صبـح یعنے ڪہ دلم
تنگ تـو و آمدنتـــ ...
نقشے از نـور بزن
بر شب تنهـایے من ...
#صبحتون_شهدایے 🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 #من_زنده_ام قسمت 1⃣5⃣2⃣ گفت: باشگاه ایران کجاست؟ -گفتم: نمیدانم، من د
قسمتهای ۲۵۱ تا ۲۶۰ داستان جذاب من زنده ام
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 1⃣6⃣2⃣
از صبح روز بعد با هم قرار گذاشتیم برای اینکه وقت توزیع غذا از نگاههای شوم سرباز بعثی در امان باشیم، با شنیدن صدای چرخ نان برای دادن و گرفتن کاسهی شوربا به نوبت جلوی دریچه حاضر شویم تا سرباز بعثی که حکمت صدایش میکردند و ما اسمش را نکبت گذاشته بودیم فرصت چشم چرخاندن در صندوقچه را نداشته باشد و بی هیچ کلامی و نگاهی نان و شوربا را بگیریم و کنار برویم. فردای آن روز قرعه به نام من افتاد. از شدت گرسنگی نالههای شکمم مرا به یاد لالایی آخرین شب؛ شعر همیشگی آقا و فایز حزنانگیزش انداخت. به یاد او با خودم زمزمه میکردم:
- گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو ...
راستی مادرم چگونه مرا پیدا خواهد کرد؟ اگر پدرم میدید دختر تو جیبیاش در این دخمه و با این شرایط زندگی میکند چه حالی پیدا میکرد؟ حتماً کمرش زیر بار این غصه میشکست. با همین فکر و خیالها به خوابی عمیق فرو رفتم.
فردا صبح با شنیدن صدای لگد زدن به سلولهای همسایه و چرخ نان و شوربا که نزدیک میشد، از خواب پریدم و دستانم را آمادهی گرفتن نانها کردم که دریچه باز شد. یک قدم جلوتر رفتم اما به جای هیبت نکبت، چهرهی زیبا و نورانی مادرم را دیدم. به چشمهایم اعتماد نداشتم. دوباره نگاه کردم. خدای من مادرم بود؛ این زیباترین شاهکار آفرینش. همان که بغلش همیشه بوی شیر میداد با همان چارقد آبی گل مخملی که سفت آن را زیر گلویش گره میزد. همان که همیشه برایم شعر میخواند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 2⃣6⃣2⃣
اشک، صورتم را خیس کرده بود. چقدر دلم برای دیدن صورت ماهش تنگ شده بود. آرام صدایم زد:
" معصومه جان، نور دیده برایت نان گرم کنجد زده آوردهام. "
باورم نمیشد. مادرم بود که برایم به جای خُبز عراقی، نانهای گرد گرم کنجدی با همان بوی نان خانگی را آورده بود. یکی یکی میشمرد و در دستهایم میگذاشت. تمام بغلم پر نان شد. و من محو نگاه زیباترین چهرهی زندگیام شده بودم. نانها آنقدر داغ بود که تمام دست و صورت و سینهام از حرارت آنها میسوخت. اما به جای چهار تا چهل نان شمرد و داد. با بغضی که در گلو داشتم التماس کردم و گفتم:
" مادر جان بیشتر بده اینجا به ما غذا نمیدهند! "
گفت: " نه مادر، هر ماه یک نان بخور کافی است . "(۱)
هنوز گردههای نان در بغلم و تصویر مادرم در حدقهی چشمانم باقی بود که یکباره با صدای پیدرپی لگد و باز شدن دریچه، از خواب پریدم. دریچه باز شد. من گوشهای از صندوقچه افتاده بودم و تمام بدنم از عرقی سرد خیس شده بود. رعشه بر تمام بدنم افتاده بود. توان ایستادن نداشتم و صدای تپش قلبم مثل پتک بر سرم میکوبید. تمام صورتم از اشک و تنم از عرق خیس بود. انگار از زیر دوش در آمده بودم. فاطمه به سرعت جای مرا در نوبت شوربا گرفت. فاطمه و حلیمه و مریم، هر سه مضطرب و نگران دورم جمع شدند. دستها و صورتم را گرفته بودند و میگفتند:
-------------------------------------------------
(۱) اسارت ما چهار خواهر دقیقا چهل ماه طول کشید.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 3⃣6⃣2⃣
چرا اینقدر دست و چهرهات برافروخته شده؟
- تب و لرز کردی؟ سرما خوردی؟
- چرا بدنت خیس عرق شده، هوای سلول که سرد است.
- گریه کردی یا این خیسی عرق است؟
مدتی گذشت اما قدرت حرکت یا تکلم نداشتم. بعد از ساعتی توانستم بر خودم مسلط شده و خوابم را تعریف کنم. هر کدام خوابم را به نوعی تعبیر کردند. مریم که خواب یوسف والیزاده را تعبیر کرده بود گفت:
- الان یک هفته است خانوادهات تو را گم کردهاند و در واقع تعبیر این خواب این است که انشاء الله مادرت از اسارت تو آگاه خواهد شد.
بوی نان تازهی کنجدزدهی مادرم نگذاشت آش شوربای صبح را بخورم. هر روز از گوشه گوشهی آن صندوقچهی رمزآلود رمزی گشوده میشد. هنوز هم نمیدانستیم آنجا کجاست. روزهای بعدی دریچه کمتر باز میشد و کمتر شمرده میشدیم و کمتر نام و نشانمان را میپرسیدند. اما خاموش نشدن آن نور کمسو باعث شده بود فکر کنیم قطعاً در داخل سلول دوربین نصب شده است. هیچ لحظهای احساس امنیت نمیکردیم که بتوانیم بیحجاب باشیم یا از آن حمام لعنتی استفاده کنیم.
چند روز بعد از اقامتمان لباسهایی آوردند که شبیه لباسهای خواب و بلند و گل منگلی بود. گفتند این لباس زنان زندانی است. اما ما به هیچ عنوان لباسها را نپذیرفتیم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 4⃣6⃣2⃣
دوست نداشتيم آن ها ما را درلباس غیر رسمی و راحت حتی بدون کفش و جوراب ببینند. اگر چه از جورابهایمان به عنوان لوازم بهداشتی استفاده میکردیم.
همیشه در حال آماده باش بودیم.در هر لحظه از شبانه روز,صدای نزدیک شدن پای آنها را که می شنیدیم بلند می شدیم و می ایستادیم. حلیمه از قدرت شنوایی ویژه ای برخوردار بود. خبرهای دست اول را از زیر در و از میان راهرو می شنید. البته گاهی یک کلمه می شنید وما روزها آن کلمه را تعبیر و تفسیر می کردیم تا شاید به دنیای بی روح و بی خبری که در آن به سر می بردیم روح ببخشیم. نوبتی زیر در کشیک می دادیم تا شاید از درز این همه لایه های امنیتی کلمه ای به گوش ما برسد. هنوز یک هفته و اندی از استقرارمان در آن صندوقچه نگذشته بود که دوباره صدای پای آدمهای زیادی از دور شنیده شد. صدا نزدیک و نزدیک تر میشد. پشت در صندوقچه مان توقف کردند. ما همگی مشغول نماز مغرب و عشا بودیم.دریچه باز شد اما ما به نمازمان ادامه دادیم. اولین سؤالی که پرسیدند:
" کل شئ امرتب.ما تردن شی؟(همه چیز خوب است,چیزی لازم ندارید؟) "
گفتیم: " نه همه چیز خوب است. "
ترجیح می دادیم تا حد امکان از آنها تقاضایی نداشته باشیم.
گفتند: " انتن ضیوف القائد سیدالرئیس صدام حسین(شما میهمانان سید الرئیس صدام حسین هستید) "
و در ادامه صحبتشان گفتند:
" انتن عدچن مفاتیح الجنه,لعد لیش اتصلن؟(شما که کلید بهشت را دارید، پس چرا نماز میخوانید ؟) "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 5⃣6⃣2⃣
سؤال بی پاسخشان را با این عبارت که " ایران خلاص شده است وشما میتوانید در عراق بمانید " تمام کردند ورفتند.
چنان باد در دماغشان انداخته بودند و با تکبر وغرور حرف می زدند که انگار روی سبیل شاه نقاره می زنند.از این همه شعف وشادی آنان و کلمه " ایران خلاص " غم سنگینی بر دلهایمان نشست.
-قطعا آنها قصد تخریب روحیه ی ما را دارند .
-وعده ی خدا حق است.
-ما در معامله با خدا هستیم و در این معامله ضرر نمی کنیم.
اما آنها هر روزخوشحال تر از روز پیش بودند.در آن مدت هیچ کلمه ای در آن محیط از حلقوم یک ایرانی یا یک دوست نشنیدیم.
نیمه ی آبان ماه بود، راهرو شلوغ بود و آنها هلهله سر داده و پایکوبی می کردند. صدای رادیو نیز در راهرو
می پیچید .از خوشحالی بی حد در پوست خود نمی گنجیدند و درجه شادیشان را با شدت ضربه هایی که به در و دریچه ها می زدند نشان می دادند.
آنها بدون اجازه ی رئیس زندان در اتاق ما را باز نمی کردند. اما آنروز مرتب دریچه را باز می کردند و به ما سلام می دادند. هر بار که سلام می کردند فاطمه با خشم می گفت:
" بمیرید ان شاالله! چی شده ,چی می خواهید؟ "
آن شب بعد از آن آب گوجه که حکم شام را داشت دوبار چای دادند. چای دوم مشکوک بود و نشان می داد حتما خبری شده.
من که اصلا اهل چای نبودم. هر وقت هم به بچه ها می گفتم اهل چای نیستم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 6⃣6⃣2⃣
فاطمه میپرسید پس اهل چی هستی؟منم با خنده می گفتم اهل آبادانم.
سهم چای من معمولا نصیب مریم می شد.او علاقه وعادت شدیدی به چای خوردن داشت اما آن شب هیچ کس چای دوم را نخورد.هر چهار نفرمان گوشمان را تیز کرده و به در چسبانده بودیم تا شاید کلمه ای بشنویم که توجیه گر این رفتار بعثی ها باشد. دوباره صدای پوتین ها وقهقه های مستانه شان به گوشمان رسید. دوباره به سلول ما نزدیک شدند. هرچی بود دور سلول ما بود. صداها قطع شد. از ترس اینکه دریچه باز شود عقب رفتیم اما نه, در سلول رو به رو را باز کردند و یک زندانی جدید و مهمی را آوردند. هنوز در را نبسته بودند. گویی باز جوییها انجام نشده بود. از میان آن همه سر و صدا و حرف وصحبت، عبارت نحس
" ایران خلاص " را به کرات می شنیدیم.
در لابه لای صداها، صدای کسی را شنیدیم که به فارسی پرسید:
" همراهان من کجا هستند؟ "
ما به تعجب به هم نگاه کردیم: " یک اسیر ایرانی آورده اند! "
-پس یعنی هنوز جنگ تمام نشده؟
دوساعت گذشت اما ما هنوز فال گوش ایستاده بودیم.این بار که دریچه باز شد کسی به انگلیسی از او پرسید:
-what's your name? (۱)
I am Mohammad Javad Tond gooyan.(۲)
-what's your occupation?(۳ )
--------------------------------------------------
۱. اسمت چیه؟
۲. محمد جواد تندگویان هستم.
۳. شغلت چیه؟
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 7⃣6⃣2⃣
- I am the ministr of oil(۱)
- Where were you(۲) captured?
- On Ahwaz road.(۳)
در بسته شد.
مات و مبهوت به هم نگاه می کردیم.
نمی خواستیم باور کنیم که چه چیزی شنیده ایم آقای محمد جواد تند گویان وزیر نفت ایران (۴) هم در آن جاده ی لعنتی اسیر شده است. از خودم پرسیدم چرا اینقدر بلند از او سؤال کردند وچرا به او نگفتند آرام صحبت کن ویا از لای دریچه از او نمی پرسیدند و یا...
--------------------------------------------------
۱- وزیر نفت
۲- کجا اسیر شدی ؟
۳- جاده اهواز
۴- محمد جواد تند گویان به سال ۱۳۲۹ در محله ی خانی آباد تهران به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در مدارس جواد و جعفری اسلامی در رشته ریاضی به پایان رساند در سال ۱۳۵۱ با درجه ممتاز از دانشکده نفت آبادان در رشته مهندسی نفت فارغ التحصیل شد. همچنین موفق به اخذ مدرک فوق لیسانس در رشته مدیریت از مرکز مطالعات مدیریت ایران شد . تندگویان پس از فراغت از تحصیل سال ۱۳۵۱ به استخدام پالایشگاه تهران در آمد. سال ۱۳۵۲ به علت فعالیت های سیاسی - مذهبی دستگیر شد و مدت یکسال در زندان شاه به سر برد هشت ماه از این مدت را در کمیته ی مشترک ضد خرابکاری تحت شکنجه های شدید بود . پس از آزادی از زندان از شرکت نفت اخراج شد و به خدمت سربازی رفت . پس از پایان دوره ی سربازی در بخش خصوصی مشغول به کار شد . از سال ۱۳۵۴تا ۱۳۵۷ در قسمت های مختلف کارخانجات پارس توشیبا به کار مشغول بود . پس از پیروزی انقلاب اسلامی برای خدمت در صنعت نفت دعوت شد . تندگویان هنگامی که تصدی وزارت نفت را به عهده داشت حین ماموریت در جبهه های جنگ در منطقه ی روستای سادات به تاریخ ۹ آبان ۱۳۵۹ توسط دشمن بعثی اسیر شد و در اسارت دشمن به شهادت رسید.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم