🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 1⃣7⃣2⃣
اما هوا لحظه به لحظه سرد ترمی شد. نمی شد با این سرما شوخی کرد. فک هایمان می لرزید و دندان هایمان به شدت به هم می خورد. هرچه هوای گرم نفس هایمان رادر مشت هایمان جمع می کردیم تا قندیل های دماغمان آب شود فایده ای نداشت. نفس هایمان یخ زده بود. دست و پا هایمان کبود شدند. احساس می کردیم خون در بدنمان منجمد شده. در خود مچاله شده بودیم. هر یک از ما سهم پتویمان را دور خودمان می بیچیدیم و در خودمان فرو رفته بودیم حتی سرمان را نمی توانستیم بیرون نگه داریم. اما این پتوها تحمل شدت بادهای گزنده را نداشت. همه ی گرمایی که سال ها از خورشید سوزان و گرمایی ۵۰-۶۰ آبادان درتنمان جمع کرده بودیم خیلی زود به پایان رسید. هر چهار نفر در گوشه ای از سلول مچاله شده بودیم. حتی نمی توانستیم یک کلمه حرف بزنیم. از مرگ نمی ترسیدم اما آرام و بی صدا در سردخانه ای غریب مردن برایم وحشت آور بود.
حالا دیگه مثل اسکیموها درصندوقچه ی یخی بدون هیچ گونه وصیتی فقط گاه گاهی به هم نگاه می کردیم. کاری از دست هیچ کدام مان ساخته نبود. ظهر شد وقت دادن کاسه ی غذا رسید. دریچه که باز شد انبوهی از بخار گرم برکوران سرمای داخل صندوقچه ریخته شد. اگر چه جهت وزش بادهای سرد دریچه به گوشه ی سلول بود اما همه جای سلول یخبندان شده بود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 2⃣7⃣1⃣
حاضر بودیم خشک شویم و جنازه های ما را از آن جا بیرون ببرند اما از بعثی ها چیزی تقاضا نکنیم. پاهایمان توان حرکت نداشت. نشسته یا روی چهار دست و پا تکان می خوردیم تا شاید این تکان ها در بدنمان تولید گرما کند.
حلیمه گفت: " به ظهرهای گرم مرداد ماه آبادان فکر کنید. "
- تاشب زنده نمی مانیم.
-تا اینجاش هم قاچاقی زنده مانده ایم.
نگاه هایی که معصومانه از یکدیگر طلب بخشش و وداع می کرد حکایتی تلخ از سرنوشت نامعلوممان داشت. گاهی هر چهار نفرمان به سوراخ های دریچه خیره می ماندیم به این امید که بتوانیم برای جنگیدن با غول سرما غولی که بی صدا به صندقچه ی ما آمده بود راهی پیدا کنیم. برای اینکه گرمتر شویم هر چهار نفر زیر پتوهایمان شریکی چمباتمه زدیم و زانوهایمان رابه هم نزدیک و سفت نگه داشتیم.
پرسیدم: " ما داریم پیش خدا میرویم یا خدا پیش ما آمده است؟ "
-خداسرجایش است.ماداریم به او نزدیک می شویم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 3⃣7⃣2⃣
می دانستیم تا روز نشده و با این چند رگه نوری که بر ما می تابد حداقل باید کاری کنیم. اگر به شب برسیم و خورشید برود حتما غول سرما ما را با خودش می برد. تصمیم گرفتیم به جنگ غول برویم. او حق نداشت ما را تسلیم خواست خود کند.
در حالی که هر چهار نفر زیر پتو زانوهایمان را به بغل گرفته بودیم و مشاممان از بوی سوختن مغز استخوانمان پرشده بود حالایکی باید داوطلب جنگ با دیو سرما می شد و آن تکه های خمیر را به دهانش می تپاند. دوباره با تلاش زیاد خودمان را به زیر دریچه رساندیم. مثل حلزون گرد شده بودیم. نان ها را درخورشتی که ظهر برایمان آورده بودند خیس کردیم و از آن خمیری نرم درست شد تا برای جنگ با غول سرما سلاح ما شود. فاطمه دولا می شد حلیمه از کول او بالا می رفت و خمیر را در دهان غول می ریخت. سپس من دولا می شدم و مریم از کول من بالا می رفت. خمیرهای نان را به سختی درسوراخ های دریچه فرو کردیم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 4⃣7⃣2⃣
در گوشه ای به خودمان می لرزیدیم. نیم نگاهی به کاشی های منقش به نام ساکنین قبلی صندوقچه انداختم. ساکنینی که سالیان درازی توانسته بودند با این غول و با این شپش ها و کک ها و بوها زندگی کنند و در پایان زندگی، از خود یادگاری بنویسند تا رهگذر بعدی آن ها"را بشناسد. اما از ماندن و بودن ما در آنجا فقط یک پاییز می گذشت. نگهبان بعثی هر چند وقت یکبار که دریچه را باز می کرد باد سرد از داخل چنان به صورتش می وزید که موهایش تکان می خورد اما قهقهه می زد و می گفت:
" الهوا موبارد تتشاقن.(هوا سرد نیست شوخی می کنید) "
چه شوخی مرگباری! ما در یک شوخی ساده درحال جان دادن بودیم.هر وقت تصمیم می گرفتیم روی پای خودمان بایستیم دوباره این بازی تکرار می شد. نگهبان در را باز کرد. دوباره توده ای آتش به درون سلول ریخته شد. چهار پتوی دیگر سهم ما شد. گر چه آن شب شاخ غول را شکستیم اما غول ما را سخت به زمین زد و زخمی کرد. هر چهار نفرمان در بستر سرماخوردگی افتادیم. دچار بدن های رنجور بارنگ های پریده زیر سلطه انواع بیماری ها نفس می زدیم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 5⃣7⃣2⃣
خمیرهایی که داخل پنجره های مشبک گذاشته بودیم توانسته بود کمی جلوی سرما را بگیرد اما افسوس که شدت باد آن هارا خشک ومثل تکه ای سنگ به سوی مان پرتاب کرد. پتو های جدید لانه ی شپش ها و کک های گرسنه بودند که به ضیافت تن بی رمق مادعوت شده بودند. نمی دانستیم به دنبال راه گریزی برای هجوم گردبادهای بی امانی که بر تن بی تن پوش ما شلاق میزد باشیم یا به خارشی که به تنمان افتاده بود فکر کنیم. گاهی که دریچه برای دادن کاسه و گرفتن شوربای صبح باز می شد صدای سرفه زندانیان دیگر مثل شیهه ی اسب از سینه های خشکیده به گوش می رسید. این تنها علامت و نشانه ی حیات ما بود.
به سه وعده باز و بسته شدن دریچه عادت کرده بودیم اما متوجه شدیم آخر شب چرخ دیگری در راهرو حرکت میکند و در کنار سلول های مجاور و روبه رو می ایستد و دریچه ها باز و بسته می شوند. بالاخره بعد از فالگوش ایستادن های متمادی دریچه که باز می شد در حالی که صدای زندانی را نمی شندیم؛ صدای نگهبان بعثی را شنیدیم که به او می گفت: " إش تاکل؟ (چی میخوری؟)"
و گاه بعد از سوال چه میخوری، می گفت: " اتصیر زین، إشرب مای( خوب می شوی، آب بخور) "
عبارت خوب می شوی ، عبارت طبیبان بود. پس احتمالا این دکتر بود اما دکتر آبکی! چون برای همه نسخه ی آب می پیچید. البته همیشه یک دکتر نبود گاهی دکتر دیگری می آمد و نسخه ی دیگری می داد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 6⃣7⃣2⃣
زندانی هر چه می گفت نسخه ی او این بود: " استریح. (استراحت کن) "
به این یکی می گفتم دکتر راحتی. رنج اسارت و درد غربت و حزن تنهایی و زنجیر کشیدن همه ی عواطف و احساسات آنقدر عظیم بود که جای خالی برای خس خس نفس های رنجور و سرفه های مسلول نمی گذاشت. پس هر چه کمتر چشمشان به ما می خورد بهتر بود. آنها که پشت در هستند از ما نیستند اما آنها که پشت دیوار این دیوار نشسته اند از جنس ما هستند. به امید شنیدن یک ضربه از دیوار سمت راست یا چپ، به دیوار ضربه می زدیم. اگر چه همه ی زندانی بودیم اما برای اینکه دچار وضعیتی بدتر از آنچه گرفتارش هستیم نشویم، کسی به کسی اعتماد نمی کرد. پاییز رفته بود و وقت شمارش جوجه ها رسیده بود. چوب خط هایی که روی دیوار می کشدیم زیاد و زیادتر می شدند. هر خط، خطی بود که گذشت یکی از روزهای جوانیمان را رقم می زد و فرا رسیدن زمستان را اعلام می کرد، اما من هنوز منتظر فردا بودم که جنگ به پایان برسد و آزاد شویم. شب یلدا رسیده بود. بوی شیرین پلوی
بی بی و طعم هندوانه و صدای چیک چیک تخمه های آفتاب گردان توی سرم می پیچید. در گوشه های زندان به امید یک دقیقه بیشتر با هم بودن در پناه دیوار کنار هم نشته بودیم. هیچکدام مان نمی توانستیم فارغ از خیال خانواده هایمان باشیم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 7⃣7⃣2⃣
هر کدام از ما به یاد کسی بود و به آرامی با هم صحبت می کردیم:
_اگه اومدنم از پنچ به شش می رسید آقا به شصت جا سر میزد، راستی حالا اون چه کار میکنه؟
_ من که پدر و مادرم اصلا نمی دونن کجا دنبالم بگردن.
ـ اگه عموم تو پایگاه وحدتی دزفول شهید شده باشه هیچکس نمیدونه من اومدم خرمشهر.
ـ اگه بفهمند کجا هستیم از غصه می میرند
ـ از کجا سرنخی گیر بیارن که بتونن مارو پیدا کنن؟
ـ مادری که بچه شو گم میکنه همیشه چشمش به دره و امیدواره که یک روز پیداش کنه .
ـ چطور بفهمن ما کجا هستیم و کجا دنبالمون بگردن؟
ـ مگه اونا میدونن نقطه ی گم شدن ما کجاست که از اونجا شروع کنن؟
تو هر جنگی یه عده یه عده ای رو گم میکنن و یه عده ای دیگه همدیگرو پیدا میکنن مثالش خوده ما چهار نفر که از چهار فرهنگ و خانواده ی مختلف همدیگر را اینجا پیدا کردیم .
ـبه در نگاه می کردم آیا این در می توانست به خوشبختی من ختم شود ؟در شب بلند یلدا از دلهره ها و دلتنگی ها و غم و غصه ی پدر و مادرها و حیثیت و آبروی خودمان و ناجوانمردی و روسیاهی دشمن و افق های دور گفتیم . زنده یکباره سربازی که ما اورا به نام قیس میشناختیم و می گفت اهل نجف است دریچه را باز کرد .او جوان هجده نوزده ساله ای بود که کمتر میشد نشانی از شرارت را در نگاهش دید . زنده سعی میکرد اعتماد مارا جلب کند و در نگاهش ترحمی پنهان نسبت به ما دیده میشد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 8⃣7⃣2⃣
قیس گفت: " طفن الضو(چراغ هارا خاموش کنم؟) "
نمی دانستیم چه میگوید چراغ را دو سه بار خاموش و روشن کرد.
تازه آنجا بود که فهمیدیم این چراغ هم می تواند خاموش شود ما در تاریکی مطلق می توانستیم حجابمان را درآوریم و از حمام به راحتی استفاده کنیم . فاطمه گفت احتمالا در داخل سلول هم استراق سمع و هم دوربین است .باید مراقب حرف هایمان باشیم وگرنه قیس از کجا می دانست ما صحبت می کنیم که دریچه را باز کرد و چراغ را خاموش کرد .
بعداز شب یلدا، دیگه با آمدن شب، چراغ سلول ماهم خاموش می شد. زشت ترین صدا چرخش کلید در قفل درهای آهنی بود که بی خبر و گستاخانه نگهبان ها را در مقابل ما نمایان می کرد .
یک شب با شتاب بسیار در باز شد و با اشاره و فریاد گفتند:
" طبگن البطانیات و تعالن بره(پتوهارا جمع کنید و بیایید بیرون) "
اول فکر کردم آن فردایی که منتظرش بودیم رسیده و به قول فاطمه، زمستان جنگ را تمام کرده است. اما با این همه پتو و چشم های بسته؟
بعد از بازجویی ها اولین باری بود که مارا از صندوقچه بیرون می آوردند . شدت نور چنان زیاد بود که توان پلک زدن نداشتیم .راهرویی که در مقایسه با صندوقچه بسیار طولانی و بزرگ به نظر می رسید فرصت خوبی برای شناخت محیط اطراف و همسایگان بود . هر کدام حرفی می زدیم
ـ " از کدام طرف برویم "
ـ " پتوها سنگین است "
ـ " گهی زین به پشت و گهی پشت به زین. "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 9⃣7⃣2⃣
- " آفتاب بلند است. "
سرباز نعره می کشید:
" سکتن، سکتن،البسن النظارات.(ساکت باشید،ساکت باشید، عینک هارا به چشم بزنید). "
اولین بار بود که عینک ها را بیرون از سلول بر چشم می زدیم. نمی دانم چرا قیس فرصت چند لحظه دیدن و حرف زدن را به ما داد. هرچند مرتبا̋ نعره می کشید: " سکتن ".
با یک چنگ پتو ها را در بغل گرفته و با چنگ دیگر بازوهای یکدیگر را سفت گرفته بودیم و با عینک های کوری، بازی کور ها را در راهرو در می آوردیم. تازه فهمیدم چرا میرزا حسن با چشم های نابینا نمی توانست حرف نزند! در آن مسیر صدمتری بیش از صد کلمه حرف زدیم .باز هم قیس به حکم وظیفه برای اینکه صدایمان را کسی نشنود با کابل محکم و خشمگین بر زمین و در و دیوار می کوبید و می گفت:
" سکتن، الحچی ممنوع.(ساکت، حرف زدن ممنوع) "
بعد از سه ماه این اولین بار بود که صدای خودمان را به هموطنانمان می رساندیم. به صندوقچه جدید رسیدیم اگر چه همه چیز به همان اندازه و شکل و رنگ بود ولی برای ما تازگی داشت . دیوار ها تنها شریک و تکیه گاه درد و رنج ما بودند. دیوار هایی با ·١٦٥
کاشی سنگی قهوه ای که آن ها را دانه دانه شمرده بودم. دیوار هایی که دیگر همه سایه روشن هایشان را می شناختم . گویی در و دیوار بخشی از دارایی ما بود که با ما جا به جا می شد. اما دیوار های سلول شمارده سیزده برای ما آشناتر و جذاب تر بود . هر کاشی یادگاری از یک عزیز در قاب بود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 0⃣8⃣2⃣
جسم تیزی، هنرمندانه با شعری لطیف و سوزناک روی دیوار حک شده بود . روی یکی از کاشی ها نوشته شده
بود :
" تابوت مرا جای بلندی بگذارید
تا باد برد سوی وطن بوی تنم را "
قابی که در دل و ذهن هر خواننده ای نقش می بست . روی دیوار سلول جدید نام این برادران خلبان و نظامی¹ حک شده بود :
"خلبان سید جمشید اوشال ، محمد صلواتی ،محمد صدیق قادری ،علیرضا علی رضایی ،هوشنگ شروین ،رضا احمدی، داوود سلمان، اکبر بورانی ، احمد سهیلی، احمد کتاب، محمد حدادی ، بهرام علی مرادی ،فرشید اسکندری ، محمود محمدی نوخندان، حسین لشگری ، حسن زنهاری، میر محمدی. (۱)
هر روز اسم و نام و تاریخ اسارت آن هارا از بر می کردیم . هر روز بر تعداد گمشدگان اضافه می شد از اینکه هیچ وسیله ای نداشتیم تا ما هم از خود یادگاری بر کاشی های تیره سلول بنویسیم ناراحت بودیم .بعضی از اسم ها با مدادی تیره بر کاشی های قهوه ای سلول نوشته شده بود. تنها کسانی می توانستند این اسم هارا بخوانند که ساکن این صندوقچه ها باشند و چشم هایشان به تاریکی عادت داشته باشد. جالب این بود که بعضی وقت ها ماموران و نگهبان ها به داخل سلول می آمدند و تمام دیوار ها را بر انداز می کردند ولی چیزی نمیدیدند.
------------------------------------------------
۱ . تعدادی از برادران خلبان و افسران نیروی زمینی مثل سید جمشید اوشال ، حسن زنهاری ، علیرضا علی رضایی ، هوشنگ شروین ، داوود سلمان ، اکبر بورانی ، احمد سهیلی ، احمد کتاب ، بهرام علی مرادی ، فرشید اسکندری ، محمود محمدی نوخندان ، حسین لشگری ، تا پایان دوره اسارت در زندان های امنیتی بغداد مفقود الاثر بودند .
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم