزدیک شدم، چیزی غیر از سیاهی انفجار ندیدم. همه چیز از تب و تاب افتاده بود. به نقطه‌ای خیره شدم که ظهر با حبیب نشسته بودم و وصیت‌نامه می نوشت: « خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شد. » داخل سایه‌بان رفتم. علف‌های سبز کامل سوخته بود. سوخته‌ها را به هم زدم و کاویدم. چشمم افتاد به زغال سوخته‌ای شبیه نیم تنه انسان. لرزیدم و زانویم خم شد. از جنازه‌ی سوخته‌ی حبیب نوجوان، تنها دو، سه کیلو زغال مانده بود. اشک از چشمانم سرازیر شد. هوار کشیدم: " احمق نادون " - « با منی داریوش؟ » - « با خودمم. » با بغض به رحیم نعیمی گفتم: « صبح وصیت می‌نوشت، می‌خواست بده به من، نگرفتم، وصیت‌نامه سوخته. » زدم توی پیشانی‌ام. وقتی سوخته‌ی تن حبیب را برداشتم تا منتقل کنم به سنگر شهدا، نعیمی صدا زد: « داریوش، این جا رو. » برگشتم. رحیم دورتر، بین علفزار کاغذی پیدا کرده بود. - « این وصیتش نیس. » - « وصيت.....؟ ببینم...؟ » سوخته‌ی جنازه را زمین گذاشتم و کاغذ را از رحیم قاپیدم. زمزمه کردم: "وصیت‌نامه چه جور تو انفجار نسوخت؟" « .... خدایا شاهد باش که حبیب از تمام مظاهر دنیا بُرید تا به تو نزدیک شود. با عشق در مسیر تو حرکت کرد و اینک تنها پیوستن به تو را انتظار می‌کشد. می‌خواهم شهید بشوم تا شاید خونم بتواند نهال انقلاب اسلامی را آبیاری کند... بیدار شو! بیدار شو! خورشید اندر چاه شو! خیزید ای خوش طالعان! وقت طلوع ماه شد! » وصیت‌نامه را توی جیب گذاشتم و برگشتم تا جنازه جزغاله شده‌ی حبیب را داخل سنگر شهدا جا بدهم. جمالی نفس زنان از راه رسید و گفت: « سلمان، باید یه فکری برای اسیرا بکنیم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 3⃣6⃣1⃣ به صورت بی‌رمق رحیم خیره شدم. - « منظورت چیه؟ » - « تعداد اونا داره از ما بیشتر میشه. همه اونا پر زور و سرحال. این جور پیش بره حمله می‌کنن و ما رو می‌کُشن. » - « خلیلی هس. » - « اونم ترکش خورده و از تشنگی نا و رمق نداره. » نشستم روی تخته سنگی که زیر درخت بزرگ بود. - « پیشنهاد داری؟ » - « تعارف نداریم، باید سرشون رو بکنیم زیر آب. » - « مگه میشه؟ اونا... خلیلی چی میگه؟ » - « مخالفه... باهاشون رفیق شده، جون اونم تو خطره. » - « نمی‌تونم تصمیم بگیرم. برگرد کمک خلیلی، جریان رو به مرتضی می‌گم. » خودم را به مرتضی رساندم و گفتم: « تعداد اسیرا داره از ما هم بیشتر میشه. نیرویی نمانده برای مراقبت از اونا..... آب هم نداریم بهشون بدیم. خلیلی میگه پاتک بعدی اینا هم از پشت به ما حمله می‌کنن. یه چیزایی بو بردن. » + « اونا اسير ما هسن تصمیم سخته. » اشاره کرد به جلیل حمامی انگار که از اثر خونریزی تیر داخل دهان تب داشت، گفت: « قرارگاه رو بگیر. » حمامی قرارگاه را به گوش کرد و بی‌سیم را دست مرتضی داد. + « جعفر جعفر، مرتضی » - « مرتضی به گوشم. » + « جعفر، کی خودتون رو می‌رسونید به ما؟ » - « شاید امشب. » + « سه شبه دارین میگین امشب! امشب... » - « اشلو، کار قفل شده و اگه مشکلی پیش نیاد، می‌رسیم به شما. » + « اگه مشکلی پیش بیاد چی؟ » - « اون دیگه با خداست. » + «اینجا مشکل اسيرها حاد شده. تعدادشون با ما برابر شده و از ما هم سرحال‌ترن. امکان شورش و حمله به ما رو دارن. چیکار کنیم؟ » - « اشلو، تصمیم با خودته. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 4⃣6⃣1⃣ + « جعفر، اگه تا شب می‌رسین، مشکلی نیس اما اگه نرسین، باید فکری کرد. » - « رسیدن بچه‌ها به شما پنجاه پنجاه هس، نمی‌تونم اطمینان بدم رو منطقه اطلاعات چندانی نداریم. احتیاج به اطلاعات داریم. » + « این جور باشه، ناچاریم یا اونا رو بکشیم یا رها کنیم، نگهداری اونا یعنی قتل عام بچه‌ها و سقوط تپه. ولی اگه بدونم می‌رسین میشه نگه‌شون داشت. » - « رسیدن نیرو به شما دست خداست! نداشتن اطلاعات مشکل ماست. دوتا هلی‌کوپتر هم اومده و سقوط کرده. » + « بالأخره تکلیف چیه با اسرا؟ » - « اشلو، تصمیم با خودته! » مرتضی وقتی نتیجه نگرفت، گوشی بیسیم را زمین گذاشت. نفس عمیقی کشید. برای اولین بار توی چهره مرتضی شک و تردید دیدم. او دستور داده بود که با اسيرها مثل افراد گردان رفتار بشود. حالا مانده بود برای تصمیمی سخت. + « سلمان » - « بله عمو. » + « راهی داریم برای نگه داری اسيرا؟ » به لب‌های داغمه بسته، صورت پوست پوستی شده و چشم های خسته، قرمز، متورم و خاک‌آلود او خیره شدم. سعی کرد مثل همیشه لبخند بزند. اما این بار نتوانست. آب دهانش را به زور قورت داد. گفتم: « چی بگم عمو، این جور پیش بره یا باید رهاشون کنیم یا بکشیم‌شون. » + « کشتن یا رها کردن؟ » گفتم: « اگه اونا رو رها کنیم، موقعیت و تعداد ما رو میگن، این یعنی مرگ ما و سقوط تپه. » سر به زیر انداخت و طول تپه را چند مرتبه رفت و آمد و گفت: « بی‌سیم بزن بالا خلیلی بیاد. » بعد فکری کرد و گفت: « اگه یکی حلقه محاصره رو بشکنه و خودش رو برسونه به حاج اسدی و اطلاعات برسونه، به نظرم بد نباشه. » - « من حاضرم عمو. » + « از راهی که اومدیم غیرممکنه، تازه اون راه رو هم بستن. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 5⃣6⃣1⃣ - « درسته! باید کسی باشه که راه مستقیم برگشت حاج‌عمران رو بلد باشه. بچه‌های شناسایی. » + « اکثرا شهید شدن و فقط اسماعیل کارگر و ابراهیم توکلی موندن. » - « اسماعیل هم زخمیه و نمی‌تونه. » + « می‌مونه ابراهیم. » - « ولی ابراهیم کوچولو و نحیفه. یعنی می‌تونه حلقه محاصره رو بشکنه و بیست کیلومتر توی کوهستان راهپیمایی کنه و خودش رو به قمطره برسونه؟ » + « باید با خودش در میون بذاریم. » - « سلام آقا مرتضی » علی خلیلی مثل عقاب سر رسید. هول و ولا داشت و انگار شستش خبردار شده بود. مرتضی گفت: « زندانبان، دیگه نمی‌تونیم اسیرا رو نگه داریم. » - « یعنی بکشیم؟ » + « اینم یه راهه دیگه؟ » تند گفت: « نه. این یه کار رو از من نخواه عمو. من به اونا قول دادم برسونمشون اردوگاه ایران. » لبخند زدم و به مرتضی گفتم: « علی آقا، محل اردوگاه و شهر اونا رو هم معین کرده. » عمو مرتضی گفت: « با یه پاتک دیگه می‌تونن همه ما رو خفه کنن، اول از همه هم تو رو می‌کشن. » - « می‌دونم عمو، من حاضرم کشته بشم، اما اونا رو نگه داریم. » گفتم: « علی، می‌دونی که غیرممکنه. » - « مگه بچه‌ها نمیان کمک؟ » + « معلوم نیس. » - « پس اونا رو آزاد کنیم برن، زن و بچه دارن. » علی خلیلی کلافه روی پا بند نبود. خودش هم فهمید درخواستش منطقی نیست. دست انداخت توی موهای خاک گرفته‌اش و بالا کشید. انگار با خودش می‌جنگید. جلو آمد. اشک توی چشم‌هایش حلقه زد و گفت: « با همه‌ی این حرفا هر دستوری بدین، اجرا می‌کنم. » مرتضی گفت: « حتی کشتن اونا؟ » علی سر تکان داد و اشک‌هایش سرازیر شد. خیره شد به کف دست‌های حنا بسته‌اش. - « من با شما، خون‌نامه امضا کردم. با هزار دلیل. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا