eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
هو الشاهد ۱ قسمت 7⃣1⃣ 🌲🌲میخواهی برو عملیات نزدیک بود.امام گفته بودند خرمشهر باید آزاد بشود. منوچهر آرام شده بود که بلند شدم. پرسیدم: "تا حالامن مانعت بوده ام؟" گفت: "نه" گفتم : "می خواهی بروي برو. مگر ما قرار نگذاشته بودیم جلوي هم را نگیریم؟" گفت: "آخر تو هنوز کامل خوب نشده اي." گفتم: "نگران من نباش". فردا صبح رفت. تیپ حضرت رسول تشکیل شده بود. به عنوان آرپی جی زن و مسئول تدارکات گردان حبیب رفت. دل واپس بود. چقدر شهید می آوردند. پشت سر هم مارش عملیات می زدند. به عکس قاب شده ي منوچهر روي طاقچه دست کشید. این عکس را خیلی دوست داشت. ریش هاي منوچهر را خودش آنکارد می کرد. آن روز از روي شیطنت، یک طرف ریش اش را با تیغ برده بود تا چانه، و بعد چون چاره اي نبود همه را از ته زده بود. این عکس را با همه ي تلخی منوچهر ازش انداخته بود. منوچهر مجبور شد یک ماه مرخصی بگیرد و بماند پیش فرشته. روش نمی شد با آن سر و وضع برود سپاه بین بچه ها. اما دیگر نمی شد از این کلک ها سوار کرد. نمی توانست هیچ جوری او را نگه دارد پیش خودش. یک باره دلش کنده شد. دعا کرد براي منوچهر اتفاقی نیفتد. می خواست با او زندگی کند زیاد و براي همیشه. دعا کرد منوچهر بماند. هر چه می خواست بشود، فقط او بماند. ⏪ادامه دارد.... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 8⃣1⃣ 🌲🌲 زخم بازو همان روزترکش خورده بود. برده بودندش شیراز وبعد هم آورده بودند تهران. خانه ي خاله اش بودیم که زنگ زد. گفتم: "کجایی؟چقدر صدات نزدیک است". گفت: "من همیشه به تو نزدیکم" گفتم: "خانه اي؟" گفت: "نمی شود چیزي را از تو قایم کرد". رفته بود خانه ي پدرم. گوشی را گذاشتم ،علی را برداشتم و رفتم. منوچهر روي پله ي مرمري کنار باغچه نشسته بود و سیگارمی کشید. رنگش زرد بود. سیگار را گذاشت گوشه ي لبش و علی را با دست راست بغل کرد. نشستم کنارش روي پله و سیگار را از لبش برداشتم انداختم دم حوض. همین که آمدیم حرف بزنیم پدرم با پدر و مادر منوچهر و عموش، همه آمدند و ریختند دورش . عمو منوچهر را بغل کرد و زد روي بازویش. من فقط دیدم منوچهررنگ به روش نماند .سست شد و نشست . همه ترسیدیم که چی شد. زیر بغلش را گرفتیم ، بردیم تو . زخمی شده بود. از جاي ترکش بازوش خون می آمد و آستینش را خونی می کرد. می دانستم نمی خواهد کسی بفهمد. کاپشنش را انداخت روي دوشش. علی را گذاشتم آنجا و رفتیم دکتر. کتفش را موج گرفته بود. دستش حرکت نمی کرد. دکتر گفت: "دوتا مرد می خواهد که نگه ات دارند". پیراهنش را درآورد و گفت شروع کند. دستش توي دستم بود.دکتر آمپول می زد و من و منوچهر چشم دوخته بودیم به چشمهاي هم. من که تحمل یک تب منوچهر را نداشتم باید چه می دیدم . منوچهر یک آخ هم نگفت .فقط صورتش پراز دانه هاي ریز عرق شده بود. دکتر کارش تمام شد. نشست. گفت: "تو دیگر که هستی؟ یک داد بزن من آرام بشوم. واقعا دردت نیامد؟" گفت: " چرا، فقط اقرار نمی خواستید. عین اتاق شکنجه بود." دستش را بست و آمدیم خانه.....🔸 ⏪ادامه دارد... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 9⃣1⃣ 🌲🌲 دل کندن ده روزي پیش ما ماند.... از آشپزخانه سرك کشید. منوچهر پای تلویزیون نشسته بود و کتاب روي پایش باز بود. علی به گردنش آویزان شد، اما منوچهربی اعتنا بود. چرا اینطوري شده بود؟ این چند روز، علی را بغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد .علی می خواست راه بیفتد. دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود. اگر دست منوچهر را می گرفت و ول می کرد می خورد زمین، منوچهر نمی گرفتش. شبها چراغ ها را خاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن می خواند. فرشته پکر بود. توقع این برخوردها را نداشت. شب جمعه که رفته بودند بهشت زهرا، فرشته را گذاشته بود و داشت تنها بر می گشت. یادش رفته بود او را هم همراش آورده. این بار که رفت، برایش یک نامه مفصل نوشتم. هرچه دلم می خواست، توي نامه بهش گفتم. تا نامه به دستش رسید، زنگ زد و شروع کرد به عذر خواهی کردن. نوشته بودم : "محل نمی گذاري، عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده اي. " می گفت: " فرشته هیچ کس براي من بهتر از تو نیست در این دنیا، اما می خواهم این عشق را برسانم به خدا. نمی توانم. سخت است. این جا بچه ها می خوابند روي سیم خاردارها، می روند روي مین. تا می آیم آرپی جی بزنم، تو و علی می آیید جلوي چشمم. گفتم: "آهان، می خواهی ما را از سر راهت برداري. " منوچهر هر بار می آمد و می رفت، علی شبش تب می کرد. تا صبح باید راهش می بردیم تا آرام شود. گفتم: "میدانم. نمی خواهی وابسته شوي ولی حالا که هستی، بگذار لذت ببریم. ما که نمی دانیم چه قدر قرار است باهم باشیم. این راهی که تو می روي، راهی نیست که سالم برگردي. بگذار فردا تاسف نخوریم. اگر طوریت بشود، علی صدمه می خورد. بگذار خاطره خوش بماند".🔸 ⏪ادامه دارد.... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 0⃣2⃣ 🌲🌲منوچهر سابق بعد از آن مثل گذشته شد. شوخی می کرد، می رفتیم گردش، با علی بازي می کرد. دوست داشت علی را بنشاند توي کالسکه و ببرد بیرون. نمی گذاشت حتی دست من به کالسکه بخورد. نان سنگک و کله پاچه را که خریده بود، گذاشت روي میز. منوچهر آمده بود. دوست داشت هر چه دوست دارد برایش آماده کند. صداي خنده علی از توي اتاق می آمد. لاي در را باز کرد. منوچهر دراز کشید بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازي می کرد. دو انگشتش را در گودي کمر علی می گذاشت و علی غش غش می خندید. باز هم منوچهر همانی شده بود که می شناخت. بدنش پر از ترکش شده بود، اما نمی شد کاري کرد. جاهاي حساس بودند. باید مدارا می کرد. عکس هاي سینه اش را که نگاه می کردي سوراخ سوراخ بود. به ترکش هاي نزدیک قلبش غبطه می خوردم. می گفت: "خانوم شما که توي قلب مایید". ⏪ادامه دارد.... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
لحظه اعزام به جبهه ی شهید شعبانعلی شعبانی و مادری که دستانش را به دور گردن جوانش انداخته و سرش رو به شونه هاش تکیه داده... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
علی شب آخری که میخواست اعزام بشه چهرش خیلی نورانی بود انگار خودش میدونست میخواد رفتنی بشه و بهمون گفت اگه رفتم پیکرم برنمیگرده و همین شد ... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدا
هو الشاهد ۱ قسمت 1⃣2⃣ 🌲🌲انتقال به دزفول دیگر نمی خواستم ازش دور باشم، به خصوص که فهمیدم خیلی از خانواده هاي بچه هاي لشکر، جنوب زندگی می کنند. توي بازدیدي که از مناطق جنگی گذاشته بودند و بچه هاي لشکر را با خانواده ها دعوت کرده بودند، با خانم کریمی، خانم ربانی و خانم عبادیان صمیمی شدم. آنها جنوب زندگی می کردند. دیگر نمی توانستم بمانم تهران. خسته بودم از این همه دوري. منوچهر دو سه روز آمده بود ماموریت. بهش گفتم: " باید ما را با خودت ببري." قرار شد برود خانه پیدا کند و بیاید ما را ببرد. شروع کردم اثاث ها را جمع و جور کردن. منوچهر زنگ زد که خانه پیدا کرده، یک خانه ي دو طبقه در دزفول. یکی از بچه هاي لشکر با خانمش قرار بود با ما زندگی کنند. همه ي وسایل را جمع کردم. به کسی چیزي نگفتم تا دم رفتن. نه خانواده ي من، نه خانواده ي منوچهر. هیچ کس راضی نبود به رفتن ما. می گفتند: "همه جاي دنیا جنگ که می شود، زن و بچه را بر می دارن و می برند یک گوشه ي امن. شما می خواهید بروید زیر آتش؟" فقط گوش می دادم. آخر گفتم: "همه حرف هاتان را زدید، ولی هر کس راهی را دارد.من می خواهم بروم پیش شوهرم". پدر و مادرم خیلی گریه می کردند، به خصوص پدرم. منوجهر گفت: "من این طوري نمیتوانم شما را ببرم. اگر اتفاقی بیفتد، چه طوري تو روي بابا نگاه کنم؟ باید خودت راضیشان کنی." با پدرم صحبت کردم. گفتم منوچهر این طوري می گوید. گفتم: " اگر مارا نبرد بعد شهید شود، شما تاسف نمی خورید که کاش می گذاشتم زن وبچه اش بیشتر کنارش بمانند؟ " پدر، علی را بغل کرد و پرسید: " علی جان دوست داري پیش بابایی باشی؟ " علی گفت: " آره،من دلم براي باباجونم تنگ می شه." علی رابوسید. گفت: "تو که این همه پدر ما را در آورده اي، این هم روش. خدا به همراهتان. بروید." صبح زود راه افتادیم. ⏪ادامه دارد.... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 2⃣2⃣ 🌲🌲دزد هنوز نرسیده قالشان گذاشته بود. به هواي دو سه روز ماموریت رفته بود و هنوز بر نگشته بود. آقاي موسوي و خانمش دو سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران. با علی تنها مانده بود تو شهر غریب. کسی را آنجا نمی شناختند. خیال کرده بود دوري تمام شد. اگر هر روز منوچهر را نبیند، دو سه روز یک بار که می بیند. شهر خلوت بود. خود دزفولی ها همه رفته بودند. یک ماهی می شد که منوچهر نیامده بود. با علی توي اتاق پذیرایی بودیم که از حیاط صدایی آمد. از پشت پرده دیدم سه چهار تا مرد توي حیاط اند. از بالا هم صداي پا می آمد. علی را بردم توي اتاقش، دررا رویش قفل کردم. تلفن زدم به یکی از دوستان منوچهر و جریان را گفتم. یک اسلحه توي خانه نگه می داشتم. برش داشتم. آمدم بروم اتاق پذیرایی که من را دیدند. گفتند: "عه حاج خانم شما خانه اید؟ در را باز کنید". گفتم: "ببخشید،شما کی هستید؟" یکیشان گفت: "من صاحب خانه ام". گفتم : "صاحب خانه باش.به چه حقی آمده اي اینجا؟" گفت: "دیدم کسی خانه نیست، آمدم سري بزنم". می خواست بیاید تو. داشت شیشه را می شکست. اسلحه را گرفتم طرفش. گفتم: "اگه یکی پا بگذارد تو میزنم". ⏪ادامه دارد.... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 3⃣2⃣ 🌲🌲 بازگشت زود دو تا تویوتا از بچه هاي لشکر آمدند. هر پنج تاشان را گرفتند و بردند. به منوچهر خبر رسیده بود. وقتی فهمیده بود آمده اند توي خانه، قبل از اینکه بیاید، رفته بود یکی زده بود توي گوش صاحب خانه. گفته بود: "ما شهر و زندگی و همه چیزمان راگذاشته ایم، زن وبچه هایمان را آورده ایم اینجا، آن وقت تو که خانواده ات را برده اي جاي امن این جوري از ما پذیرایی میکنی؟" شام می خوردیم که زنگ زد.اف اف را برداشتم. گفتم: "کیه؟" گفت: "باز کنید لطفا". گفتم: "شما؟" گفت: "شما؟" سر به سرم می گذاشت. یک سطل آب کردم، رفتم بالاي پله ها. گفتم: "کیه؟" تا سرش را بالا گرفت که بگوید منم، آب را ریختم روي سرش و به دو به دو آمدم پایین. خیس آب شده بود. گفتم: "برو همان جا که یک ماه بودي". گفت: "در را باز کن.جان علی.جان من". ⏪ادامه دارد... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد قسمت 4⃣2⃣ 🌲🌲تعریف منوچهر از خدایم بود ببینمش.در را باز کردم و آمد تو. سرش را با حوله خشک کردم. برایش تعریف کردم که تو رفتی، دو سه روز بعد آقای موسوي و خانمش رفتند و این اتفاق افتاد.دیگر ترسیده بود.هر دو سه روز می آمد. اگر نمی توانست بیاید زنگ می زد. شاید این اتفاق هم لطف خدا بود. او که ضرري نکرد. منوچهر که بود، چیزي کم نبود. فکر کرد اگر بخواهد منوچهر را تعریف کند چه بگوید؟ اگر از دوستان منوچهر می پرسید، می گفتند: "خشن وجدي است." اما مادر بزرگ می گفت: "منوچهر شوخی را از حد گذرانده." چون دست می انداخت دور کمرش و قلقلکش می داد و سر به سرش می گذاشت. مادر بزرگ می گفت:"مگر تو پاسدار نیستی؟ چرا اینقدر شیطانی؟ پاسدارها همه سنگین و رنگینند". مادر بزرگ جذبه ي منوچهر را ندیده بود و عصبانیتش را، وقتی تا گوشهاش سرخ می شد. فرشته تعجب می کرد که چه طور می تواند اینقدر عصبانی شود و باز سکوت کند و چیزي نگوید. شنیده بود سید هاي حسینی جوشی اند، اما منوچهر اینطوري نبود. پدربزرگ منوچهر سید حسینی بود.سالها قبل باکو زندگی می کردند. پدر و عمو هاش همان جا به دنیا آمده بودند. همه سرمایه دار بودند و دم و دستگاهی داشتند، اما مسلمانها بهشان حق سیدي می داند. وقتی آمدند ایران، باز هم این اتفاق تکرارشده بود. به پدربزرگ بر می خورد و شجره نا مه اش را می فروشد. شناسنامه هم که می گیرد، سید بودنش را پنهان می کند. منوچهر راضی بود از این کار پدربزرگ. می گفت: "یک چیزهایی باید به دل ثابت باشد، نه به لفظ". به چشم من که منوچهر یک مومن واقعی بود. و سید بودنش به جا.🔶 ⏪ادامه دارد... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 5⃣2⃣ 🌲🌲بیت المال می دیدم حساب و کتاب کردنش را. منطقه که می رفتیم، نصف پول بنزین را حساب می کرد، می داد به جمشید. جمشید هم سپاهی بود. استهلاك ماشین را هم حساب می کرد. می گفتم: "تو که براي ماموریت آمدي و باید برمی گشتی. حالا من هم با تو بر می گردم. چه فرقی دارد؟" می گفت : "فرق دارد ". زیادي سخت می گرفت. تا آن جا که می توانست، جیره اش را نمی گرفت. بیشتر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردي. توي دزفول یکی از لباسهاي پلنگی اش را که رنگ و روش رفته بود، براي علی درست کردم. اول که دید خوشش آمد، ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده، عصبانی شد. ندیده بودم این قدر عصبانی شود. گفت: "مال بیت المال است.چرا اسراف کردي؟" گفتم: "مال تو بود". گفت: "الان جنگ است.آن لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیشتر از اینها دلسوز باشیم". لباسهاش جاي وصله نداشت. وقتی چاره اي نبود و باید می انداختشان دور، دکمه هاش را می کند. می گفت: "به درد می خورند". 🔶 ⏪ادامه دارد..... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد ۱ قسمت 6⃣2⃣ 🌲🌲 سفارش می کرد حتی ته دیگ ها را هم دور نریزم. بگذارم پرنده ها بخورند. براي اینکه چربی ته دیگ مریضشان نکند یک پیت روغن را مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بودم. ته دیگ ها را توي آب خیس می کردم، می گذاشتم چربی هاش برود، میگذاشتم براي پرنده ها. توي دزفول دیگر تنها نبودیم. آقاي پازوکی و خانمش آمدند پیش ما، طبقه بالا. آقاي صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش را آورد دزفول. آقاي نامی، کریمی، ملکی، عبادیان،ربانی،و ترابیان هم خانواده هاشان را آوردند آنجا.هر دو خانواده یک خانه گرفته بودند.مردها که بیشتر اوقات نبودند. ما خانمها با هم ایاق شده بودیم و یک روز در میان دور هم جمع می شدیم، هر دفعه خانه یکی. یک عده از خانواده ها اندیمشک بودند، محوطه ي شهید کلانتري.آنها هم کم کم به جمعمان اضافه می شدند. از علی میپرسیدم: "چند تا خاله داري؟" میگفت: "یک لشکر". می پرسیدم:"چند تا عمو داري؟"می گفت: "یک لشکر". نزدیک عملیات بدر، عراق اعلام کرد دزفول را می زند.دزفولی ها می رفتند بیرون از شهر. میگفتند: "وقتی میگوید ، میزند". دو سه روز بعد که موشک باران تمام می شد برمی گشتند.بچه هاي لشکر می خواستند خانم هاشان را بفرستند شهر هاي خودشان، اما کسی دلش نمی آمد برود. دستواره گفت: "همه بروند خانه ما، اندیمشک." من نرفتم. به منوچهر هم گفتم. ادعاداشتم قوي هستم و تا آخرش می مانم. هرچه بهم گفتند، نرفتم. ⏪⏪ادامه دارد.... 💫💫💫💫💫💫💫💫 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم