eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
اعجاز چشم توست, به ما داده آبرو آقا شود, به اذن تو اینجا گدا حسین جان 🚩 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔸 عشــــــــــق یعنے : جوان باشــے خوش سیما باشـے و احساست در اوج خودش باشد ولــــــــــے ... فقط بخاطر رضایت خـــــدا و امام زمانت گناه نڪنی... 🌸سلام صبحتون شهدایی🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من هرلحظه درانتظارشهادت هستم پیام من به پدرومادرها این است ڪه بچه هاے خودرالوس بارنیاورید فرزندان خودرا اهل مبارزه وجهاددر راه خدا باربیاورید.   @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
گر میروی بی حاصلی گر می‌برندت واصلی رفتن کجا؟ بردن کجا؟ کتاب زیبای روایت‌هایی از زندگی شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 6⃣5⃣1⃣ جوگروهان دوستانه است. بچه‌ها کمتر ادای احترام نظامی می‌کنند. خودمان هم از آنها نمی‌خواهیم؛ اما محسن هر موقع وارد اتاق می‌شد، پا می‌چسباند. بیرون هم ما را می‌دید، دست بالا می‌زد. هرچه بهش می‌گفتم از تو توقع ندارم گوشش بدهکار نبود. از جان و دل به نظامی‌گری اهمیت می‌داد؛ همیشه‌ی خدا درجه، اتیکت و پوتینش مرتب بود. ظهر که می‌خواست برود خانه، وسط اتاق، لباس‌های نظامی‌اش را تا میزد و می‌گذاشت داخل کمد. ادکلنش زودتر از خودش می‌آمد. همیشه شیشه‌ی عطر توی جیبش داشت. برای خرید ادکلن با او مشورت می‌کردم. سرِ ریش بلندش کوتاه نمی‌آمد. بعضی از بچه ها می‌خواستند کفرش را دربیاورند. می‌گفتند: « چیه این لونه شیطون رو صورتت؟ » آدمی نبود که به این سادگی از کوره در برود. هر موقع خانمش را برای دکتر می‌برد اصفهان، شستم خبردار می‌شد. اعصابش خرد بود. کلافه می‌گفت: « این چه وضعیتیه! کم مونده لخت بیان بیرون، چرا کسی جلوی اینها رو نمی‌گیره؟ » تذکر می‌داد. کلی هم فحش و فضاحت بارش می‌کردند؛ ولی نمی‌توانست بی‌تفاوت از کنارشان رد شود. یک گوشی معمولی داشت؛ از این نوکياها. پشتش برچسب زده بود: « گناه یعنی خداحافظ حسین! » بچه‌اش که به دنیا آمد، تا مدت‌ها با چشم پف آلوده و قرمز می‌آمد سر کار. با لهجه‌ی نجف‌آبادی می‌گفت: « حَجی، این حَج علی ما رو بیچاره کرده، ناآرومی می‌کنه، شب‌ها خوابش نمی‌بره، مجبورم تا نصفه شب با ماشین ببرمش بیرون بتابونمش. » 🗣 راوی: همکار شهید (سعید هاشمی) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت: 7⃣5⃣1⃣ - « اون موقع شب کجا میری؟ » + « می‌برمش گلزار شهدا، لای قبرها قدم می‌زنیم تا خوابش ببره‌. » برای اعزام اول، کچلمان کرد از بس گفت: « حجی من رو بفرست برم. » زیاد لی‌لی به لالایش نمی‌گذاشتم. می‌گفتم: « چهار روزه اومدی؛ بذار تخصصی پیدا کنی، بعد. رفتی اونجا وسط جنگ، گلوله گذاری تانک گیر کرد، باید بتونی سه سوته حلش کنی یا نه؟ » دانه‌های تسبیح گِلی‌اش را تندتند رد می‌کرد و می‌گفت: « من رو بفرست؛ میرم اونجا چای درست می‌کنم، توالت می‌شورم. » سرانجام روزه‌های مستحبی‌اش اثر کرد. آخر قسمتش شد. وقتی برگشت دو قورت ونیمش باقی بود برای خدا که چرا شهید نشده! بعد از سوریه‌ی اولش بدتر شد. بیچاره‌مان کرد. همه‌ی فکر و ذکرش شده بود سوریه. اصلاً اینجا نبود. غذا می‌خورد می‌گفت سوریه؛ راه می‌رفت می‌گفت سوریه، حرف می‌زد می‌گفت سوریه. بخاطر شغل‌مان زیاد برای رزمایش به بیابان می‌رویم. تویوتا پنچر می‌کند! بنزینش تمام می‌شود؛ اصلاً یادشان می‌رود گروهان رفته برای اجرای برنامه؛ زیر تیغ آفتاب، با لباس ضخیم، تا ظهر یک قطره آب نمی‌رسد. در این سه سال و نیم سراغ ندارم یک بار نق بزند. حتی اگر برای کاری ازش تشکر می‌کردیم، می‌گفت: « من که کاری نکردم؛ وظیفه ام بود. » کم حرف بود. هرچه التماس می‌کردیم از خاطرات سوریه بگوید، جیک نمی‌زد. مگر مُغُر می آمد که دو کلمه حرف بزند؟می‌گفتم: « شنیدم داعشی‌ها رو ترکوندی. » سرش را می‌انداخت پایین: « حجی من که کاری نکردم؛ همه زحمتش رو بچه ها کشیدن. » ظهر پنجشنبه‌ها می‌آمد جلوی در اتاق پا می‌چسباند که مرخصی ساعتی بگیرد. می‌پرسیدم: « دوباره قم؟ » 🗣 راوی: همکار شهید (سعید هاشمی) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 8⃣5⃣1⃣ بیش از سی هفته‌اش را در جریان هستم که رفت؛ با همان ماشین درب و داغانش و همراه خانواده، دوست و آشنا. اگر هم کسی نبود تنهایی با اتوبوس راهی می‌شد. چنددفعه تذکر دادم که دیگر مرخصی‌هایت دارد زیاد می‌شود. ساعت دوازده شب پیام می‌داد. پیام که چه عرض کنم، انشا می‌نوشت. در پیام‌های چهار پنج صفحه‌ای، خدا و پیغمبر و اهل‌بیت را می آورد جلوی چشمم که بگذار بروم. می‌گفتم: « نه، تویک بار رفتی و الان اولویت با دیگرانه. » وقتی می‌دید زورش نمی‌رسد، می‌گفت: « حواله‌ات می‌دم به حضرت زینب، خودت جوابش رو بده! » جوش می‌آوردم: « چرا پای حضرت زینب رو وسط می‌کشی؟ همه چیز رو با هم قاتی نکن! » می‌گفت: « خب سنگ ننداز جلوی پام! » در دوره بودم که اسمش را رد کرده بودند. آن روزی هم که اسمش را دادند، من نبودم. نمی‌دانم چه کار کرده بود که دیگر کسی نه نیاورد. زبان همه بسته شده بود. کافی بود فرمانده گردان یک کلمه بگوید نمی‌شود. روزی که داشت خداحافظی می‌کرد، انگار این بشر روی زمین نبود. از خوشحالی روی پا بند نمی‌شد. مطمئن بودم این محسن پایش به سوریه برسد، دیگر برنمی‌گردد. دستش را چسبیدم و بردمش داخل دفتر گروهان. ملتمسانه گفتم: « نرو، تو داری خونه می سازی، زنت جوونه، بچه‌ات کوچیکه، یه کم دندون به جیگر بگیر، بعد برو. » گفت: «‌ نگران نباش حَجی! اونا هم خدا دارن. » بی‌فایده بود. هرچه در گوشش می‌خواندی، حرف خودش را می‌زد: « حَجی، فقط باید رفت! » زیر گوشش گفتم: « چون دوستت دارم، دعا می‌کنم شهید نشی! » خنديد: « می دونم دوستم داری؛ اما من باید برم شهید بشم. » شب‌ها یا گوشی‌ام را خاموش می‌کنم یا می‌گذارم در حالت بی‌صدا. خوابم سبک است؛ حتی با صدای ویبره‌اش بیدار می‌شوم. از وقتی رفت سوریه، گوشی‌ام از حالت زنگ خارج نشد. هر لحظه منتظر بودم تماس بگیرند و خبر شهادت محسن را بشنوم. 🗣 راوی: همکار شهید (سعید هاشمی) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 9⃣5⃣1⃣ ایمان عطایی همکار شهید سرمای سختی خورده بودم. گوشه‌ی نمازخانه دراز کشیدم و خوابم برد. یک دفعه پریدم. نگاه کردم به ساعتم. نزدیک ظهر بود. دیدم یکی پتو انداخته است رویم. دستپاچه دویدم توی اتاق. نشسته بود پشت میز. از خجالت حرفی نزدم. پرسید: « بهتری؟ » گفتم: « چرا بیدارم نکردین؟ » گفت: « حیفم اومد از اون خواب ناز بیدارت کنم! » برای اینکه خیلی خجالت نکشم، بحث را عوض کرد. از سرماخوردگی خودش گفت: «‌‌ خارسوم¹ نمی‌ذاره علی رو ببوسم. چند روزه حسرتش مونده به دلم. » بعد از ورزش خیس عرق می‌شدیم. یکی دو بار با این‌که خودش هم غرق داشت ، کاپشن ورزشی‌اش را انداخت روی شانه‌ام که سرما نخورم. از همان روز اول خیالم را راحت کرد. تا وارد اتاقش شدم، گفت: « می‌خوام اینجا رفاقتی کار کنیم؛ مثل دو تا رفیق. مافوق و سرباز نداریم، نمی‌خوام بیست‌وچهارساعته جلوم پا بچسبونی. حتی اگه ازم خطایی دیدی، بهم تذكر بده. » زود فضا را صمیمی کرد. با من درددل می‌کرد: از زندگی خصوصی‌اش، از ازدواجش که چطور دل را زده به دریا و بعد، خدا همه کارها را با خوشی رو به راه کرده. مدام نصیحتم می‌کرد زود ازدواج کنم: « قدم اول رو بردار، بقیه ش رو بسپار به خدا! » به قدری با هم یکی شدیم که با اسم کوچک همدیگر را صدا می زدیم. یک روز آمد و گفت: « سربازی توی مسجد زیارت عاشورا می‌خوند. عجب صدایی داشت! » خندیدم: « معلومه منو نشناختين! » با تعجب پرسید: « مگه تو مداحی؟ » می.خندید که ای کاش از خدا طلب بزرگتری کرده بودم. از آن به بعد، در زمینه‌ی شعر و مداحی زیاد ازم کمک می‌گرفت. دو بار در خلوت برایش روضه خواندم. حسینیه پادگان، صبح پنجشنبه، وقتی کسی نبود. دوست نداشت کسی بفهمد. گفت: « بین خودمون باشه و خدا. » روضه‌ی اسارت حضرت زینب و روضه حضرت رقیه (علیهماالسلام) را که برایش می‌خواندم، عشق می‌کرد، زار می‌زد... ______ ۱. خارسو در زبان نجف آبادی به معنی مادرزن است. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 0⃣6⃣1⃣ نیم ساعت قبل از اذان ظهر با وضو می‌آمد داخل اتاق فرهنگی گردان. از پشت بلندگو حدیث کساء پخش می‌کرد. بعد از آن، خودش یک صفحه قرآن می‌خواند. یکی دو بار از لای در دیدم لباس شهید موسی کاظمی را از داخل صندوقچه‌ای بیرون آورد، دست گذاشت روی قسمتی که به خون شهید آغشته بود، بعد رو به آسمان اشک ریخت و خدا را قسم داد که شهادت را قسمتش کند. زمان‌های بیکاری‌اش در دفترچه‌ای مطلب می‌نوشت. چند بار خواستم برایم بخواند  اما زیر بار نرفت و گفت که این‌ها خواندنی نیست. هر دفعه هم من را‌‌ می‌فرستاد دنبال نخود سیاه که آن پشت مشت‌ها پنهانش کند. ظهرها که شانه به شانه هم می‌رفتیم حسینیه لشکر، کلی حدیث یادم می‌داد. از بین آنها دوتا برایم یادگار مانده. یک حدیث از امام علی (علیه‌السلام) که فرموده‌اند: « خوش به حال بنده ای که آخر هر گناهی که می‌کند، یک استغفار و تهیه داشته باشد. » یکی هم می‌گفت که امام صادق (علیه‌السلام) سفارش کرده‌اند که: « قبل از خارج شدن از هیبت نماز، تسبیحات حضرت زهرا (علیهاالسلام) را بگویید تا گناهانتان بخشیده شود. » اصرار می‌کرد هر روز صبح حديث جدیدی روی بُرد گردان نصب کنم که نیروها بخوانند. ایام جشن و سرور اهل‌بیت (علیهمالسلام) تأکید می‌کرد که اگر شده یک دانه شکلات بدهیم دست بچه‌های گردان. مولودی خواندن که روی شاخش بود! افتادیم به جان نمازخانه که تزیینش کنیم. دور تا دور عکس شهدا را زدیم. جای یک عکس شهید باقی ماند. هردفعه می‌گفت: « ایمان! آخر اون عکس رو نزدی! » روزی که داشت خداحافظی می‌کرد برای سوریه، گفت: « جای اون عکس رو خالی بذار برا من! » گفتم: «‌ ان شاء الله که سالم برمی‌گردی. » قول گرفت که اگر شهید شد، همیشه در روضه.ها به یادش باشم. گرفتمش توی بغلم، خندیدم و گفتم: « شما هم قول بده اگه برگشتی بهم تشویقی بدی؛ اگرم به آرزوت رسیدی ما رو یادت باشه. » 🗣 راوی: همکارشهید (ایمان عطایی) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا