eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
اصلا امروز هرطور که می‌خواهد بچرخد همین در فکر تو بودن حالم را خوبِ خوب می‌کند صبح بخیر دل انگیزترین! ✨الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج✨ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
حسین جان آقا ببین کہ بغض بدی در گلوی ماست بوسیدن ضـریح شما آرزوی ماست صبحم به نام شما از دور سلام @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃🌸🍃🌸 💫ای صبا گر بگذری بر کوی مهرافشانِ دوست یار ما را گو سلامی دل همیشه یادِ اوست❣ 💐❤️ 🌷🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
من بہ این ایمان دارم و رسیده ام ڪہ ٺنها راه نجاٺ جامعہ و عاقبٺ بخیرے فقط گوش بہ فرمان آقا بودن اسٺ☝️ و لاغیر ... شهید_علی_محمد_قربانی 🌸🕊 شادی_روحش_صلوات🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان زندگینامه شهید حسین خرازی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه شهید حاج حسین خرازی قسمت 2⃣ بخش 5⃣ بعد آرام برگشت، پشت به ما كرد و راه افتاد. با چنان حالتي ميرفت كه انگار هر لحظه منتظر ضربه اي از پشت سر بود. كمي كه دور شد با چرخشـي، ناگهـان روبه ما برگشت. جوري كه بخواهد ما را در حال نشانه رفتن پشتش غافلگير كند، اما حسين مشغول صحبت با بيسيم بود و من داشتم رفتن او را نگـاه مـي كـردم و عباس غرغركنان از شيب خاكريز بالا ميرفت. حسين، با يك دست گوشي بيسيم را گرفته بود و با دستي ديگر سعي داشـت قمقمه اش را از كمر باز كند. كه كرد و بعد آن را پرت كرد طرف اسـير عراقـي و گفت «بگير.» عراقي ميان زمين و هوا قمقمه را گرفت، لحظه اي نگاهش كرد و بعـد خميـده اما سريع به سوي شهر دويد، چنانكه گويي از مرگ فرار ميكند. ‰ خورشيد روي خط افق ميانِ انبوه ابرهاي سرخ شـناور بـود. عبـاس از پشـت ضدهوايي پايين آمد. انگشتها و عضلات بازويش آشكارا از خسـتگي مـيلرزيـد. چند ساعتي بود كه براي ايجاد يك خط آتـش يكسـره شـليك كـرده بـوديم. دو هليكوپتر افتاده بود اما منطقه حساس شده بود. شدت آتش روي سرِ ما بـي سـابقه بود. عباس گفت: «كار خودش را كرد. گراي دقيقِ ضدهوايي و فرمانـده ی تيـپ را داده به توپخانه شان.» عباس اصرار داشت از آنجا برود. اما او از صبح مانده بود و همـان دو گـوني شن را سنگر فرماندهي كرده بود. و به وسيله ی بيسيم با ديگران در ارتباط بود. پيك ها پشت سر هم پياده يا با موتور مي آمدند، خبر ميدادند و دستور مي گرفتند. بچه هـا در شلمچه هنوز با تانكها درگير بودند و نيروهاي سمتگمرك مي گفتند: «نااميدي شجاعشان كرده است.» مي گفتند: «بيشتر از پانزده هزار نفر در شهر هستند و اگر انگيزه ی جنـگ از آنهـا گرفته نشود، كار سخت تر از اين خواهد شد...» هوا داشت رو به تاريكي ميرفت. وقت اذان مغرب بود. حسين كـه در همـين يكي دو ساعت آشكارا كم حرف و بيقرار شده بود، آستينش را بالا زد تا وضـو بگيرد كه صدايي دور، همهمه ی گلوله ها و شليك را شكست. «االله اكبر، دخيل الخميني...» حسين سراسيمه از خاكريز بالا رفـت. دوربـين را مقابـل چشـمها گرفـت و چهره اش براي لحظه اي شكفته شد. كنارش ايستادم؛ دوربين را بي هيچ كلامي اما با لبخندي گشوده، به من داد. نگاه كردم تا چشم كار ميكرد سـتوني از سـربازان عراقي بود كه زير پيراهن هاي سفيدشان را به علامت تسليم بـالاي سرشـان تكـان ميدادند و پيشاپيش همه، همان اسير اخموي لجباز بود. آتش سبك شد. مقاومت دشمن درهم شكست. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه شهید حاج حسین خرازی قسمت 3⃣ بخش 1⃣ ✨ فرودگاه هواپيماي باري ساده بود؛ بدون صندلي يا هيچ چيـز ديگـري بـراي نشسـتن. برزنتي تيره و كثيف را سرتاسر پهن كرده بودند و حالا دور تا دور نشسته بودنـد. جمعي بودند تكيه داده به بدنه ی فلزي هواپيما كه هيچ پوشش داخلي نداشت و بـه تمامي فلز بود، و سيمها و پيچهايي كه درهم تنيده بودند. اول كه سوار شدند، با ديدن هواپيما كلّي خنديد. متلك و شوخي كرد اما حالا هيچ كس حرفي نميزد. صداي موتور چنان بلند بود كه هر صداي ديگري را خفه ميكرد. با اين همه، جواني كه بيست و يكي دو ساله مي نمود، تكيه داده بـود بـه ساك و پشت سرش را چسبانده بود به بدنه ی هواپيما و پـايش را از ميـان وسـايل درهم ريخته، دراز كرده بود و چشمهايش را بسته بود. يك نفر پوشش زرد رنگ بسته بيسكويتي را باز كرد، دو تا برداشت و بسته را داد به بغل دستي اش و با اشاره تعارف كرد و خواست تـا همـه آن را دسـت بـه دست كنند. آنكه كنار دست جوان نشسته بود، يكي برداشـت و بسـته را گرفـت مقابل جوان و با پشتهمان دست، آرام به بازويش زد. اما او چشم باز نكرد، مرد كه موهايش بيشتر سفيد بود تا خاكستري، لبخندي زد و پيش خودش گفت: «ايي جوان!» همان وقت هواپيما چنانكه در چاله اي افتاده باشد، پايين رفـت، تـه دلِ همـه خالي شد. لحظه اي بعد، دوباره اوج گرفتند و بار ديگر پايين آمدند. چند نفر بلنـد شدند و از پنجره بيرون را نگاه كردند و با اشاره ی دست و لبخندي از سر آسودگي، به ديگران خبر دادند كه رسيده اند. ارتفاع هواپيما كم و كمتر شد. بعضيها كه خسته تر بودند و بي صبرتر، زودتـر از ديگران باقي ماندة تخمه ها، ميوه ها و خوراكيها را در ساكها جا دادنـد و بنـد اسلحه ها را روي شانه انداختند و رو به در ايستادند و آماده ی بيرون رفتن شدند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه شهید حاج حسین خرازی قسمت 3⃣ بخش 2⃣ هواپيما به زمين نزديك شد.حالا درختها، سـاختمانها و آدمهـا معلـوم بودنـد. نزديك به اندازه ی واقعيشان. در همين لحظه، هواپيما تكان شديدي خورد و دوباره اوج گرفت. آنها كه ايستاده بودند تا از پنجره بيرون را ببينند، به طرف ديگر پـرت شدند. جوان برخاست؛ هواپيما دوباره تعادلش را به دسـت آورد. او، چشـمهايش را ماليد و بعد و با هر ده انگشت موهاي كوتاهش را شانه كرد. در همـان حـال، بـا حركت دست و صورت از كنار دستي اش پرسيد چه خبر شده است؟ كسي درست نميدانست. كسي اشاره كرد به بيرون و چيزي گفت. كلمه هايش در غرشِ مهيب هواپيما بلعيده شد. جوان برخاست؛ بيرون را نگاه كـرد. آدمهـا را ديد كه پشت ساختمانها، درختها و ماشينها پنهان مي شدند. بسرعت ميدويدنـد و به زمين مي افتادند. عده اي لباس نظامي پوشيده بودند و بقيه لباس كردي بـه تـن داشتند. اسلحه ها چندان مشخص نبود، صداي تيراندازي هم. اما مطمئن شـد كـه فرودگاه امن است. حالا هواپيما اوج گرفته بود و همان جا مي چرخيد. واضح بود سوخت كـافي براي دور شدن ندارد و اين، همه را نگران كرده بود. هواپيما از فرودگاه گذشت و روي سنندج دور زد اما شهر در محاصره ی كوهها بود. هيچ جاده ی صـاف و مناسـبي براي فرود ديده نميشد. وقتي هواپيما دوباره به آسمان فرودگاه برگشت، اطـراف باند خلوت بود. به نظر ميرسيد مدافعان، دشمن را از آنجا رانده اند. هواپيما بسرعت پايين آمد، چنانكه آنها احسـاس كردنـد رو بـه بـالا كشـيده مي شوند و چيزي نمانده تا به سقف برخورد كنند. سرانجام چرخ هاي هواپيما بـاز شد و با ضربه اي شديد روي باند نشست. همه بسرعت آمـاده شـدند و جلـو در خروجي صف بستند. هواپيما طول باند را طي كـرد و درسـت مقابـلِ سـاختمان ايستاد. به محض باز شدن در كه رو به پايين باز ميشد و پلكان هـم بـود، همـه براي پياده شدن هجوم بردند. چند نفر داد زدند: «يكي يكي، هل ندهيد» و با عجله ديگران را در يك صف مرتب كردند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه شهید حاج حسین خرازی قسمت 3⃣ بخش 3⃣ با خاموش شدن موتور صداي تيراندازي خيلي واضح شـنيده شـد. دو نفـر از پلكان پايين رفتند، اولي درست روي پله ی آخر تيـر خـورد و معلـوم نبـود تيـر از كجاشليك شد. دومي بسرعت برگشت بالا و خود را انداخت ميان جمع. «خطرناك است. همين جا بمانيد» كنار باند فرود، پاي ديوار ساختمان آجري، كسي با لباس سربازي با صـورت به زمين افتاده بود. آسفالت كنار سر و سينه اش سرخ و خيس بود. خلبان آمد. بـا حركت شديد دستها و با صداي خفه اي كه انگار مي ترسيد مردهاي مسلح بيـرون بشنوند، گفت: «پياده شويد؛ ماندن در اينجا خيلي خطرناك اسـت. ممكـن اسـت هواپيما را هدف بگيرند، همه مان ميرويم روي هوا.» جوان كه حالا داشت از پنجره با دقت و احتياط بيرون را نگاه ميكرد، گفـت: «اول بگذار بفهميم چه خبر است.» بعد به سمت ديگر هواپيما رفت و دوباره به بيرون چشم دوخت. از پشت يك ماشين سرخ رنگ آتشنشاني به سويشان شليك ميشد. حالا ارتشيهـا پشـت دو نفربرِ نظامي سمت غربِ محوطه، موضع گرفته بودند. جوان رو به جمع برگشت. با صدايي كه همه را ساكت كرد، فرياد زد: «از ساختمان رو به رو شليك ميكنند، بالاي پشت بام هستند، شش، هفت نفر يا بيشتر، درست نديـدم. پشـت دو پنجـره ی سمت راست مقابل ما سنگر گرفته اند، پشت ماشين آتشنشاني هم. تقريباً محاصره شده ايم، بجز سمت غرب كه خودي هايند.» كسي از ميان جمع، چنانكه چاره بخواهد، گفت: «خُب؟» مردي حدود سي ساله با اندام نه چندان درشت اما ورزيده گفـت: «خُـب كـه خُب، فاتحه ی خودمان را مي خوانيم و راست ميرويم توي شكمشان!» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه شهید حاج حسین خرازی قسمت 3⃣ بخش 4⃣ جوان گفت: «يكي با من بيايد، بقيه زير خط آتـش مـا بپرنـد پـايين و پشـت نزديكترين ماشين به ساختمان موضع بگيرند، پشت همان تويوتاي آبي.» بعد، رو به مرد كرد و گفت: «شما با من بيا.» مرد پلكهايش را خواباند و سرش را كمي خم كرد كه، قبول. جوان گفت: «من ساختمان را دارم، شما حواست به آنجا باشد كه از پشت تير نخوريم.» با دست محوطه ی ميان ساختمان و باند فرود و ماشين آتشنشـاني را نشـان داد. آن وقت بدون آنكه منتظر جواب مرد شود، به سـوي پلكـان رفـت. اسـلحه را از ضامن خارج كرد و آن را روي رگبار گذاشت و بسرعت بيرون زد. اسلحه را بـه سينه چسباند، در خود گرد شد و از آن سوي پلكان كه نرده نداشت، پريد پـايين، شانه اش كه به زمين رسيد، باز شد، غلتيد و پشت پلكان موضـع گرفـت. در ايـن لحظه، سوي پنجره كه نزديكترين هـدف شود، شـليك كـرد.صـداي فـرو ريخـتن شيشه هايي كه هنوز نشكسته بودند، در محوطه پيچيـد. دوبـاره شـليك كـرد. مـرد همراهش هم بعد از او پريد. هر دو زير شكم هواپيما پشت به پشت هم به دو سو شليك ميكردند. گلوله ها از رو به روی هم، بي وقفه مـي باريـد، بـه بدنـه ی هواپيمـا مي نشست يا در برخورد با فلز پلّه ها كمانه ميكرد. زير خط آتش آنها، نيروهاي ديگر يكي يكي از پله ها مي پريدند. فقط اسـلحه و خشاب با خود داشتند. آخرين نفر كه پريد، ميان زمين و هوا تيـر خـورد، فريـاد كوتاهي كشيد و افتاد. از بالاي ساختمان كسي با لباس و دستار كـردي برخاسـت. جـوان، موشـك آر،پي،جي را بر شانه اش ديد و دلش فرو ريخت. پيش از آنكه بتواند عكس العملي نشان دهد، موشك شليك شد. جوان براي لحظه اي چشمهايش را بست و احساس كرد آتش گرفته است. گلوله در هوا منفجر شد، درست بالاي هواپيما. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم