eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 هو الشاهد 🌷 قسمت 2⃣2⃣ 🌺به کجامی رویم یادتان می آید آن وقتها برای گرفتن یک نان، چه سر و دستها که نمی شکستیم؟ و امروز را ببینید که مادری میگفت: " بچه ی هفت ساله ام را به نانوایی فرستادم، بعد از مدتی دست خالی برگشت؛ گفتم: کو نان؟! گفت: وقتی صف بچه هایی را که میخواهند به جبهه بروند دم در مسجد دیدم، شرمم آمد توی صف نانوایی بایستم! " می بینید تجلّی ایمان را؟ می بینید عروجمان را؟ راستی اگر جنگ نبود، ما این گونه الهی می شدیم؟ اگر دانشگاه جنگ نبود، این راه پنجاه ساله را که دیگران در حجره ها و حوزه ها فراگرفتند، دو ساله می پیمودیم؟ هر چند خیلی از راه را آمده ایم امّا نگریستن و دل بستن به پشت سر، در گامهای راه پوی سختکوشِ قله، اندکی سردی می آورد؛ به قله بنگرید! تا کجا باید برویم؟ تا آنجایی که خاک و خاکیان بر روح خدایی مان غبار ننشانند؛ تا آنجا که سراپا خدایی شویم؛ تا آنجا که چون پیامبران، قدسی شویم؛ تا آنجا که خلیفةالله شویم. تا آن قله ی عظیم باید راه بپوئیم. باید رنج بکشیم. باید مجاهده کنیم. باید مبارزه کنیم. باید بجنگیم و با تمام قوا ایستادگی کنیم. به قول مرادمان، اماممان، اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد، ما باتمام قوا ایستاده ایم. ⏮ ادامه دارد.... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷 قسمت 3⃣2⃣ 🌺شفاعت مادری نسبتاً جوان با چادری سیاه و صورتی تنگ گرفته امّا نورانی، انتظار آمدن فرزند را می کشید. ساعات انتظار بر مادران چگونه میگذرد، خود سخنی است بسیار دراز و بسیار شیرین که نای نقلش را نداریم. هرچه بود گذشت و فرزند به ملاقات مادر آمد. در نگاه مادر هزاران هزار پیام و سخن بود. نگاهی هم آمیخته به سلام آشنایی و هم وداعی دردناک؛ نگاهی هم از روی مهر که به فرزند می نگرد و هم از روی بی تفاوتی که مباد مهر مادری مانع اعزام فرزندش شود. اگر بگویم زمین تشنه ای را میماند که نمی باران بدان رسیده تمثیلی لنگ آورده ام؛ آخر آن زمین تشنه قطره را در دل فرو میبرد و پس نمیدهد امّا مادر، فرزند را در بر میگیرد و باز پس میدهد. بگویم دو قطب مثبت و منفی اند که همدیگر را می ربایند؟ نه! مثال خیلی گنگ است؛ آن دو دفع و جذبشان از روی شعور نیست و این دو در اوج شعور، همدیگر را جذب و آنگاه رها می کنند. تمام پیوستن ها و گسستن ها را در طبیعت کاویدم شاید تمثیلی بر این مادر و فرزند بیابم؛ امّا نشد که نشد. ⏮ ادامه دارد.... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷 قسمت 4⃣2⃣ 🌺شفاعت تمام کلامشان سلامی بود، کوتاه، مختصر و مفید؛ امّا در صدای هر دو لهیب پیامها زبانه می کشید. آنگاه از زبان مادر سخنانی شنیدم که پاک گیج شدم. اصلاً باور نکردنی است. این است که میگویم اعجاز است. مادر سر را به زیر افکنده بود تا نگاه مادری اش، قلب فرزند را نرباید و از راهش بازندارد و فرزند نیز این سان. مادر گفت: «عزیزم نیامده ام که تو را ببینم که نه خودت چنین چیزی را می پسندی و نه من. برای کاری آمده ام. کارَت داشتم ...» از خودم پرسیدم: «چه کاری میتواند مادر را از خانه و شهر به پادگان نزد فرزندش بکشد؟ کاری که یک مادر با فرزند دارد، معمولاً نان خریدن، درب خانه را باز کردن، برای انجام کاری نزد خاله اش فرستادن و کارهایی است از این دست. این چه کاری است که مادر تمام کارهایش را رها میکند و به پادگان می آید تا فرزند، آن هم در لباس رزم برایش انجام دهد؟» بشنوید کلام آن زهرا را، پیام آن زینب را به حسین اش: «عزیزم میدونم که برات هیچ خدمتی نکردم. تو بودی که راه مسجد رو نشون من دادی، نه این که من راه مسجد رو به تو یاد بدم. تو بودی که توی خونه معلّم من بودی، نه من معلّم تو. تو بودی که راه زندگی رو به من آموختی. اولین بار اسم زینب (س) رو از زبون تو شنیدم. تو بودی که ... ببین مادر! حقی به گردنت ندارم؛ تویی که حق به گردنم داری ...» ⏮ ادامه دارد.... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷 قسمت 5⃣2⃣ قدری ایستاد. صدایش را که اندکی در جهت التماس متغیّر شده بود، صاف کرد و ادامه داد: «نمی خوام احساست رو تحریک کرده باشم. امّا میدونی هر مادری لااقل به اندازه شیری که به فرزندش میده، گردنش حق داره. اومدم در مقابل اون حقّم چیزی ازت بخوام ... میخوام بگم ... میخوام بگم عزیزم شفیعم باش ... شفیعم باش ...» با چادرش اشکهایش را پاک کرد تا ثابت کند که: «نمیخوام احساساتتو تحریک کرده باشم.» پسر خم شد و دست مادر را از لای چادر مشکی اش بوسید. دو قطره اشک بر آن دستِ در چادر پوشیده بارید؛ میخواست چیزی بگوید امّا بغض امانش نمیداد. مادر قهرمانانه ادامه داد: «سفارش مادر یادت نره ... برو به کارِت برس ... من رفتم. کاری نداری؟ ... خداحافظ! ...»... و راه افتاد و حرکت کرد. عجب مادری! عجب فرزندی! این احساسات مادرانه امّا مردانه ی مادر !! این خشوع فرزند در پیشگاه مادر و این هم کاری که مادر انقلابی به فرزند رزمنده اش سفارش میکند. ... فرزند در تفکرات عجیبی غرق بود و داشت از دژبانی میگذشت؛ برادری به رسم شوخی پرسید: «... ها! ... مادرت برات چی اُوُرده بود؟ پسته؟ بیسکویت؟ چی؟ ...» فرزند که تازه فهمیده بود مادر چه امانت سنگینی آورده، بر زمین نشست که تاب تحمل امانت مادر را نداشت. هرچند بازوان سترگش و ایمان ستبرش طومار هرچه کفر و شرک است، در هم میپیچد امّا تحمل امانت مادر را نداشت . ⏮ ادامه دارد.... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷 قسمت 6⃣2⃣ 🌺داستان ملاقات ماشین «بی ام و» نارنجی رنگی که خیلی تر و تمیز و شسته رفته مینمود، ایستاد و راننده ای جوان، مثل اتومبیلش تر و تمیز و اتوکشیده، بیرون آمد. ته سیگارش را وقتی که در را باز کرد، بیرون انداخت و پایش را روی آن کشید و با آن حال کبر و نخوت شروع به فقل کردن درهای ماشین کرد ... با خودم گفتم: عجب! سرمایه دار و اینجا؟ آدم پولدار و بچه به جبهه فرستادن؟ شاید اگر شما هم تیپ اشخاصی را که برای ملاقات با فرزندان رزمنده شان می آیند ببینید، از دیدن یک اتومبیل «بی ام و» خیلی نو و تمیز در بین وانت بارها و پیکانهای زهوار در رفته، متعجب و حیران، گامهای واکس شده ی راننده اش را دنبال میکنید تا ته و توی قضیه را در بیاورید. بله! ... جوانک خوش تیپ با کت و شلواری که خط اتویش، خیار تازه را نصف میکرد، به در دژبانی آمد و با نگاهی تحقیرآمیز پرسید: «بزرگتون کیه؟» و رزمنده ای که دژبان بود، گفت: «خدا!... اگه کاری دارین بفرمائید. ملاقاتی میخواین، اسمشو بگین، صداش کنیم.» جوان فوق الذکر که حتماً به طبقه ی «از ما بهتران» تعلق داشت و پیراهن سفیدش خبر از جنگی سخت (!) با سرمایه داری میداد، در حالیکه سیگار را با لبها محکم چسبیده بود، اسم ملاقاتی اش را گفت و دور از خلق محروم، به انتظار ایستاد. ⏮ ادامه دارد.... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷 قسمت 7⃣2⃣ 🌺داستان ملاقات پس از مدتی زرمندهای حدوداً ۱۶ ساله به در دژبانی آمد و قاعدتاً می بایست با دیدن ملاقاتی اش چون گل شکفته شود و خود را به شخصی که به دیدارش آمده برساند؛ اما با دیدن ماشین و جوانی که با کبر به آن تکیه زده بود، برای چند لحظه ای ایستاد و بعد دو دل و مردّد جلو آمد. دستش را از آستین گَل و گشاد لباس سربازی بیرون آورد و در آن دست برآمده از آستین اتو کرده قرار داد. سلام کرد... - سلام. حالت چطوره؟ - خوبم! شماها چطورین؟ بابا خوبه؟ مامان خوبه؟ - آره. مثلاً خوبن!مامان میخواد ببیندت. - مگه باهات نیومده؟ - نه اون رو بیارم اینجا یعنی که چی؟ یعنی اینقدر آقا شدی که مامان و بابا بیان خدمتت؟ این لباسا رو از تن کدوم مرده در آوردن به تو دادن؟ جمع کن بریم بچه. برو لباسهای خودتو بپوش که روم باشه ببرمت! - ولی ... ولی ... نمیشه بیام. تازه اگه بهونت بابا و مامانن، اونا رو که راضی کردم؛ سلامشون برسون و بگو که فعلاً نمیشه بیاد. ⏮ ادامه دارد.... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷 قسمت 8⃣2⃣ 🌺داستان ملاقات - بَه بَه! چشم من روشن. حرفای گُنده گُنده میزنی پسر! پشه چیه که کله پاچش چی باشه؟ یادگرفتی سلام هم میرسونی؟ چه دوره ای شده؟ جوجه هم قوقولی قوقو میگه! پاشو جمع کن بریم. یالّا کار دارم. - حالا کار داری یا نداری، من که نمیشه بیام. اگه هم بشه، خودم نمیام! - خفه شو! خوب پررو شدی احمق! خجالت بکش. - داداش اینجا غیر خونه اس ها! بازم میخوای بحثهای خونه رو پیش بکشی؟ جرّ و بحث داشت بالا می گرفت و من تازه فهمیدم که جریان از چه قرار است. جوان تَرگل وَرگل دستهایش را به کمرش زده بود با قاطعیت که نه، با قاتلیت!! بحث آزاد میکرد. هرجا هم پای استدلالش لنگ میآمد و از زور هم کاری ساخته نبود، سیبیلهایش را میجوید و در آن چمنزار به چرای حرفهای جدید می پرداخت. بالاخره بحث به آنجا کشید که به یکباره جوانک سیلی محکمی توی صورت برادرش زد که: ⏮ ادامه دارد.... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷 قسمت 9⃣2⃣ 🌺داستان ملاقات " بچه تو هنوز دهنت بوی شیر میده، اومدی رزمنده بشی؟ و با مشت به سینه اش کوبید که: - یاد گرفتی رو حرف من حرف بیاری؟ نگاه مردم متوجه شان شد. پسر ۱۶ ساله رزمنده، دستش را به صورتش که از سیلی سرخ بود گرفت و گفت: «... برو منافق! برو تا افشات نکردم! برو هوادار! برو گمشو ضد خلق! حالا که دیدین افتضاح میلی شیها دراومده، نمیذارین ما از اماممون دفاع کنیم. نمیخواستم جلو همه مردم بگم با ضمانت آزاد شدی. نمیخواستم بگم منافقی؛ امّا مجبورم کردی! مرگ بر منافق!... مرگ بر منافق!...» بله! ... ملاقات برادرانه به صحنه درگیری و کشمکش سیاسی تبدیل شده بود. هوادار منافق سوپردولوکس سوار اتومبیل لوکسش شد و راهش را گرفت و رفت. هنوز مرگ بر منافق برادر کوچکترش محو نشده بود که اتومبیل در افق گم شد و گرد و غبار حاصل از فرار مجاهد (!) فرونشست اما آنچه باقی ماند یک چیز بود: «حماسه ی حزب الله» و «افتضاح منافق». ⏮ ادامه دارد.... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷 قسمت 0⃣3⃣ 🌺خاطراتی ازشهید مهدی نسب اولین بار که او را دیدم، جبهه ی دشت عباس بودیم. او تازه آمده بود و برای ما خاطرات فتح بستان را تعریف میکرد و چه زیبا و با حال تعریف میکرد. آنچنان برایمان گفت که گویی دشت عباس را بستان کرد. شبها وقتی سر پست بودم و او پاسبخش بود، وقتی به ما سر میزد، آمدنش همیشه روحیه دادن بود. او روحیه ی جبهه بود و جبهه روحیه اش. وقتی پادگان بودیم باز هم از روحیه دادنش او را شناختم و از شعار معروفش که در ورزش صبحگاه شعار میداد: «الیوم یوم الافتخار» این شعارِ معمولاً آخرهای ورزش بود. گروهان سرعتش زیادتر میشد؛ چفیه ها، دستمالها، اورکتها و هر چیز مشابهی که دم دست بود، بالای سر چرخ میخورد و خیلی گرم و با حال، شعار تکرار میشد. «سید حمید» عقب عقب امّا پیشاپیش گروهان رو به ما، دستها را به طرف آسمان میگرفت و تکان میداد و میگفت: «امروز روز وحدت است.» و همه میگفتند: «الیوم یوم الافتخار» ... «روز شکست دشمن است ... الیوم یوم الافتخار ... قال الحسین قال الامام ... الیوم یوم الافتخار ... انّا فی نهج الامام ... الیوم یوم الافتخار» شب حمله که قرار بود ما را از پشت جبهه به خط مقدم ببرند، من و او توی ماشین «الف» کنار هم بودیم و او شعار میداد و بچه ها جواب میدادند. وقتی که نزدیک خطر رسیدیم، شعار دادن را قطع کرد و گفت: «بچه ها اگر فردا نبودیم که هیچ؛ و اگر زنده بودیم، سر جاده آسفالته ی دهلران، همه شعار الیوم یوم الافتخار را سر میدهیم.» و همه ی بچه ها با تکبیر قول مساعدت دادند و پیمان بستند: «فردا جاده آسفالت ... الیوم یوم الافتخار» ... فردای آن شب، غروب آفتاب همه جمع شده بودیم و شعار «الیوم یوم الافتخار» را سر میدادیم. پشت خاکریز پدافندی جاده دهلران؛ امّا شهید حمید مهدی نسب با ما نبود. اینبار هنگام شعار دادن رژه نمیرفتیم؛ سینه میزدیم و به شعارها یک جمله اضافه شده بود و آن این که: «یاد شهید مهدی نسب ... الیوم یوم الافتخار» ⏮ ادامه دارد.... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷🌷🌷🌷 فرزند چهارم شهید ناصر مسلمی از شهدای مدافع حرم خوزستانی در قاب تصویر ❤️... و تو چه می دانی دلتنگی برای پدر یعنی چه؟! 😔 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌘 🌙 گریه هم بر غم این فاصله مرهم نشود... 📷 عکسی که همسر شهید مدافع حرم محمد بلباسی در صفحه اینستاگرام خود منتشر کردند. 💠 مدافعان مظلوم و دلاور حرم در سوریه را از یاد نبریم که امنیت ما حاصل جانفشانی آنهاست💠 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷 قسمت 1⃣3⃣ 🌺غلومرضا سالها قبل یعنی ۴ اسفند ماه ۱۳۶۲ وقتی خورشید روز پنجشنبه غروب کرد، یاد «غلامرضا» نیز با افق دلتنگ غروب همراه شد تا اگرچه خورشید در آدینه‌ای دیگر، طلوع را تجربه می‌کرد اما او طلوعی در «عند ربهم» بیابد... پدر دوست داشتنی بچه‌های مساجد دزفول - همان « غلومرضا»ی بچه‌ها - از پل «خیبر» راهی به آسمان گشوده بود و عجیب آنکه چون می‌دانست بچه‌هایش تاب دیدن چشمان بسته او را ندارند خود را به «ندیدن» زد و ۱۲ سال در غار «اصحاب» خیبر خواب بود... بچه‌ها خوابیدن او را باور نکردند ! آخِر آنها هیچوقت خوابیدن او را ندیده بودند حتی وقتی در «بیشه پوران» (۱) همه در چادرها به خواب ناز می‌رفتند « غلومرضا» بیدار بود و به آینده آنها می‌اندیشید... وقتی « غلومرضا» به جبهه می‌رفت بچه‌ها سخت دلتنگ او می‌شدند و البته او دلتنگ تر !... شاید به همین دلیل در ۲۶ آذرماه سال ۶۰ در «دشت عباس» در نامه‌ای به برادرش هادی می‌نویسد: «...اميدوارم كه بچه‌هاي جلسه به ‌سراغم نيامده باشند و تق تق تق ـ كيه ـ غلومرضا نيستش؟ » ⏮ ادامه دارد.... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم