eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 1⃣3⃣ وقتی آمد ساکت شدیم. مادر آمد پایین بغلش کرد؛ ولی ما نه، رویمان نمی‌شد. روبوسی می‌کردیم، ولی رویمان نمی‌شد بغلش کنیم. فقط وقتی خداحافظی کرد برای سوریه بغلش کردم. چون مطمئن بودیم دیگر نمی‌بینیمش. رفتیم کنار سد دز نشستیم، سرش زیر بود، یک تسبیح سبز رنگ دستش بود. می‌چرخاند و پیراهنش را انداخته بود روی شلوارش. این محسن انگار محسن قبلی نبود. عکس بچه‌ی خواهرم را که تازه به دنیا آمده بود در موبایل نشانش دادیم. خیلی برایش ذوق کرد. مادرم نگران بود که مبادا رفیق ناباب پیدا کند در سربازی. اما فرماندهش خیلی تعریفش کرد برای پدرم. از نماز اول وقتی که می‌خواند، و مرخصی‌های تشویقی‌اش و که می‌رفت توی امامزاده سبزه قبا، نظم و ترتیبش و کارهای فرهنگی‌اش. خیالمان راحت شد. بعد از سربازی، بیشتر سرگرم موسسه‌ی شهید کاظمی بود. چند باری هم سعی کرد مارا ببرد موسسه. فرم‌هایش را آورد تا پر کنیم و عضو شویم. نشد. سرگرم درس خواندن بودیم. درس از همه چیز مهم‌تر بود برایمان. وقتی در کتاب‌شهر کار می‌کرد، گفت: « یک نمایشگاه زدیم بیاید ببینید. رفتیم. » بیشتر کتاب‌ها راجع به زندگی شهدا و اهل بیت(ع) بود. می‌گفت: « اگه کتاب بخونید، معرفتتون زیاد می‌شه، اون وقته که ایمانتون قوی میشه. » خودش کتاب " هنراهل‌بیت " را زیاد می‌خواند یک کانال هم زده بود توی تلگرام به اسم " گروه فرهنگی‌هنری میثاق ". بیشتر از شهدا و مدافعان حرم مطلب می‌فرستاد. 🗣 راوی: خواهرشهید ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 2⃣3⃣ روی وسایلش حساس بود. دوست داشت همیشه مرتب باشد. مراقب بود کمدش یک وقت به هم نریزد. همیشه تأکید می‌کرد که بچه‌ای سمت آن نرود. بیشتر، لباس‌های رنگ روشن می‌پوشید، شلوار سفید مثلاً. جلوی آینه خیلی می‌ایستاد. دائم یک شانه‌ی گرد پلاستیکی به ریشش می‌کشید و موهایش را شانه می‌زد. همیشه بوی عطر "ورسوز" می‌داد. به خودش می‌رسید و برای خودش ذوق می‌کرد. خنده‌مان می‌گرفت. نمایشگاه کتاب که می‌رفت به مادرم گفتم: « مامان، محسن مشکوک شده! » رویم نمی‌شد به خودش چیزی بگویم. اگر چند سال قبل بود بهش می‌گفتم؛ ولی این چند ساله خیلی سنگین شده بودیم. گفتم: « مامان، باید دنبالش بریم، ببینیم کجا میره. » صبح‌ها می‌رفت نمایشگاه تا غروب. ظهر می‌آمد ناهار، هنوز غذایش را نخورده بود که جَلدی می‌زد بیرون. آن روزها زیاد کنجکاو شده بودم که بروم گوشی‌اش را ببینم. فرصتی پیش نیامد. همیشه کنارش بود؛ حتی شب‌ها، با آن مداحی گوش می‌داد. حتی وقتی می‌رفت دوش بگیرد می‌گذاشت توی پلاستیک و با خودش می‌برد داخل حمام. صدای مداحی را زیاد می‌کرد. خودش هم بلند بلند باهاش می‌خواند. بعضی مواقع که مداحی می‌کرد، می‌گفتم: « تو دوباره خوندنت گل کرد؟! » خدایی صدایش نکره نبود، خوشمان می‌آمد و گوش می‌کردیم. کم‌کم راز محسن بر ملا شد. خودش به مادرم گفته بود که با دختری توی نمایشگاه کتاب آشنا شده بود و قصد ازدواج دارد. خیلی جا خوردم و گفتم: « مطمئنی که خوبه و می‌تونه شریک زندگیت باشه؟ » گفت: « با شناختی که این چند وقت پیدا کردم، آره، خوبه. » تصمیمش را گرفته بود. بچه‌اش هم مثل خودش عجله داشت. هشت ماهه به دنیا آمد. توی دستگاه بود. عکس و فیلمش را می‌گرفت می‌آورد و نشانمان می‌داد و می‌گفت: « شبیه منه. سبزه‌اس و هی غر می‌زنه. » اگر می‌گفتیم شبیه کسی دیگر است به گوشه قبایش برمی‌خورد. اول عقدم کفش پاشنه بلند خریده بودم. دید، ولی چیزی نگفت، وقتی رفت به خانه‌شان بهم پیام داد: « تو اسمت فاطمه ست! این کفش‌ها چیه خریدی؟ » 🗣 راوی: خواهرشهید ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 3⃣3⃣ گفتم: « در مورد من چی فکر کردی، من این رو برای مجالس زنونه گرفتم. » وقتی این طور گفتم خیلی خوشحال شد. برای عروسی‌ام، مفاتیح بزرگ هدیه آورد. اولش یادداشت بلند بالایی نوشته بود که امیدوارم با این هدیه زندگی‌تان را شروع کنید و این را به عنوان یادگار از من داشته باشید، هر وقت می‌خوانید به یاد من هم باشید. لحظه آخر که می خواست برود، گفت: « اگر غم و اندوهی به دلتون آمد، یاد غم و اندوه حضرت زینب بیفتید و با قرآن خودتون رو آروم کنید. » از بس گریه می‌کردم نمی‌توانستم حرف بزنم. وقتی رفت بهش پیام دادم: « وجودت خیلی بای ما مهمه. اونجا رفتی خیلی دعا کن برامون. اگر شهید شدی ما رو شفاعت کن. » جواب نداد. نمی‌دانم پیامم برایش رفت یا نه. هنوز حسرت دارم که خوانده یا نه. یک شب خواب عروسی دیدم. ناراحت و پریشان بودم. صبحش که بیدار شدم، رفتم بانک فیش بگیرم برای آزمون رانندگی. شوهرم زنگ زد و گفت: « بیا بریم خونه تون. » گفتم: « این موقع روز؟ خبریه؟ » گفت: « خاله‌ات زنگ زده گفته بیاید اینجا. » از دم در بانک شروع کردم به گریه کردن. حس کردم اتفاقی برای محسن افتاده. نشستم توی ماشین. گفتم: « محسن طوریش شده؟ » گفت: « نه، هیچی نشده. » از لحنش فهمیدم اتفاقی افتاده. اصلاً نمی‌توانست نقش بازی کند. رفتیم خانه. همه شروع کردند به گریه کردن. مادر هم داشت گریه می‌کرد.گفتم: « محسن شهید شده؟ » فهمیدم اسیر شده و تازه گریه‌ام بیشتر شد. عکس اسارتش آمده بود. هرکس در اینترنت می‌دید به بقیه نمی‌گفت. موقع ظهر که ناهار را آوردند. همه زدند زیر گریه. مامانم گفت: « الان محسن چیزی داره بخوره؟ » از سپاه آمدندخانه مان. گفتند: « این عکس فتوشاپه. » فضایش جوری بود که به فتوشاپ می‌خورد. آن دودها و ابرها و خیمه‌های سوخته. هنوز امید داشتیم. گفتند می‌خواهند یک سری اسیر داعشی را مبادله کنند. ما به این دلخوش شده بودیم که حتما محسن مبادله می‌شود و برمی‌گردد. هرکس چیزی می‌گفت. راه به جایی نداشتیم. حالت بی‌خبری. سه شنبه بدی بود. شب آن قدر داغان بودیم که دعا می‌کردیم که فقط شهید بشود. ساعت یک نصفه شب بود که رفتیم مزار شهدای گمنام. آنجا شهادتش را از خدا طلب کردیم. همان جا خبرش بهمان رسید. نمی‌دانستیم خوشحال باشیم یا ناراحت. محسن از چنگ داعش رها شده بود و ما به غمش گرفتار. 🗣 راوی: خواهر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 4⃣3⃣ مریم حججی خواهر شهید توی کوچه با گچ و زغال خانه می‌کشیدیم. با بچه‌های همسایه بازی می‌کردیم. با سنگ و کاغذ دوز بازی راه می‌انداختیم. بابا که می‌آمد می‌دویدیم توی خانه. توی این بازی‌ها زیاد همدیگر را می‌زدیم. بیشتر هم من کتک می‌خوردم. با این‌که بزرگ‌تر بودم زورم بهشان نمی‌رسید. ناخنم را بلند می‌کردم، نیشگون می‌گرفتم و چنگه می‌کشیدم. یک روز رفته بودم حمام. آمد لامپ را خاموش کرد. وقتی آمدم بیرون با کفش گذاشتم توی کمرش. نمی‌گذاشتم قسر در برود، تلافی می‌کردم. دوچرخه داشت؛ از این چینی‌ها. خیلی بهش می‌رسید. زنگ می‌بست. همیشه با نوار پلاستیکی سبز رنگ تزئینش می‌کرد.. بزرگ‌تر که شد موتور خرید. من‌ و زهره و خاله‌ام را سوار کرد. سر کوچه زمین خوردیم و رفتیم توی دیوار. بعدش هم افتادیم توی جوی آب. مردم جمع شدند. از خجالت آب شدیم. سرمان را پایین انداختیم و آمدیم خانه. محسن هم موتورش را برد درست کند. بد رانندگی می‌کرد؛ چه با موتور، چه با ماشین. عجله داشت فقط برود. مامانم می‌ترسید بنشیند پشت موتورش. یک روز پشت فرمان آفتاب افتاده بود توی چشمش. از پشت زده بود به یک پیکان. بابا گفت: « خب عینک دودی بزن. معلومه در ظهر آدم جلوش رو نمی‌بینه. » یک شب قبل از بله برونش، مادر خانمش و خانمش آمدند خانه ما. آخر شب ماشین بابام را گرفت تا آن ها را برساند. با لب و لوچه آویزان برگشت. ماشین را کوبنده بود به یک نیسان. با این حال زیاد هم قیافه می‌گرفت. دوستش تعریف می‌کرد: « توی خیابان بودیم .یکی آمد زد بهمان. خیلی بد می‌رفت. محسن با یک ژستی پیاده شد که گفتیم الان دعوایشان می‌شود. رفت پایین و به طرف گفت: ببخشید....خواهش می‌کنم...بفرمایید حاج آقا. » دوستش کلی مسخره‌اش کرده بود. دلش نمی‌آمد. اصلاً اهل دعوا نبود. بیشتر اهل صلح بود. صلوات خیلی دوست داشت. پشت ماشینش صلوات نوشته بود. اسمش توی تلگرام صلوات بود. کلی از اسباب بازی های بچگی‌اش را نگه داشته بود بزرگ که شد، همه را تقسیم کرد. یک خرده از وسایلش را داد به پسر من و مقداری به بچه برادرم. انگشتر زیاد داشت. دًر و عقیق و فیردزه. رنگ روشن می پوشید. می‌خواست دل خانمش را به دست بیاورد.. پسر خانه که بود، سر و سنگین‌تر می‌چرخید؛ ولی عقاید و مرامش مثل قبل بود. ماه رمضان که تمام می‌شد، خانمش می‌گفت: « محسن گفته چند تا از روزه‌هام به دلم نچسبیده. » دوباره می گرفت. کل محرم و صفر را مشکی می‌پوشید و درگیر مراسم‌های مذهبی موسسه بود. در کودکی و نوجوانی هم قاطی دسته‌ها عزاداری می‌کرد.. در دوران دانشگاه در دسته‌ها شیپور می‌زد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 5⃣3⃣ بچه تر که بود در دسته‌های عزا زنجیر می زد. زنجیر کوچکی داشت که خیلی حساس بود کسی بهش دست نزند. بچه‌ام کوچک بود. داشتم بهش آب می‌دادم. کنارم ایستاد. گفت: « به سه نفس آب را بده بخورد. » بعد هم گفت: « دایی! بگو یا حسین. » *** خودش بلد بود. دفعه‌ی اول با ما خداحافظی نکرد.. دفعه‌ی دوم بغل کرد و خداحافظی کرد. دم آخر آمد و در گوشم گفت: « حلالم کن، بچه بودیم تو را خیلی زدم. » من فقط کریه می‌کردم.. لحظه‌ی آخر توی ترمینال گفت: « علی اکبرتون داره می‌‌ره. » گفت: « گریه نکنید، من رو نمی‌برنا! » خیلی خوشحال بود. مثل بچه‌ها که چیزی بهشان می دهند. برای همه مان پیام فرستاد: « من را حلال کنید. به یاد مصیبت حضرت زینب باشید حسابی مواظب مامان بابا باشید. دعا کنید رو سفید بشم. » برایش نوشتم: « تو همین طوری هم رو سفید هستی. رو سفیدی فقط به شهادت نیست. شهادت برای تو خوبه و برای ما سخت. » دوباره گوشی را برداشتم و نوشتم: « به خاطر همون مامان بابا که این قدر سفارش‌شون رو می‌کنی برگرد. » شوهرم خواب بود. هی به گوشی‌اش زنگ می زدند. من که جواب می دادم قطع می کردند. صدایش زدم . پاشد گوشی رو جواب داد. و فقط گفت: « باشه. » شب قبلش هم خیلی حالم بد بود. تا صبح خوابم نبرده بود. رفتم توی حیاط و روی تخت نشستم. به دلم افتاده بود انگار. شوهرم من را برد خانه مادرم. مادرم داشت گریه می‌کرد و فامیل هم بودند. گفتند محسن اسیر شده. نشستیم به گریه و زاری... قرآن و نماز امام زمان می خواندیم و توسل می‌کردیم. توی کتابی خوانده بودم کسی در صحرایی گم می‌شود و به امام زمان (عج) متوسل می‌شود، امام زمان ( عج) می رود سوار اسبش می‌کند و به مقصد می‌رساندش. بعد از نماز امام زمان گفتم: « یا امام زمان ادرکنی... یا فارس الحجاز ادرکنی... محسن ما را نجات بده. » رفتیم سر قبر شهدای گمنام.. همان جا خبر شهادتش را دادند. نجات پیدا کرده بود. 🗣 راوی: خواهرشهید ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ ▪️اینکه راه جمکران از قم می‌گذرد برای آن است که همه، معلم مکتب انتظار را بشناسند؛ باید پای درس حضرت معصومه سلام الله علیها نشسته باشی تا بتوانی جمکرانی شوی. گرچه پایان قصّه انتظار او وصال نبود، اما تا دنیا دنیاست او آموزگار منتظران است. 🏴 سالروز شهادت حضرت معصومه سلام الله علیها تسلیت باد.
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 💐 امروز ۱۴ آبان سالروز شهادت مدافع حرم" " گرامی باد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸 با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... ۱۴ آبان سالروز شهادت سرباز لشکر صاحب الزمان(عج): 🌷شهید مدافع حرم موسی جمشیدیان اَللهُمَ عَجِل لِوَلیک الفَرَج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«صفات‌شیعه درکلام نورانـی‌ حضرت معصومه‌سلام‌اللّه‌علیها» 🔻حضرت‌معصومه‌سلام‌اللّه‌علیها با سلسله سند از حضرت زهرای‌اطهرسلام‌اللّه‌علیها و از رسول خداصلی‌اللّه‌علیه‌وآله نقل می‌فرمایند: 🔶«...یُحْشَرُ النَّاسُ کُلُّهُمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ حُفَاةً عُرَاةً إِلَّا شِیعَةَ عَلِیٍّ وَ یُدْعَی النَّاسُ بِأَسْمَاءِ أُمَّهَاتِهِمْ مَا خَلَا شِیعَةَ عَلِیٍّ علیه السلام فَإِنَّهُمْ یُدْعَوْنَ بِأَسْمَاءِ آبَائِهِمْ فَقُلْتُ حَبِیبِی جَبْرَئِیلُ وَ کَیْفَ ذَاکَ قَالَ لِأَنَّهُمْ أَحَبُّوا عَلِیّاً فَطَابَ مَوْلِدُهُمْ.» 🔸...تمام مردم روز قیامت با پای برهنه و بدن عریان به محشر می‌آیند، مگر شیعیان علی علیه السلام؛ مردم را آن روز به نام مادرهایشان می‌خوانند، مگر شیعه علی علیه السلام را که به نام پدرانشان خوانده می‌شوند. به جبرئیل گفتم این چگونه می‌شود؟ گفت: چون آنها علی علیه السلام را دوست دارند، ولادتشان پاک است و حلال زاده اند. 📙بحارالانوار،ج۶۸،ص۷۷ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا