#حسینپسرغلامحسین
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 ✿﷽✿ 🌷 🔴 #حسینپسرغلامحسین 🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی قسمت 1⃣2⃣ محمدحسی
قسمتهای ۲۱ تا ۳۰ کتاب زیبا و عرفانی حسین پسر غلامحسین
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 1⃣3⃣
طبق معمول او به خاطر نجات بقیه، برای خطر کردن پیشقدم شده بود و فکر خوبی هم کرده بود و غیر از این هم راهی نداشتیم. محمدحسین و چند نفری که مشخص شده بودند، راه افتادند. من و بقیهی فرماندهان هم به طرف تپهای که پشت سرمان بود، رفتیم. هر چند لحظه یک بار بر میگشتیم و بچهها را نگاه میکردیم. منتظر بودیم که هر لحظه درگیری ایجاد شود.
محمد حسین خیلی راحت و بدون ترس راه میرفت. انگار نه انگار که هر لحظه ممکن است به طرفش تیراندازی شود، حتی حاضر نبود خم شود و یا سینه خیز برود. پیش از اینکه ما خودمان را بالای تپه بکشیم، آنها رسیدند. فرصتی نبود، همان جا توقّف کردیم و منتظر شدیم تا ببینیم نتیجه چه می شود. وقتی بچهها به گروه مقابل نزدیک شدند، هیچ درگیری پیش نیامد و ما فهمیدیم که حتماً خودی هستند، با هم کمی صحبت کردند و دوباره برگشتند. ما هم از دامنهی تپه پایین آمدیم. وقتی محمدحسین آمد، گفت:
« آنها بچههای شناسایی ارتش بودند که با دیدن ما گمان کردند عراقی هستیم. توقّف کردند تا چارهای پیدا کنند که ما به سراغشان رفتیم و تکلیف هر دو طرف روشن شد. »
این اولین و آخرین باری نبود که چنین ایثار و شجاعتی از محمدحسین دیدم. همه او را خوب میشناختند و میدانستند که تنها ترسی که در وجودش هست، ترس از خداست.
بیا و حال اهل درد بشنو
به لفظ اندک و معنی بسیار
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 2⃣3⃣
🌴 والفجرسه– شیار گاوی
شجاعتی که محمدحسین و چند نفر از بچههای اطلاعات عملیات در والفجرسه از خودشان نشان دادند، فراموش شدنی نیست.
عملیات، ناموفق بود و لشکر، منطقه را خالی کرده بود. فقط بچههای اطلاعات که حدود هشت نفر میشدند در شیار گاوی، بالای تکبیران مستقر بودند. وقتی عراق پاتک کرد، نوک حملهٔ خود را به سمت شیار گاوی قرار داد. محمدحسین این هشت نفر را در خطّی به طول هفتصد متر چید و در مقابل دشمن ایستاد.
او میدانست که اگر این خط سقوط کند، شهر مهران در خطر است. این هشت نفر طوری مقابل دشمن ایستادند که عراقیها فکر کردند شیار گاوی پر از نیرو است.
بالاخره بچهها آنقدر مقاومت کردند تا بعد از دو، سه ساعت نیروهای کمکی رسیدند و عراقیها را مجبور به عقب نشینی کردند. آن روز اگر محمدحسین و نیروهایش چنین رشادتی از خود نشان نمی دادند، قطعاً مهران سقوط میکرد و دوباره به دست عراقیها میافتاد.
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی،ار این سفر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون
کجا به کوی طبیعت طریقت گذر توانی کرد؟
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 3⃣3⃣
🌴 هور
در هور چند مرتبه نزدیک بود عراقیها محمدحسین را بگیرند. یکبار رفته بود برای شناساییِ خطی که دست بچههای لشکر ۲۵ کربلا بود و میبایست آن را پوشش دهیم. موقعیت ما در هور طوری بود که تمام سنگرها پخش بودند و شکل خیلی منظمی نداشتند. وضعیت بدی بود. عراقها خیلی راحت میتوانستند سنگرها را دور بزنند و داخل منطقه شوند.
آنروز محمدحسین به همراه دو نفر دیگر از بچهها رفته بودند تا سنگرهای خالی خط ۲۵ کربلا را شناسایی کنند و موقعیت را برای استقرار نیروهای لشکر خودمان بسنجد. آنها طبق برنامه در آبراه مورد نظرشان پیش میروند اما به سنگرها نمیرسند. همینطور به راهشان ادامه می دهند که یک مرتبه از دور سنگری را می بینند. وقتی خوب نزدیک می شوند یکدفعه عراقیها از داخل سنگر به طرف بچهها تیراندازی میکنند آنها هم بلافاصله رگباری روی دشمن میبندند و بعد با سرعت دور میزنند و به طرف خط خودمان حرکت میکنند. عراقیها سوار قایق موتوری میشوند و آنها را تعقیب می.کنند. بچهها موقع رفتن بدون اینکه متوجه شوند از یک کمین عراقی عبور کرده بودند این دو کمین با هم در تماس بودند، زمانی که محمدحسین و بقیه از دستشان فرار میکنند کمین اول باخبر شده و سر راه بچهها منتظر شان میشوند اسیرشان کنند. محمدحسین وقتی به کمین بعدی میرسد به همراه دوستانش کف قایق می خوابد و سنگر میگیرد و با مهارت خاصی که در هدایت قایق داشت سعی میکند تا از مهلکه بگریزد. اما وقتی کمین را رد میکنند و فاصله میگیرند یک مرتبه بنزین تمام میکنند. به هر مصیبتی، ذره، ذره ،خود را به سمت خط خودی میکشند تا به حاج یونس و علینجیب زاده که آنجا مشغول کار بودند بر میخورند. حاج یونس هم آنها را کشانده بود و به خط خودمان آورده بود. اتفاقاتی این چنین برای محمدحسین زیاد پیش میآمد اما هر بار به لطف خدا و با زیرکی خاصی خود را از دست عراقیها خلاص میکرد.
گر نگهدار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 4⃣3⃣
🌴 جزیره مجنون جنوبی
یک نمونهی دیگر از سختیهایی که بچههای اطلاعات متحمل میشدند مربوط به شناساییهایی بود که در جزیره مجنون جنوبی انجام میدادند. خب! من به خاطر اهمیت کار اطلاعات، سعی میکردم تا همیشه با بچههای این واحد ارتباط داشته باشم و معمولاً محل استقرارم را نزدیک آنها تعیین میکردم تا پیگیر کارشان باشم و حتی بعضی مواقع همراهشان بروم و منطقه را ببینم.
جزیره جنوبی، منطقهای باتلاقی بود و پوشیده از چولان¹ و این، حرکت بچهها را خیلی مشکل میکرد. محمدحسین آمد پیش من و گفت:
« ما در این محور ،مشکل آبراه داریم. یعنی مسیری که قایق یا بَلم بتواند در آن حرکت کند وجود ندارد. »
قرار شد یک روز به اتفاق هم برویم و منطقه را از نزدیک ببینیم.
من، محمدحسین ،اکبر شجره و یک نفر دیگر از بچهها به وسیلهی بلم برای شناسایی رفتیم. آنجا بود که من دیدم این بچهها چه شرایط سختی را میگذرانند اما به روی خودشان نمیآورند. باتلاق خیلی روان بود و آب تا سینه آدم میرسید. چولانها به قدری کوتاه بودند که اگر به حالت عادی در قایق مینشستی در دید عراقیها قرار میگرفتی؛ بنابراین مجبور بودند خم شوند و حرکت کنند. از طرفی منطقه پر از جانوران مختلف بود.
________________________________
۱. چولان: نیهایی که از درون آب میرویند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 5⃣3⃣
همان روز که من همراهشان بودم وقتی جلو میرفتیم چشمم به یک افعی افتاد، که روی یک تکه یونولیت چمبره زده بود نزدیکش که شدیم متوجه ما شد و سرش را بلند کرد، وقتی به من نگاه کرد دیدم که چشمان بزرگ وحشتناکی دارد که حتی از چشمهای جغد هم بزرگتر است. هنگامی که از کنارش رد شدیم گردنش را کشید و به طرف ما حمله کرد و در همین موقع محمدحسین خیلی عادی آن را با یک تیر خلاص کرد.
وقتی از شناسایی برگشتیم و من پایم را روی خشکی گذاشتم احساس عجیبی
داشتم. تمام بدنم میسوخت. علتش هم وضعیت آن باتلاق بود. بچهها شبها در این باتلاق که پر از وحشت و اضطراب بود، راه میرفتند و فعالیت میکردند.
یکی از کارهای بسیار مهم و در عین حال عجیبی که آنها انجام دادند درست کردن آبراه بود، کاری که در طول جنگ، بیسابقه بود.
آنها شب تا صبح میرفتند و با داس چولانها را از زیر آب میبریدند تا بتوانند مسیر حرکت قایق ها را باز کنند. آنهم نه یک متر و ۱۰ متر، بلکه چیزی حدود ۴ کیلومتر؛
آنچنان با عشق و علاقه کار میکردند که اگر کسی از نزدیک شاهد فعالیتهایشان نبود فکر میکرد آنها در بهترین شرایط به سر میبرند. آنچه برای آنها مهم بود موفقیت در انجام مأموریت بود که وقتی به نتیجه میرسید شادی در چهرهی آنها موج میزد، شادیای که ما را هم خوشحال میکرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 6⃣3⃣
🌴 من مست و تو دیوانه
یکبار برادر «محتاج » مسئول قرارگاه را برای شناسایی منطقهی به هور بردم. محمدحسین مسئول شناسایی بود و میبایست برای توجیه، همراه ما بیاید.
سه تایی سوار قایق شدیم. او سکان را بدست گرفت و راه افتادیم داخل هور همینطور که میرفتیم زیر لب اشعاری را زمزمه میکرد. کمکم صدایش بلندتر شد و به طور واضح خطاب به محتاج، شروع به خواندن کرد:
من مست و تو دیوانه، مارا که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دوسه پیمانه
در شهر یکی کس را هوشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بیصحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی، دستی زده بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی،دخلت می و خرجت می
زین وقف به هوشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من؟
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
چون کشتی بی لنگر کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم زکجایی تو، تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکشان نیمیم ز فرغانه
نیمیم زاب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کنبا من که منم خویشت
گفتا که بشناسم من، خویش ز بیگانه
من بی سر و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم.هین!شرح دهم یانه
حالات عجیبی داشت. انگار تو این عالم نبود. بنده خدا محتاج که با این حالات محمدحسین آشنایی نداشت خیلی تعجب کرده بود. نگاهی به او کرد و نگاهی رو کرد به من
«این حالش خوب است ؟»
گفتم:
« نگران نباش این حال و احوالش همینطور است. »
با اشعار عارفانه سر و سرّی داشت و با توجه به محتوای اشعار، حالات معنوی خاصی به او دست میداد. گاهی سرشوق میآمد و میخندید و گاهی هم میسوخت و میگریست. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 7⃣3⃣
🌴 دفتر امام جمعه
یکبار با محمد حسین در دفتر امام جمعه بودیم چند نفر از مسئولین شهر و استان نیز حضور داشتند و محمدحسین کنارم نشسته بود، علیرغم جثه لاغرش، بنیه قوی داشت.
رئیس شهربانی هم طرف دیگر من نشسته بود. جلوی همه نوشابه گذاشتند، محمدحسین سر انگشتش را گذاشت زیر نوشابه و با قاشق در آن را باز کرد صدای باز شدن در نوشابه توجه همه را جلب کرد. رئیس شهربانی که کنار من بود با دیدن این صحنه خیلی تعجب کرد.
همین طور که نگاه میکرد دیدم او نیز دستش را به تقلید از محمدحسین زیر نوشابه گذاشت و قاشق را فشار داد و میخواست در آن را باز کند اما نمیتوانست. در همین موقع محمدحسین خندید:
« نه جانم! هرکس نمیتواند این کار را بکند، باید حتماً وارد باشید. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 8⃣3⃣
🌴 حسین پسر غلامحسین
یک روز با محمدحسین به سمت آبادان میرفتیم. عملیات بزرگی در پیش داشتیم. چند تا از عملیاتهای قبلی با موفقیت انجام نشده بود و از طرفی آخرین عملیات ما هم لغو شده بود و من خیلی ناراحت بودم. به محمدحسین گفتم:
« چند تا عملیات انجام دادیم اما هیچ کدام آنطور که باید موفقیتآمیز نبود به نظرم این یکی هم مثل بقیه نتیجه ندهد. »
گفت:
« برای چی؟ »
گفتم:
« چون این عملیات خیلی سخت است به همین دلیل بعید میدانم موفق شویم. »
گفت:
« اتفاقاً ما در این عملیات موفق و پیروز میشویم. »
گفتم:
« محمدحسین دیوانه شده ای؟! عملیاتهایی که به آن آسان بود و هیچ
مشکلی نداشتیم، نتوانستیم کاری از پیش ببریم، آن وقت در این یکی که اصلاً وضع فرق میکند و هم سختتر است موفق میشویم؟ »
خندهای کرد و با همان تیکه کلام همیشگیاش گفت:
« حسین، پسر غلامحسین، به تو میگوید که ما در این عملیات پیروزیم. »
خوب میدانستم که او بی حساب حرف نمیزند .حتماً از طریقی به چیزی که میگوید ایمان و اطمینان دارد گفتم:
« یعنی چه از کجا می دانی؟ »
گفت:
« بالاخره خبر دارم. »
گفتم:
« خب از کجا خبر داری؟ »
گفت:
« به من گفتند که ما پیروزیم. »
پرسیدم:
« کی به تو گفت؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🌷
🔴 #حسینپسرغلامحسین
🥀 زندگینامه #شهیدعارفمحمدحسینیوسفالهی
قسمت 9⃣3⃣
جواب داد:
« حضرت زینب (سلام الله) »
دوباره سوال کردم:
« در خواب یا بیداری؟ »
با خنده جواب داد:
« تو چه کار داری؟ فقط بدان، بیبی به من گفت که شما در این عملیات پیروز خواهید شد و من به همین دلیل میگویم که قطعاً موفق میشویم. »
هرچه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد. نیازی هم نبود که توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود. همانطور که گفتم همیشه به حرفی که میزد، ایمان داشت و من هم به محمدحسین اطمینان داشتم. وقتی که عملیات با موفقیت انجام شد یاد حرف آن روز محمدحسین افتادم و از اینکه به او اطمینان کرده بودم خیلی خوشحال شدم.
عارفان که جام حق نوشیده اند
رازها دانسته و پوشیده اند
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم