بےشڪ گداے خانہات، آقا شود حسین
هر قطره زود پیش تو دریا شود حسین
فیض گدایےِ تو، به هر ڪس نمےرسد
بایدڪه زیر نامہاش امضا شود حسین
#یا_اباعبدالله_ع ❤️
#صبحتون_حسینی🍀
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
مائیم و
خیال یار و
این گوشهٔ دل .....
شهید حسن غفاری🌷
صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸فرازی از وصیتنامه
شهید مدافعحرم علیرضا بریری
از شما میخواهم که در بدترین شرایط جامعه و روزگار همچون گذشتگان در روزها و زمانهای گذشته بر اعتقادات خود استوار بمانید و بر بصیرت خود بیافزایید و اسیر ترفندها و حیلههای دشمن نشوید و نسبت به خودتان مراقبت داشته باشید.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #خداحافظ_سالار
زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #خداحافظ_سالار زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه
قسمتهای ۸۶ تا ۹۰ کتاب زیبای خداحافظ سالار
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 1⃣9⃣
اسم اصیل که میآمد، ابرو گره میکردم و غمبرک میزدم. منصورخانم - دخترعمهام - برای اینکه گرم شویم و لباسها را با آب گرم آبکش کنیم، یک حلبی آماده کرد. با مامان و منصورخانم، حلبی را برمیداشتیم. مامان لباسها را میشت و ما زیر حلبی پر از آب را با چوب گرم میکردیم. و هربار که دستمان سرد میشد. توی آب داغ میزدیم. کف دستانمان به خارش می افتاد ولی از سرما بهتر بود. یکبار چوب برداشتم از سر شیطنتی که داشتم، داخل لانه زنبوری که نزدیک چشمه بود، کردم. دخترعمه کنارم بود و حواسش به دویست، سیصد زنبوری که از لانه بیرون آمدند، نبود. من زودتر فرار کردم و زنبورها به جان دختر عمه افتادند. به قدری دست و صورت و پلکهایش را نیش زدند که چشمانش معلوم نبود. دستش را گرفتم و برگشتیم. مادرم، نگفته فهمید که دسته گل را من آب دادم ولی به رویم نزد فقط به خاطر اینکه به منصورخانم روحیه بدهد، گفت: « منصور شدی مثل تُنگِلِه. »¹
وقتی به خانه برگشتیم، دعوام کرد که:
« این چه بلایی بود سر دخترعمهات آوردی؟! »
دخترعمه، مدتی از خانه بیرون نمیآمد. فاصله، سنی چندانی با مادرم نداشت. مثل دوتا خواهر بودند، و چون دختر نداشت وقتی به خانه ما میآمد به مادرم میگفت:
« خانم عروس، اجازه بده، پروانه رو ببرم پیش خودم. »
مادرم اولش سخت میگرفت و میگفت: « کار داره، درس و مشقش میمونه. »
اما بالاخره راضی میشد. وقتی به خانه دخترعمه میرفتم، باز دست از شیطنت برنمیداشتم. با این حال دخترعمه، مثل آبجی ایران، خانم بود و مرا تحمل میکرد. به خانهی دخترعمه به خاطر شباهتش به خانه خودمان، خانه دوقلو میگفتیم. خانه دوقلو مثل خانه ما در دل صحرا در حصار زمین کشاورزی و رودخانه بود. ما نمیدانستیم که اینجا مثل باغ فخرآباد، مار و عقرب، فراوان دارد. یک روز مهمان منصورخانم بودم و داخل اتاق میچرخیدم که پایم تیرکشید و سوخت، نگاه کردم عقرب زرد بزرگی نیشم زد و داشت با دم کج و بدریختش، به گوشه اتاق می رفت.
_____
۱. همدانیها به کوزه گرد و سفالی، تنگ یا تنگله میگویند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 2⃣9⃣
جیغ کشیدم و گریه سر دادم. حسین آقا، شوهر منصورخانم، عقرب را گرفت و داخل قوطی کرد و با منصورخانم، یک ماشین از سرکوچه گرفتند و زود رساندنم به بیمارستان و عقرب را برای تشخیص نوع پادزهر به آزمایشگاه دادند. پایم را با چاقو بدون بیهوشی و بی حسی چاک زدند و سم عقرب را کشیدند، یکی دو آمپول هم زدند و پا را بستند. زیاد بیمارستان نماندم و برای استراحت به خانه آمدم. چند روز بعد، منصورخانم برای عیادتم آمد و خواست دوباره میهمانش شوم. بهترین هدیه برای من رفتن به خانه دخترعمه منصور بود. خیلی خوش میگذشت. مادرم با اکراه قبول کرد. دوباره رفتم اما از بختم حادثهای رخ داد که عاملش خودم و روحيه پسرانهام بود؛ رفتم روی دیوار باریک خانه و خواستم مثل بندبازها با یک پا، لیلیکُنان راه بروم که تعادلم را از دست دادم و از همان بالا به کف حیاط افتادم. وقتی به زمین خوردم صدایی مثل صدای ترقه شنیدم، صدای شکسته شدن مچ دست چپم بود و باز هم دردسر برای منصور خانم و شوهرش حسین آقا و حکایت بیمارستان و گچ گرفتن دست و تا مدتی افتادن در بستر بیماری. با این اتفاق مادرم به دخترعمه گفت:
« دیگه اجازه نمیدم پروانه رو ببری، هر دفعه که آمده کاری دست خودش داده. »
دخترعمه بیتقصیر بود. مامان میترسید به درسم لطمه بخورد و البته درسم بد نبود. با این همه شیطنت، نمره بیست نداشتم ولی نمراتم دور و بر پانزده تا هفده میچرخید. آموزش و پرورش، نظام جدید راهنمایی را تازه راه انداخته بود و من در مدرسه راهنمایی " اوحدی " درس میخواندم.
مامان به جای بابای همیشه در سفر، به مدرسه سر می زد. اگر چه باوجود ریشهی مذهبی، جلسات قرآن، روضههای هفتگی، از لحاظ اعتقادی خاطرش جمع بود اما همواره به دلیل روحیات ماجراجویانهام نگران بود که مبادا کار دست خودم بدهم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 3⃣9⃣
من هم مواظب بودم که زمینهی حادثهای را فراهم نکنم. اما گاهی چند چیز دست به دست هم می داد تا اتفاقی که نمیخواستم بیفتد. کنار خانه ما یک محوطه يونجه زار بزرگ بود که سگها آزاد بودند و میچرخیدند. یکی از آنها، مثل سگ نگهبان خانه ما شده بود، بدون اینکه ما بخواهیم. گاهی تکه استخوانی یا قطعه گوشتی جلوی او میانداختیم. حیوان، آزاری برای ما و همسایهها نداشت اما در آن بیابان برهوت، برای ما حكم نگهبان را داشت و به خاطر رنگش " زردی " صدایش میکردیم. یک روز از مدرسه آمدم تا ناهار بخورم و به مدرسه برگردم، دیدم برادر کوچکم علی، توی کوچه بازی میکند و لای در باز است. دست علی را گرفتم و درب را بستم. مامان هم قابلمه خورشت به دست داشت از آشپزخانه به طرف اتاق میآمد. کیفم را یک گوشه انداختم وارد اتاق شدم. آمدم که سفره را بیندازم، دیدم یک میهمان ناخوانده، بالای اتاق جا خشک کرده و آرام نشسته، حواسم به مامان که پشت سرم وارد اتاق میشد، نبود. گفتم:
« مامان، مامان نیا، زردی اینجاست! »
با فریاد من، مامان ترسید دستش شل شد و قابلمه خورشت قرمه سبزی روی فرش افتاد و اتاق شد یکی با خورشت. " زردی " را به سختی بیرون کردم. حيوان بوی گوشت به دماغش خورده بود و نمیخواست برود. آن روز، مادرم تمام وسایل داخل اتاق مثل فرشها را به حمال داد و با الاغ بردند فرششویی همدان. غیر از فرش بقيه وسایل را شست و با اینکه تمیز شده بودند باز مادرم به دلش نمیچسبید. میگفت:
« سگ اومده همه جا نجس شده. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 4⃣9⃣
وقتی آقام آمد ماجرا را شنید و دید هنوز اسیر آب و آبکشی هستیم، از زبان عمهام گفت:
« خانم عروس، چرا، وسواس نشون میدی، این جوری خودتو پیر میکنی. »
اما مامان دست از حساسیت برنمیداشت. آن سالها، تلویزیون تازه به خانه مردم آمده بود. دخترعمه منصور، تلویزیون داشت و تنها سریال تلویزیون - مراد برقی- را نگاه میکردند. ما تلویزیون نداشتیم؛ یعنی آقام پول داشت اما میگفت، تلویزیون حرام است. میپرسیدم:
« پس چرا منصورخانم داره؟ »
میگفت:
« حالا، شوهرش حسین آقا یه خریدی کرده، حتما دوست داشته، من دوست ندارم چکار کنم. »
وقت پخش سریال " مراد برقی " خانه دخترعمه منصور مثل سینما میشد. ما میرفتیم و حتی همسایهها هم جمع میشدند. حسین آقا - شوهرش- تخمه آفتابگردان میخرید، چغچغ میشکشتیم و وقتی فیلم تمام میشد، کف اتاق پر از آشغال تخمه بود. گاهی عمه و پسرانش حسین و اصغر هم میآمدند منزل منصورخانم. حالا به غیر از دخترعمه منصور، خواهرش اكرم هم شوهر کرده بود وعمه به غیر از حسین و اصغر، کسی را کنار خود نمیدید. البته هربار که میآمد، با آن لحن مهربان، کنار حسین، میگفت:
« پروانه جان، عروس خوبم، خیلی دلم برات تنگ شده.»
من سرخ میشدم و زیرچشمی به حسین نگاه میکردم. او هم سرخ میشد و از اتاق بیرون میرفت. حسین در اداره گمرک تهران به عنوان انباردار کار میکرد. کار انبارداری را فقط به آدمهای خاطرجمع و دست پاک میدادند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 5⃣9⃣
حسین خیلی جا افتادهتر از سنش بود. اگرچه ۹ سال از من بزرگتر بود. در دلم مهری نسبت به او ایجاد شده بود. این مهر از ایمان او بود یا از تلاش او یا از آشنایی دیرینه از کودکی یا تعریفهای آقا و مامانم یا زمزمههای مهربانانه عمه از دیرباز یا... نمیدانم. هرچه بود، فکر میکردم مرد آیندهی زندگی من حسين است. اما نمیدانستم که او هم به من همین احساس را دارد یا نه. از فرط نجابتی که داشت، نه حرفی میزد و نه عکسالعملی نشان میداد. سرش را پایین میانداخت و سرخ میشد و همین سرخ شدن، مهرش را به دلم بیشتر میکرد.
پس از مدتی عمه با حسین و اصغر به تهران رفتند. حسين توی خیابان، جوادیه در منطقه محروم و فقیرنشین تهران یک اتاق اجاره کرده بود. عمه دعوتمان کرد. عصر به تهران رسیدیم. حسین هم پیش پای ما رسید و صدای اذان میآمد، بلافاصله رفت، وضو گرفت و نمازش را خواند. خیلی خوشم آمد. بعد از نماز با اشارهی عمه، از کبابی سر کوچه، چند سیخ کوبیده گرفت. چون میهمان عمه بودیم، عروس گلم و از این حرفها بهم نگفت. میدانست حسین خجالت میکشد و نمیخواست حرفی بزند که حسین مجبور شود، برود.
آن روز یکی از شیرینترین روزهای زندگیام بود. وقتی برگشتیم، گفتند، حسین به خدمت سربازی رفت. رفت و غمی پنهان گوشهی دلم نشست.
محل خدمت حسین تیپ هوابرد شیراز بود؛ که اتفاقا داییام که اسم او هم حسین بود، در آن تیپ به عنوان استاد چتربازی به سربازان آموزش میداد. ما که حسین را نمیدیدیم. اما وقتی دایی حسین میآمد، از اخلاق، تواضع و صبوری حسین، در محیط سخت و طاقت فرسای سربازی برای مادرم تعریف میکرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم