eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ #سلام_امام_زمانم❣ #مهدی_جان 🍂نگاه #رحمتت بر ماست می‌دانم که می‌آیی 🍂ز اشک دوستان😭 پیداست می‌دانم که می‌آیی 🍂گذشته چارده قرن و هنوز ای #یوسف_زهرا 🍂تو #تنها و علی تنهاست می‌دانم که #می‌آیی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
༻﷽༺ ❣سلام‌برتوڪه‌صبح مراسلام‌تویے سلام برتو ڪه آغاز هر ڪلام تویے ❣سلام‌برتوڪه‌ازصبح‌نورتاشبِ‌حشر توبوده‌اےوتوهستےو والسّلام تویے #از_دور_سلام✋ #صلےالله_علیڪ_یا_اباعبدالله🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
صبـح یعنے ڪہ دلم تنگ تـو و آمدنتـــ ... نقشے از نـور بزن بر شب تنهـایے من ... 🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔸 " در محضـر شهیــد "... وقتی انسان برای خدا کار کند، هر چند کارش کوچک باشد، چنان نمــود دارد ڪہ خودش هم باور نمی‌ڪند ، فقـط برای خـــدا ڪار کنیـد ... #شهید_عبدالله_میثمی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان " من زنده ام " ( خاطرات خانم معصومه آباد از اسارت ) @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 1⃣6⃣2⃣ از صبح روز بعد با هم قرار گذاشتیم برای اینکه وقت توزیع غذا از نگاه‌های شوم سرباز بعثی در امان باشیم، با شنیدن صدای چرخ نان برای دادن و گرفتن کاسه‌ی شوربا به نوبت جلوی دریچه حاضر شویم تا سرباز بعثی که حکمت صدایش می‌کردند و ما اسمش را نکبت گذاشته بودیم فرصت چشم چرخاندن در صندوقچه را نداشته باشد و بی هیچ کلامی و نگاهی نان و شوربا را بگیریم و کنار برویم. فردای آن روز قرعه به نام من افتاد. از شدت گرسنگی ناله‌های شکمم مرا به یاد لالایی آخرین شب؛ شعر همیشگی آقا و فایز حزن‌انگیزش انداخت. به یاد او با خودم زمزمه می‌کردم: - گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو ... راستی مادرم چگونه مرا پیدا خواهد کرد؟ اگر پدرم می‌دید دختر تو جیبی‌اش در این دخمه و با این شرایط زندگی می‌کند چه حالی پیدا می‌کرد؟ حتماً کمرش زیر بار این غصه می‌شکست. با همین فکر و خیال‌ها به خوابی عمیق فرو رفتم. فردا صبح با شنیدن صدای لگد زدن به سلول‌های همسایه و چرخ نان و شوربا که نزدیک می‌شد، از خواب پریدم و دستانم را آماده‌ی گرفتن نان‌ها کردم که دریچه باز شد. یک قدم جلوتر رفتم اما به جای هیبت نکبت، چهره‌ی زیبا و نورانی مادرم را دیدم. به چشم‌هایم اعتماد نداشتم. دوباره نگاه کردم. خدای من مادرم بود؛ این زیباترین شاهکار آفرینش. همان که بغلش همیشه بوی شیر می‌داد با همان چارقد آبی گل مخملی که سفت آن را زیر گلویش گره می‌زد. همان که همیشه برایم شعر می‌خواند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 2⃣6⃣2⃣ اشک، صورتم را خیس کرده بود. چقدر دلم برای دیدن صورت ماهش تنگ شده بود. آرام صدایم زد: " معصومه جان، نور دیده برایت نان گرم کنجد زده آورده‌ام. " باورم نمی‌شد. مادرم بود که برایم به جای خُبز عراقی، نان‌های گرد گرم کنجدی با همان بوی نان خانگی را آورده بود. یکی یکی می‌شمرد و در دست‌هایم می‌گذاشت. تمام بغلم پر نان شد. و من محو نگاه زیباترین چهره‌ی زندگی‌ام شده بودم. نان‌ها آنقدر داغ بود که تمام دست و صورت و سینه‌ام از حرارت آنها می‌سوخت. اما به جای چهار تا چهل نان شمرد و داد. با بغضی که در گلو داشتم التماس کردم و گفتم: " مادر جان بیشتر بده اینجا به ما غذا نمی‌دهند! " گفت: " نه مادر، هر ماه یک نان بخور کافی است . "(۱) هنوز گرده‌های نان در بغلم و تصویر مادرم در حدقه‌ی چشمانم باقی بود که یکباره با صدای پی‌درپی لگد و باز شدن دریچه، از خواب پریدم. دریچه باز شد. من گوشه‌ای از صندوقچه افتاده بودم و تمام بدنم از عرقی سرد خیس شده بود. رعشه بر تمام بدنم افتاده بود. توان ایستادن نداشتم و صدای تپش قلبم مثل پتک بر سرم می‌کوبید. تمام صورتم از اشک و تنم از عرق خیس بود. انگار از زیر دوش در آمده بودم. فاطمه به سرعت جای مرا در نوبت شوربا گرفت. فاطمه و حلیمه و مریم، هر سه مضطرب و نگران دورم جمع شدند. دست‌ها و صورتم را گرفته بودند و می‌گفتند: ------------------------------------------------- (۱) اسارت ما چهار خواهر دقیقا چهل ماه طول کشید. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 3⃣6⃣2⃣ چرا اینقدر دست و چهره‌ات برافروخته شده؟ - تب و لرز کردی؟ سرما خوردی؟ - چرا بدنت خیس عرق شده، هوای سلول که سرد است. - گریه کردی یا این خیسی عرق است؟ مدتی گذشت اما قدرت حرکت یا تکلم نداشتم. بعد از ساعتی توانستم بر خودم مسلط شده و خوابم را تعریف کنم. هر کدام خوابم را به نوعی تعبیر کردند. مریم که خواب یوسف والی‌زاده را تعبیر کرده بود گفت: - الان یک هفته است خانواده‌ات تو را گم کرده‌اند و در واقع تعبیر این خواب این است که انشاء الله مادرت از اسارت تو آگاه خواهد شد. بوی نان تازه‌ی کنجدزده‌ی مادرم نگذاشت آش شوربای صبح را بخورم. هر روز از گوشه گوشه‌ی آن صندوقچه‌ی رمزآلود رمزی گشوده می‌شد. هنوز هم نمی‌دانستیم آنجا کجاست. روزهای بعدی دریچه کمتر باز می‌شد و کمتر شمرده می‌شدیم و کمتر نام و نشانمان را می‌پرسیدند. اما خاموش نشدن آن نور کم‌سو باعث شده بود فکر کنیم قطعاً در داخل سلول دوربین نصب شده است. هیچ لحظه‌ای احساس امنیت نمی‌کردیم که بتوانیم بی‌حجاب باشیم یا از آن حمام لعنتی استفاده کنیم. چند روز بعد از اقامتمان لباس‌هایی آوردند که شبیه لباس‌های خواب و بلند و گل منگلی بود. گفتند این لباس زنان زندانی است. اما ما به هیچ عنوان لباس‌ها را نپذیرفتیم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 4⃣6⃣2⃣ دوست نداشتيم آن ها ما را درلباس غیر رسمی و راحت حتی بدون کفش و جوراب ببینند. اگر چه از جورابهایمان به عنوان لوازم بهداشتی استفاده میکردیم. همیشه در حال آماده باش بودیم.در هر لحظه از شبانه روز,صدای نزدیک شدن پای آنها را که می شنیدیم بلند می شدیم و می ایستادیم. حلیمه از قدرت شنوایی ویژه ای برخوردار بود. خبرهای دست اول را از زیر در و از میان راهرو می شنید. البته گاهی یک کلمه می شنید وما روزها آن کلمه را تعبیر و تفسیر می کردیم تا شاید به دنیای بی روح و بی خبری که در آن به سر می بردیم روح ببخشیم. نوبتی زیر در کشیک می دادیم تا شاید از درز این همه لایه های امنیتی کلمه ای به گوش ما برسد. هنوز یک هفته و اندی از استقرارمان در آن صندوقچه نگذشته بود که دوباره صدای پای آدمهای زیادی از دور شنیده شد. صدا نزدیک و نزدیک تر میشد. پشت در صندوقچه مان توقف کردند. ما همگی مشغول نماز مغرب و عشا بودیم.دریچه باز شد اما ما به نمازمان ادامه دادیم. اولین سؤالی که پرسیدند: " کل شئ امرتب.ما تردن شی؟(همه چیز خوب است,چیزی لازم ندارید؟) " گفتیم: " نه همه چیز خوب است. " ترجیح می دادیم تا حد امکان از آنها تقاضایی نداشته باشیم. گفتند: " انتن ضیوف القائد سیدالرئیس صدام حسین(شما میهمانان سید الرئیس صدام حسین هستید) " و در ادامه صحبتشان گفتند: " انتن عدچن مفاتیح الجنه,لعد لیش اتصلن؟(شما که کلید بهشت را دارید، پس چرا نماز می‌خوانید ؟) " ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم