⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #خداحافظ_سالار زندگینامه سردار شهید حاج حسین همدانی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه
قسمتهای ۲۷۶ تا ۲۸۰ کتاب زیبای خداحافظ سالار
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 1⃣8⃣2⃣
وقت رفتن، عروسها و نوهها را بوسید. وهب و مهدی را محکم در آغوش گرفت و با مهربانی تا جلوی در بدرقهشان کرد. پسرها که رفتند، گفتم:
« از اینکه چشم انتظار رفتند، ناراحتم. »
و با صدایی گرفته پرسیدم:
« یعنی واقعا، دو سه روزه برمیگردی؟ »
گفت:
« آره حاج خانم جان. »
خندیدم:
« چند وقته که دیگه سالار صدام نمیکنی. »
به جای اینکه جوابم را بدهد، مثل مداحان ذکر گرفت و زمزمه کرد:
« حسين، سالار زینب. »
شاید حسین میخواست با این پاسخ کوتاه و چند لایه به اینجا برساندم که از حالا، نه تو سالاری و نه منِ حسین. داشت همچنان می خواند که تلفنش زنگ زد. برای چند لحظه ساکت شد و بعد، برق شادی میان چشمانش جهید. گفت:
« فردا نمیرم، سوریه. »
هردو خوشحال شدیم. من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم اما نمیدانستم او به خاطر چه موضوعی شاد شد. پرسیدم:
« خیر باشه، چی شنیدی؟ »
گفت:
« از این خیرتر نمیشه، فردا قرار ملاقات مهمی با حضرت آقا دارم. بعد از دیدن ایشون میرم. »
بساط گردو شکستن را پهن کرد و مشغول شد. با تعجب پرسیدم:
« چه کار میکنی؟ مگه فردا صبح زود نمیخوای بری دیدار آقا؟ »
با خوشرویی جواب داد:
« سارا خانم، صبحونه گردو با پنیر دوست داره، میخوام برای این چند روزی که نیستم، براش گردو بشکنم. »
سارا خوابیده بود وگرنه با دیدن این صحنه، مثل من، آشوبی به جانش میافتاد که خواب را از چشمانش میگرفت. خورشید صبح دوشنبه تا طلوع کند، حسین پلک روی هم نگذاشت. آن شب برای او، حكم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصیاش رفته بود و هر بار که پنهانی به او سر میزدم، عبا به دوش روی سجادهاش نشسته بود و مناجات میکرد و گاهی، گریه.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 2⃣8⃣2⃣
صبح که صبحانه را آوردم. توی چشمانش نمیتوانستم نگاه کنم. تا نگاه میکردم، سرم را پایین میانداختم، از بس صورتش یکپارچه نور شده بود. ساعت ۸ بدون هیچ اثری از خستگی و بی خوابی راهی بیت رهبری شد. وقتی برگشت سر از پا نمیشناخت. گفت:
« حاج خانم نمیخوای ساکم رو ببندی؟ »
گفتم:
« به روی چشم حاج آقا، اما شما انگار توشهات رو برداشتی. »
لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت:
« آره، مزد این دنیاییام رو امروز از حضرت آقا گرفتم، ایشون فرمودند:
* آقای همدانی، توی چهارسالی که شما توی سوریه بودين، به اسم دعاتون میکردم.* »
و در حالی که جای وصیت نامهاش را نشان میداد، گفت:
« حس میکنم که خدا هم ازم راضی شده. »
دلم هری ریخت، پرسیدم:
« یعنی چی که خدا ازت راضی شده؟ »
حرف را برگرداند:
« حاج خانم، یه زنگ بزن، زهرا و امین بیان ببینمشون. »
زهرا و امین را پیش از میهمانی شب قبل دیده بود اما چرا اصرار داشت، آنها را دوباره ببیند؟
هنوز ذهنم درگیر آن جملهی " حس میکنم خدا هم ازم راضی شده " بودم. حرفی که او از سر یقین گفته بود. اما دل من را میلرزاند. گفتم:
« زنگ می زنم، بعدش چی؟ »
گفت:
« بعدش سفره رو بینداز که خیلی گرسنهام. »
رفتم توی آشپزخانه، اما تمام هوش و حواسم به او بود. نهار را کشیدم. دستم به غذا نمیرفت. غصهای گلوگیر راه نفسم را بسته بود. حسین زیر چشمی نگاهم میکرد. قوت سارا هم از شنیدن خبر رفتن بابا، بسته بود. گفتم:
« تا من ساکت رو حاضر کنم و زهرا و امین بیان، شما برو به چرت بخواب. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 3⃣8⃣2⃣
ساکش را برداشتم و مثل همیشه، از قرآن و مفاتيح تا حوله و لباسهای اضافی، داروها و مقداری تنقلات گذاشتم و رفتم توی اتاقم دراز کشیدم اما خوابم نمیبرد. از این دنده به آن دنده میچرخیدم، مینشستم. آيةالكرسی میخواندم، اما باز بلند میشدم. کمردرد اذیتم میکرد. یکی از دوستانم برای کمک به منزلمان آمد و داشت حیاط را آب و جارو میکرد که گفت:
« حاج خانم، فکر میکنم حاج آقا رفته پایین و داره کار میکنه. »
گفتم:
« نه، حاج آقا توی اتاقشون دارن استراحت میکنن. »
با این حال به طبقه پایین که حکم انباری داشت، سر زدم. توی طبقه پایین یک یخچال فریزر قدیمی پارس داشتم که خیلی برفک میزد. دیدم حسین با پنکه و یک قابلمه آب جوش، فریزر را تمیز می کند. پرسیدم:
« شما اینجا چکار میکنی؟ مگر قرار نبود استراحت کنی؟ »
همین طور که برفکها را آب میکرد، گفت:
« چون شما کمردرد دارین، فکر کردم که کمکتون کنم. »
کار تمیز کردن طبقه پایین که تمام شد، زهرا و شوهرش رسیدند. امین رفت خشکشویی سر کوچه و زهرا و سارا چای آوردند و میوه گذاشتند جلوی بابایشان. حسین خواست چای را با سوهان بخورد. سارا یادآوری کرد:
« بابا شما قند دارین، سوهان براتون خوب نیس. نخورين.»
حسين نرم و صمیمی به سارا گفت:
« بابا جان، قند رو ولش کن، کار از این حرفا گذشته. »
زهرا پرسید:
« ولی شما همیشه پرهیز میکردین و به ما هم سفارش، که چیزی که براتون خوب نیس، نخورین. »
حسین دوباره نگاهی به صورت زهرا و سارا انداخت و نگاهش را تا من که دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، امتداد داد و یک باره گفت:
« برای کسی که چند روز دیگه، شهید میشه، فرقی نمیکنه که قندش بالا باشه یا پایین. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 4⃣8⃣2⃣
چای را سر نکشیده بود که دخترها زدند زیر گریه. گفتم:
« حاج آقا، بازداری برای بچهها روضه میخونی؟ به خاطر این گفتی صداشون کنم؟ »
خونسرد و متبسم گفت:
« آره حاج خانم، واسه این گفتم بچهها بیان که خوب نگاهشون کنم. »
صدای گریه زهرا و سارا بالا رفت. گریهای معصومانه که داشت آتشم میزد. من و حسین فقط به هم نگاه میکردیم. نیازی به سخن گفتن نبود. با نگاهش به من میگفت پروانه خوب نگاهم کن، این آخرین دیدار است. باید سیر نگاهش میکردم؛ فقط نگاه، بدون گریه و آه. چرا که اگر احساساتی میشدم، دخترانم سر به دیوار میکوبیدند. گفتم:
« بچهها، بابای شما، نزدیک چهل ساله که در معرض شهادت بوده. اما رفته و خداروشکر، برگشته. »
حسین سکوت را شکست:
« نه حاج خانم جان، این دفعه ... »
و جملهاش را ناتمام رها کرد. دخترها دست روی گوشهایشان گرفته بودند و گریه میکردند. وقتی دید که همه بال بال میزنند، حتما دلش سوخت و به روایتی در باب آمادگی حضرت زینب برای روزهای سخت پرداخت:
« روزی زینب کبری قرآن میخواند. پدرش علی علیهالسلام رسید و گفت دخترم میدانی که خداوند برای فردای تو چه تقدیر کرده؟ زینب علیهاالسلام فرمود: مادرم زهرا همه قصه زندگیام را برایم گفته؛ از ظلمی که به برادرم حسین در کربلا میرود تا اسارت خودم و قرآن میخوانم تا برای آن روزها خودم را آماده کنم. »
روایتی که حسین خواند، مرا به حرم زینب کبری برد و دلم را تکان داد. با دست اشکهای چشم دخترانم را پاک کردم و گفتم:
« حاج آقا اگر شهید شدی، شفاعتم میکنی؟ »
نگاهم کرد و با یقینی که از قلب مطمئنش برمیخواست، گفت:
« بله »
غم دلم را خوردم و صدایم را صاف کردم و گفتم:
« حاج آقا، اگه شهید شدی، من جنازه شما رو برای خاکسپاری به همدان نمیبرم. »
خندید و گفت:
« حتما میبری. »
گفتم:
« برای من دردسر درست نکن. من و این بچهها باید، هی بریم همدان و بیایم تهران. »
گفت:
« واجبه که به وصیتم عمل کنی. یکی از وصیتهام اینه که همدان کنار دوستان شهیدم، دفنم کنید. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 5⃣8⃣2⃣
اسم دوستان شهیدش را که آورد، کمی بغض کرد. همان اندازه که زهرا و سارا برای بابایشان میسوختند، او برای دوستان شهیدش میسوخت. گاهی به من میگفت:
« من شاهد شهادت هزاران دوست تهرانی، همدانی، گیلانی بودهام. هر کدام از این شهادتها، داغی بر دلم نشانده. »
حرفهای حسین، زهرا و سارا را کمی آرام کرد. حالا فقط بیکلام به پدرشان نگاه میکردند. تنهایشان گذاشتم و سری به اتاق شخصی حسین زدم. اتاق به هم ریخته بود. به جز یک دست لباس و حوله و یک کتاب، بقیه وسایلی را که برایش داخل ساک گذاشته بودم، بیرون گذاشته بود. عبایش همیشه روی گیره جالباسی آویزان بود و سجادهاش همیشه روی زمین، پهن. عبا و سجادهاش را تا زده بود و گذاشته بود داخل کمد. برگشتم پیش زهرا و سارا، که امین از خشکشویی رسید. او هم مثل زهرا و سارا، چشمش سرخ و پلکهایش باد کرده بود. اما او چرا؟ نگاهی به چهرهی گرفته و صورت خیس زهرا انداخت و با بغض گفت: « حاج آقا که نرفته؟ »
زهرا بی حوصله جواب داد:
« نه هنوز. »
و پرسید:
« گریه کردی امين؟ »
امین که از سکوت سرد خانه فهمیده بود چه گذشته، پاسخ داد:
« رفتم از خشکشویی عباسآقا لباس بگیرم، عباس آقا منو که دید، گریهاش گرفت. پرسیدم چی شده؟ گفت: حاج آقا همدانی اومد اینجا، ازم حلالیت خواست. »
امین به اینجا که رسید، بغضش ترکید و گفت:
« حاج آقا داره میره حلب برای هدایت عملیات. »
تا تلخی وداع را کم کنم، زورکی خندیدم و گفتم:
« به حاج آقا بگم که عملیات رو لو دادی امین آقا؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔵 خودت را روبروی امام زمان ببین ...
🔴 راه حل مرحوم آیت الله مصباح برای خطورات نفسانی..
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#در_محضر_معصومین
🔰رسول خدا صلي الله عليه و آله:
✍یا أَباذَرٍّ اغْتَنِمْ خَمساً قَبلَ خَمسٍ: شَبابَکَ قَبلَ هَرَمِکَ، وَصِحَّتَکَ قَبلَ سُقمِکَ، وَغِناکَ قَبلَ فَقرِکَ، وَفَراغَکَ قَبلَ شُغلِکَ، وَحَیاتَکَ قَبلَ مَوتِکَ.
🔴ای ابوذر! پنج چیز را پیش از پنج چیز غنیمت شمار: جوانی را پیش از پیری، سلامتی را پیش از بیماری، ثروت را پیش از نیازمندی، فراغت را پیش از اشتغال و زندگی را پیش از مرگ.
📚وسائل الشیعه،ج ۱،ص۱۱۴،ح۲۸۵
#حدیث_روز
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
☑️#اینفوسپاه | شهید سید حمیدرضا هاشمی چگونه از انقلاب و مردم سیستان و بلوچستان دفاع کرد؟
🌹#سالروزشهادت🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔻امروز سالگرد ترور و شهادت سردار سید حمیدرضا هاشمی، فرمانده سازمان اطلاعات سپاه استان سیستان بلوچستان است
🔹سید حمیدرضا هاشمی وقتی متوجه حمله مسلحانه اغتشاشگران به یک مرکز درمانی در زاهدان و آتش زدن آن مرکز میشود، سریع خودش را به آنجا میرساند و بعد از فراری دادن اشرار، چند خانم که در مرکز بودند را با ماشین شخصی خودش به منزلشان میرساند و به محل آشوب برمیگردد. سید مشغول امدادرسانی به مجروحان حادثه بود که توسط تروریستی که با تک تیرانداز در ساختمان مخروبهای مستقر بوده بصورت هدفمند از ناحیه گردن مورد اصابت گلوله قرار میگیرد و به شهادت میرسد.
🔹مهمترین ویژگی دوره فرماندهی سردار هاشمی ایجاد تحرک ویژه در موضوع عملیات های موفق علیه گروه های تروریستی در منطقه بود. طی دوران فرماندهی او جمعی از اشرار و سرکردگان و عوامل گروهک های تروریستی دستگیر یا به هلاکت رسیدند.
🔹شاید دقیق ترین گزاره این باشد که وقتی آشوب و ناآرامی میشود، گروهک های تروریستی فرصت پیدا میکنند، موانع اصلی خود را از سر راه بردارند.
🌷دسته گلی از جنس فاتحه و صلوات تقدیم کنیم به روح آسمانی او
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟• دم نوش دلم
قند تو را کم دارد
شیرینیِ لبخند تو را
کـم دارد
صرفا جهت تقویت روحیه😍🌹
عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم