eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
299 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 6⃣8⃣1⃣ بعد از خرید، همه با هم رفتند بهشت زهرا علیهاالسلام. قرار بود قبل از این‌که روح الله و سید به مأموریت بروند، خانم هایشان را ببرند گردش. آخر هم سر از بهشت زهرا علیهاالسلام، درآوردند. اما به خانم‌ها قول دادند بعد از مأموریت‌شان همگی با هم ده روزه بروند مشهد. روح الله، سید را برد سر مزار مادرش. سید نشست و شروع کرد به خواندن فاتحه. روح الله گفت: « ببین مامان منم سید بود. ما باهم فامیلیم. تو پسر دایی منی و منم پسرعمه تو. » سید خندید و گفت: « راست میگی، مریم خانم سید بوده. چرا یادم ننداختی پسردایی صدات کنم؟ » روح الله خندید و گفت: « ان شاء الله از این به بعد. » سر مزار رسول و محرم ترک هم رفتند. چون غروب شده بود، زود برگشتند. یک هارد داشت که در آن مطالب نظامی و عکس‌هایش را ریخته بود. قبل از مأموریت آنها را سپرد دست مهران و گفت که بعد از او آنها را چه کار کند. چند توصیه دیگر هم کرد. علی و پدرش را هم به او سپرد. این اولین باری نبود که به ماموریت می‌رفت. این حرف ها بین‌شان معمول بود. دو روز قبل از اعزامش، با زینب رفتند خانه پدرش. نشست پایین پای او. پاهایش را ماساژ داد و گفت: « بابا، من یکی دو ماهی میخوام برم مأموریت. شما اجازه میدی ؟ » پدرش گفت: « کجا میخوای بری؟ پس زینب چی؟ » + « جای خاصی نیست. میرم یکی دو ماهه میام. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 7⃣8⃣1⃣ بعدهم علی را کنار کشید و گفت: « داداش خیلی حواست به بابا باشه. خیلی مراقبش باش. مراقب خودتم باش. من یه چند وقتی میرم. به امید خدا برگشتم، با هم میریم گردش. دیگه سفارش بابا رو نکنم ها! خیلی هواش رو داشته باش. » از همه خداحافظی کرد و برگشتند خانه. خانواده زینب قرار بود یک روز قبل از اعزام روح الله، بروند مشهد. شب قبل از سفرشان، روح الله و زینب رفتند خانه شان. وقتی می‌خواستند سوار ماشین بشوند، دیدند ماشین پنچر شده است. روح الله همان طور که وسایل پنچری را از پشت ماشین بیرون می آورد، به زینب گفت: « بیا وایستا کنارم، بهت یاد بدم چطوری پنچری بگیری. ممکنه لازمت بشه. » روح الله با دقت و حوصله تمام مراحل را به زینب توضیح داد. پنچری ماشین را که گرفتند، حرکت کردند به سمت خانه پدر خانمش. روح الله از همه خداحافظی کرد. حسین را کنار کشید و گفت: « من نیستم حواست به زینب باشه. دستت درد نکنه، به بابام و علی هم سر بزن. تو برام مثل برادر بودی. تو شش سال از من کوچیکتر بودی علی هم شش سال از تو کوچکتره. هواش رو داشته باش، و جای من رو براش پر کن. » حسین در این مدت حسابی به او وابسته شده بود. طاقت شنیدن حرف هایش را که شبیه وصیت بود، نداشت. - « این حرفا چیه روح الله؟! ان شاء الله میری، سالم برمی‌گردی. خودت هستی. از این حرفانزن. » + « بالاخره سفره. راستی اون کتاب و جزوه‌هایی رو که بهت دادم حتما بخون. پشت گوش نندازی ها. خیلی مهمه، حتما همه رو بخون. ورزشت رو هم ادامه بده. سعی کن تو هم بیایی اونور. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 8⃣8⃣1⃣ روح الله این حرف‌ها را دور از چشم زینب می‌زد. دلش نمی خواست نگران و ناراحتش کند. زینب مابقی ساک روح الله را جمع کرد. این بار برایش سخت تر بود. روح الله خواسته بود سجاده مادرش و چادرنماز خودش را هم در ساک بگذارد. می گفت: « میخوام شبای عملیات، چادرت رو ببندم کمرم. » این همان چادری بود که روح الله زمان مجردی به نیت مادرش نذر مسجد کرده بود و یکی را هم برای همسر آینده اش نگه‌داشته بود. زینب سجاده، قرآن، چادر و کمی خوراکی، چند دست لباس نظامی و یک دست لباس راحتی و وسایل کار روح الله را گذاشت. روح الله فطريه آن سال را کنار گذاشته بود. می‌خواست آن را به آقای موحدی کرمانی بدهد اما فرصت نکرده بود. به زینب گفت: « من نرسیدم فطریه رو ببرم بدم. نیت کرده بودم حتما بدم به آقای موحدی. با حسین حتما ببرید محلاتی بهش بدید. یادتون نره ها! » - « باشه حتما می برم. » پنجشنبه نوزده شهریور خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کردند رسید. روح الله سعی می کرد همه چیز را خیلی عادی جلوه بدهد. ناهار را که خوردند، زینب قرآن را آورد و از زیر قرآن ردش کرد. روح الله همان لباس سبزی که خریده بود، با شلوار سرمه ای عیدش پوشید. ریش‌هایش را هم کمی کوتاه کرد و یک کلاه هم گذاشت سرش. سوار آسانسور که شدند، زینب دوربینش را درآورد. روح الله خندید: « چه کار می کنی خانوم؟ » - « میخوام عکس بگیرم ازت. » روح الله ساکش را دنبال خود می کشید که زینب از رفتن او عکس گرفت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 9⃣8⃣1⃣ چشمان روح الله از خوشحالی می‌خندید. سوار ماشین که شدند، زینب پرسید: « خیلی خوشحالی داری میری، نه؟ » روح الله نفس عمیقی کشید و گفت: « چی بگم؟ بگم آره، بگم نه. ولی تو فکر کن یه مدت برای زندگیت تلاش کنی، زحمت بکشی، الان وقتشه که بری یه کمکی بکنی، یه کاری انجام بدی. فکرمی‌کنم خیلی خوشحالم. » - « ان شاءالله بری، همین جوری خوشحالم برگردی. » در طول مسیر روح الله توصیه های لازم را به زینب یادآوری کرد. وقت رسیدند، روح‌الله گفت: « توبیا بشین پشت فرمون، من برم تو ببینم چه خبره، امروز اعزام هست یا نه! » دلهره همه وجودش را گرفته بود. انتظار داشت این بار هم مانند دفعه قبل ماموریتش کنسل شود. سرش را گذاشته بود روی فرمان. چشمانش را بست و با خودش گفت: " اگه روح الله بیاد در جلو روباز کنه، یعنی کنسله. اما اگه در عقب رو باز کنه، یعنی می‌خواد ساکش رو برداره و بره. " صدای پای روح الله را شنید که به ماشین نزدیک می‌شد. قلبش تندتر از همیشه میزد. صدای در عقب ماشین که آمد، هری دلش ریخت. سرش را از روی فرمان بلند کرد و گفت: « رفتی روح الله؟ » - « آره زینب، دارم میرم. » ساکش را برداشت. زنگ زد به پدرخانمش و گفت: « حاجی من دارم میرم همون جای دوری که می‌دونی. به زینب گفتم شنبه خودش رو با اولین پرواز برسونه مشهد پیش شما. » آقای فروتن روح الله را به خدا سپرد و با هم خداحافظی کردند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 0⃣9⃣1⃣ بعد هم رو کرد به زینب و گفت: «زینب جان، زندگی عادی خودت رو داشته باش. برو ورزش، برو خونه خاله ات اینا. خونه نمون ولی برای خودت بچرخ. سعی کن به زندگی عادیت ادامه بدی. » - « روح‌الله تورو خدا خیلی مراقب خودت باش. زود برگرد. بهم تندتند زنگ بزن. » لحظات سختی بود. زینب نمی توانست دل بکند، اما روح الله گفت که زودتر از آنجا برود. با هم خداحافظی کردند و زینب راه افتاد. از داخل آینه ماشین نگاهش می کرد. دید روح الله یک لحظه برگشت نگاهش کرد بعد هم ساکش را کشید و رفت. برگشت خانه. این بار خانواده خودش هم نبودند که بخواهد تنهایی اش را با آنها پر کند. شروع کرد به تمیز کردن خانه. پرده ها راشست. اتاق روح الله را تمیز کرد. لباس‌هایش را اتو زد. کارش که تمام شد بغض گلویش را گرفته بود. انگار درودیوار خانه روح الله را صدا می زدند. هر کاری کرد، نتوانست خانه را تحمل کند. وسایلش را برداشت و از خانه زد بیرون. رفت خانه مادرش. آنجا هم کسی نبود، اما از خانه خودشان بهتر بود. این دو روز خیلی برایش سخت گذشت. با این‌که می‌دانست روح الله گوشی اش را نبرده، ناخوداگاه شماره اش را گرفت. گوشی روح‌الله که در کیف خودش زنگ خورد، دلش لرزید. حس و حال غریبی داشت. در این دو روز دوستان و فامیل نگذاشتند تنها بماند، اما وقتی روح الله نبود انگار هیچکس نبود. زینب یک لحظه هم گوشی را از خودش جدا نمی کرد. شنبه روح الله زنگ زد. گفت که رسیده است و حالش خوب است. باید زیر دو دقیقه باهم حرف می زدند. زینب فقط توانست از حال او باخبر شود و به او اطمینان دهد که فردا با هواپیما می رود مشهد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨◾️✨◾️✨◾️✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🛑 مگر خدا عمر حضرت حجت عج رو تا زمان ظهور تضمین نکرده، برای چی توصیه شده در روز عاشورا برای سلامتی امام زمان صدقه بگذاریم؟ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سرفصل‌های ۱• تفاوت کسانی که تمناهای انسانی و بلند دارند، با صاحبان تمناهای کوچک. ۲• مرتبه فعال شدن تمناهای بلند مثل مقام محمود در یک انسان. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
مقام محمود 11.mp3
11.88M
۱۱ ※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله. | من زیارت عاشورا می‌خونمـــا / ولی فقـــط می‌خونم! اون دعاهاو تمناهایی که در زیارت عاشوراست، تمنا و خواهش درونی من نیست. ✘ وقتی می‌خونم حس میکنم از جانم بیرون نمیاد، چرا ؟ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حکایت عبدالله دیوونه اسمش عبدالله بود. تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه. همه میشناختنش! مشکل ذهنی داشت خانمش هم مثل خودش بود... وضع مالی درست و حسابی نداشتن. زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد. تو شهرِ این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود، هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود. نمی‌دونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد... یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه. دیدن عبدالله دیوونه رفت پیش مسئول هیئت. نمیتونست درست صحبت کنه به زبون خودش می‌گفت: « حسین حسین خونه ما. »💔 مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن. گفتن: " آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط...!؟ " عبدالله دیوونه ناراحت شد به پهنای صورت اشک می‌ریخت می‌گفت: « آقا... حسین حسین خونه ما... خونه ما... » بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن حسین حسین خونه عبدالله باشه... اومد خونه به خانمش گفت. خانمش عصبانی شد گفت: " عبدالله تو پول یه چایی نداری خونه هم که اجاره ست، چجوری حسین حسین خونه ما باشه!؟ " کتکش زد... گفت: " عبدالله من نمی‌دونم تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری، واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه.... " عبدالله قبول کرد، معروف بود تو شهر، کسی کار بهش نمی‌داد. هرجا میرفت قبول نمیکردن. هی می‌گفت: « آقا حسین حسین قراره خونه ما باشه.. » روز اول گذشت، روز دوم گذشت.... گذشت گذشت تا روز آخر... خانمش گفت: " عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی! تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمیکنم. " عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه می‌کرد می‌گفت: « حسین حسین خونه ما... » رفت از شهر خارج شد. بیرون از شهر یه آقایی رو دید آقا سلام کرد. فرمود: « عبدالله کجا؟ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه؟! » عبدالله دیوونه گریش گرفت. تعریف کرد برا اون آقا که چی شده... آقا بهش گفت: « برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا بگو یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده. بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده. » عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا، به هرکی می‌رسید می.خندید می‌گفت: « حسین حسین خونه ما..خونه ما. »💔 رسید به مغازه حاج اکبر. گفت: « یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده! » حاج اکبر برق از سرش پرید. عبدالله دیوونه رو می‌شناخت، گریه‌اش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید!!! امانتی یابن الحسن رو داد بهش. عبدالله رفت تو بازار فروخت. با پولش می‌شد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد. با خنده دوید سمت خونه. نمی‌دونم گریه می‌کرد، می‌خندید، می‌گفت: « حسین حسین خونه ما 💔 » رسید به خونه شب شده بود.. دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن. خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت. چه هیئتی شد اون شب 💔 آره یابن الحسن خرج هیئت اون شب خونه عبدالله دیوونه رو داد.. عبدالله خودش که متوجه نشد ولی دیگه عبدالله دیوونه نبودخیلی خوب صحبت می‌کرد. آخه یابن الحسن رو دیده بود... میخوام بگم حسین تو حواست به عبدالله بود. حواست بود خرج هیئتت رو نداره اینجوری هواشو داشتی. آقا حتما حواست هست نوکرات دلشون برات تنگه💔😭 میشه یه شب حسین حسین بین الحرمین باشه؟! میشه درد منم دوا کنی بیام حرم💔😔 یا امام حسین خیلی ها دلشون میخواد بیان کربلا اما......ندارند خودت مثل عبدالله دیوونه براشون درست کن...بحق مادرت . هر کس خوند ودلش شکست برا فرج امام زمان عج دعا کنه وثوابش رو هدیه کنه نثار اموات همه مومنین. اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم