🔸 پس کسانے کہ از #حجاب فرارے اند❗️
👠 و بہانہ کرده اند که بخاطر #دل خودمان میخواهیم و دوست داریم اینطور بگردیم و کارے بہ کسے نداریم...
🔸 از این دست حرفہا، حقیقتأ بدنبال رفع این حد و حدودے است کہ #اسلام ایجاد کرده.
🚫 اسلام #نفسامّاره ے آدمے را از این سرکشے مخرب، مہار میکند❗️
🍃 حجاب، تنہا #سلاحے است کہ از هردو شخص مہاجم و #مدافع، حفاظت میکند...
📚#حضرتآیتاللهالعظمیامامخامنهاے "حفظهالله" 📚
#پویش_حجاب_فاطمے
🍃پیامبراکرم(ص):
«پاكدامن باشيد تازنانتان پاكدامن باشند»
📚نهج الفصاحه، ص۳۷۳
#پویش_حجاب_فاطمے
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 1⃣7⃣2⃣
روبه رویم ایستاد.
شال را کمی جلو کشید و آرام زمزمه کرد
" شما عزیز دلِ حسامیااا..
راستی، زبونتونو پشتِ مرزایِ ایران جا گذاشتین خدایی نکرده؟؟ "
خندیدم
" نه.. دارم مراعاتِ حالِ جنگ زدت رو می کنم.. "
صورتش با تبسمهایِ خاص خودش، زیباتر از همیشه بود
" خب خدا رو شکر.. ترسیدم که از غم دوری من زبونتون بند اومده باشه.. که الحمدالله از مال من بهتر کار میکنه.. "
چادرم را کمی روی سرم جابه جا کردم و نگاه به تنِ پوشیده شده ام انداختم
" اونکه بله، شک نکن.
راستی داداش بیچارم کجاست..؟؟ این چرا یهو غیب شد؟؟ یه وقت گم و گور نشه.. "
دستم را گرفتم به طرف خیابان برد
" نترس.. بادمجون بم آفت نداره..
اونو داعشیا هم ببرن؛ سرِ یه ساعت برش میگردونن..می دونه از دستش شاکی ام، شما رو تحویل داد و فلنگ رو بست.. "
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 2⃣7⃣2⃣
فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که تصورِ رسیدن، محال می نمود..
کمی ترسیده بودم و درد سراغِ معده ام را می گرفت. حسام که متوجه حالم شد در گوشه ای مرا نشاند.
" همین جا بشین میرم برات آب بیارم.. اینجا این وقت سال اینجوریه دیگه.. "
دستش را کشیدم و او کنارم نشست
" نمیخواد.. الان خوب میشه.. چیزی نیست.. "
کاش میشد حداقل از دور چشمم به ضریح پسرانِ علی می افتاد.
این همه راه آمدن و هیچ؟؟ بغض صدایم را بم کرده بود
" یعنی هیچ جوره نمیشه بریم تا من بتونم ضریحشونو ببینم؟؟ "
دستم را میانِ مشتش گرفت
" نبینم گریه کنیااا.. من گفتم می برمت،پس می برم.. امشب، شبِ اربعینه.. خیلی خیلی شلوغه.. تقریبا 24میلیون زائر اینجاست.. از همه جای دنیا اومدن، تک تکشونم مثل شما آرزوشونه که حداقل فقط چشمشون به ضریح آقا بیفته.. پس یه کم صبر کن..
امشب بچه های موکب علی بن موسی الرضا خانوما رو میبرن واسه زیارت.. ان شالله با اونا می برمت داخل..
قول "
و قولهایِ این مرد، مردانه تر از تمامِ مردانه هایِ جهان بود.
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣7⃣2⃣
با دانیال تماس گرفت و مکان دقیق مان را به او گفت.
کاش می شد که نرود
" می خوای بری؟؟ نرو.. "
بیسکوییتی از جیبش بیرون آورد و باز کرد
" بخور.. باید برم، ناسلامتی واسه ماموریت اینجاما..اما قول میدم امشب خودمو بهت برسونم.. باید دوتایی با هم بریم واسه زیارت آقا..
کلی حاجت دارم که تو باید واسم بگیریشون.. "
نفسی عمیق و پرسوز کشیدم. من کجایِ عاشقیِ این بچه سید قرار داشتم که لیاقت پا درمیانی داشته باشم.
صدای پوزخندم بلند شد
" من؟؟ من انقدر سیاهم که دعام تا سقف اتاقم بالا نمیره.. "
زانویش را بغل کرد و به رو به رویش خیره شد
" تو؟؟ تو انقدر سفیدی که منِ بچه سید، یه عمر واسه اومدن به اینجا نذر و نیاز کردم و تو فقط هوسش از دلت گذشت و اومدی.. "
بودن کنارِ دوست داشتنی ترین مردِ زندگی ام، وسطِ زمینِ کربلا.. شنیدنِ یاحسین خوانی و گریه هایِ بی اَدا.. حالی بهشتی تر این هم می شد؟؟
دانیال آمد با چشمانی متعجب شده از چادرِ رویِ سرم.
به سمتم چرخید
" ظاهرا دیگه از دست رفتی سارا خانووم..
رشته ای بر گردنم افکنده دوست..
می کشد هرجا که خاطرخواهِ اوست.. "
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣7⃣2⃣
و حسام به آغوشش کشید.. بماند که چه زیر گوشش پچ پچ کرد و برادر بیچاره ام، قیافه ای مثلا ترسیده به خود گرفت و کامم شیرین شد از خوشبختی ام..
خوشبختی که حتی به خواب هم نمی دیدم. هرگز نداشتم و حالا نفس به نفس هم آغوشش بودم..
حسام مرا به دانیال سپرد و رفت..
به هتل رفتیم و بعد از کمی استراحت ساعت یازده شب درست در مکانی که امیرمهدی گفته بود حاضر شدیم..
آسمان تاریک اما گنبدِ طلایی رنگِ حسین می درخشید..
قیامت برپا بود و من با چشمم می دیدم دویدن و بر سر و سینه کوبیدن هایِ عاشقانه را..
پرچم های عظیم و قرمز رنگ منقش به نام حسین در آسمان می چرخید و انگار فرشتگان با بال هایی گرفتارِ آتش به این خاک هجوم آورده بودند..
مسیحی اشک میریخت.. خاخام یهودی می بارید.. دانیال سنی حیران و دلباخته می شد ..
و شیعه ی علی، می سوخت و جنون وار خاکستر می شد..
خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن..
گیج و گنگ سر می چرخاندم و تماشا می کردم.. زمین طاقتِ این همه زیبایی را یکجا داشت؟؟
اشک، دیدم را تار می کرد و من لجوجانه پرده می گرفتم محضِ عشق بازی دل، چشم وگوش..
باید ظرف نگاهم پر میشد .. پر از ندیده هایی که دیده بودم و شاید هیچ وقت دیگر نمی دیدم.
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣7⃣2⃣
حسام نفس نفس زنان آمد. حالِ پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود..
دانیال و حسام کمی حرف زدند و امیرمهدی دستانم را در انگشتانش قفل کرد و به دنبال خود کشید.
قدم به قدم همراهی اش می کردم و او کنار گوشم نجوا کرد
" حال خوبتو می خرم بانو.. "
و مگر می فروختمش؟ حتی به این تمامِ دنیایم..
" من
مفاتیح الجنان را
زیرو رویش کرده ام
نیست..
یک حرز و دعا
اندر دوامِ وصلِ تو.. "
دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود می کشاند. البته حق داشت، هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ای غفلت، گم ات می کرد.
من در مکانی قرار داشتم که ۲۴ میلیون عاشق را یکجا میهمانی می داد.
حسام به طرف گروهی از جوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد.
چند مرد جوانان حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ای خاص سلام و احوالپرسی کردند.
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 6⃣7⃣2⃣
حسام، من را که با یک قدم فاصله پشتش ایستاده بودم به آنها معرفی کرد و رو به من گفت
" این برادرا از موکب علی بن موسی الرضا هستن.. از مشهد اومدن.. بچه هایِ گلِ روزگارن.. "
پس مشهدی بودند. آرام سلام کردم و شال و چادرم را کمی جلو کشیدم.
پیراهن حسام خاکی رنگ بود و شلوارش نظامی. از کم و کیف کارها پرسید و یکی از پسرها با ادب و صمیمیتی خاص برایش توضیح میداد
" سید جان.. همه چی ردیفه.. ساعت یازده و نیم حرکت می کنیم.. خانوما رو اونور جمع کردیم تا برادرا دورشون حلقه بزنن.. ان شالله شما و خانمتون هم تشریف میارین دیگه..؟؟ "
چقدر لذت داشت، خانم امیرمهدیِ سید بودن..
حسام سری به نشانه ی تایید تکان داد و ما حرکت کردیم.
امیرمهدی جمعیتی از خانوم ها را نشانم داد. کمی تردید در چشمانش بود
" ساراجان.. خانوومم.. مطمئنی که میتونی بری داخل؟؟ یه وقت حالت بد نشه.. فشار جمعیت خیلی زیاده هاا.. "
و من با روی هم گذاشتن پلکهایم، اطمینان را به قلبش تزریق کردم.
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 7⃣7⃣2⃣
خانوم ها در چند صف چسبیده به هم ایستادند..
طنابی به دورشان کشیده شد و زنجیره ای از آقایان اطرافشان را گرفتند. یکی از آن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاد و مجددا زنجیره ای جدید از مردهای جوان پشت سر حلقه ی امیر مهدی و دوستانش تشکیل شد.
شور عجیبی بود. هیچ چشمی، جز حرم یار را نمی دید و دلبری نمی کرد..
تمام نفسها عطر خدا می دادند و بس..
میلیمتر به میلیمتر حرکت می کردیم و به جلو می رفتیم. حسی ملسی داشتم..
حسام نفس به نفس حالم را جویا میشد و من اشک به اشک عشق می دیدم و حضورِ پروردگار را..
سیل مشتاقان و دلدادگان به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ای را چند ساعته طی کردیم..
ساعت یازده و نیم به سمت داخل حرم حرکت کردیم و ساعت سه نیمه شب پا در حریم گذاشتیم.
چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد..
بیچاره پدر که تمام هستی اش را کور کرد.. مگر میشد انسان بود و از فرزند علی متنفر؟؟
اشک امانم را بریده بود و صدایِ ناله و زاری زوار؛ موسیقی میشد در گوشم ..
اینجا دیگر انتهایِ دنیا بود..
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم