🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 8⃣1⃣
🌺ازپادگان تاپادگان
صحنه، صحنه ی تاسوعا بود. کدام قلم را یارای نگاشتن و کدام زبان را نای گفتن. در کجای دنیا چنین لشکری می توان دید که عاشق رزم باشد و اینچنین از شنیدن خبر حمله به وجد آید؟ با کدام کامپیوتر، با کدام فرمول علمی، با کدام توجیه سیاسی، با کدام راه حل نظامی، این شعف جور در می آید؟ آنجا بود که فهمیدم وقتی امام میگوید: «آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند!» یعنی چه؟ یادش بخیر چه روزهایی بود. به فرمان فرمانده ی گردان،«شهید حمید مهدی نسب» مأموریت پیدا کرد تا شعار «الیوم یوم الافتخار» را سر دهد، روحیه شان را صد چندان کند و آن شهید چنین کرد. تفنگ ها بر دست، همه با هم، خندان و پای کوبان بر پرچم آمریکا فریاد می کشیدند:
«الیوم یوم الافتخار...ای پاسدار ای پاسدار ... وقتی که کردی کارزار ... صدامیان کردند فرار ... الیوم یوم الافتخار»
گردان با شعار از این سوی پادگان به آن سوی پادگان می رفت؛ فریاد می کشید و همه را روحیه می داد و من هم در گوشه ای ایستاده بودم تا این لحظات را تصویر کنم. توی مغزم به دنبال لغات و کلمات می گشتم امّا هیچ کلمه ای را یارای توصیف نمی دیدم. توی جمعیت خزیدم و شعار را تکرار کردم.
وقتی تمام پادگان روحیه گرفت. گردان سوار بر مینی بوس ها شد و پرچمها به اهتزاز در آمد و باد، صدای بچه ها را همه جا به همراه خود برد که:
«بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا ... کربلا یا کربلا ... بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا ... کربلا یا کربلا»
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 9⃣1⃣
🌺به کجامی رویم
شاید شما هیچگاه متوجه رشد فرزندتان نشده باشید؛ چرا که رشد آهسته ی او در چشمان شما که همیشه ناظر اوست، اثر محسوسی ندارد. امّا اگر مدّتی به دور از فرزندتان باشید و پس از مدتی بازگردید خواهید دید که چه رشدی داشته است. چرا که موقع برگشتن انتظار دارید قد و قوارهای را ببینید که در هنگام رفتن دیده اید و چون آن قد و قواره را نمی بینید، بلکه قامتی بلندتر را می نگرید، متوجه رشد فرزندتان می شوید.
رشد جوامع نیز بدین گونه است. آنها که در متن جریانات جامعه اند شاید متوجه رشد خود و جامعه ی خود نشوند؛ چرا که این رشد، آرام و طبیعی است و محسوس نمی باشد امّا آنان که مدتی از جامعه مان به دور بوده اند، به قضاوتی بهتر می نشینند.
آری! ما که دو سال در جنگ زیسته ایم، ما که سردی و گرمی روزگار جنگ را دو سال است می چشیم، خود نمیدانیم که به راستی چه رشدی کرده ایم و چگونه آن همه حصارهای خودپرستی و خود محوری و خودبینی را ویران کرده و چقدر خداپرست و خدامحور و خدابین شده ایم. شاید نتوانیم بگوئیم چگونه خودخواهی را به خودسازی بدل کرده ایم و چگونه منفعت طلبی را به شهادت طلبی مبدل ساخته ایم.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 0⃣2⃣
🌺به کجامی رویم
یادتان می آید کجا بودیم و اینک کجائیم؟ یادتان می آید مائی که قبل از انقلاب، از یک پاسبان ساده آنقدر وحشت داشتیم که به قول امام یک پاسبان همه ی بازار را می بست، اینک ملّتی شده ایم که دو سال تمام زیر بارش بی امان توپها و موشک ها، مقاوم ماندیم و همچنان خواهیم ماند.
یادتان می آید شادیهایمان چقدر بچه گانه بود و عزایمان از آن بچه گانه تر؟
آن وقت ها از خوردن یک آلاسکا شاد و خندان می شدیم وامروز کمر ارتش بعثی را که از تمام دنیا تجهیزات می گیرد، خرد میکنیم و در هم میشکنیم و فقط لبخند میزنیم و می گوئیم مباد که غرور پیروزی فریبمان دهد!
آن وقتها از پاره شدن کفشمان یا بریدن بند ساعتمان عزا میگرفتیم و به غم می نشستیم امّا امروز بهترین عزیزانمان را با اشک چشم غسل شهادت می دهیم، به میدانشان می فرستیم، پیکر پاره پاره شان را با خون دل غسل می دهیم، به خاکشان می سپاریم و خم به ابرو نمی آوریم! می بینید چقدر ارزشها برایمان فرق کرده؟ چقدر ملاکها و معیارها را عوض کرده ایم؟
یادتان می آید آن وقتها عامل شادیمان، عروسی رفتن و شیرینی عقد خوردن بود و با یک شیرینی، دو هفته خنده مان گوش فلک را کَر می کرد امّا امروز تنها لبخند را، آری تنها لبخند را، لبخند رضوان من الله را فقط و فقط پس از دعای کمیل در چهره های اشک آلود می بینیم. لبخندی حاکی از سبکبالی از گناه؛ می بینید چقدر الهی شده ایم؟
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 1⃣2⃣
🌺به کجامی رویم
یادتان می آید دیوارهای شهرهایمان لخت و برهنه و بی هیچ پیامی و کلامی، همیشه مانع راه بودند و فقط گاه گاهی اطلاعیه ای تک و تنها روی دیوار بود که مجلس ترحیم فلان مرحوم و یا آگهی فلان خیاطی و دیوارها چون دیوار زندان سوت و کور، گنگ و بیشعور؟ امّا امروز دیوارها نه تنها مانع راه نیستند که خود راهبرند و با شعار و کلام ها پیغام میدهند و هر دیواری به عکس شهیدی مزیّن شده و پای هر دیواری خون عزیزی خاطره ای جاویدان می آفریند. خیابانهای شهرمان که مهرتاش و تیرتاش و کیومرث و تیمور و کامبیز بود، اینک هریک نام شهیدی بر سینه دارد و داغ شهیدی بر دل که هر عابر را از آن داغ سهمی میدهد و از آن نام درسی! حالا قدم زدن در خیابانها هم خود مطالعه ای است.
یادتان می آید مساجد شهرمان با آن صفهای نماز جماعتی که شلوغترینش هفت نفر بود، آنهم هفت پیرمرد که در کسالت و بیرمقی صدای صلواتشان به گوش همدیگر نمیرسید؟ ولی امروز صفهای طویل نماز جماعت، آنهم با آن همه شور، مملو از جوانان پاک طینت و پیرمردان خوش قلب و خواهران محجوب، خار در چشم دشمن میکنند؟
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 2⃣2⃣
🌺به کجامی رویم
یادتان می آید آن وقتها برای گرفتن یک نان، چه سر و دستها که نمی شکستیم؟ و امروز را ببینید که مادری میگفت:
" بچه ی هفت ساله ام را به نانوایی فرستادم، بعد از مدتی دست خالی برگشت؛ گفتم: کو نان؟! گفت: وقتی صف بچه هایی را که میخواهند به جبهه بروند دم در مسجد دیدم، شرمم آمد توی صف نانوایی بایستم! "
می بینید تجلّی ایمان را؟ می بینید عروجمان را؟
راستی اگر جنگ نبود، ما این گونه الهی می شدیم؟ اگر دانشگاه جنگ نبود، این راه پنجاه ساله را که دیگران در حجره ها و حوزه ها فراگرفتند، دو ساله می پیمودیم؟
هر چند خیلی از راه را آمده ایم امّا نگریستن و دل بستن به پشت سر، در گامهای راه پوی سختکوشِ قله، اندکی سردی می آورد؛ به قله بنگرید! تا کجا باید برویم؟ تا آنجایی که خاک و خاکیان بر روح خدایی مان غبار ننشانند؛ تا آنجا که سراپا خدایی شویم؛ تا آنجا که چون پیامبران، قدسی شویم؛ تا آنجا که خلیفةالله شویم. تا آن قله ی عظیم باید راه بپوئیم. باید رنج بکشیم. باید مجاهده کنیم. باید مبارزه کنیم. باید بجنگیم و با تمام قوا ایستادگی کنیم.
به قول مرادمان، اماممان، اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد، ما باتمام قوا ایستاده ایم.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 3⃣2⃣
🌺شفاعت
مادری نسبتاً جوان با چادری سیاه و صورتی تنگ گرفته امّا نورانی، انتظار آمدن فرزند را می کشید. ساعات انتظار بر مادران چگونه میگذرد، خود سخنی است بسیار دراز و بسیار شیرین که نای نقلش را نداریم.
هرچه بود گذشت و فرزند به ملاقات مادر آمد. در نگاه مادر هزاران هزار پیام و سخن بود. نگاهی هم آمیخته به سلام آشنایی و هم وداعی دردناک؛ نگاهی هم از روی مهر که به فرزند می نگرد و هم از روی بی تفاوتی که مباد مهر مادری مانع اعزام فرزندش شود.
اگر بگویم زمین تشنه ای را میماند که نمی باران بدان رسیده تمثیلی لنگ آورده ام؛ آخر آن زمین تشنه قطره را در دل فرو میبرد و پس نمیدهد امّا مادر، فرزند را در بر میگیرد و باز پس میدهد. بگویم دو قطب مثبت و منفی اند که همدیگر را می ربایند؟ نه! مثال خیلی گنگ است؛ آن دو دفع و جذبشان از روی شعور نیست و این دو در اوج شعور، همدیگر را جذب و آنگاه رها می کنند. تمام پیوستن ها و گسستن ها را در طبیعت کاویدم شاید تمثیلی بر این مادر و فرزند بیابم؛ امّا نشد که نشد.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 4⃣2⃣
🌺شفاعت
تمام کلامشان سلامی بود، کوتاه، مختصر و مفید؛ امّا در صدای هر دو لهیب پیامها زبانه می کشید. آنگاه از زبان مادر سخنانی شنیدم که پاک گیج شدم. اصلاً باور نکردنی است. این است که میگویم اعجاز است. مادر سر را به زیر افکنده بود تا نگاه مادری اش، قلب فرزند را نرباید و از راهش بازندارد و فرزند نیز این سان.
مادر گفت: «عزیزم نیامده ام که تو را ببینم که نه خودت چنین چیزی را می پسندی و نه من. برای کاری آمده ام. کارَت داشتم ...»
از خودم پرسیدم: «چه کاری میتواند مادر را از خانه و شهر به پادگان نزد فرزندش بکشد؟ کاری که یک مادر با فرزند دارد، معمولاً نان خریدن، درب خانه را باز کردن، برای انجام کاری نزد خاله اش فرستادن و کارهایی است از این دست. این چه کاری است که مادر تمام کارهایش را رها میکند و به پادگان می آید تا فرزند، آن هم در لباس رزم برایش انجام دهد؟»
بشنوید کلام آن زهرا را، پیام آن زینب را به حسین اش: «عزیزم میدونم که برات هیچ خدمتی نکردم. تو بودی که راه مسجد رو نشون من دادی، نه این که من راه مسجد رو به تو یاد بدم. تو بودی که توی خونه معلّم من بودی، نه من معلّم تو. تو بودی که راه زندگی رو به من آموختی. اولین بار اسم زینب (س) رو از زبون تو شنیدم. تو بودی که ... ببین مادر! حقی به گردنت ندارم؛ تویی که حق به گردنم داری ...»
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 5⃣2⃣
قدری ایستاد. صدایش را که اندکی در جهت التماس متغیّر شده بود، صاف کرد و ادامه داد: «نمی خوام احساست رو تحریک کرده باشم. امّا میدونی هر مادری لااقل به اندازه شیری که به فرزندش میده، گردنش حق داره. اومدم در مقابل اون حقّم چیزی ازت بخوام ... میخوام بگم ... میخوام بگم عزیزم شفیعم باش ... شفیعم باش ...»
با چادرش اشکهایش را پاک کرد تا ثابت کند که: «نمیخوام احساساتتو تحریک کرده باشم.»
پسر خم شد و دست مادر را از لای چادر مشکی اش بوسید. دو قطره اشک بر آن دستِ در چادر پوشیده بارید؛ میخواست چیزی بگوید امّا بغض امانش نمیداد.
مادر قهرمانانه ادامه داد: «سفارش مادر یادت نره ... برو به کارِت برس ... من رفتم. کاری نداری؟ ... خداحافظ! ...»... و راه افتاد و حرکت کرد.
عجب مادری! عجب فرزندی! این احساسات مادرانه امّا مردانه ی مادر !! این خشوع فرزند در پیشگاه مادر و این هم کاری که مادر انقلابی به فرزند رزمنده اش سفارش میکند.
... فرزند در تفکرات عجیبی غرق بود و داشت از دژبانی میگذشت؛ برادری به رسم شوخی پرسید: «... ها! ... مادرت برات چی اُوُرده بود؟ پسته؟ بیسکویت؟ چی؟ ...»
فرزند که تازه فهمیده بود مادر چه امانت سنگینی آورده، بر زمین نشست که تاب تحمل امانت مادر را نداشت. هرچند بازوان سترگش و ایمان ستبرش طومار هرچه کفر و شرک است، در هم میپیچد امّا تحمل امانت مادر را نداشت .
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 6⃣2⃣
🌺داستان ملاقات
ماشین «بی ام و» نارنجی رنگی که خیلی تر و تمیز و شسته رفته مینمود، ایستاد و راننده ای جوان، مثل اتومبیلش تر و تمیز و اتوکشیده، بیرون آمد. ته سیگارش را وقتی که در را باز کرد، بیرون انداخت و پایش را روی آن کشید و با آن حال کبر و نخوت شروع به فقل کردن درهای ماشین کرد ...
با خودم گفتم: عجب! سرمایه دار و اینجا؟ آدم پولدار و بچه به جبهه فرستادن؟ شاید اگر شما هم تیپ اشخاصی را که برای ملاقات با فرزندان رزمنده شان می آیند ببینید، از دیدن یک اتومبیل «بی ام و» خیلی نو و تمیز در بین وانت بارها و پیکانهای زهوار در رفته، متعجب و حیران، گامهای واکس شده ی راننده اش را دنبال میکنید تا ته و توی قضیه را در بیاورید.
بله! ... جوانک خوش تیپ با کت و شلواری که خط اتویش، خیار تازه را نصف میکرد، به در دژبانی آمد و با نگاهی تحقیرآمیز پرسید:
«بزرگتون کیه؟»
و رزمنده ای که دژبان بود، گفت: «خدا!... اگه کاری دارین بفرمائید. ملاقاتی میخواین، اسمشو بگین، صداش کنیم.»
جوان فوق الذکر که حتماً به طبقه ی «از ما بهتران» تعلق داشت و پیراهن سفیدش خبر از جنگی سخت (!) با سرمایه داری میداد، در حالیکه سیگار را با لبها محکم چسبیده بود، اسم ملاقاتی اش را گفت و دور از خلق محروم، به انتظار ایستاد.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو الشاهد 🌷
#شهید_غلامرضا_عارفیان
قسمت 7⃣2⃣
🌺داستان ملاقات
پس از مدتی زرمندهای حدوداً ۱۶ ساله به در دژبانی آمد و قاعدتاً می بایست با دیدن ملاقاتی اش چون گل شکفته شود و خود را به شخصی که به دیدارش آمده برساند؛ اما با دیدن ماشین و جوانی که با کبر به آن تکیه زده بود، برای چند لحظه ای ایستاد و بعد دو دل و مردّد جلو آمد. دستش را از آستین گَل و گشاد لباس سربازی بیرون آورد و در آن دست برآمده از آستین اتو کرده قرار داد. سلام کرد...
- سلام. حالت چطوره؟
- خوبم! شماها چطورین؟ بابا خوبه؟ مامان خوبه؟
- آره. مثلاً خوبن!مامان میخواد ببیندت.
- مگه باهات نیومده؟
- نه اون رو بیارم اینجا یعنی که چی؟ یعنی اینقدر آقا شدی که مامان و بابا بیان خدمتت؟ این لباسا رو از تن کدوم مرده در آوردن به تو دادن؟ جمع کن بریم بچه. برو لباسهای خودتو بپوش که روم باشه ببرمت!
- ولی ... ولی ... نمیشه بیام. تازه اگه بهونت بابا و مامانن، اونا رو که راضی کردم؛ سلامشون برسون و بگو که فعلاً نمیشه بیاد.
⏮ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم