🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 7⃣7⃣5⃣
بچه ها گفتند: «خب جایی رو نداریم.»
گفت: «بیایْد سوار شید.»
نمی دانستم باید از غیرت این ها خوشحال باشیم یا ناراحت. بچه ها گفتند: «کجا بیایْم؟»
یدی گفت: «خونۀ یکی از فامیلای ما.»
سوار وانت شدیم. همین که راه افتادیم، سر و کلّه پسری که دنبال کلید رفته بود، از آخر خیابان پیدا شد. چون دیده بود ما سوار وانت شده ایم، کلید را بالا گرفته بود و تکان میداد. تندتند رکاب میزد و می گفت: «وایسید، وایسید.»
خیلی دلمان برایش سوخت. برایش دست تکان دادیم و خداحافظی کردیم.
بین راه، مسجدی ها پیاده شدند و یدی ما و دوستان تکاورش را به خانه پیرزن و پیرمردی برد. آنها با دیدن ما خیلی خوشحال شدند. پیرزن گفت: «تا غذای من آماده بشه، شما برید حموم کنید.»
با عجله آب به تنمان زدیم و با لباسِ خیس بیرون آمدیم و جلوی آفتاب ایستادیم. بعد از ده ـ دوازده روز همین هم غنیمت بود. موهایم را، که دیگر دست تویش نمی رفت، با شانه ای که از خانه آورده بودم شانه زدم. بقیۀ بچه ها هم از همان شانه استفاده کردند.
برای صرف ناهار صدایمان کردند. پیرزن قابلمه های کوچک پلو و خورشت قیمه ای که برای خودش و شوهرش پخته بود، سر سفره آورد. غذای خوشمزه و پربرکتی بود.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 8⃣7⃣5⃣
پنج ـ شش نفر به اضافۀ چهار تکاور و صاحبخانه هم از غذا خوردند و بلند شدند.
در راه برگشت، باد سردی که آن روز می وزید، به تن و بدنِ خیسمان میخورد و لرز به بدنمان می انداخت. بچه ها گفتند: «بیایْد سرود بخونیم، سرما رو فراموش کنیم.»
همه با هم سرودِ «به به چه حرف خوبی آن شب امام ما گفت» را خواندیم و کلی روحیه گرفتیم. وقتی سرود خواندنمان تمام شد، یک دفعه ساکت شدم و نشستم. یاد عبدالله افتاده بودم. هم اینکه دفعۀ قبل او با عزّت و احترام ما را به خانۀ خاله اش برد و نگذاشت آوارگی بکشیم، هم اینکه یک بار که سوار وانت بودیم، عبدالله با شیطنت هایش ما را خیلی خنداند.
درست نمی دانم چه روزی بود. آن قدر یادم هست که غروب یکی از روزهایی بود که توی مسجد بودم. هنوز اذان نگفته بودند. از کنار ابراهیمی که رد شدم، شنیدم پسرک لاغر و سبزه رویی به لهجۀ عربی می گوید: «هیچ صدایی نمی آد. کسی خونه شون نیست. ما جرئت نکردیم بریم تو. شما که اینجایید، بیایْد بیاریدش.»
ابراهیمی گفت: «این وقت شب من کی رو بفرستم؟ بذار صبح.»
کنجکاو شدم و پرسیدم: «چی شده؟»
ابراهیمی گفت: «هیچی. می گه یه نفر توی عَبّاره مُرده، بیایْد جنازه ش رو بردارید.»
از پسر پرسیدم: «چرا خودتون جنازه رو نیاوردید؟»
گفت: «ما جرئت نکردیم بریم توی خونه. هیچ کس خونه شون نیست. همه رفتن. این پیرمرد هم مریض بود. تو رختخواب افتاده بود. حالا صدایی ازش نمی شنویم. فکر می کنیم مُرده باشه.»
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 9⃣7⃣5⃣
گفتم: «خب، حالا می خوای چی کار کنی؟»
گفت: «هیچی، اومدم اینجا کمک بگیرم. ما که وسیله نداریم.»
گفتم: «یعنی اونجایی که شما هستید، چند نفر پیدا نمی شن این جنازه رو بردارن بیارن؟»
گفت: «نه.»
به ابراهیمی گفتم: «خب به نظر شما چی کار کنیم؟»
گفت: «نمی دونم. الان که نمی شه کاری کرد.»
گفتم: «چرا. وسیله جور کنید بریم جنازه رو بیاریم.»
گفت: «نه بابا. این وقت شب! معلوم نیست راست بگه. خطرناکه. تازه از عَبّاره تا اینجا خیلی راهه.»
گفتم: «اگه چند نفر با من بیان، من حاضرم برم.»
ابراهیمی با نظرم مخالفت کرد. حسین و عبدالله را که توی مسجد بودند صدا زدم و موضوع را بهشان گفتم. عبدالله گفت: «آبجی، حالا واجبه بریم؟!»
گفتم: «خب داره می گه از صبح تا حالا صدایی ازش نشنیدن. حتماً مُرده. باید تا بو نگرفته یا جک و جونوری سراغش نرفته بیاریمش.»
قبول کردند با من بیایند. تا ماشین گیر بیاوریم، زهره و صباح هم گفتند با ما می آیند. ابراهیمی و دو ـ سه تا پسر دیگر به شدت مخالفت می کردند. میگفتند: «هوا تاریکه. ممکنه این آدم هم دروغ بگه و توطئه ای در کار باشه.»
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 0⃣8⃣5⃣
ما گفتیم: «عَبّاره که دست عراقیا نیست. کارم که شب و روز نداره. در ضمن، ما چند نفریم.»
سوار وانتی که حسین و عبدالله آورده بودند، شدیم. پسری که خبر آورده بود، کنار راننده نشست تا راننده را راهنمایی کند. راننده از سمت فلکۀ فرمانداری به سمت فلکۀ عشایر رفت. پارس آون را که پشت سر گذاشتیم، تو بیابانی افتادیم که جاده نداشت. توی آن تاریکی، پشت وانت بالا می رفتیم و به کف وانت کوبیده می شدیم. هر چه جلوتر می رفتیم، حرف ابراهیمی بیشتر در دلم قوت می گرفت. می ترسیدیم توطئه ای در کار باشد. بچه ها هم حس و حال مرا داشتند. به همدیگر نگاه می کردیم و زیر لب صلوات می فرستادیم. پسرها اسلحه هایشان را مسلح کرده بودند تا به محض کوچک ترین مسئلۀ غیر عادی ای شلیک کنند.
کم کم سروکلّه روستایی دورافتاده پیدا شد. راننده از بین کوچه ها و خانه های کاه گلی جلو رفت و بالاخره جلوی در خانه ای نگه داشت. پایین پریدیم. پسری که ما را آورده بود، خانۀ مجاورِ آن جایی که ایستاده بودیم را نشان داد و گفت: «اینم خونۀ ماست.»
گفتم: «خب از خونه تون برو درِ اینجا رو باز کن.»
گفت: «من میترسم.»
حسین گفت: «مرد گنده، از چی می ترسی؟»
گفت: «می ترسم دیگه. اگه نمی ترسیدم، که دنبال شماها این همه راه نمی اومدم. خودم برش می داشتم و می آوردم. میترسم این موقع شب روحش بیاد سراغم.»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اولین ویدیو از صحبت های بازماندگان حادثه تروریستی خاش در سیستان و بلوچستان
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 از مرز چه خبر دارید؟
شهدای مرزی ما مظلومند .
#اتوبوس_سپاه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حتما_دیده_شود
✍ این کلیپ کوتاه روبفرستید برای اونایی که میگین چرا رهبری در مقابل فساد و مشکلات حرفی نمیزنه!
صدای او خیلی زودتر ازما بلند شده!
و در ادامه اخم آقایون رو هم ببینید تا متوجه خیلی چیزا بشید...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هدایت شده از افتخارات جمهوری اسلامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆صحبت های مسیح علینژاد در ساکرامنتو
☝️به نکاتی که در لابلای حرفاش مطرح می کنه دقت کنید
🔴اول میگه حجاب اجباری یکی از ستون های جمهوری اسلامی است. (غیر مستقیم داره اشاره میکنه که هدف از تهاجم به حجاب، شکست دادن جمهوری اسلامیه)
⭕️آخرش میگه: حجاب برداشته شود، بقیه کار آسان خواهد بود... (داره غیر مستقیم میگه که بزرگترین مانعی که مقابلشون قرار داره، حجابه)
‼️حالا بهتر میشه فهمید که هدف از تهاجم به حجاب، شکستن ستون جمهوری اسلامی ایرانه و به همین دلیله که وزیر خارجه آمریکا از بین این همه افراد فعال ضد انقلاب ساکن آمریکا ، با کسی دیدار می کنه که فعالیتش علیه حجابه
👈کور خوندین... ، به زودی می بینید چی میشه!!♨️📛
#پویش_حجاب_فاطمے
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴 #کتاب_دا
قسمت 1⃣8⃣5⃣
گفتم: «چرا چَرَند می گی؟ برو در رو باز کن.»
قبول نکرد. گفتم: «خب خودمون می ریم.»
حسین و عبدالله گفتند: «نه. شما نمی خواد بیای.»
گفتم: «ناسلامتی من امدادگرم. شاید زنده باشه. باید ببینم، به دادش برسم.»
حسین از درِ خانه بالا رفت. من و عبدالله هم از راه پلکانِ خانه مجاور به پشت بام راه پیدا کردیم و از پله های خانۀ مورد نظرمان پایین آمدیم. راه پله به دالان ورودی خانه ختم می شد. دالان را جلو رفتیم. درِ یک اتاق توی همین دالان باز میشد. مثل همه ی خانه های قدیمی، این اتاق مهمانخانه بود تا ورود و خروج آدم های بیگانه به اندرونی خانه کاری نداشته باشد. از دالان گذشتیم و وارد حیاط شدیم. درِ دیگرِ همین اتاق توی حیاط باز میشد. حسین و عبدالله سراغ اتاق های انتهایی حیاط رفتند و من هم چراغ قوّه ام را روشن کردم و با سلام و صلوات به طرفِ در دوم مهمان خانه راه افتادم. توی آن ظلماتْ ترس به جانم افتاد. خودم را سرزنش کردم: «حالا که اومدم چرا جلوی در منتظر نمونم. اگه کسی توی خونه کمین کرده باشه، چی کار کنم؟!» بعد جواب خودم را می دادم: «نامردی بود، اگه حسین و عبدالله رو تنهایی می فرستادم.» اگر بلایی سرشان می آمد، خودم را نمی بخشیدم. وقتی چراغ قوّه را داخل اتاق انداختم، دیدم یک نفر، درست روبه روی دری که من ایستاده ام، خوابیده است. چراغ را چرخاندم. کسی دور و برش نبود. نور را روی صورتش گرفتم. چهرۀ پیرمردی را دیدم. صدا کردم: «حسین، عبدالله، بیایْد اینجا.»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم