۲۶ آبان ۱۴۰۰
🔹روز۲۰ فروردین ۱۳۲۱، «پزشك احمدي» که زندانیان سیاسی مخالف رضاشاه را در زندان با تزریق آمپول هوا میکشت، در عراق شناسایی و دستگیر شد. وی که پس از سقوط رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰ از ایران فرار کرده بود، به تهران مسترد و محاکمه شد.
✏️غلامحسین بقیعی در کتاب خاطراتش می نویسد: «یکی از مسایل مهم روز که پیوسته در مطبوعات منعکس می شد، محاكمه پزشک احمدی بود. یک روز روزنامه فروشها داد می زدند: فوق العاده! به دار زدن پزشک احمدی!.... فردا در میدان توپخانه !... فوق العاده !.... اذان صبح خود را به آنجا رساندم غوغای غریبی برپا بود. یک تیر چوبی بسیار بلند با قرقره و طناب مخصوص در ضلع غربی میدان به چشم می خورد. نماینده دادستان حکمش را قرائت نمود و قاضی عسکر گفت: استغفار و توبه کند و از مامورین تقاضا نمود که اجازه دهند محکوم دو رکعت نماز بخواند. پس از نماز روی چهارپایه زیر چوبه دار ایستاد و فریاد زد: ای مردم من قاتل نیستم !... یگانه گناهم اینه که دستور مافوقم را اجرا کرده ام... و حالا چون از همه ضعیف ترم، همه چیز به گردن من افتاده... قاتل اصلی، سرتیپ مختار و خود رضا شاهه. پاسبانها بیش از این مهلت ندادند. حلقه طناب را به گردنش انداختند و به سرعت بالا کشیدند.»
#واقعیت_های_عصر_پهلوی
۲۶ آبان ۱۴۰۰
۲۶ آبان ۱۴۰۰
💥ابر حریف سیاستمدار بزرگ تاریخ ایران اسلامی🇮🇷🇮🇷🇮🇷💥
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۶ آبان ۱۴۰۰
۲۷ آبان ۱۴۰۰
🌌 آسمان ابری دلهایمان نور خورشید نگاهت را تمنا میکند.
یا صاحب الزمان
#صبح_بخیر
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۷ آبان ۱۴۰۰
°| 🍃🌙🕊 |°
.
.
به کویَت گر چنین آشفته میگردم، مکن منعم
دلی گم کردهام اینجا و میجویم نشانش را 💔
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۷ آبان ۱۴۰۰
از نوشخند گرم تـــو
آفاق تازه گشت ..
صبـــح بهـار ، این لبِ خندان
نداشـته است ...
🌷شهید هادی فضلی🌷
لشکر۳۲ انصارالحسین
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۷ آبان ۱۴۰۰
از ولایت دفاع کنید تا زمانی که ولایت زنده باشد اسلام هم زنده است.
اجازه ندهید بار دیگر واقعه کربلا تکرار شود.
نائب امام زمان(عج) را حمایت کنید تا زیر پرچم ولایت هستید آسیب نمی بینید.
هرگز خانواده شهدا را فراموش نکنید ، خانواده های شهدا نشانه غیرت و سند صلابت و ایثار جوانان ما هستند.
🌷شهید مدافع حرم جبار دریساوی🌷
شهادت: ۱۳۹۳/۷/۱۷ ،حلب سوریه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۷ آبان ۱۴۰۰
۲۷ آبان ۱۴۰۰
داستان بسیار جذاب " حکایت زمستان "
با ما همراه باشید...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۷ آبان ۱۴۰۰
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 ✿﷽✿ 🕊 🔴 #حکایت_زمستان 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 1⃣7⃣ سربازها برای تش
قسمتهای ۷۱ تا ۸۰ کتاب بسیار زیبا و جذاب حکایت زمستان
۲۷ آبان ۱۴۰۰
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 1⃣8⃣
همیشه این طور وقتها، دست به دامان اهل بیت (علیهم السلام) میشدم؛ با صدای بلند شروع کردم به خواندن دعای توسل. از تأثیر این دعا، هم نیروی مقاومتم بیشتر شد، هم فکر سازش و خفت کشیدن از سرم رفت. نزدیک ظهر، بالاخره در را باز کردند. سربازی جلو در بود که بعداً فهمیدم اسمش کریم است. او لاغر بود و دیلاق، با صورتی به سیاهی ذغال و دماغی به تیزی سرنیزه و چشمانی به درشتی چشمان یک گربهٔ چاق و گوشت آلود. کریم جزو همان چند سربازی بود که دیروز ریخته بودند روی سر من و او بدتر و بیرحمانهتر از همه زده بود. همین که آمد توی کانتینر، از شدت بوی عرق دماغش را گرفت و صورت ذغالیاش را کشید توی هم. اشاره کرد بروم بیرون، همین که رفتم نزدیکش و خواستم از جلوش رد بشوم، یک لگد چرخشی زد به سینه ام و انداختم زمین.
فهمیدم کاراته باز است. تحمل بیست و چهار ساعت شکنجهٔ وحشیانه، بیچارهام کرده بود، در عین حال او باز هم رضایت نمیداد که دست از سرم بردارد. در کمال تعجب دیدم موقعیت برتر خودش را به رخ من میکشد و از این میگوید که او پوتین دارد و من پابرهنه هستم؛ آن هم با پاهایی تاول زده.
فکر میکردم بی رحمیاش به همان لگد ختم می شود، ولی دیدم آمد جلو و کف عاج دار و دندانه دندانهٔ پوتینش را گذاشت روی یکی از پاهای من و فشار داد. نتوانستم خودم را کنترل کنم. دادم رفت به هوا وقتی پوتینش را برداشت، دیدم پوست پایم کنده شده، گفتم شاید حس سبعیتش دیگر ارضاء شده. بلند شدم بروم بیرون، دوباره لگد زد. من که وضع اعصابم ریخته بود به هم، این بار، بدون این که باز ملاحظهٔ عواقب کارم را بکنم، پای او را بین زمین و هوا گرفتم و با اجرای یک فن، کوباندمش کف کانتینر. مثل مار زخم خورده، از جا پرید و بلند شد ایستاد. در حالی که از سر غیظ می خندید و با دو دستش اشاره میکرد بروم طرفش، گفت:
« ها!ها! زييِن، زييِن: إمتی شِغُل. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۷ آبان ۱۴۰۰
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 2⃣8⃣
مرا دعوت به مبارزه میکرد. منظورش این بود که ما هم شغل هستیم؛ یعنی دو تایی کاراته بازیم. بعد هم گفت:
« که تا به حال در آن اردوگاه کسی جرأت نکرده راست توی چشم او نگاه کند و من اولین کسی هستم که مقابلش ایستادهام. »
با این که نزدیک چهل و هشت ساعت بود که چیزی نخورده بودم، ولی به خاطر باز شدن در و آمدن هوای تازه، نیروی
دوبارهای گرفته بودم. کریم برای بار دوم که خورد زمین، فهمید حریف من نمیشود. سرش را کرد به طرف در و چیزی گفت. یکدفعه دیدم هفت، هشت تا سرباز دیگر ریختند تو، مثل روز قبل، چوب و باتوم و کابل و این جور چیزها دستشان بود. من که از دیروز قید زندگی را زده بودم، خودم را نباختم و محکم سرجایم ایستادم. یکیشان که هیکلش از بقیه درشتتر بود و قناسیتر و درجهٔ استوار دومی داشت و بعداً فهمیدم اسمش محمود است، به حالت تهدیدآمیزی گفت:
« میدونی اینجا چه جور اردوگاهیه؟ »
گفتم: « نه. »
گفت:
« این جا خرس خمینی رو فلان میکنن. »
حرف رکیکی زد. با عربی دست و پا شکستهای که بلد بودم، گفتم:
« من حرس خمینی نیستم و نمیدونم تو داری چی میگی. »
در این لحظه، کریم اهانتی به امام خمینی کرد و گفت:
« بهت میفهمونیم که چی داریم میگیم. »
گفتم:
« هر غلطی میخوای بکنی، بکن، ولی به رهبرم توهین نکن. »
غیر از کریم، بقیهٔ آنها حالت تهاجمی گرفتند. خودم را آمادهٔ خوردن ضربههای شدیدی کردم و این بار اشهدم را هم خواندم. یکدفعه دیدم کریم رو کرد به آنها و آهسته چیزی بهشان گفت. به نشانهٔ تأیید حرفش سر تکان دادند و همه با هم رفتند بیرون و در را بستند.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۷ آبان ۱۴۰۰
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 3⃣8⃣
چیزی به ظهر نمانده بود. کانتینر باز مثل دیگ روی آتش شده بود، تاولهای کف پایم ترکیده بود و بدجوری اذیتم می کرد.
در آن لحظهها هیچ ملجا و مأمنی سراغ نداشتم، جز این که روی بیاورم به درگاه امام زمان (علیه السلام). چون طاقتم دیگر داشت طاق میشد و بعید نبود که تسلیم خواستههای زور عراقیها بشوم. با چشمانی گریان و با حالی منقلب، متوسل شدم به حضرت و از ایشان خواستم که مرا از این وضع نجات بدهند.
حدود یک ساعت بعد، دوباره سر و صدای باز شدن در بلند شد. یک افسر آمد تو و یک درجه دار، که به قول عراقیها می شدند: " ضابط و نایب ضابط "
پشت سر آنها کریم با آن قد درازش آمد تو و بعد هم یک اسیر ایرانی که به زودی فهمیدم مترجم است و نامش عبدالامیر. احتمال میدادم که آن افسر، فرماندهٔ اردوگاه باشد. هر چه که بود، یقیناً حرف آخر را او میزد. با این که دلم پر از کینه و نفرت بود، ولی یک آن به دلم افتاد که منطقی و معقول از خودم دفاع کنم. برای همین خیلی زود بلند شدم و در حالی که کف پاهایم را روی پیراهنم گذاشته بودم، خبردار ایستادم. افسره انگار از این حرکت خوشش آمد. شروع کرد به حرف زدن. با اینکه معنی حرفهایش را میفهمیدم ولی عبدالامیر نقش مترجمی اش را ایفا میکرد. گفت:
« میگه تو یک اسیر هستی و باید قوانین
اردوگاه رو رعایت کنی. »
چندتا از این قوانین را هم گفت. وقتی حرفش تمام شد گفتم:
« من اطاعت دستور میکنم ولی به شرط این که به من زور نگین. »
گفت:
« چه کسی به تو زور گفته؟ »
به کریم اشاره کردم و گفتم:
« یک ساعت پیش این اومده اینجا به من میگه بیا مبارزه کنیم؛ شما بفرمایین که اگر من مبارزه کنم ، خلاف قانون کردم یا نه؟ »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۷ آبان ۱۴۰۰
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 4⃣8⃣
وقتی عبدالامیر حرفم را ترجمه کرد، ضابط نگاه چپی به کریم کرد و گفت:
« معلومه خلاف قانون کردی. »
کریم جوری خیره شده بود به من انگار میخواست با نگاه مرا بکشد، آخرش هم نتوانست خودش را کنترل کند و با ناراحتی گفت:
« کذاب! »
ضابط برگشت طرف او و بهش گفت:
« چب! » یعنی خفه شو.
البته این را بخاطر هواداری از من نگفت، بلکه ناراحت شد که چرا او در حضور یک افسر، بدون اجازه حرف زده است. برای این که جواب کریم را داده باشم، پایم را نشان ضابط دادم و گفتم:
« اون به من گفت شما اینجا نه سلاح دارید نه پوتین، ولی ما داریم. بعد هم اومد با پوتینش این بلا رو سر من درآورد. »
کریم مرتب داشت سبیلش را میجوید و هی به من چشم غره می رفت. هر چند که چشمم از افسره آب نمیخورد، ولی قدری دلم خنک شده بود. برای این که کریم را بیشتر بجزانم گفتم:
« شما میگین احترام فی نفسک، درسته یا نه؟ »
گفت:
« بله»
منظور آنها از این جمله، احترام متقابل گذاشتن بود که البته در بسیاری از موارد، با قلدری توقع داشتند که احترام فقط از طرف اسرا باشد. برای اینکه ضابط را خوب بپزم گفتم:
« مثلا الان که شما اومدی تو، من به احترامت از جام بلند شدم، در واقع به خودمم احترام گذاشتم، درسته یا نه؟ »
گفت:
« بله »
گفتم:
« ولی این سرباز شما و چند تا سرباز دیگهتون طوری با من رفتار کردن که من هیچ وقت حاضر نیستم جلو پاشون بلند شم. چون مثل شما فهمیده و منطقی نیستن. »
او حواسش حسابی به صحبتهای من جلب شده بود. عبدالامیر هم موقع ترجمه، پیازداغ حرفهایم را بیشتر میکرد تا تاثیر بهتری بگذارد. به کریم اشاره کردم و گفتم:
« این سرباز شما نه تنها به خودش احترام نمیگذارد بلکه به رهبرشم احترام نگذاشته. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۷ آبان ۱۴۰۰
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 5⃣8⃣
ضابط با یک ناراحتی توام با نگرانی پرسید:
« برای چی؟ مگر چی شده؟ »
گفتم:
« اون به رهبر و امام من توهین کرد و ناسزا گفت، در صورتی که من به رهبر شما هیچ توهینی نکردم. »
باز برگشت طرف کریم و نگاه پر از خشمی به او گفت:
« بدون اجازه من هر غلطی که دلت خواسته، کردی. »
برای این که آخرین تیر را هم زده باشم، گفتم:
« خلاصه اگر کریم بخواد اینجا باشه، فردا من از نظر شما بدترین آدم میشم؛ اون هیچ قانونی رو رعایت نمی کنه، منم که زیر بار حرف زور نمیرم، برای همینم احتمالاً با گلولهٔ همین آدم کشته میشم. »
بعد هم گفتم:
« من روزی که از خونه زدم بیرون، به خانوادهام گفتم منتظرم نباشن؛ ما از کتک خوردن و شکنجه و شهادت ترسی نداریم، این شما هستین که باید برای خودتون یه فکری بکنین. »
عبدالامیر حرفهای آخرم را جور دیگری ترجمه کرد که یک وقت ورق به نفع حریف برنگردد. ولی من اصرار داشتم همان حرفهای خودم را بگوید. گفتم:
« اگر نگی، خودم بهش میگم. »
او رو به ضابط کرد و گفت:
« این میگه که ما از کشته شدن ترسی نداریم. »
ضابط چند لحظهای ساکت ماند. بعد پرسید:
« تو بچه داری؟ »
گفتم: « نه »
گفت: « زن داری؟ »
گفتم: « نه »
گفت:
« پس چرا این قدر از مرگ حرف میزنی؟ تو باید امید داشته باشی که برگردی ایران، اون جا ازدواج کنی، بچه دار بشی. »
با این حرفها مثلاً میخواست کمی هم مرا دلداری بدهد.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۷ آبان ۱۴۰۰
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 6⃣8⃣
خلاصه این که صحبتهای آن روز همان، و کم شدن شر کریم همان. بعداً بچهها بهم میگفتند:
« خدا پدرت رو بیامرزه، چی گفتی که افسره این بلا رو سر کریم درآورد؟ »
ابتدا فکر میکردم که عقل و منطق خودم بوده که کار را درست کرده است، اما وقتی دربارهٔ بیرحمی و بی منطقی ضابط چیزهایی شنیدم، و خودم هم روزهای بعد، این بیرحمی و بیمنطقی را به وضوح در اعمال و رفتار او دیدم، فهمیدم که توسلم به امام زمان (عليه السلام) نتيجه داده است.
به عنوان مثال، یکی از ظلمهایی که کریم زیر نظر همان ضابط به بچهها می کرده، قطع کردن آب حمام و توالتها، برای مدت طولانی بوده است. همیشه سه، چهار روز قبل از آمدن مأموران صلیب سرخ، آب را باز می کرده تا اردوگاه تمیز شود و وقتی مأموران میرفتهاند، باز همان بساط قبل را پهن می کرده است.
کریم را به عنوان تنبیه، چند روزی فرستادند روی یکی از برجهای اردوگاه، برای نگهبانی. با توجه به تابش مستقیم آفتاب و گرمای شدید هوا، آنجا خیلی اذیت می شد. هر بار که مرا توی محوطه میدید، از همان بالا بهم فحش میداد و تهدیدم میکرد. ولی دیگر هیچ وقت فرصت عملی کردن تهدیداتش را پیدا نکرد، چرا که بعد از آن چند روز، او را تبعید کردند به خط مقدم جبهه. ظاهراً همان جا هم به درک واصل شد، یا بلای دیگری سرش آمد. به هر حال، اردوگاه برای همیشه از شرش خلاص شد.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۷ آبان ۱۴۰۰
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 7⃣8⃣
همان طور که گفتم، بین عراقیها، استواری بود به نام محمود، با این که کینه و عنادش در حد کینه و عناد کریم نبود، ولی بچه ها را زیاد اذیت میکرد.
بین اسرا، روحالله نامی داشتیم که از بچههای مخلص ارتش بود و در اردوگاه، مسؤولیت آشپزخانه را به عهدهاش گذاشته بودند. روحالله از آن کشتی کج کارهای درجه یک بود که هیکل درشت و سنگینی داشت. معمولاً کمتر کسی حریف میشد که بتواند مچ دست او را بخواباند.
محمود که خودش هم هیکل درشتی داشت و همیشه فکر میکرد پر زورترین آدم دنیا است، یک روز گیر داد به روح الله. گفت:
« من زورم از تو خیلی بیشتره. »
اینطور وقتها، بچهها معمولاً زود کوتاه میآمدند و برای درامان ماندن از عواقب بعدی، حرف طرف عراقی را تأیید میکردند. آن روز ولی روحالله، در جواب او، خیلی قاطع و محکم گفت:
« نه، زور تو زیاد نیست. »
برای کسی مثل محمود خیلی سخت بود که این حرف را بشنود. گاهی که بچهها مُخش را کار میگرفتند و دروغهایی دربارهٔ پیچیدگی عضلاتش و زور زیادش میگفتند، او مثل خر کیف میکرد و به خودش میبالید. همیشه هم وقتی توی گوش اسیری میزد، اگر او خودش را زود به زمین نمی انداخت، محمود میافتاد به جانش و حسابی حالش را جا میآورد. در آن لحظه هم که روحالله آن حرف را زد، خیلی بهش برخورد. بلافاصله آن روی سگش بالا آمد و با عصبانیت گفت:
« بیا با هم مبارزه کنیم. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۷ آبان ۱۴۰۰
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 8⃣8⃣
روحالله با رندی خاصی گفت:
« مبارزه که ممنوعه، ولی اگر تو راست میگی که زورت از من بیشتره، جور دیگهای هم میتونی این رو ثابت کنی. »
محمود زود پرسید:
« چطوری؟ »
روحالله گفت:
« من رو بداری رو کولت و دو دور، دور اردوگاه بچرخونیم. »
محمود رو حساب این که کلهاش خیلی داغ شده بود، بدون این که به حرف او فکر کند، بلافاصله زانو زد و از روحالله خواست که بنشیند روی دوشش. روحالله هم از خدا خواسته این کار را کرد. محمود یک دور، دور اردوگاه زد. حسابی به نفسنفس افتاده بود و از صورتش داشت عرق میچکید، همهٔ اسرا و تمام نگهبانهای عراقی، میخ آنها شده بودند. روحالله به هرکدام از بچه ها که میرسید، میگفت:
« تو عمرم همچین خرسواریای نکرده بودم! »
از نگاههای خستهٔ محمود، معلوم بود که به غلط کردنش پشیمان شده است. ولی غرورش مانع از آن میشد که راکبش را زمین بگذارد، مخصوصاً که روحالله وقتی دید او ایستاده، بهش گفت:
« ها؟ أنت ضعيف؟ »
محمود با ناراحتی گفت:
« لا، أنا قوی. »
و دوباره راه افتاد.
آن روز روحالله به همین نحو، محمود را مضحکهٔ اسرا کرد. به قول خودش:
« دو دور خرسواری نصیبش شد؛ آن هم مفت و مجانی. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۷ آبان ۱۴۰۰
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 9⃣8⃣
بعد از بلایی که از طریق من سر کریم آمد، سربازهای عراقی اسمم را گذاشتند:
« ابومَشاکل، یعنی پدر مشکلها »
رو حساب اینکه به خاطر همان قضیه در اردوگاه هم معروف شدم، اسرا سعی می کردند هوایم را داشته باشند. مثلاً چون همیشه دوست داشتم در کنج باشم، هر آسایشگاهی که می رفتم، یکی از دو کنج بالای آسایشگاه را میدادند به من، دقیقاً به همین خاطر آنها هم اسمم را گذاشتند
« ابوزاویه. »
کمکم، هم بین عراقیها و هم بین ایرانیها، به این دو اسم معروف شدم؛ گاهی بهم میگفتند ابو مشاکل، گاهی هم میگفتند ابو زاويه.
من که طعم ضرب و شتم عراقیها را چشیده بودم و ترسم نسبت به آنها ریخته بود، گاهی بدم نمیآمد که پا روی قوانین زورشان بگذارم. البته پیداکردن این روحیه، زمینهٔ دیگری هم داشت که برمیگشت به عنایتی که از حضرت ابوالفضلالعباس (علیه السلام) دیده بودم و به همین خاطر از چند مهلکهٔ خطرناک، جان سالم به در برده بودم. پدرم در بچگی، مرا مخصوصاً بیمهٔ آن حضرت کرده بود و برای همین هم اسمم را عباس گذاشته بود. بنابراین؛ از یک طرف خاطرم جمع بود که خطری زندگیام را تهدید نمیکند و اطمینان داشتم که بالاخره روزی برمیگردم ایران، از طرف دیگر هم همیشه با خودم می گفتم: " خونهٔ پرش اینه که شهید میشم؛ " که آن را هم برای خودش سعادت بزرگی میدانستم. به هر تقدیر، یک بار تصمیم گرفتم برای چند روزی ریشم را نزنم، و نزدم. بعثیها چون از دست همین بچه حزباللهی ها ضربههای بزرگی خورده بودند، حاضر بودند بدترین فحشها را بشنوند، ولی کسی را با ریش نبینند.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۷ آبان ۱۴۰۰