راه می روی
بهار می روید
کفش هایت
پر است از بذر بهشتی!
#یاایهاالعزیز #سلام_یامهدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❁﷽❁
#یا_اباعبدالله_ع🌷
حالـم بہ جز نگـاهِ تـو بهتر نمےشود
يڪ روزبدونذڪرِحسينسرنمےشود
مےگریَم از براے حرم رفتنم حُسين
نابرده رنج گنـج مُيسـَر نمےشود
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا❤️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
زنده
آن است
که با دوست
وصالی دارد ...
هدیه به ارواح طیبه شهـدا و امام شهدا صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔹فرازی از وصیتنامه شهید مدافع حرم #فاطمیون «#سید_اسحاق_موسوی»
🔺«پدر و مادر عزیزم و خواهر و برادرانم من به راهی که میروم و انتخاب کردهام کاملاً آگاهم و به درستی راهم ایمان دارم. بعد از من عدهای سبک مغز و جاهل، زبان به تمسخر و نصیحت بیجای شما خواهند گشود؛ به والله قسم اگر این جماعت در کربلا بودند حسین بن علی را یاری نمیکردند و تنهایش میگذاشتند و تماشا میکردند، چگونه امامشان را میکشند. این جماعت از اسلام فقط دولا راست شدن و تسبیح چرخاندن و حرفهای قشنگ قشنگش را فهمیدهاند و از #بصیرت بیبهرهاند. پس محکم و استوار باشید و غم به خود راه ندهید به سخنان این جماعت که روی #اهل_کوفه را سفید کردهاند توجه نکنید.»
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو
زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهد
قسمتهای ۲۷۶ تا ۲۸۰ کتاب خواندنی تپه جاویدی و راز اشلو
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 1⃣8⃣2⃣
گرگ و میش هوا، رنگ و روی مرتضی تغییر کرد. اشاره کرد به محمدرضا و گفت:
« اینم نصرت خدا »
با سر اشاره کرد به پایین خاکریز و نارنجکی را نشان داد. تازه دانستم مرتضی توی این مدت منتظر فرصت بود است. گفت:
« اگه ما رو به خط دیگه منتقل کنن عقب، کارمون تمومه. »
تازه متوجه شدم مرتضی دستش را هم باز کرده. سه سرباز خسته را پایید و آرام به طرف نارنجک رفت. آن را با مهارت برداشت و بین چفیه پنهان کرد. هوا که تاریکتر شد، گفت:
« صدای نارنجک رو شنیدین، فرار میکنید سمت ایران. اول خودتون رو به مزرعه گندم برسونید. »
بعد با چشم و اشاره طرف ایران را نشان داد.
با فوران ترس و هیجان, چشمم به دست مرتضی بود که حلقه ضامن نارنجک را کشید. آماده شدیم. مرتضی گفت:
« نیاز نیس کسی به فکر دیگری باشه. یه نفر هم فرار کنه، یه نفره. »
دستش را آزاد کرد. شمارش لبش را شنیدم:
+ « ... دو، سه... »
نارنجک را پرت کرد.
+ « حالا »
تا بلند شدیم و چند گام دور شدیم، صدای تپ! نارنجک و نالهی سربازها را شنیدم و درد ترکشی که توی کمرم نشست. بدون این که به پشت سر نگاه کنم, به سمت مزرعهی گندم دویدم. قطرههای عرق از صورتم میچکید. حس کردم از همه سو به سمتم تیر میآید. توی دویدن، کتفم هم تیر کشید و سوخت. از نا و نفس افتاده بودم که به مزرعهی گندم رسیدم و نجات پیدا کردیم. محمدرضا بدیهی از ناحیهی دست ترکش نارنجک خورده بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 2⃣8⃣2⃣
🌷 نمک پرتغال
۲۹ اسفند ۱۳۶۳
عصر، توی جادهی اهواز پیشانیام را چسبانده بودم به پنجره اتوبوس و گاومیشهای کنار جاده از جلو چشمم رژه میرفتند. فکرم مشغول تشییع جنازهی محمودستوده، جلیل اسلامی، کرامت رفیعی، ایرلو و بقیه دوستانم بود. سکوت محض، اتوبوس عازم شیراز را گرفته بود و کسی دل و دماغ حرف زدن و شوخی کردن نداشت. مرتضی اتوبوس را نگه داشت و صدایم کرد:
« محمد بلاغی، بیا پایین. »
پیاده شدم و مرتضی کارتون بزرگی پرتقال خرید و با هم بالا آوردیم و بین بچهها تقسیم کردیم. پوست کندن پرتقال و خوردن که شروع شد، صدای راننده بلند شد:
« آخ سرم خدا ذلیلتون کنه... نزنید... »
هنوز حرف راننده تمام نشده بود که پوست بعدی به سرش خورد. برگشت و گفت:
« همین کارا رو کردید که شهید نشدین. »
رانده آنی که خواست از داخل آینه جلو شکایت بچهها را به مرتضی بکند،
مرتضی را دید که پوست پرتغال به دست آماده زدن است. پق خنده زد و شعر خواند:
« هر چه بگندد نمکش میزنن . وای به روزی که بگندد نمک. »
چیزی نگذشت که همهی بچههای توی اتوبوس به هم پوست پرتقال میزدند. جنب و جوش و صدای خنده و نشاط اتوبوس را فرا گرفت.
بچهها که خسته شدند، عمو بلند شد و کارتن خالی میوه را برداشت و از عقب، پوستهای پرتقال کف اتوبوس را جمع کرد تا رسید به رانند و صورت راننده را بوسید.
+ « حلالمون کن. »
راننده هم ذوق زده نیمخیز شد و صورت مرتضی را بوسید و گفت:
« نوکرتم عمو. »
+ « اِه اِه چپمون کردی... مواظب باش. »
صبح توی شیراز صبحانه خوردیم و به طرف فسا حرکت کردیم. توی اتوبوس همهمه شد:
« مردم جمع شدن واسه استقبال از گردان فجر. »
بین راه متوجه شدم هر چه به فسا نزدیکتر میشویم، صورت عمو مرتضی مغمومتر میشود. اتوبوس به فلکه مصلی و انبوه زن و مرد استقبال کننده که رسید، اشک توی چشمان مرتضی دوید. نزدیکش رفتم.
- « چیزی شده؟ »
مثل بچهها، اما بیصدا اشک از چشمش میچکید. گفتم:
« آخه چی شده؟ »
+ « خجالت میکشم تو صورت مردم نگاه کنم. »
- « آخه چرا عمو؟ »
با انگشت، جمعیت فشرده توی فلکه و خیابان را نشان داد و های های گریست.
+ « خیلی از این خونوادهها که اومدن استقبال، فرزندشون تو گردان فجر شهید شده. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 3⃣8⃣2⃣
نتوانست ادامه بدهد و سرش را کرد لای صندلی و تکانهای شانه اش را دیدم. گفتم:
« اونا خودشون راهشون رو انتخاب کردن. شهید شدن بده؟ »
سر بالا کرد.
+ « نه محمد، شهادت آمال و آرزوی هر رزمنده ایه! »
- «پس چی میگی؟»
« شرمندگی من همین جاس، خیلی از نیروهام شهید شدن اما خودم زنده ام، با چه رویی تو صورت خونواده اونا نیگاه کنم. »
سکوت کردم و به حرفهای او فكر. اتوبوس بین زن و مرد که گل و شیرینی ایشان بود، محاصره شده بود.
- « درود بر رزمندگان اسلام »
- « گردان فجر شیر مالک اشتر اشلو ...اشلو »
بچههای گردان فجر با شور و شوق از اتوبوس پیاده شدند و مورد استقبال مردم قرار گرفتند. اما مرتضی هم چنان مغموم بین نرمای صندلی اتوبوس فرو رفته بود، گفتم:
« عمو، بیشتر مردم اومدن تو رو ببینن. »
+ « همین بیشتر منو میترسونه محمد. »
جمعیت اطراف اتوبوس تکان نمیخورد و واضح بود که همه منتظر هستند اشلو پایین بیاید و او را در آغوش بگیرند. گفتم:
« پیاده شو، این جوری بدتره، یه فکری میکنن. »
دستش را گرفتم و از بین صندلی بیرونش کشیدم.
+ « باشه، میام تو جلو برو. »
حرکت که کردم پشت سرم، پریشان و مردد قدم به قدمم پیش میآمد. مثل بچهها پشت سرم سنگر گرفته بود. مداوم می گفت:
« محمد، تو رو به جان مادرت، منو یه جوری رد کن. »
- « باشه عمو، توبيا. »
تا از اتوبوس پیاده شدم، مردمی که از هر سنخ و مشربی بودند، هجوم آوردند و مرتضی را مثل نگینی گران بها در خود گرفتند و جوری بردند که گویا او را در حد پرستش دوست دارند.
چند روز بعد عمو مرتضی و یوسف حیدرپور که خبر رسید، نظر نظری و فرامرز و آرپی جی زن گردان فجر از بیمارستان شیراز مرخص شدهاند و به روستای نظر آباد رفته اند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 4⃣8⃣2⃣
🌷 نظرآباد
۱۰ فروردین ۱۳۶۴
صبح دهمین روز عید، عمو مرتضی توی شهر فسا صدایم زد.
+ « حیدر یوسف پور »
- « بله عمو »
+ « شنیدم فرامرز گهر و نظر نظری از بیمارستان شیراز مرخص شدن و رفتن روستاشون نظرآباد. »
- « درسته آقا مرتضی. »
+ « میخوام برم نورآباد عیادت اونا.»
- « منم میام عمو مرتضی، اجازه بده برم سپاه فسا و ماشین بگیرم. »
+ « نیاز نیس حیدر. خودم با اتوبوس عبوری میرم. »
- « یعنی میخوای ما رو محروم کنی؟ »
+ « باشه حیدر جان. »
با اتوبوس راه افتادیم به طرف شیراز. توی مسیر مداوم از بچه های گردان و دو آرپی جی زن زخمی اش، فرامرز و نظر گفت تا رسیدیم به شیراز و بلافاصله مینی بوس نورآباد را سوار شدیم. ظهر رسیدیم به شهر نورآباد و آدرس روستای نظرآباد را از عابری پرسیدیم:
+ « روستای نظرآباد کدوم طرفه؟ »
- « طرف جاده گچساران. نیم ساعتی برین با ماشین، می رسین پل حسین آباد. سه قدم بعدش سر جاده، سمت خودتون، تابلو نظرآباد رو می بینید، بپیچین تو جاده و هجده کیلومتری دارین تا خود روستا. »
به قدری سر جاده ی آسفالت ایستادیم تا بالاخره ماشین نیسانی آبی رنگی ترمز زد.
- « نظر آباد؟ »
راننده دنده عقب برگشـت. نگاهی به لباس خاکی ما انداخت و گفت:
« تا سر نظرآباد بیشتر نمی رم، اون جا به بعد رو باید با ماشینای خود روستا برین. »
عمو گفت:
« تا اون جا هم ممنون. »
کنار دست راننده سوار شدیم، عمو مرتضی پیشانی راننده میانسال را بوسید.
+ « خدا اجرت بده برادر. »
ماشين نيسـان که حرکت کرد، راننده نگاهی به لباس خاکی من و عمو مرتضی انداخت و سر حرف را باز کرد:
- « دارین میرین عیادت نظر و فرامرز؟ »
مبهوت پرسیدم:
« شما بچه نظرآباد هستی؟ »
- « نه، من مهرنجونی هستــم. اما اون جا قوم و خویش دارم. شما هم باید تو گردان فجر باشین. »
آمـدم بگویم، بله و این جوان لاغر اندام خاکی کنار دسـت مـن، فرمانده گردان مرتضی جاویدی است که مرتضی با حرفش ساکتم کرد.
+ « بله برادر، با هم تو یه گردان هستیم. »
راننده خم شد و طرف ما و سیگاری از داشبورد ماشین بیرون آورد.
- « می کشید؟ »
+ « نه، ممنون »
- « همون بهتر که سیگاری نیستین. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 5⃣8⃣2⃣
بعد با فندک ماشین سیگار را روشن کرد. پک زد و گفت:
« منم چند ماهی تو لشکر ۱۹ فجـر خدمت کردم. ولی میگن گردان فجر چیز دیگه هس. خیلی از فرماندهاش اشلو شنيدم. »
مرتضی پرسید:
« با این حساب باید فرامرز گهری و نظر نظری رو بشناسی؟ »
دود سیگار را فوت کرد بیرون ماشین.
- « هم نظر رو میشناسم و هم فرامرز و همه سیزده خانواده نظرآبادیها رو. نظرآباد تنها روستایی که هر خانواده یه شهید داده. »
بعد نگاهش را برای لحظهایی از جاده آسفالت نورآباد - گچساران گرفت و به عمو گفت:
« پس درست حدس زدم، دارین میرین عیادت نظر و فرامرز. درست میگم؟ »
ماشین نیسان از پل عبور کرد و کنار تابلو سبز نظر آباد توقف کرد. راننده گفت:
« منو ببخشین باید برم گچساران. هفده کیلومتری دارین تا ده. سر جاده صبر کنید ماشینای روستا سوارتون می کنن. »
مرتضی گفت:
« تا همین جاش هم ممنون. اجرت با خدا. »
با مرتضی پیاده شدم و ماشین دور شد. به فلاش تابلو نظرآباد و حرف راننده فکر کردم:
" هر خانواده یه شهید داده. "
بدجوری گرسنه بودم و یکی، دو ساعتی از ظهر گذشته بود. کنار جاده خاکی ایستادیم. گفتم:
« عمو مرتضی، خدا کنه زیاد معطل نشیم و ماشین بیا... »
هنوز حرفم تمام نشده بود که مرتضی خم شد و کفش کتانی را از پا بیرون آورد و بعد جورابش را. فکر کردم خسته شـده و لابد جوی آب دیده و میخواهد پاها را داخل آب خنک بگذارد. با چشمم چرخی به اطراف زدم و وقتی آب ندیدم و چشمم برگشت به مرتضی، خشکم زد. کفش را گره زد به هم و به گردن انداخت. لبخندی زد و گفت:
« حیدر تو بمون و با ماشين بيا. من نیت کردم پیاده برم عیادت فرامرز و نظر... نظرآباد خاکش تبرکه قدم شهداست. »
منتظر نشدم و مثل برق کفش و جورابم را از پا بیرون آوردم. به گردن انداختم و پشت سرش راه افتادم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم