eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
「♡」... ✨ چه غریبانه دلم میل تو دارد این صبح ✨ هرروز سلامت کنم ای عشق از اینجا دلبسته ی ایرانم و دلتنگ عراقم ♥️اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ ♥️اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ساقی العطاشا @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
اين منم زمستانى گُمشده در بهارِ آغوشت... شهید علی آقاعبداللهی🌷 ابوامیر صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شهید حسن طهرانی مقدم: «به خدای عز و جل! اگر برادرانه همه امکانات و توان خود را با درایت به کار ببندیم و توکل به خدای متعال نماییم و جهت اعتلای اسلام عزیز و یاری رهبر بزرگ و مظلوم خود هم‌قسم شویم، دشمن قدار آمریکا و رژیم نحس یهود صهیونیستی را به خاک مذلت و نیستی می‌نشانیم..». @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگینامه جانباز شهید محمدعلی رنجبر @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣1⃣ گاهی تا ده روز تلفن پیدا نمی‌کرد تا به من زنگ بزند. چون توی خانه تلفن نداشتیم باید می‌رفتم خانه برادرش. هر وقت نامه‌اش به دستم می‌رسید نمی‌دانستم الآن که دارم نامه را می‌خوانم زنده است یا نه. هر وقت درِ خانه را می‌زدند یا کسی آهسته صحبت می‌کرد، با خودم می‌گفتم حتماً محمدعلی شهید شده و آمده‌اند خبر بدهند. بیش‌تر اوقات کارهایش را به من می‌گفت؛ مگر این که به نظرش صلاح نبود. همیشه می‌پرسید: « میخوام فلان کار رو بکنم، به نظرت خوبه؟ » خیلی مشورت می‌کرد. می‌گفتم: « من که از کارهای تو سر در نمیارم؛ چرا از من می‌پرسی؟ » + « نمی‌خوام رشته کار از دستم در بره. دوست ندارم خودخواهی باعث بشه که خودم همه کارها رو بکنم و جایی که باید مشورت کنم نکنم و توی کارم بمونم. » رمز موفقیت کارهایش، همین مشورت بود. بهترین راه و روش را انتخاب می‌کرد و تصمیم می‌گرفت. این طور نبود که هر کاری خودش خواست، بدون توجه به نظر دیگران انجام دهد. در محل کار هم با ارباب رجوعش خیلی مهربان بود و برخورد خوبی داشت. گاهی با موتور خواهرزاده‌اش می‌رفتیم پارک. گاهی هم منزل اقوام سر می‌زدیم و سر راه هم خرید می‌کردیم. عصرها زیاد در خانه نمی‌ماندیم و بیرون می‌رفتیم. هفت ماه اول زندگی‌مان در جبهه بود؛ بعد هم که برگشت، وقتی بیرون می‌رفتیم، از شهدای لشکر و اوضاع و احوال خانواده‌هایشان در مراسم تشییع جنازه آنها می‌گفت. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣1⃣ خیلی با محبت بود. به خاطر کارش گاه در ماه دوبار به تهران می‌رفت؛ وقتی برمی‌گشت امکان نداشت دست خالی برگردد. چون خودش لباس‌های متنوع دوست داشت بیشتر لباس می‌آورد، می‌گفت: « باید سر و وضعتان خوب باشد. » طلا را زیاد دوست نداشت. فقط یک گردنبند داشتم که آن را هم وقتی روی یک لباسی قشنگ می‌شد، می‌گفت بیندازم. سادگی و آراستگی را دوست داشت. اما حسابی اهل هدیه دادن بود. همه‌ی مناسبت‌ها را توی سررسیدش یادداشت کرده بود؛ سالگرد تولد، ازدواج، روز مادر... من هم حواسم به اینها بود و حتی روز پاسدار بهش کادو می‌دادم. اولین بارداری‌ام خیلی سخت گذشت؛ چون دو قلو بودند و دختر. محمدعلی برایشان اسم هم انتخاب کرده بود راضیه و رضیه. خیلی بچه دوست داشت؛ اما انگار قسمت نبود. سوار ماشین بودم که توی یک دست انداز افتادیم و از بین رفتند. محمدعلی خیلی برایشان گریه کرد. هشت ماه بعد خواهرم بچه‌دار شد، خودم هم دوباره باردار شده بودم. خانواده‌ام می‌خواستند خواهرم را از کرمان ببرند روستای سعدی پیش مادرم تا پیش آنها بماند و نوزادش کمی جان بگیرد. شوهرخواهرم هم جبهه بود. سه روز بود که محمدعلی به مأموریت رفته بود. من تنها بودم. شب‌ها یک نفر می‌آمد پیشم. خجالت می‌کشیدم با خانواده‌اش رفت و آمد کنم. حوصله‌ام سر رفته بود. دلم می‌خواست از شهر فرار کنم. پس از مدتی که مادر و خواهرم گفتند حالا که تنهایی تو هم بیا، درجا قبول کردم. موقعی که داشتم جلوی درِ خانه‌مان سوار ماشین می‌شدم، یک دفعه محمدعلی از راه رسید. حتی فراموش کرده بودم قبل از رفتن خبرش کنم یا ازش اجازه بگیرم. گفتم: « دارم میرم سعدی. » خاله شده بودم و خیلی ذوق خواهرزاده‌ام را داشتم. اصلا حواسم نبود این بیچاره بعد از سه روز، خسته و کوفته آمده خانه باید تحویلش بگیرم. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣1⃣ طفلک هیچی نگفت سر به زیر همین‌طور کنار دیوار ایستاده بود. خیلی راحت باهاش خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم. توی این سه روزی که ندیده بودمش آن قدر دلم برایش تنگ شده بود که برایش نامه نوشته بودم و آخرش هم این شعر را آورده بودم: « مطمئن باش که مهرت نرود از دل من مگر آن روز که شود خاک منزلگه من » نامه را تا زده و گذاشته بودم روی تلویزیون. وقتی رسیدم سعدی، تازه فهمیدم چه کار کرده ام. به خودم گفتم: " چطوری دلم اومد تنهاش بذارم؟ " دلم برایش تنگ شد و یک دفعه تصمیم گرفتم برگردم کرمان. به مادرم گفتم: « محمدعلی توی خونه تنهاست. » هرچه مادرم اصرار کرد دستکم بمانم ناهار بخورم بعد بروم، قبول نکردم. رفتم سر جاده و سوار شدم و برگشتم. وقتی رسیدم جلوی در خانه، زنگ نزدم با کلید در را باز کردم، رفتم تو که غافلگیرش کنم که دیدم با همان لباس کارش خوابیده توی سرسرا. حالت صورتش مثل همان موقعی بود که ازش خداحافظی کردم. نامه‌ام را توی دستش مچاله کرده بود. تکه‌هایی از کاغذ هم کنار سطل زباله افتاده بود. خیلی دلم برایش سوخت رفتم دستم را گذاشتم روی پیشانیش و بیدارش کردم. چشمش را که باز کرد؛ جا خورد اما رویش را برگرداند. قهر کرده بود. گفتم: « ببخشید که یکهو رفتم. حالا چرا نامه‌ام رو پاره کردی؟ » + « برای این که فکر کردم همه‌ش دروغه. تو اگه واقعا من رو دوست داشتی، نمی‌رفتی. » - « حالا دیدی که بدو بدو به خاطر تو ناهار نخورده برگشته‌ام. » بعدها وقتی توی بیمارستان بستری شده بود، بارها به من گفت: « تو مضمون این شعر رو در تمام زندگی‌مون ثابت کردی. » ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣1⃣ مرتضی را دو ماهه باردار بودم که برادرم شهید شد. هنوز چهلمش نشده بود که محمد علی گفت: « برمی‌گردم جبهه. » ته دلم راضی نبود، اما چیزی نگفتم. انتظار داشتم توی این موقعیت پیشم بماند؛ اما باهام حرف زد؛ از این که وقتی رفته ستاد معراج شهدای کرمان زنی را دیده که شوهرش شهید شده و توی این دنیا هیچ کس را غیر از بچه‌هایش نداشته. می‌گفت: « بچه‌هاش متحیر و بهت‌زده بودن. جنازه سر نداشته؛ به همین دلیل به سختی شناسایی‌اش کرده بودند. » این‌ها را تعریف می‌کرد که بگوید: « برادرت شهید شده اما شما کنار زن و بچه‌اش هستین. من هم باید برم؛ اگه بمونم، اسلحه افتاده برادرت روکی برداره؟ » من هیچی نگفتم نه گفتم برو، نه گفتم نرو. مادرش بهش گفته بود: « زنت حامله‌است، مهدی هم که شهید شده. خب یه مدت بمون تازگی داغشون بگذره بعد برو. » اما قبول نکرد. روز چهلم برادرم، ده پانزده روز بود که رفته بود و شش ماه تمام هم جبهه ماند. من هم رفتم روستا پیش مادرم. زمانی که جبهه بود مرتب تلفن می‌زد. صدایش را که می‌شنیدم دیگر نمی‌توانستم دوری‌اش را تحمل کنم؛ می‌نشستم و گریه می‌کردم. وقتی می‌فهمید این‌طوری می‌شوم دیگر تلفن نمی‌زد و نامه می‌نوشت. من هم جوابش را می‌دادم. گاهی که دوستانش وقت رفتن‌شان را به من خبر می‌دادند اگر نامه‌ای لباسی یا خوراکی داشتم به‌شان می‌دادم تا برایش ببرند. هیچ وقت توی نامه نمی‌نوشتم چی لازم دارم، دلم می‌خواست خودش یادش باشد و همیشه هم بود. نامه‌هایش مفصل بود و زیاد به جزئیات می‌پرداخت، مثلاً: « الآن غروب شده نشسته‌ام توی سنگر... خیلی به یادت هستم... . » ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣2⃣ حواسش به همه چیز و همه کس بود. به سنت‌های خانوادگی پایبند بود و حال همه را می‌پرسید. یک بار دختر عمه‌ام آمده بود پیشم و برایم هدیه آورده بود. توی نامه‌هاش می‌نوشت: « خونۀ دختر عمه‌ات رفتی؟ کادو براش بردی؟ » اعتقاد داشت اگر کسی هدیه آورد باید جوابش را داد. می‌گفت: « با هدیه به ما احترام گذاشته‌اند ما هم باید برایشان ارزش قائل شویم. » حیف که تمام نامه‌هایش را یک روز پاره کرد. نمی‌دانم چرا؟ می‌گفت: « دوستشان ندارم. » من هم توی نامه‌هایم همه کارهایی را که کرده بودم و هر اتفاقی افتاده بود می‌نوشتم؛ با جزئیات کامل. می‌گفت: « دستکم این طوری کمی از سختی‌هایی را که می‌کشی می‌فهمم. دوری‌ات را نمی‌توانم تحمل کنم ولی نامه‌هایت خیلی خوبند؛ غروب‌ها می‌خوانم‌شان این طوری حس می‌کنم دارم کمکت می‌کنم برایت دعا می‌کنم که خدا صبرت را بیش‌تر کند؛ کار دیگری که از دستم برنمی‌آید. وقتی نامه‌هایت را می‌خوانم انگار کنارم هستی و داری برایم تعریف می‌کنی. فقط هم یک بار نمی‌خوانم، همه غروب‌ها که دلتنگت می‌شوم می‌روم یک گوشه‌ای نامه‌ات را می‌خوانم و گریه می‌کنم. » خیلی به هم وابسته بودیم. بین خانواده‌هامان معروف بودیم به زوج عاشق. به عروس و دامادهای‌شان می‌گفتند: «مثل محمد علی و مرضیه باشید. » همیشه ما را مثال می‌زدند. البته محمدعلی خوب بود؛ اما من خیلی لجباز بودم، اجتماعی نبودم و کم‌رو بودم و این‌ها عیب‌های بزرگی بود. محمدعلی هم مثل همیشه گذشت می‌کرد و خیلی از عیب‌هایم را می‌پوشاند. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا