باعشقحسینهرڪهسروڪارندارد
خشڪیدهنهالیست،ڪهپروباݪندارد
ماغرقگناهیموزآتشنهراسیم
آتشبهمحبانحسینڪارندارد
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
و گونههای تـــو
تجلی بهار است
گندم گون دوست داشتنی من ...
شهید امیر سیاوش عنایتی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
وصیت نامه جالب شهید مدافع حرم #سید_امین_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو
زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهد
قسمتهای ۲۲۶ تا ۲۳۰ کتاب خواندنی تپه جاویدی و راز اشلو
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 1⃣3⃣2⃣
🌷 بيت الأحزان
۱۱ مهر ۱۳۶۲
پیش از ظهر ذوق زده بودم. این بار معاونش محمدرضابدیهی را هم آورده بود شهر زرقان. پرسیدم:
« عمو مرتضی، فقط زرقان میای؟ »
لبخند زد و گفت:
« همهی شهرستانهایی که نیرو توی گردان فجر دارن، شـهرم حساب میشن، آقای همتی. »
زد روی شانهی من و ادامه داد:
« آقا مسعود، عصر بریم گلزار شهدا. »
- « هر چی اشلو بگه، همونه. »
با غرور، ابتدا آن دو را بردم زیارت قبر شهدای زرقان. فاتحه که خواندند، برای نماز مغرب و عشا به مسجد جامع زرقان رفتیم. قبل از نماز و بعد از نماز و قبلتر از آن، در گلزار شهدا از استقبال و توجه جوانان و مردم شهر از عمو مرتضی غافلگیر شدم. همهی مردم شهر کوچک زرقان، او را می شناختند. حماسـهی والفجر دو و شجاعت بچههای زرقان در آن حمله و بالطبع حرف از رشادت مرتضی فرمانده گردان فجر و ملاقات او با امام خمینی و خطبه نماز جمعه آقای رفسنجانی، او را زبانزد عام و خاص کرده بود. کوچک و بزرگ دورش حلقه میزدند و با او روبوسی میکردند و از هر موضوعی میگفتند:
- « گردان فجر نیرو میگیره؟ »
- « بخوایم عضو گردان بشیم، باید چیکار کنیم؟ »
- « اجازه بده پیشونیای رو که امام بوسیده، ما هم ببوسیم. »
- « حكم مستقیم به گردان بگیرم، یا به لشکر المهدی؟ »
- « من معلمم، آموزش و پرورش چهل و پنج روز بیشتر با جبههی من موافقت نمیکنه. میشه بیام گردان فجر. »
جوان ها او را رها نمیکردند و توی کوچه و خیابان هم دنبال مرتضی میآمدند. گفتم:
« دیر شده، بریم خونه؟ »
+ « هنوز به جای دیگه مونده. »
- « کجا؟ »
+ « گود زورخونه. »
راه چندانی تا زورخانه نبود. با زحمت مردم را جا گذاشتیم و به اتفاق محمدرضا بدیهی به طرف زورخانه رفتیم.
داخل زورخانه زرقان، نفهمیدم چگونه آدمهای توی زورخانه از آمدن مرتضی خبردار شدند. بلند شدند و به نشانه احترام، طلب صلوات کردند. مرتضی کنار گوشم گفت:
« مسعوده بریم جای همیشگی. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 2⃣3⃣2⃣
رفتیم و جای همیشگی، مقابل مرشد اهل نهاوند نشستیم و به صدای دلنشین او گوش دادیم. مرشد که حدس زده بود آدم مهمی وارد زورخانه شده، سکوت کرد و منتظر اجازه مرتضی شد تا ضرب زدن و خواندن را دوباره شروع کند. مرتضی خیره شد به دوردست؛ مثل کسی که به تازگی عزیزی را از دست داده باشد و یاد دوباره او زیر و رویش کرده باشد، آهی از عمق وجود کشید. نَمی از اشک چشمانش را گرفت. با صدایی که لرز توی آن افتاده بود، گفت:
« مسعود، به مرشد بگو روضه مادرمون حضرت فاطمه (سلام الله علیها) رو بخونه. »
- « چشم عمو مرتضی. »
رفتم به سمت مرشد که فاصله زیادی با ما نداشت. سلام کردم و شروع کردم مختصری از عمو مرتضی گفتن. مرشد هم با شش دنگ حواسش، زل زده بود به مرتضی و به حرفهای من به دقت گوش میداد. آخر صحبتهایم گفتم:
« مرشد، فرماندهی ما روضهی بیبی فاطمه زهرا(سلام الله عليها) رو میخواد که براش بخونی. »
مرشد که از شنیدن اسم جده سادات، حال و هوایش تغییر پیدا کرده بود، دست به روی چشمهایش گذاشت و گفت:
« حتما »
برگشتم کنار عمو مرتضی و محمدرضا. اشلو سر کرد توی گوش من و با تأکید اسم و فامیلم، گفت:
« خدا نوئت رو نبره "مسعود همتی". این همه وقت چی میگفتی تو گوش مرشد؟ »
- « پیغام شما رو. »
نگاهی از نوع خاص و معنی دارش بهم انداخت و چیزی نگفت.
حدس زده بود که من چه گفتم و به همین خاطر حالش گرفته شده بود، اما وقتی که مرشد زنگ را به صدا درآورد، ضرب گرفت و محزون شروع کرد به خواندن روضه، مرتضی گویی همه چیز را فراموش کرد؛ چشم.هایش به خیسی اشک نشست و تمام وجودش یکپارچه شد حزن و اندوه.
هر چه مرشد بیشتر دم میگرفت و بیشتر گریز میزد به مصائب بیبی فاطمه (سلام الله علیها) حال و هوای مرتضی و محمد رضا هم دگرگون.تر میشد؛ کم کم صدای نالههاشان به ضجه تبدیل شد. طولی نکشید که زورخانه شد بيتالأحزان. روضه که تمام شد، دیگر کسی دل و دماغ ورزش کردن نداشت.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 3⃣3⃣2⃣
🌷همین چاه
۶ آبان ۱۳۶۲
صبح، داخل ماشین لندکروز فرماندهی، به دستور سرهنگ جوادیان فرمانده تیپ پنجاه و پنج هوابرد شیراز فکر می کردم: " سرگرد کریم عبادت، عملیات آینده، قراره گردانت با گردان فجر تيب المهدی سپاه ادغام بشه و هلی برد بشین پشت سر دشمن. با فرمانده گردان فجر جلسه بگیر."
ماشین که رسید به پایگاه پنجم شکاری امیدیه، هیجانم برای دیدن مرتضی جاویدی معروف به اشلو زیادتر شد. اهل شیراز بودم و وصف شجاعت فرمانده گردان فجر را از این و آن شنیده بودم. سرباز رانندهام از نگهبان پرسید:
« سرکار، مقر فرماندهی گردان فجر کجاست؟»
دژبان سورمهای پوش ورودی پایگاه هوایی امیدیه به جای پاسخ به راننده، ابتدا به اسلحه ژ - سه تاشوی دو محافظ همراه من خیره شد و بعد برگشت و نگاهی به من انداخت. عینک دودی را از روی چشم برداشتم و گرهای توی ابرو انداختم و خیره شدم به چشمش. خودش را جمع و جور کرد و احترام نظامی محکمی گذاشت و گفت:
« ببخشین قربان، مستقیم که رفتید، سمت چپ بعد از پمپ بنزین میرسید به هتل H. »
گفتم:
« هتل H؟ »
- « بله جناب سرگرد؛ میبخشین قربان باید اسلحهها تون رو هم تحویل بدین.»
کلت کمری و ژ - سه محافظها را تحویل دادیم و ماشین لندکروز داخل پایگاه هوایی شد.
پشت لبی برگرداندم و طوری که معلوم نبود با خودم هستم یا محافظ زمزمه کردم:
« جالبه.. گردان بسیج و سپاه، توی هتل H نیروی هوایی. »
به محوطه بزرگ ساختمان H رسیدیم. پیاده شدم و همراه راننده و دو محافظ بلندقامتی که لباس پلنگی به تن داشتند، حرکت کردیم به طرف مقر فرماندهی گردان فجر. تعدای بسیجی لباس خاکی و گاه پاسدار لباس سبز در محوطه پراکنده بودند و با دیدن من و چند محافظ تکاور متعجب شدند. ظاهر ساختمان شباهتی به هتل نداشت؛ ساختمانی معمولی که نمای بتونی آن، انگار سالها بود که احتیاج به تعمیر داشت. راهروی ساختمان هم دست کمی از بیرون آن نداشت و علاوه بر خراب بودن، بسیجیها از سر تا سر ایران یادگاریهای زیادی با خودکار، مداد و ماژیک روی آن نوشته بودند. داخل هر اتاقی شدم و سراغ فرمانده مرتضی جاویدی را گرفتم، گفتند:
« داخل محوطه هستن. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 4⃣3⃣2⃣
اتاقها مرتب و منظم بودند، اما بر در و دیوار آنها هم یادگاری افراد داوطلب بسیجی در طول چند سال جنگ، به چشم میخورد:
« اعزامی از لار، شیراز، جهرم، کازرون و... به تاریخ زرقان داراب... »
بالأخره کسی آدرس چرخِ چاه آب را به ما داد.
از هتل H بیرون آمدیم. گوشهای از محوطه هتل، چشمم به چرخ چاه چوبی می افتاد که جوانی بالای سر آن ایستاده بود. نزدیک او شدیم تا سراغ فرمانده گردان را بگیریم.
- « سلام جوان. »
متعجب به لباس شیک و اتو کشیده من و آستین های بالازده محافظها خیره شد.
- « س.س..سلام جناب سروان. »
لبخند زدم. محافظم انگار از شنیدن کلمه سروان بهش برخورده باشد، محکم گفت:
« ایشان جناب سرگرد کریم عبادت فرمانده گردان یک تیپ پنجاه و پنج هوابرد هستن. »
صدایی از ته چاه بیرون آمد کریم. دول رو بکش بالا.
جوان با سر و صورت گل آلوده زور زد و با کمک پا و دست، چرخ چاه را چرخاند تا طناب جند دور جمع شد و یک دَلو لاستیکی سیاه پر از گل بالا أمد. ظرف را از چنگک فلزی سر طناب جدا کرد و گلها را ریخت کنار پایش، روی انبوهی از گل ولایهای دیگر. کمی از او فاصله گرفتم و پرسیدم:
« ببخشين آقا میدونی فرمانده گردان فجر، آقای مرتضی جاویدی رو کجا میشه پیدا کرد؟ »
جوان یا همان کریم، لبخند زد و با انگشت کلی سرش را خاراند و اشاره کرد به داخل چاه.
- « جناب سروان، اگه عمو مرتضا رو کار دارید با اجازه تون نه همین چاه تشریف دارن. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 5⃣3⃣2⃣
🌷 هفت خان
۲۱ آبان ۱۳۶۲
همه جا و همه وقت، حرف از عملیات والفجر دو و حماسهی تپه برد زردی و گردان فجر بود. تحلیل و خبر رادیو تلویزیون، روزنامهها، تریبون نماز جمعه و خطبه آقای رفسنجانی، همه و همه در تمجید از گردان فجر بود. شوری در کوچک و بزرگ افتاده بود و البته توی فسا و تیپ المهدی بیشتر.
بعد از حمله والفجر دو که بازگشتیم و دوباره در پایگاه پنجم شکاری امیدیه نیروی هوایی ارتش داخل هتل مستقر شدیم، سیل داوطلب بسیجی، پاسدار و سرباز وظیفه بود که با سفارش و بدون سفارش از شهرهای فارس روانه گردان فجر شدند. من به عنوان روحانی گردان، شرایط و هفت خان رستم را تعیین میکردم تا بلکه دایره عضویت تنگتر شود.
- « آشیخ بنایی، میخوایم عضو بشیم. »
- « شرایط داره... خون نامه. »
- « آشیخ، مهم نیست! »
« تا آخر جنگ باید موند. »
« حاج آقا بنایی میمونیم. »
« گردان تو حمله های پیشمرگه؟ »
- « مهم نیس آشیخ! »
- « مرخصی محدودها. »
-« تا حالا شده کسی از بهشت مرخصی بگیره؟ »
« نماز شب. »
- « از خدامونه آشیخ. »
- « هر شب، خواندن سوره واقعه. »
- « توفیق بزرگتر از این؟ »
وضعیت طوری رقم خورد که از روی ناچاری، نیروهای گردان به هفتصد نفر رسید و صدها نفر را هم از طریق هفت خان رستم و آوردن بهانههای بنیاسرائیلی دک کردیم. باز گریه و زاری میکردند و دست به دامن این و آن میشدند. خودم را جای رزمنده.ها میگذاشتم، به آنها حق میدادم. حالا بیشتر از قبل میفهمیدم که بین انتخاب درس و تدریس حوزه علمیه فسا و بودن بین این آدمها، انتخاب درستی انجام دادهام.
وقتی موضوع استقبال رزمندهها را به جعفر اسدی فرمانده تیپ گفتم، گفت:
« حاج آقا بنایی اینو میدونم، برا همین به مرتضی گفتم قبول کنه تا گردان فجر تبدیل بشه به یه تیپ مستقل به فرماندهی خودش تا جوابگوی این همه فدایی باشه، اما قبول نمیکنه و میگه دوست دارم تا آخر عمر، فرمانده گردان باشم! شما اگه میتونی اونو راضی کنی، بسم الله. »
پشت لبی برگرداندم و گفتم:
« سعی میکنم. »
اما وقتی پیش مرتضی رفتم و پیشنهاد فرمانده تیپ شدن را به او دادم، خنديد و گفت:
« آشیخ، پا تو کفش ما نکن. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم