🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
📚 #مجموعه_قصه_فرماندهان
🔴 #پروانه_در_چراغانی
زندگینامه شهید حاج حسین خرازی
قسمت 1⃣ بخش 4⃣
چهل روز بعد از آغاز جنگ بود كه گـروهضـربت بـا تمـام تجهيـزاتش بـه خوزستان رسيد. آنها را به محض ورود فرستادند به دارخوين؛ جـايي كـه مـردم روستاهايش دست خالي از مقابل لشكر تانكها مي گريختند و در كنار پـل «مـارد» كه دشمن آوازخوان و پايكوبان از رويش ميگذشت، جسدخونين هجده مرد بـر جا مانده بود كه تا آخرين لحظه جنگيده بودند.
هيچ خط دفاعي اي وجود نداشت. همان روز اول، او و همراهـانش كـه بـراي ديدن و آشنايي به منطقه رفته بودند، با تانكها درگير شدند و آنها را تا لب كارون عقب راندند. حسين و نيروهايش همانجا ماندگار شدند؛ در يك زمين كشـاورزي كه اگر دشمن نمي آمد، در آن گندم مي روييد و هيچ سنگري نبود. آنها دستخالي، سه ماه زمين را كندند تا از يك شيار هفتاد و پنج سانتيمتري كشاورزي، خاكريزي به طول ۱۷۵۰ متر به وجود آوردند كه اولين خط دفاعي منطقه بـود. از همـانجـا دليرانه در مقابل دشمن مقاومت كردند كه به «خط شير» معروف شد.
از نيمه ی دوم بهمن سال ۱۳۵۹ هدايت عمليات در منطقة عمومي خوزستان به او واگذار شد و چند ماه بعد، خرداد ماه سال ۱۳۶۰ ،او عمليات «فرمانده ی كل قـوا» را با استفاده از همان خاكريز، فرماندهي كرد.
پس از آن، جنگ و گريز ادامه يافت؛ حاصل هر بار عقب تر نشستنِ دشمن و بـه جاي گذاشتنِ ادوات نظامي و نفربر ها بود و همين ها كمكم نيروهـاي حسـين را آن قدر آماده كرد تا با حضور نيروهاي داوطلـب، آن شصـت نفـر بـه يـك تيـپ و سرانجام به لشكرِ امام حسين (ع) تبديل شدند.
او، ماندگار جبهه شد. وقتي دشمن وجب به وجب از ويرانه هاي بستان عقـب مي نشست، حسين آنجا بود؛ طرح ميداد، فرماندهي مي كرد و گـاه مثـل رزمنـده ی ساده اي مي جنگيد. او سوار بر جيپ فرماندهي اش، از اولين كساني بود كه بعـد از آزادي به خرمشهر پا گذاشت؛ در حالي كه از سدآتش دشمن گذشته بود.
حسين ماند؛ در كنارِ بچه هاي لشكرش و در برابرِ آتش و مرگ. حتّي وقتـي در طلاييه دستش با تركشي داغ و برنده و بزرگ قطع شد، نخواست در شهر بماند؛ از بيمارستان كه آمد، با كيسه ی داروها و آستين خالي، چند ساعتي در خانه ماند و بعد، نگران به سپاه رفت تا از بچه هاي لشكرش خبر بگيرد، اما به خانـه نيامـد. پـدر و مادرش تا روز بعد به انتظارش ماندند. صـبح تلفـن زنـگ زد. حسـين بـود كـه مي گفت در اهواز است و عذر مي خواست كه بي خداحافظي رفته است و خواهش كرد تا داروهايش را برايش به جبهه بفرستند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
📚 #مجموعه_قصه_فرماندهان
🔴 #پروانه_در_چراغانی
زندگینامه شهید حاج حسین خرازی
قسمت 1⃣ بخش 5⃣
او به شهركش برگشت؛ پيش بچه هايش، غواص هايي كـه وقتـي در دوره هـاي سختآموزشي سر از آب سرد كارون در مي آوردند، او را مي ديدند كه نيمه شب براي سر زدن به آنها آمده است و برايشان به تداركات لشكر، دستور تهيـه ی عسـل ميدهد.
بسيجي هاي كم سال، وقتي زير سنگيني آتش زمين گير مي شدند، او را مي ديدنـد كه تنها از انتهاي نزديكترين خاكريز به دشمن، به سويشان مي آيد. آرام، راسـت و بي هيچ حركت اضافي در بدن. بي اعتنا به مرگي كه بي وقفه مي بارد.
آشپزها، راننده ها، دژبانها و نيروهاي خدماتي لشكر او را زانو به زانويشـان در جمع خود مي يافتند. او همه جا بود؛ در سنگر فرماندهي بـراي هـدايت نيروهـا و اولين نفر پشت خاكريز با آر،پي،جي اي بر شانه كه راه تانكها را مي بست.
حسين ساده بود. هيچگاه از مقامش براي پيشبرد كارهاي شخصي اش اسـتفاده نكرد. فرماندهي لشكر براي او به معناي مسئوليت بزرگتر و كـارِ بيشـتر بـود؛ بـه معناي صبر و اندوهي بي اندازه.
وقتي ازدواج كرد، حقوقش مثل دستمزد همه ی بسيجي ها فقط كفاف يك زندگي ساده را ميداد:
" دو هزار و دويست تومان در هر ماه! "
و اين بود كـه وقتـي دژبـان شهرك چهره ی گريان راننده ی آمبولانس را ديد، كه به جـاي جـواب فقـط هـق هـق گريه اش بلندتر ميشد، با عجله درِ عقب را باز كرد. وقتي شكاف سینه ی او را ديـد و چشمهاي نيمه بسته اش را، روي زانويش خم شد. آنگاه فريادش همـه ی لشـكر را خبر كرد تا حاج حسين را روي دستها دورِ شهرك بچرخاننـد و اشـك بريزنـد و آرزو كنند كه اي كاش همه جاي او بودند.
بعد از عمليات كربلاي پنج بود كه او فرسوده و بيخـواب بـه مقـر تـاكتيكي لشكر ـ كه به منطقه ی عملياتي نزديكتر بود ـ آمد و از خستگي افتاد. چنـد سـاعت بعد، با صداي راننده از خواب بيدار شد كه مي گفت وانـتش را زده انـد و غـذاي بچه ها در راه مانده است.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
📚 #مجموعه_قصه_فرماندهان
🔴 #پروانه_در_چراغانی
زندگینامه شهید حاج حسین خرازی
قسمت 1⃣ بخش 6⃣
او ماشين فرماندهي را در اختيار راننده گذاشت تا زودتر غذا را به خط مقدم برساند. وقتي نفربر حركت كرد. او به صداي انفجارها گـوش سپرد و با آرامش به نتيجه ی عمليات فكر كرد. بچه ها را از آبگرفتي ها، خاكريزهـاي هلالي، باتلاقها و خورشيدي ها و مين ها عبور داده بود. آنها را به جزيـره ی بـوارين رسانده بود. شبِ گذشته تا صبح كنار بچه هـاي مهندسـي رزمـي جهاد سـازندگي بيدار مانده بود تا در دل جزيره، خاكريز دو جداره بزنند. مي خواست بچه ها بهتـر بتوانند مقابل دشمن ـ كه حتماً براي باز پس گرفتن منطقه حمله ميكرد ـ مقاومت كنند.
خط حسابي تقويت شده بود.
حالا او به خودش اجازه داده بود تا براي چنـد سـاعتي اسـتراحت، بـه مقـر تاكتيكي لشكر بيايد. ماشين غذا كه رفت، احساس عجيبـي كـه ايـن چنـد روزه رهايش نمي كرد، دوباره بر او چيره شد. بيقـراري و دلتنگـي، حسـي كـه شـب گذشته با يكي از دوستان درميان گذاشته بود.
«خسته ام. ماندن طاقتي ميخواهد كه من ديگر ندارم... كاش اتفّاقي مـي افتـاد، اين روزها چه قدر به فرزندم فكر ميكنم؛ به پسر يا دختـري كـه هنـوز بـه دنيـا نيامده، دلبسته شده ام... اگر به دنيا آمد و من نبودم اسمش را بگذاريد مهـدي، بـه ياد آرزويي كه داشتيم...»
و آن اتفّاق، انفجاري بزرگ بود كه زمين را در هم پاشيد و هر چه و هركس را كه بود، به هوا برد و به گوشه اي انداخت. گرد و غبـار كـه فـرو نشسـت، همـه برخاستند، لباسهايشان را از خاك تكاندنـد و درميـانِ گـرد و خـاك يكـديگر را جستجو كردند.
اما او ديگر برنخاست. با شـكافي در سـينه، قلبـي پـاره شـده و لبخندي سرشار از درد، روي خاك تشنه اي افتاده بود كه داشت حريصانه خـون گرم و جوانش را ميمكيد.
جمعه هشتم اسفند ماه هزار و سيصد و شصت و پـنج بود و او براي رسيدن به آن لحظه، بيست و نه سال راه آمده بود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
📚 #مجموعه_قصه_فرماندهان
🔴 #پروانه_در_چراغانی
زندگینامه شهید حاج حسین خرازی
قسمت 2⃣ بخش 1⃣
✨ تا رهایی
قمقمه را با غيظ كوبيدم روي زمين كنار پاهايش و برخاستم. عباس دوربين را از مقابل چشمهايش پايين آورد و گفت: «فكر كنم شك كرده مرگ موش ريخته اي توي آبش.»
سرش را از گلوله اي كه بر لبه ی خـاكريز خـورد و خـاك بلنـد كـرد، دزديـد.
جمله اش را خودم تمام كردم: «كه كلكش را بي سرو صدا بكنم!»
سوت خمپاره همه مان را درازكش كرد. توفان تركشها كه آرام شـد، نگـاهش كردم. چسبيده بود به گونيها. وقتي ديد نگاهش ميكنم، راست نشست. عضـلاتش را شل كرد و سعي كرد آرام و شجاع جلوه كند. نميشد سن و سالش را حـدس زد. از آنهايي بود كه نميتوان گفت سي ساله اند. صورتش صاف بود، فقط سه خط عميق ميان ابروهايش به چشم مي آمد. از آنهايي بود كه اخمي مـدام روي ابروهـا دارند. تلخ، عبوس و بيزار نشسته بود. دستهايش بسته بود اما يقين داشتم ميتواند با دندانهايش خرخره ی دست كم يكي از ماها را بجود.
صبح گرفته بودندش. عباس آورده بودش كه: «تو همزبانش هستي، ازش بپرس آن طرف چه خبر است.»
و من پرسيده بودم و او هيچ جوابي نداده بود. برايش كمپوت باز كـرده بـودم كه نخورده بود و حتّي قمقمه ی آب را از دستم نگرفته بود. فقط يكريز اسمِ خودش را تكرار ميكرد و دست آخر هم گفت كه جز با هم درجه ی خودش هـيچ حرفـي نخواهد زد و بعد هم گرفت و ساكت نشست گوشه اي.
خط شلوغ بود. عراقيها طوري مي جنگيدند كه تا آن وقت نديده بـودم؛ يـك جوري از ته دل و با تمام وجود، انگار هر چه داشـتند رو كـرده بودنـد. عبـاس گفت: «احتمالاً چند روزي همين جا هستيم تا از نَفَس بيفتند يا نَفَس ما را بِبرند.»
آسمان هم به قدر زمين شلوغ بود؛ بالاتر هواپيماها و هليكوپترهـا و پـايين تـر توپها و گلوله ها.
اسير عراقي و لجبازي عصباني كننده اش را به دورتـرين گوشـه ی ذهنم راندم. آن وقت حواسم را جمعِ رو به رويم كردم؛ خرمشهر آنجا بود. از ايـن فاصله فقط دو سه ساختمان بلند ديده ميشد. عباس گفت: «يعنـي همـه ی شـهر را خراب كرده اند، كه فقط همين ها به چشم مي آيد يا خانه ها كوتاهتر از آن بوده كه ما فكر ميكرديم؟»
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
📚 #مجموعه_قصه_فرماندهان
🔴 #پروانه_در_چراغانی
زندگینامه شهید حاج حسین خرازی
قسمت 2⃣ بخش 2⃣
از دور، از انتهاي خاكريزي كه عراقيها براي حفاظـت از شـهر زده بودنـد و حالا دست ما بود، جيپ آهويي مي آمد. حسين آقا خودش پشـت فرمـان بـود، و بيسيمچي كنارش. تا حالا چندبار سر زده بود. عادت داشت خودش خط را كنترل
كند. كناري ترمز كرد. ماشين هنوز روشن بود و دستهاي او روي فرمـان. عبـاس گفت:
«دست و دلباز آتش ميريزند رو سرمان. پرواز هليكوپترهايشان بيشتر شده.
دارند از سمت اروند مهمات ميرسانند به نيروهاي داخل شهر...»
حسين گفت: «شما پشت ضدهوايي باشيد، با يك خط آتش، راه هليكوپترها را ببنديد، آسمان را براي پروازشان نا امن كنيد اگر راه تداركاتشان بسته نشود، اين جنگ ميتواند هفته ها طول بكشد. يادتان باشد اگر تا بغداد هم برويم، مردم از مـا آزادي خرمشهر را مي خواهند.»
دنده را جا زد تا حركت كند. پريدم جلو و گفتم:
«اسـير داريـم حسـين آقـا، ماندنش هم اينجا خطرناك است. تخليه ی اطلاعاتي هم نشده، افسر است. گفتـه بـا كمتر از هم درجه ی خودش حرف نميزند.»
حسين خنديد و گفت: «خُب، مي گفتي سپهبدي! حالا كجاست؟»
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
📚 #مجموعه_قصه_فرماندهان
🔴 #پروانه_در_چراغانی
زندگینامه شهید حاج حسین خرازی
قسمت 2⃣ بخش 3⃣
ماشين را خاموش كرد و آمد پايين. عراقي، پشت گونيهـا تكيـه داده بـود بـه ديواره ی خاكريز. حسين، رو كرد به من و گفت: «تو عربي بلدي؟»
گفتم : « من عربي بلدم، اين بابا حرف زدن بلد نيست!»
گفت: «بگو كه من فرمانده ی تيپم.»
ترجمه كردم. چيزي نگفت. نگاهي به چهره ی جوان حسين و لباسـهاي سـاده و بي درجه اش انداخت. پوست كناره ی چشمهايش كمي جمع شد. انگـار حرفمـان را جدي نگرفته بود.
حسين گفت: «بگو اصلاً مهم نيست باور كني يا نـه، مهـم ايـن است كه خرمشهر آنجاست. دست شماست و ما هم آمده ايم آن را پس بگيـريم و حتماً هم ميگيريم.»
صبر كرد تا حرفهايش را ترجمه كنم. بعد بي آنكه منتظر جواب او بشود، ادامه داد:
«لشكرهاي ما شهر را محاصره كرده اند. اميد شما به گردان تانك تان است كـه ميخواهد از شلمچه نفوذ كند و حلقه ی محاصره را بشكند. اما مطمئنّـاً نمـيتوانـد. ميدانم.»
دوباره مكث كرد. من ترجمه كردم و او باز ادامه داد:
«ميفهمي چـه خطـري دوستانت را تهديد ميكند؟ با خط آتش راههليكوپترهايتان را ميبنديم. چه قدري مي توانيد مقاومت كنيد؟ يك هفته؟ يك ماه؟ يك سال؟ تا نفر آخر كشته ميشـوند يا از گرسنگي ميميرند؟»
اسير عراقي چشمهايش را به زمين دوخته بود. حسين اما بـا چنـان سـماجتي چشم دوخته بود به پشت پلك هاي فرو افتاده ی او كه سرانجام سرش را بـالا آورد و چشم در چشم او شد. حالا توجهش جلب شده بود.
حسين بعد از مكثي طـولاني گفت: «فقط تو ميتواني به آنها كمك كني!»
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
📚 #مجموعه_قصه_فرماندهان
🔴 #پروانه_در_چراغانی
زندگینامه شهید حاج حسین خرازی
قسمت 2⃣ بخش 4⃣
من ترجمه كردم و همراه اسير عراقي با تعجب و انتظار به لب هاي حسين خيـره شدم.
«آزادت ميكنم بروي. به آنها بگو ما مردمان بدي نيسـتيم امـا از يـك وجـبِ خاكمان هم نمي گذريم. خرمشهر را پس ميگيريم اما نميخـواهيم خـونين شـهر شود... برو به آنها بگو تسليم شوند و به هر حال، اين وضعيت خيلي بهتر از مردن است. همين!»
هنوز ترجمه ی حرفهايش را تمام نكرده بـودم كـه سـرنيزه اش را درآورده و بـه سوي اسير عراقي رفت و چشمهاي او از وحشت گرد شد. حسين جلو رفت و بند پوتيني را كه دور دستهاي او با گره هاي كور بسته شده بود، بريد. حواس عراقـي ديگر به من نبود. به دستش نگاه كرد و به حسين كه حالتي جدي اما تشويق كننده داشت. اسير عراقي لبهاي خشك داغمه بسته اش را چند بار آرام به هم زد. انگـار براي گفتن حرفي ترديد داشت. بعد از چند لحظه، شمرده و آرام پرسيد:
«تـو كـي هستي؟»
پيش از آنكه من جمله اش را ترجمه كنم، حسين فهميد و جواب داد:
«حسـين، حسين خرازي؛ فرمانده ی تيپ امام حسين(ع).»
عراقي براي اولين بار مستقيم به من نگاه كرد و بـه اسـلحه اي كـه در دسـت داشتم و به عباس كه همراه حركات دست و سر مي گفت:
«ولش مي كنيد برود؟ به همين سادگي؟ ميدانيد چه قدر خطر دارد؟»
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریبمان
💫💫💫💫💫
🔅آگاه باشید؛ او (حضرت مهدی) برگزیده ی خدا و منتخب اوست.
📝 فرازی از سخنان پیامبر اکرم در خطبه غدیر درباره امام زمان
#مهدویت
🔺فهرست طولانی فرصتهای مادی کشور (1)
🔹بهجز اینها، فرصتهای مادّی کشور نیز فهرستی طولانی را تشکیل میدهد که مدیران کارآمد و پُرانگیزه و خردمند میتوانند با فعّال کردن و بهرهگیری از آن، درآمدهای ملّی را با جهشی نمایان افزایش داده و کشور را ثروتمند و بینیاز و به معنی واقعی دارای اعتمادبهنفس کنند و مشکلات کنونی را برطرف نمایند. ایران با دارا بودن یک درصد جمعیّت جهان، دارای ۷ درصد ذخایر معدنی جهان است: «بیانیه گام دوم»
#کلام_رهبری
✨چند حدیث از رسول گرامی اسلام درباره جایگاه امیرالمومنین✨
✍علی(ع) بعد از من مولی و صاحباختیار شما است.
📚کنزالعمال، ج ١١، ص ٦١٢ ـ
✍به زودی بعد از من یک فتنه و آزمون سختی خواهد بود شما در آن تنها به علی بن ابیطالب تمسّک بجوئید.
📚اُسدالغابة، ج ٥ ص ٢٨٧ ـ
✍همانا علی از من است و من از علی هستم، هر مؤمنی بعد از من، علی مولی و صاحباختیار او است.
📚مُسند احمد، ج ٤، ص ٤٣٨ ـ
✍بعد از من، اعلم اُمت من علی بن ابیطالب(ع) است.
📚کنزلالعمال، ج ١١، ص ٦١٤
#حدیث_روز
🔴روز یاس دشمنان
📍ﺍﻟْﻴَﻮْمَ ﻳَﺌِﺲَ ﺍﻟَّﺬِﻳﻦَ ﻛَﻔَﺮُﻭﺍْ ﻣِﻦْ ﺩِﻳﻨِﻜُﻢْ ﻓَﻠَﺎ ﺗَﺨْﺸَﻮْﻫُﻢْ ﻭَ ﺍﺧْﺸَﻮْﻥِ ﺍﻟْﻴَﻮْمَ ﺃَﻛْﻤَﻠْﺖُ ﻟَﻜُﻢْ ﺩِﻳﻨَﻜُﻢْ ﻭَﺃَﺗْﻤَﻤْﺖُ ﻋَﻠَﻴْﻜُﻢْ ﻧِﻌْﻤَﺘِﻲ ﻭَ ﺭَﺿِﻴﺖُ ﻟَﻜُﻢُ ﺍﻟْﺈِﺳْﻠﺎَمَ ﺩِﻳﻨﺎً
(سوره مائده قسمتی از آیه ۳)
📍ﺍﻣﺮﻭﺯ، (ﺭﻭﺯ ﻫﺠﺪﻩ ﺫﻱ ﺍﻟﺤﺠّﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﻫﻢ ﻫﺠﺮی ﻛﻪ ﺣﻀﺮﺕ علی ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎم ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ جانشینی ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﻛﺮم ﺻﻠﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﻣﻨﺼﻮﺏ ﺷﺪ) ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺍﺯ (ﺯﻭﺍﻝ) ﺩﻳﻦ ﺷﻤﺎ ﻣﺄﻳﻮﺱ ﺷﺪﻧﺪ، ﭘﺲ، ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﺘﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺘﺮﺳﻴﺪ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻳﻨﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی ﺷﻤﺎ ﻛﺎﻣﻞ ﻛﺮﺩم ﻭ ﻧﻌﻤﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺗﻤﺎم ﻧﻤﻮﺩم ﻭ ﺍﺳﻠﺎم ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ «ﺩﻳﻦ» ﺑﺮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺑﺮﮔﺰﻳﺪم.✳✳✳
📍ﺭﻭﺍﻳﺎتی ﻛﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻳﻖ ﺷﻴﻌﻪ ﻭ سنی ﺩﺭ ﺷﺄﻥ ﻧﺰﻭﻝ ﺁﻳﻪ ﺁﻣﺪﻩ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎم ﺑﻴﺎﻥ ﺟﻤﻠﻪ ی«ﺃﻟﻴﻮم ﻳﺌﺲ ﺍﻟّﺬﻳﻦ ﻛﻔﺮﻭﺍ» ﻭ «ﺃﻟﻴﻮم ﺃﻛﻤﻠﺖ ﻟﻜﻢ ﺩﻳﻨﻜﻢ» ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺟﻤﻠﺎﺕ ﻗﺒﻞ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ، ﻛﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺣﻜﺎم ﻣﺮﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ.
ﺝ: ﻃﺒﻖ ﺭﻭﺍﻳﺎﺕ ﺷﻴﻌﻪ ﻭ سنی، ﺍﻳﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺍﺯ ﺁﻳﻪ: «ﺃﻟﻴﻮم ﺃﻛﻤﻠﺖ...» ﭘﺲ ﺍﺯ ﻧﺼﺐ ﻋﻠﻲّ ﺑﻦ ﺍﺑﻲ ﻃﺎﻟﺐ ﻋﻠﻴﻬﻤﺎ ﺍﻟﺴﻠﺎم ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﺩﺭ ﻏﺪﻳﺮﺧﻢ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﻏﻴﺮ ﺍﺯ ﺩﻟﺎﺋﻞ نقلی ، ﺗﺤﻠﻴﻞ عقلی ﻧﻴﺰ ﻫﻤﻴﻦ ﺭﺍ می ﺭﺳﺎﻧﺪ، ﭼﻮﻥ ﭼﻬﺎﺭ ﻭﻳﮋﮔﻲ ﻣﻬﻢ ﺑﺮﺍی ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ: ١. ﺭﻭﺯ ﻳﺄﺱ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ، ٢. ﺭﻭﺯ ﺍﻛﻤﺎﻝ ﺩﻳﻦ، ٣. ﺭﻭﺯ ﺍﺗﻤﺎم ﻧﻌﻤﺖ ﺍلهی ﺑﺮ ﻣﺮﺩم، ٤. ﺭﻭﺯی ﻛﻪ ﺍﺳﻠﺎم ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ «ﺩﻳﻦ» ﻭ ﻳﻚ ﻣﺬﻫﺐ ﻛﺎﻣﻞ، ﻣﻮﺭﺩ ﭘﺴﻨﺪ ﺧﺪﺍ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.✴✴✴
#کلام_وحی