eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
•°~🕊 عاقبت‌نوڪرِخودرابہ‌حـرم‌خواهـےبُرد شڪ‌ندارم‌بخُداازڪرَمَت‌‌معلوم‌استـ...♥️ ..🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
خواهم که تو را در بر؛ بنشانم و بنشینم تا آتش جانم را؛ بنشینی و بنشانی ... شهید رضا الوانی🌷 شهید محمدحسین میردوستی🌷 صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‌ ✨ شهید حسن مختارزاده همیشه میگفت: فقط تهش حواست باشه سربلند باشی . . . پیش اونی که باید، حرفی واسه گفتن داشته باشی🥺🌱 ❣ولادت 1380/5/26 🥀شهادت 1401/9/18 مزار:قم-حرم حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب ! زندگینامه شهید مدافع حرم به روایت همسر بزرگوار شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 1⃣8⃣ روح‌الله کتاب دعا را دست زینب داد: « چرا این قدر گریه کردی؟ » زینب سرش را بلند کرد و به گنبد نگاه کرد: « یاد اون سالی افتادم که بود. از امام رضا خواستم یه همسر خوب سر راهم بذاره. همون شبی که دعا کرده بودم، نیم ساعت بعدش خاله فاطی به مامانم زنگ زده بود و تو رو معرفی کرده بود. من این رو وقتی رسیدم تهران فهمیدم. از روی ساعت و تاریخ تماس خاله. الان که چشمم به گنبد افتاد از مهربونی و لطف امام رضا گریه ام گرفت. امام رضاحاجتم رو داد. روح الله تو خیلی خوبی! » روح‌الله سرش را تکان داد: « اتفاقا منم دو ماه قبل از این‌که خاله تو رو بهم پیشنهاد بده، اومدم مشهد. منم خیلی دعا کردم. عنایت امام رضا بود که خدا تو رو سر راهم قرار داد. توهم خیلی خوبی زینب. » قلبشان مملو از عشق بود. عشق به امام رئوفی که حاجتشان را داده بود. روح‌الله روی دو زانو نشسته بود و قرآن می‌خواند. قرآن خواندنش که تمام شد دستانش را رو به آسمان بلند کرد. آهسته دعا می کرد. زینب خیلی متوجه دعاهایش نشد. از بین آنها فقط یکی را شنید: «اللهم الرزقنا شهادة في سبيل الله. » دلش لرزید. دنیا بدون روح الله برایش مفهومی نداشت. کلی دعا کرده بود تا امام رضا مردی به خوبی او قسمتش کند. حالا چطور می‌توانست به راحتی از او دل بکند. نه، جدایی از او برایش ممکن نبود. برای سلامتی‌اش دعا کرد و از خدا خواست تا همسرش را در پناه خودش حفظ کند. دو روزی مشهد بودند. صبح روز سوم بعد از وداع، مستقیم از حرم به سمت دامغان راه افتادند. یک روز هم خانه عمه روح الله ماندند و بعد به تهران برگشتند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 2⃣8⃣ سخت گیری های دانشکده کمتر از دانشگاه امام حسین علیه‌السلام بود، اما باز هم بعضی از روزها ماندن در دانشکده الزامی بود. روزها و شب‌هایی که دانشکده بودند، اکثر اوقات روح الله و مهران با هم بودند. کلاس‌هایشان هم یکی بود. روح الله چون ورزش و آمادگی جسمانی اش خوب بود، به کلاس‌های عملی خیلی بیشتر از کلاس های تئوری علاقه داشت. از کلاس‌های تئوری هم دومنظوره استفاده می کرد. استاد، فارسی درس می داد و او انگلیسی یادداشت می‌کرد. با این کار هم جزوه هایش را می‌نوشت و هم زبان تمرین می کرد. معمولا جزوه هایش به کار دیگران نمی آمد و فقط برای خودش قابل استفاده بود. یک روز بعد از کلاس، روح الله رفت یه گوشه نشست و شروع کرد به کتاب خواندن. مهران هم می‌خواست قسمتی از جزوه اش را که جامانده بود، یادداشت کند. رفت کنار او نشست. جزوه‌های روح الله را که باز کرد. با تعجب پرسید: « اینا دیگه چیه؟ تویه کلاس دیگه رفته بودی؟ چرا همه اش انگليسيه؟ » + « اینارو میگی؟! آره انگلیسی یادداشت کردم که تمرین زبانم کرده باشم. » - « خب چرا این کار رو کردی؟ اصلا وقتی استاد این درس های سنگین می ده، تومغزت میکشه که همزمان ترجمه کنی و همزمان انگلیسیش رو بنویسی؟ » + « آره خب. چون زبان رو خیلی دوست دارم، می‌تونم بنویسم. خودتم که انگلیسیت خوبه، چرا این قدر تعجب کردی؟ » مهران همان طور که جزوه های او را ورق می زد و با تعجب به آنها نگاه می کرد، گفت: « آره بلدم، اما تو دیگه خیلی حرفه ای هستی. نه، خوشم اومد، خیلی خوبه. حالا داری چی میخونی؟ » + « سلوک عاشورایی حاج آقا مجتبی » روح الله این را گفت و به او نگاه کرد. مهران همچنان در حال ورق زدن جزوه ها بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 3⃣8⃣ + « مهران، کتابای حاج آقا مجتبی رو خوندی؟ » - « نه، چطور؟ » + « كتابای حاج آقا عالیه، مثل خودش، برات چندتاش رو میارم، حتما بخون. » - « باشه بیار میخونم. درباره چی هست؟ » + « درباره امام حسین و قیامش. این کتابا برام خیلی مفید بود. توهم حتما بخون. » - « این همه عشق و علاقه‌ات به حاج آقا برام خیلی جالبه. » + « نفس حاجی حق بود مهران. تو نمی‌دونی وقتی حرف می‌زد، آدم چه حالی می‌شد که. اصلاً صحبتاش به جون و دل آدم می‌نشست. حاج آقا مجتبی همیشه می گفت تقوا. این تقوا گفتنش دل آدم رو می‌برد. » - « روح الله این تقوا که میگن، دقیقا یعنی چی؟ » + « چیزی که من از تقوا می دونم، یعنی " ایمان مستمر، عمل مکرر. " آدم با یه شب دو شب به جایی نمی‌رسه. باید ایمانت دائم باشه و عملت مداوم. این‌که یه شب بری هیئت و کلی گریه کنی، بعدش انتظار داشته باشی نفس مسیحایی پیدا کنی، این جوری نیست. دو روز بعد می‌بینی تو منجلاب دنیا گرفتار شدی. » - « گفتی چی؟ ایمان...؟ » روح الله خودکارش را برداشت و گوشه جزوه مهران نوشت: " ایمان مستمر، عمل مکرر " حس روح الله به حاج آقا فقط علاقه تنها نبود. از تمام رفتارهایش می شد فهمید که ایشان را باور دارد و به تمام حرف هایش عمل می کند. حرف هایش جنس حرف های حاج آقا بود. انگار روح الله حرف های حاج آقا را حفظ بود، آن هم به خاطر مطالعه مدام کتاب‌های ایشان و حضور همیشگی سر جلساتش. صدای اذان بلند شد. کتاب و جزوه های‌شان را جمع کردند و به سمت وضوخانه حرکت کردند. روح الله لباسش را درآورد و به سمت دستشویی رفت. مهران که بارها این کار را از او دیده بود، یک دفعه گفت: « صبر کن یه لحظه. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 4⃣8⃣ روح الله دستش را به نشانه این‌که چه کار دارد، تکان داد. مهران خودش را به او رساند: « چرا هر دفعه می خوای بری دستشویی، لباست رو درمیاری و با زیرپیراهن میری دستشویی؟ » روح الله خندید و سرش را پایین انداخت. مهران همچنان منتظر ایستاده بود تا جوابش را بشنود. روح الله به آرم سپاه که روی لباسش خورده بود، اشاره کرد و گفت: « آیه قرآن روش نوشته: وأعدوالهم ما استطعتم من قوة. » - « من رفتم پرسیدم، میگن اشکال نداره. » + « می‌دونم اشکال نداره. اما من نمی‌تونم باهاش برم دستشویی خجالت می‌کشم. » این را گفت و رفت. آدم متظاهری نبود. اهل ریا و به قول خود آقاجون بازی هم نبود. وقتی کاری را انجام می داد، از روی ایمانی که به آن عمل داشت، انجام می‌داد. بارها دیده بود وقتی نماز را به جماعت در مسجد دانشکده می خواند، یک بار هم در اتاقش فرادا می خواند. در جواب این‌که چرا این کار را می کند، گفته بود: « احساس کردم اون نمازم برای خدا نبود. توی دلم گفتم الان فلانی من رو می‌بینه که دارم نماز جماعت می‌خونم. اومدم دوباره برای خودِ خدا نماز بخونم. » یا وقتی با وسواس فرقش را باز می کرد تا درست وضو بگیرد، مهران به شوخی سر به سرش می‌گذاشت: « حالا خیلی هم مونداری که این قدر فرق باز می‌کنی! » + « باید دقت کنم تا کارم رو به نحو احسن انجام بدم، حتی وضو گرفتنمم باید درست باشه. » همین رفتارهای به ظاهر کوچک اما خالصانه‌اش، روح الله را برای مهران، روح‌الله کرده بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 5⃣8⃣ فصل هفتم هر چه به تاریخ عروسی نزدیک‌تر می‌شدند، کارهای‌شان فشرده‌تر می‌شد. هر دو بعد از دانشگاه‌شان می رفتند دنبال خانه. زینب دوست داشت نزدیک خانه پدری اش خانه بگیرند و روح الله هم شهرک شهید محلاتی. اما با پولی که داشتند، نمی توانستند به فکر خانه در آن محله ها باشند. روح الله پیشنهاد داد برونـد سـمـت میـدان شهدا و میدان امام حسین. زينب حدود ده سالی می شد که غرب تهران زندگی می کرد و به شرق تهران عادت نداشت. محله‌هایش را نمی شناخت و از خانه پدرش هم خیلی دور بود، اما از جیب همسرش هم خبر داشت. می دانست روح الله آدمی نیست که بخواهد از کسی پول قرض بگیرد و زیر دین کسی باشد. هر چقدر داشته باشد، خرج می‌کند. مستقل بودنش را دوست داشت. به همین خاطر خیلی برایش فرقی نمی‌کرد کجا و در چه خانه ای با او زندگی کند. همین که او باشد، برایش کافی بود. چند روزی بود که اطراف میدان امام حسین علیه‌السلام دنبال خانه می گشتند. تقریبا تمام املاکی‌های آن محله را سرزده بودند، اما یا به دلشان نمی‌نشست یا پولشان کافی نبود. کم کم داشتند از آنجا هم نا امید می‌شدند. این چند روزی که در آن محله ها دنبال خانه می‌گشتند، حال و هوای روح الله خیلی عوض شده بود. یاد زمانی افتاده بود که به خاطر مریضی مادرش به این محله آمده بودند. کوچه ها و محله ها را قدم میزد و آه می کشید. زینب به او نگاه می کرد و از ناراحتی اش ناراحت می‌شد. گاهی هم سر درددل روح الله باز می شد و از آن روزهای تلخ برای زینب تعریف می کرد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا