هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 1⃣1⃣
🌲🌲اعزام به جبهه
🔸دوتا ماشین شدیم و بردیمشان پادگان. منوچهر هر دقیقه کنار یکیمان بود. پیش من می ایستاد.دستش را می انداخت دورگردن پدرم، مادرش را می بوسید.می خواست پیش تک تکمان باشد. ظهر سوار اتوبوس شدند ورفتند. همه ي اینها یک طرف تنها برگشتن به خانه یک طرف. اولین وآخرین باري بود که رفتم بدرقه ي منوچهر. تحمل اینکه تنها برگردم را نداشتم.با مریم برگشتیم. مریم زار میزد.من سعی می کردم بی صدا گریه کنم. می ریختم توي خودم. وقتی رسیدم خانه انگار یک مشت سوزن
ریخته باشند به پاهام گزگز می کردند. از حال رفتم. فکر می کردم منوچهر دیگه مال من نیست.دیگر رفت.از این می ترسیدم.
منوچهر شش ماه نیامد. من سال چهارم بودم. مدرسه نمی رفتم. فقط امتحان ها را می دادم. سرم به بسیج و امدادگري گرم بود. با دوستانم می رفتیم بیمارستان خانواده، مجروح ها را می آوردند آنجا. یک بار مجروحی را آوردند که پهلوش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلوش. به دوستم گفتم: "من الان اینها را می بینم. حالا کی منوچهر را می بیند؟"
⏪ادامه دارد...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 2⃣1⃣
🌲🌲گل نرگس
روحیه ام را باختم آنروز. دیگر نرفتم بیمارستان. منوچهر کجا بود؟ حالش چطور بود؟
چشمش افتاد به گلهاي نرگس که بین دست هاي پیرمرد شاداب بودند. پارسال همین موقع ها بود که دوتایی از آنجا می گذشتند. پیرمرد بین ماشین ها که پشت چراغ قرمز مانده بودند می گشت و گل ها را می فروخت. گل ها چشم فرشته را گرفته بود. منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود. فهمیده بود گل هاي نرگس هوش و حواسش را برده اند. همه ي گل هارا براي فرشته خریده بود.چه قدر گل نرگس برایش می آورد! هر بار می دید می خرید.می شد روزي چند دسته برایش می آورد. می گفت:
"مثل خودت سرما را دوست دارند."
اما سرماي آن سال گزنده بود. همه چیز به نظرش دلگیر می آمد. سپیده میزد، دلش تنگ می شد. دم غروب، دلش تنگ می شد. هوا ابري می شد، دلش تنگ می شد. عید نزدیک بود اما دل و دماغی براي عید نداشت.
اسفند و فروردین را دوست دارم، چون همه چیز نو می شود. در من هم تحول ایجاد می شود. توي خانه ي ما که کودتا می شد انگار. ولی آن سال بااین که اولین سالی بود که خانه ي خودم بودم هیچ کاري نکرده بودم.مادر و خواهرهایم با مادر و خواهر منوچهر آمدند خانه ي ما و افتادیم به خانه تکانی.
شب سال تحویل هر کس می خواست من را ببرد خانه خودش. نرفتم. نگذاشتم کسی هم بماند. سفره انداختم و نشستم کنار سفره قرآن خواندم و آلبوم عکسها مان را نگاه کردم. همان جا کنار سفره خوابم برد. ساعت سه و نیم بیدار شدم. یکی در می زد...
⏮ ادامه دارد...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 3⃣1⃣
🌲🌲 وصال
به شیشه ي پنجره ي اتاق. رفتم دم در. در را که باز کردم یک عروسک پشمالو آمد توي صورتم. یک خرس سفید بود که بین دستهاش یک دسته گل بود. منوچهر آمده بود، اما با چه سر وضعی. آن قدر خاکی بود که صورت و موهاش زرد شده بود. یک راست چپاندمش توي حمام. منوچهر خیلی تمیز بود. توي این شش ماه چند بار بیشتر حمام نکرده بود. یکساعت سرش را می شستم که خاك از لاي موهاش پاك شود. یک ساعت و نیم بعد از حمام آمد بیرون و نشستیم سر سفره. در کیفش را باز کرد و سوغاتی هایی که برایم آورده بود را در آورد. یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکل هاي مختلف.با سوهان و سمباده
صافشان کرده بود. رویشان شعر نوشته بود، یا اسم من و خودش را کنده بود. چند تا نامه که نفرستاده بود هنوز توي ساکش بود.
گفت:"وقتی نیستم بخوان".
حرفهایی را که رویش نمی شد به خودم بگوید، برایم می نوشت، اما من همین که خودش را می دیدم، بیشتر ذوق زده بودم. دلم می خواست از کنارش تکان نخورم. حواسم نبود چه قدر خسته است، لااقل برایش چایی درست کنم.
گفت:"برات چایی دم کنم؟"
گفتم "نه،چایی نمی خورم".
گفت:"من که می خورم".
گفتم:"ولش کن.حالا نشستیم"
گفت:"دوتایی برویم درست کنیم؟"
سماور را روشن کردیم.دو تا نیمرو درست کردیم نشستیم پاي سفره تا سال تحویل.
⏪ادامه دارد.....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 4⃣1⃣
🌲🌲اولین عید
مادرم زنگ زد.
گفت: "من باید زنگ بزنم عید را تبریک بگویم "
گفتم: " حوصله نداشتم. شما پیش شوهرتان هستید، خیالتان راحت است."
حالا منوچهر کنارم نشسته بود. گوشی را از دستم گرفت و با مادر سلام و احوالپرسی کرد. همه آمدند خانه ي ما. ناهار خانه ي پدر منوچهر بودیم. از آنجا ماشین بابا را برداشتیم رفتیم ولیعصر براي خرید عید.
برایش عیدي شلوار لی خرید.
« مبارك باشد »
به نظرش شلوار لی به منوچهر خیلی می آمد. سرتا پایش را ورانداز کرد و
خریده بود، منوچهر اما معذب بود.
می گفت: " فرشته، باور کن نمی تونم تحملش کنم".
چه فرق هایی داشتند! منوچهر شلوار لی نمی پوشید. ادکلن نمی زد. فرشته یواشکی لباس هاي او را ادکلنی می کرد. دست به ریشش نمی زد.همیشه کوتاه و آنکارد شد بود، اما حاضر نبود با تیغ بزند. انگشتر طلایی را که پدر فرشته سر عقد هدیه داده بود، دستش نمی کرد. حتی حاضر نشد شب عروسی کراوات بزند، اما فرشته این چیز ها را دوست داشت.
مادر گفت:
"الهی بمیرم براي منوچهر که گیر تو افتاده."
و دایی حرفش را تایید کرد فرشته از این که منوچهر این همه در دل مادر و بقیه فامیل جا باز کرده بود، قند در دلش آب شد، اما به ظاهر اخم کرد و به منوچهر چشم غره رفت و گفت:
"وقتی من را اذیت می کند که نیستید ببینید".
هفته ي اول عید به همه گفتم قرار است برویم مسافرت. تلفن را از پریز کشیدم. آن هفته را خودمان بودیم. دور از همه. بعد از عید منوچهر رفت توي سپاه و رسما سپاهی شد. من بی حال و بی حوصله امتحانات نهایی را می دادم. احساس می کردم سرما خورده ام. استخوان هایم درد میکرد. امتحان آخر را داده بودم و آمده بودم. منوچهر از سر کار، یکسر رفته بود خانه پدرم. مادرم قرمه سبزي برایمان پخته بود، داده بود منوچهر آورده بود. سفره را آورد. زیر چشمی نگاهم می کرد و می خندید.
گفتم : " چیه؟ خنده داره؟ بخند تا تو هم مریض شوي ".
گفت: "من از این مریضی ها نمیگیرم".
گفتم: "فکر می کند تافته ي جدا بافته است"
گفت: "به هر حال، من خوشحالم، چون قرار است بابا شوم و تو مامان".
نمی فهمیدم چه می گوید.
گفت: "شرط می بندم. بعد از ظهر وقت گرفتم بریم دکتر".
خودش با دکتر حرف زده بود، حالت هاي من را گفته بود دکتر احتمال داه بود باردار باشم. زدم زیر گریه. اصلا خوشحال نشدم. فکر می کردم بین من و منوچهر فاصله می اندازد. منوچهر گفت: "به خاطر تو رفتم نه به خاطر بچه. این را هم میگویم، چون خوابش را دیده ام".
بعد ازظهر رفتیم آزمایش دادیم. منوچهر رفت جواب را بگیرد. من نرفتم. پایین منتظر ماندم.از پله ها که می آمد پایین، احساس کردم از خوشی روي هوا راه می رود. بیشتر حسودیم شد. ناراحت بودم. منوچهر را کامل براي خودم می
خواستم.
گفت: "بفرمایید مامان خانوم، چشمتان روشن".
اخم هایم تا دماغم رسیده بود.
گفت: "دوست نداري مامان شوي؟"
دیگر طاقت نیاوردم.
گفتم: "نه.دلم نمی خواهد چیزي بین من و تو جدایی بیندازد حتی بچه مان. تو هنوز بچه نیامده توي آسمانی . "
منوچهر جدي شد.
گفت: "یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازه ي سر سوزنی جاي تو را در قلبم بگیرد. تو فرشته ي دنیا و آخرت منی".
⏪ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 5⃣1⃣
🌲🌲تولد علی
واقعا نمی توانستم کسی را بین خودمان ببینم. هنوز هم احساسم فرقی نکرده. اگر کسی بگوید من بیشتر منوچهر را دوست دارم پکر می شوم. بچه ها می دانند.علی می گوید:
"ما باید خیلی بدویم تا مثل بابا توي دل مامان جا شویم".
می گویم: "نه. هر کس جاي خودش را دارد".
علی روز تولد حضرت رسول(ص) به دنیا آمد.دعا کردم آنقدر استخوانی باشد که استخوان هایش را زیر دستم احساس
کنم. همینطور هم بود. وقتی بغلش کردم احساس خاصی نداشتم. با انگشتهایش بازي می کردم. انگشت گذاشتم روي پوستش، روي چشمش. باور نمی کردم بچه من است. دستم را گذاشتم جلوي دهانش. می خواست بخوردش. آن لحظه تازه فهمیدم عشق به بچه یعنی چه. گوشه ي دستش را بوسیدم.
منوچهرآمد، با یک سبد گل کوکب لیمویی. از بس گریه کرده بود، چشمهاش خون افتاده بود. تا فرشته را دید دوباره اشکهاش ریخت. گفت:
"فکر نمی کردم زنده ببینمت، از خودم متنفر شده بودم".
علی را بغل گرفت و چشمهاش را بوسید. همان شکلی بود که توي خواب دیده بودش. پسري با چشم هاي مشکی درشت و مژه هاي بلند. علی را داد دست فرشته. روزنامه را انداخت کف اتاق. دوکعت نماز خواند. نشست، علی را بغل گرفت و توي گوشش اذان و اقامه گفت. بعد بین دستهاش گرفت و خوب نگاهش کرد.
گفت: "چشمهاش مثل توست. هی توي چشم آدم خیره می شود. آدم را تسلیم می کند".
⏪ادامه دارد.....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 6⃣1⃣
🌲🌲زمزمه رفتن
تا صبح پاي تخت فرشته بیدار ماند.از چند روز پیش هم که از پشت در اتاق بیمارستان تکان نخورده بود.چشمهاش باز نمی شد.
از دو هفته بعد زمزمه هاش شروع شد. به روي خودم نمی آوردم. هیچ وقت به منوچهر نگفتم برو، هیچ وقت هم نگفتم نرو.
علی چهارده روزه بود. خواب و بیدار بودم. منوچهر سر جانماز سرش به مهر بود و زارزار گریه می کرد.
می گفت: "خدایا من چیکار کنم؟ خیلی بی غیرتي است که بچه ها آن جا بروند روي مین من اینجا پیش زن و بچه ام کیف کنم. چرا توفیق جبهه رفتن را ازم گرفته اي؟ "
⏪ادامه دارد.....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 7⃣1⃣
🌲🌲میخواهی برو
عملیات نزدیک بود.امام گفته بودند خرمشهر باید آزاد بشود. منوچهر آرام شده بود که بلند شدم.
پرسیدم: "تا حالامن مانعت بوده ام؟"
گفت: "نه"
گفتم : "می خواهی بروي برو. مگر ما قرار نگذاشته بودیم جلوي هم را نگیریم؟"
گفت: "آخر تو هنوز کامل خوب نشده اي."
گفتم: "نگران من نباش".
فردا صبح رفت. تیپ حضرت رسول تشکیل شده بود. به عنوان آرپی جی زن و مسئول تدارکات گردان حبیب رفت.
دل واپس بود. چقدر شهید می آوردند. پشت سر هم مارش عملیات می زدند.
به عکس قاب شده ي منوچهر روي طاقچه دست کشید. این عکس را خیلی دوست داشت. ریش هاي منوچهر را خودش آنکارد می کرد. آن روز از روي شیطنت، یک طرف ریش اش را با تیغ برده بود تا چانه، و بعد چون چاره اي نبود همه را از ته زده بود. این عکس را با همه ي تلخی منوچهر ازش انداخته بود. منوچهر مجبور شد یک ماه مرخصی بگیرد و بماند پیش فرشته. روش نمی شد با آن سر و وضع برود سپاه بین بچه ها.
اما دیگر نمی شد از این کلک ها سوار کرد. نمی توانست هیچ جوری او را نگه دارد پیش خودش. یک باره دلش کنده
شد. دعا کرد براي منوچهر اتفاقی نیفتد. می خواست با او زندگی کند زیاد و براي همیشه. دعا کرد منوچهر بماند. هر چه می خواست بشود، فقط او بماند.
⏪ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 8⃣1⃣
🌲🌲 زخم بازو
همان روزترکش خورده بود. برده بودندش شیراز وبعد هم آورده بودند تهران. خانه ي خاله اش بودیم که زنگ
زد.
گفتم: "کجایی؟چقدر صدات نزدیک است".
گفت: "من همیشه به تو نزدیکم"
گفتم: "خانه اي؟"
گفت: "نمی شود چیزي را از تو قایم کرد".
رفته بود خانه ي پدرم. گوشی را گذاشتم ،علی را برداشتم و رفتم.
منوچهر روي پله ي مرمري کنار باغچه نشسته بود و سیگارمی کشید. رنگش زرد بود. سیگار را گذاشت گوشه ي لبش و علی را با دست راست بغل کرد. نشستم کنارش روي پله و سیگار را از لبش برداشتم انداختم دم حوض. همین که آمدیم حرف بزنیم پدرم با پدر و مادر منوچهر و عموش، همه آمدند و ریختند دورش . عمو منوچهر را بغل کرد و زد روي بازویش. من فقط دیدم منوچهررنگ به روش نماند .سست شد و نشست . همه ترسیدیم که چی شد. زیر بغلش را گرفتیم ، بردیم تو . زخمی شده بود. از جاي ترکش بازوش خون می آمد و آستینش را خونی می کرد. می دانستم نمی خواهد کسی بفهمد. کاپشنش را انداخت روي دوشش. علی را گذاشتم آنجا و رفتیم دکتر. کتفش را موج گرفته بود. دستش حرکت نمی کرد.
دکتر گفت: "دوتا مرد می خواهد که نگه ات دارند".
پیراهنش را درآورد و گفت شروع کند. دستش توي دستم بود.دکتر آمپول می زد و من و منوچهر چشم دوخته بودیم به چشمهاي هم. من که تحمل یک تب منوچهر را نداشتم باید چه می دیدم . منوچهر یک آخ هم نگفت .فقط صورتش پراز دانه هاي ریز عرق شده بود. دکتر کارش تمام شد. نشست.
گفت: "تو دیگر که هستی؟ یک داد بزن من آرام بشوم. واقعا دردت نیامد؟" گفت: " چرا، فقط اقرار نمی خواستید. عین اتاق شکنجه بود."
دستش را بست و آمدیم خانه.....🔸
⏪ادامه دارد...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 9⃣1⃣
🌲🌲 دل کندن
ده روزي پیش ما ماند....
از آشپزخانه سرك کشید. منوچهر پای تلویزیون نشسته بود و کتاب روي پایش باز بود. علی به گردنش آویزان شد، اما منوچهربی اعتنا بود. چرا اینطوري شده بود؟
این چند روز، علی را بغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد .علی می خواست راه بیفتد. دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود. اگر دست منوچهر را می گرفت و ول می کرد می خورد زمین، منوچهر نمی گرفتش. شبها چراغ ها را خاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن می خواند. فرشته پکر بود. توقع این برخوردها را نداشت. شب جمعه که رفته بودند بهشت زهرا، فرشته را گذاشته بود و داشت تنها بر می گشت. یادش رفته بود او را هم همراش آورده.
این بار که رفت، برایش یک نامه مفصل نوشتم. هرچه دلم می خواست، توي نامه بهش گفتم. تا نامه به دستش رسید، زنگ زد و شروع کرد به عذر خواهی کردن.
نوشته بودم : "محل نمی گذاري، عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده اي. "
می گفت: " فرشته هیچ کس براي من بهتر از تو نیست در این دنیا، اما می خواهم این عشق را برسانم به خدا. نمی توانم. سخت است. این جا بچه ها می خوابند روي سیم خاردارها، می روند روي مین. تا می آیم آرپی جی بزنم، تو و علی می آیید جلوي چشمم.
گفتم: "آهان، می خواهی ما را از سر راهت برداري. "
منوچهر هر بار می آمد و می رفت، علی شبش تب می کرد. تا صبح باید راهش می بردیم تا آرام شود.
گفتم: "میدانم. نمی خواهی وابسته شوي ولی حالا که هستی، بگذار لذت ببریم. ما که نمی دانیم چه قدر قرار است باهم باشیم. این راهی که تو می روي، راهی نیست که سالم برگردي. بگذار فردا تاسف نخوریم. اگر طوریت بشود، علی صدمه می خورد. بگذار خاطره خوش بماند".🔸
⏪ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 0⃣2⃣
🌲🌲منوچهر سابق
بعد از آن مثل گذشته شد. شوخی می کرد، می رفتیم گردش، با علی بازي می کرد. دوست داشت علی را بنشاند توي کالسکه و ببرد بیرون. نمی گذاشت حتی دست من به کالسکه بخورد.
نان سنگک و کله پاچه را که خریده بود، گذاشت روي میز. منوچهر آمده بود. دوست داشت هر چه دوست دارد برایش آماده کند. صداي خنده علی از توي اتاق می آمد. لاي در را باز کرد. منوچهر دراز کشید بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازي می کرد. دو انگشتش را در گودي کمر علی می گذاشت و علی غش غش می خندید. باز هم منوچهر همانی شده بود که می شناخت. بدنش پر از ترکش شده بود، اما نمی شد کاري کرد. جاهاي حساس بودند. باید مدارا می کرد. عکس هاي سینه اش را که نگاه می کردي سوراخ سوراخ بود. به ترکش هاي نزدیک قلبش غبطه می خوردم.
می گفت: "خانوم شما که توي قلب مایید".
⏪ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم