eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
303 دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
💠شهید خبرنگار محسن خزائی : "خوش سعادتی یعنی بشَوی روایتگرِ غربتِ راویِ کربلا...!" @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✍ حاضران به غائبان برسانند؛ وارث #غدیر هنوز ایستاده است و منتظر! تا برسند؛ آنان که از قافله‌ دل جا ماندند، و برگردند؛ آنان که جلوتر از ولیّ خویش گام برداشته‌اند! 💫 #ظهور تحقق پیمان غدیر است؛ روزیکه همه بیاموزند نه یک قدم جلوتر و نه یک قدم عقب تر، در رکاب ولی، باشند! 💐 #عید_غدیر_مبارک 💐 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⭕️ طوفان توئیتری بین المللی غدیر 📝 امیرالمومنین در توصیف امام زمان می‌فرمایند: «امام با خود عهد می‌بندد که همانند رعیت خود راه رود و مانند آنان بپوشد و بر مرکبی همچون مرکب آنها سوار شود... و به کم قناعت کند.» (منتخب الاثر، فصل ۶، باب ۱۱، ص ۵۸۱) 🔆 امام زمان بیشتر از هر کسی «شبیهِ علی زندگی خواهد کرد» ✅ بیایید با معرفی سبک زندگی امیرالمومنین به جهانیان، شرایط را برای پذیرشِ آخرین ذخیره الهی آماده کنیم. 👥 وعده‌ی ما: 🗓 جمعه، ١٧ مردادماه ⏰ ساعت ۲٢ الی ۲۴ در ایران 👈 با هشتگ‌ِ: #⃣ #LiveLikeAli ‼️ به طرز نوشتن هشتگ دقت فرمایید: بدون فاصله و پشت سرهم و حروف اول کلمات بزرگ هستند‼️ 📚 جهت دسترسی به منابع به کانال های تلگرامی و ایتا با آدرس زیر مراجعه فرمایید 👇 📱 @LiveLikeAli 💢 #نشر_حداکثری @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هفدهم مردادماه سالروز شهادت جهادگر شهید #محمدحسین_معزغلامی عموی بزرگوار شهید مدافع حرم #حسین_معزغلامی گرامیباد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق « عاشقان امام خامنه ای » دوست داران رهبری با هر سلیقه ای ❤ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز که در هوای تو پَر می زند دلم ای مهربانِ من! تو کجایی و من کجا......؟! ای وارث غدیر منتظرت خواهم ماند! تا زمانی که نفس میکشم به انتظارت خواهم ایستاد..... #یاایهاالعزیز @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ( علیه السلام ) @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❁﷽❁ هر چہ بہ تماشاے لبخندتان بنشینیمـ باز همـ ڪمـ است... ڪجا میتوانیمـ این همہ سادگے را بہ نظاره بنشینیمـ...؟ #شهدا_گاهی_نگاهی #روزتان_شهدایی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#کلام_شهید راه‌را‌که‌انتخاب‌کردی‌ دیگرمال‌خودت‌نیستی! اگرقرار‌است‌درد‌بکشی،بکش‌!ولی ‌آه‌وناله‌نکن‌اگرآه‌و‌ناله‌کردی؛ متعلق‌به‌دردی،‌نه‌به‌راه... #شهید_علی_ماهانی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان #پروانه_در_چراغانی زندگینامه شهید حسین خرازی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه شهید حاج حسین خرازی قسمت 1⃣ بخش 1⃣ ✨ به جای زندگینامه از خمِ جاده كه گذشتند، يكباره فراموش كرد كجاست. مه، مثلِ چيزي زنده و جاندار از عمق دره بالا مي آمد، بوته هاي بادام كوهي سراشيبي كوه تا كنارِ جـاده را مي پوشاند و درختها از پشت مه، سايه هاي سبز رنگي به نظر مـي آمدنـد. غـرق تماشا شد. سردي فلز تيربار را زيرِ دستهايش از ياد برد. صداي سه تيرِ پياپي كه ناگهان در گوش كوه پيچيـد، دلـش را فـرو ريخـت. دست روي ماشه ی تيربار كه روي ماشيني نصب شده بود گذاشت و امـاده ی شـليك خم شد به جلو. با چشم اطراف را پاييد. حالا بوته ها، درختها و سـنگها كمينگـاه بودند. چند لحظه بعد، صداي تير ديگري خيالش را راحت كرد. آنهايي را كه براي شناسايي راه فرستاده بودند، علامت مي دادند كه جاده امن است. برگشت به دنياي خودش و به هر سو چشم چرخاند. چند بار در اين كوهها درگير جنـگ و گريـز شده بودند. حالا آخرين بار بود كه از اين جاده ميگذشت. از كنار اين درختهـا، بوته ها، سنگها كه در سنگيني عـذاب آور آن همـه خـاطرات تلـخ بـا او شـريك بودند. خاطره ی اولين باري كه ستوني كمين خورده را ديد؛ برفهاي كنارِ جاده كه از گرماي خون تازه آب مي شدند؛ ماشين هاي شعله وري كه كسـاني درونشـان فريـاد مي كشيدند و بدن هايي كه رگ هاي بريده ی گردنشان هنوز مي تپيدند. از كردستان ميرفت. درحالي كه تازه كوههايش را شناخته بود؛ با همه ی سنگها، غارها، راهها و بيراه هايش. شهرها را شناخته بود، با آرزو و غصه هاي مردمـانش و حالا حس مي كرد يكي از آنها شده است. و اصفهان چه قدر دور بود. خانـه ی پـدري در آن محلـه ی قـديمي. همسـايگان، همكلاسيها، روزهاي مسجد، ظهرهاي بعد از مدرسه كه ميرفـت تـا در خلـوت شبستان بنشيند و به خادم پير نگاه كند كه محراب و منبر را گلاب ميپاشـيد. و او كه با صداي كودكانه اش مكبر ميشد و از ديدن آن همه مردم كه با صداي او بـه سجده ميرفتند، قلبش تند و تندتر مي تپيد... روزهاي دبيرستان؛ هيجان خبرهايي كه گه گاه و در گوشي رد و بدل مـيشـد. خبر اعتراضهاي پراكنده؛ دستگيري و اعدامها و اعلاميه ها و سخنراني هاي آشـكار و پنهان... و او كه تازه دفترچه ی اعزام به خدمت گرفته بود. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه شهید حاج حسین خرازی قسمت 1⃣ بخش 2⃣ پادگان دنياي ديگري بود. بزرگتر و متفاوت از مدرسه، با آدمهـا و رفتارهـاي گوناگون و گاه عجيب. و او كه نميتوانست زورگويي را ـ فقط به خـاطر اينكـه دستورات است ـ تحمل كند؛ با آنكه بهترين تك تيرانداز شـناخته شـده بـود؛ بـه عنوان تنبيه او را به عمان فرستادند تا عضو گروه كماندوهايي باشد كه قـرار بـود شورشيان ظفار را سركوب كنند. تا نام شاه، به عنوان قدرت نظـامي منطقـه آوازه ی بلندتري بگيرد. شورِ انقلاب بالا گرفت. حالا از او مي خواستند تفنگش را با همان نشانه گيـري دقيق رو به سينه ی مردم بگيرد، اما نميخواست. امام دستور داد سربازان، پادگانها را ترك كنند. مردم فتواي امام را با صداي بلند مقابل سربازان ميخواندند. «قسم وفاداري به شاه باطل است.» فرماندهان تهديد ميكردند: " فراريان اعدام خواهند شد. " اما او گريخت؛ با سري تراشيده و لباس شخصي. حالا جواني ساده بود در ميان هزاران جوان ديگـر كـه همه سرهايشان را تراشيده بودند تا هيچكس نتواند سربازان فراري را در جمعشان تشخيص دهد. در آن روزها، دست او با هزاران دست ديگر طناب را بـه گـردن مجسـمه هـا انداختند و از ستون هاي بلند پايين كشيدند. شبِ رفتن شاه، پاهاي او همراه هـزاران يارِ ديگر در خيابانها و كوچه ها رقصيدند. وقت آمدن امام، دستهاي او با دست مردان و زنان ديگر، شهر را شُست و گـل كاشت و وقتي گوينده ی راديو با صدايي كه از بغض و هيجان ميلرزيد، گفت: «اين صداي انقلاب مردم است.» او هم همراه هزاران چشم ديگـر گريسـت، خنديـد و دست در گردن مردماني كه ميشناخت، تبريك گفت و نُقل به هوا ريخت و دلش پر شد از همه ی آرزوها و رؤياهاي خوب عـالم بـراي ايـران. بـراي كشـوري كـه صميمانه آماده ی پذيرفتن نظمي تازه، پاك و درست بـود، آرزوي سـاختن بهشـتي كوچك در گوشه اي از زمين كه «ايران»اش ميخواندند. فرداي روز پيروزي به «كميته ی دفاع شهري اصفهان» رفت بايـد از آرزوهـايش محافظت ميكرد. شهر در دست مردم بود؛ از حفظ امنيت شهر تا جمع آوري زباله و تقسيم غذا و سوخت، همه را مردم بر عهده داشتند. حسين به سبب آشـنايي اش با تجهيزات نظامي، مسئول اسلحه خانه ی كميته شد. خيلي ها هنوز هم جوان بيسـت ساله اي را به ياد دارند كه سر بزير و كم حرف، با چشمهايي كه هميشه خنـده اي آرام كناره هايش را چين انداخته بود، با لباس ساده و كفشـهاي كتـاني و موهـا و ريشهاي كوتاه، به كميته مي آمد و آماده ی انجام هر كاري ميشد كه زمين مانده بود. شهر، كم كم آرام شده بود. مردم پر از هيجان بودند؛ پر از اميد و نشاط و نيرو. همه احساس مي كردند مي توانند هر چيزي را در عالم زير و رو كنند و به بهتـرين شکل دوباره بسازند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه شهید حاج حسین خرازی قسمت 1⃣ بخش 3⃣ اما كمي بعد، از شمال كشور خبرهاي نگران كننده اي رسـيد. گنبد و تركمن صحرا ناآرام بود. فداييان خلق زمزمه ی خودمختاري منطقـه را آغـاز كرده بودند؛ مردم بسيج شدند و از اصفهان صدنفر از اعضاي كميته ی دفاع شـهري كه حالا سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خوانده ميشد، بـه تـركمن صـحرا اعـزام شدند و حسين مسئول گروه بود. درگيري با ضدانقلاب فقط چند هفته طول كشـيد؛ وقتـي دانش سـراي گنبـد ـ اولين قرارگاه حسين و گروهش ـ پايگاه محكم حفظ امنيت شهر شـد و تـركمن صحرا آرام گرفت، از غرب، زمزمه ی خودمختاري كردستان و آشوب و كشتار، ايران را مضطرب كرد. ماه هاي آخر سال پنجاه و هشت بود كه حسين به كردستان آمد. درگيري از فرودگاه سنندج آغاز شد. وقتي هواپيما بر باند فـرود آمـد، چنـد نفـر همان جا، كنار هواپيما شهيد شدند. شهر، تقريباً به تمـامي در دسـت ضـدانقلاب بود. گروه شصت نفره ی حسين، به كمك نيروهاي ديگر، با درگيري و دشواري بسيار، شهر را تحت كنترل گرفتند. به تدريج نام «گروه ضـربت» مشـهور شـد. آنهـا بـا ضربات پراكنده و شديد بر دشمن، افراد كومله و دمكرات را از اطراف شـهر دور كردند و با يافتن كمين هاي دشمن و مقابله با آنها، امنيت ستونهاي نظامي و مردم را در جاده ها تأمين كردند. در همين احوال بود كه همه ی چشمها به سوي جنوب متوجه شـد؛ جـايي كـه راديو لحظه به لحظه خبر سقوط يا محاصره ی يكي از شهرهايش را ميداد. بچه هـاي گروه ضربت نگران خرمشهر بودند كه در حال سقوط بود، و آبادان كه به محاصره افتاده بود و اهواز كه در معرضِ خطر قرار داشت. مي گفتند تانكهـا بـا چراغهـاي روشن در دشت عباس جلو مي آيند و هيچ كس نيست كه مقابلشان بايسـتد؛ جـز مردم كه سنگين ترين اسلحه ی ضد تانك شان شيشه هاي صابون و بنزين است. حسين به بچه هاي گروهش قول داد كه به جنوب خواهند رفـت امـا خـودش هنوز نگران كردستان بود كه هنوز آن قدرها امن و آرام نشده بود و دشمن هنـوز شهرها و روستاهايش را تهديد ميكرد. اين آخرين باري بـود كـه گـروه ضـربت تأمين امنيت جادهاي را در كردستان به عهده داشت. پس از آن به جنوب مي رفتند كه هنوز نمي دانستند دشمن با آنجا چه كرده است. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه شهید حاج حسین خرازی قسمت 1⃣ بخش 4⃣ چهل روز بعد از آغاز جنگ بود كه گـروهضـربت بـا تمـام تجهيـزاتش بـه خوزستان رسيد. آنها را به محض ورود فرستادند به دارخوين؛ جـايي كـه مـردم روستاهايش دست خالي از مقابل لشكر تانكها مي گريختند و در كنار پـل «مـارد» كه دشمن آوازخوان و پايكوبان از رويش ميگذشت، جسدخونين هجده مرد بـر جا مانده بود كه تا آخرين لحظه جنگيده بودند. هيچ خط دفاعي اي وجود نداشت. همان روز اول، او و همراهـانش كـه بـراي ديدن و آشنايي به منطقه رفته بودند، با تانكها درگير شدند و آنها را تا لب كارون عقب راندند. حسين و نيروهايش همانجا ماندگار شدند؛ در يك زمين كشـاورزي كه اگر دشمن نمي آمد، در آن گندم مي روييد و هيچ سنگري نبود. آنها دستخالي، سه ماه زمين را كندند تا از يك شيار هفتاد و پنج سانتيمتري كشاورزي، خاكريزي به طول ۱۷۵۰ متر به وجود آوردند كه اولين خط دفاعي منطقه بـود. از همـانجـا دليرانه در مقابل دشمن مقاومت كردند كه به «خط شير» معروف شد. از نيمه ی دوم بهمن سال ۱۳۵۹ هدايت عمليات در منطقة عمومي خوزستان به او واگذار شد و چند ماه بعد، خرداد ماه سال ۱۳۶۰ ،او عمليات «فرمانده ی كل قـوا» را با استفاده از همان خاكريز، فرماندهي كرد. پس از آن، جنگ و گريز ادامه يافت؛ حاصل هر بار عقب تر نشستنِ دشمن و بـه جاي گذاشتنِ ادوات نظامي و نفربر ها بود و همين ها كمكم نيروهـاي حسـين را آن قدر آماده كرد تا با حضور نيروهاي داوطلـب، آن شصـت نفـر بـه يـك تيـپ و سرانجام به لشكرِ امام حسين (ع) تبديل شدند. او، ماندگار جبهه شد. وقتي دشمن وجب به وجب از ويرانه هاي بستان عقـب مي نشست، حسين آنجا بود؛ طرح ميداد، فرماندهي مي كرد و گـاه مثـل رزمنـده ی ساده اي مي جنگيد. او سوار بر جيپ فرماندهي اش، از اولين كساني بود كه بعـد از آزادي به خرمشهر پا گذاشت؛ در حالي كه از سدآتش دشمن گذشته بود. حسين ماند؛ در كنارِ بچه هاي لشكرش و در برابرِ آتش و مرگ. حتّي وقتـي در طلاييه دستش با تركشي داغ و برنده و بزرگ قطع شد، نخواست در شهر بماند؛ از بيمارستان كه آمد، با كيسه ی داروها و آستين خالي، چند ساعتي در خانه ماند و بعد، نگران به سپاه رفت تا از بچه هاي لشكرش خبر بگيرد، اما به خانـه نيامـد. پـدر و مادرش تا روز بعد به انتظارش ماندند. صـبح تلفـن زنـگ زد. حسـين بـود كـه مي گفت در اهواز است و عذر مي خواست كه بي خداحافظي رفته است و خواهش كرد تا داروهايش را برايش به جبهه بفرستند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه شهید حاج حسین خرازی قسمت 1⃣ بخش 5⃣ او به شهركش برگشت؛ پيش بچه هايش، غواص هايي كـه وقتـي در دوره هـاي سختآموزشي سر از آب سرد كارون در مي آوردند، او را مي ديدند كه نيمه شب براي سر زدن به آنها آمده است و برايشان به تداركات لشكر، دستور تهيـه ی عسـل ميدهد. بسيجي هاي كم سال، وقتي زير سنگيني آتش زمين گير مي شدند، او را مي ديدنـد كه تنها از انتهاي نزديكترين خاكريز به دشمن، به سويشان مي آيد. آرام، راسـت و بي هيچ حركت اضافي در بدن. بي اعتنا به مرگي كه بي وقفه مي بارد. آشپزها، راننده ها، دژبانها و نيروهاي خدماتي لشكر او را زانو به زانويشـان در جمع خود مي يافتند. او همه جا بود؛ در سنگر فرماندهي بـراي هـدايت نيروهـا و اولين نفر پشت خاكريز با آر،پي،جي اي بر شانه كه راه تانكها را مي بست. حسين ساده بود. هيچگاه از مقامش براي پيشبرد كارهاي شخصي اش اسـتفاده نكرد. فرماندهي لشكر براي او به معناي مسئوليت بزرگتر و كـارِ بيشـتر بـود؛ بـه معناي صبر و اندوهي بي اندازه. وقتي ازدواج كرد، حقوقش مثل دستمزد همه ی بسيجي ها فقط كفاف يك زندگي ساده را ميداد: " دو هزار و دويست تومان در هر ماه! " و اين بود كـه وقتـي دژبـان شهرك چهره ی گريان راننده ی آمبولانس را ديد، كه به جـاي جـواب فقـط هـق هـق گريه اش بلندتر ميشد، با عجله درِ عقب را باز كرد. وقتي شكاف سینه ی او را ديـد و چشمهاي نيمه بسته اش را، روي زانويش خم شد. آنگاه فريادش همـه ی لشـكر را خبر كرد تا حاج حسين را روي دستها دورِ شهرك بچرخاننـد و اشـك بريزنـد و آرزو كنند كه اي كاش همه جاي او بودند. بعد از عمليات كربلاي پنج بود كه او فرسوده و بيخـواب بـه مقـر تـاكتيكي لشكر ـ كه به منطقه ی عملياتي نزديكتر بود ـ آمد و از خستگي افتاد. چنـد سـاعت بعد، با صداي راننده از خواب بيدار شد كه مي گفت وانـتش را زده انـد و غـذاي بچه ها در راه مانده است. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه شهید حاج حسین خرازی قسمت 1⃣ بخش 6⃣ او ماشين فرماندهي را در اختيار راننده گذاشت تا زودتر غذا را به خط مقدم برساند. وقتي نفربر حركت كرد. او به صداي انفجارها گـوش سپرد و با آرامش به نتيجه ی عمليات فكر كرد. بچه ها را از آبگرفتي ها، خاكريزهـاي هلالي، باتلاقها و خورشيدي ها و مين ها عبور داده بود. آنها را به جزيـره ی بـوارين رسانده بود. شبِ گذشته تا صبح كنار بچه هـاي مهندسـي رزمـي جهاد سـازندگي بيدار مانده بود تا در دل جزيره، خاكريز دو جداره بزنند. مي خواست بچه ها بهتـر بتوانند مقابل دشمن ـ كه حتماً براي باز پس گرفتن منطقه حمله ميكرد ـ مقاومت كنند. خط حسابي تقويت شده بود. حالا او به خودش اجازه داده بود تا براي چنـد سـاعتي اسـتراحت، بـه مقـر تاكتيكي لشكر بيايد. ماشين غذا كه رفت، احساس عجيبـي كـه ايـن چنـد روزه رهايش نمي كرد، دوباره بر او چيره شد. بيقـراري و دلتنگـي، حسـي كـه شـب گذشته با يكي از دوستان درميان گذاشته بود. «خسته ام. ماندن طاقتي ميخواهد كه من ديگر ندارم... كاش اتفّاقي مـي افتـاد، اين روزها چه قدر به فرزندم فكر ميكنم؛ به پسر يا دختـري كـه هنـوز بـه دنيـا نيامده، دلبسته شده ام... اگر به دنيا آمد و من نبودم اسمش را بگذاريد مهـدي، بـه ياد آرزويي كه داشتيم...» و آن اتفّاق، انفجاري بزرگ بود كه زمين را در هم پاشيد و هر چه و هركس را كه بود، به هوا برد و به گوشه اي انداخت. گرد و غبـار كـه فـرو نشسـت، همـه برخاستند، لباسهايشان را از خاك تكاندنـد و درميـانِ گـرد و خـاك يكـديگر را جستجو كردند. اما او ديگر برنخاست. با شـكافي در سـينه، قلبـي پـاره شـده و لبخندي سرشار از درد، روي خاك تشنه اي افتاده بود كه داشت حريصانه خـون گرم و جوانش را ميمكيد. جمعه هشتم اسفند ماه هزار و سيصد و شصت و پـنج بود و او براي رسيدن به آن لحظه، بيست و نه سال راه آمده بود. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه شهید حاج حسین خرازی قسمت 2⃣ بخش 1⃣ ✨ تا رهایی قمقمه را با غيظ كوبيدم روي زمين كنار پاهايش و برخاستم. عباس دوربين را از مقابل چشمهايش پايين آورد و گفت: «فكر كنم شك كرده مرگ موش ريخته اي توي آبش.» سرش را از گلوله اي كه بر لبه ی خـاكريز خـورد و خـاك بلنـد كـرد، دزديـد. جمله اش را خودم تمام كردم: «كه كلكش را بي سرو صدا بكنم!» سوت خمپاره همه مان را درازكش كرد. توفان تركشها كه آرام شـد، نگـاهش كردم. چسبيده بود به گونيها. وقتي ديد نگاهش ميكنم، راست نشست. عضـلاتش را شل كرد و سعي كرد آرام و شجاع جلوه كند. نميشد سن و سالش را حـدس زد. از آنهايي بود كه نميتوان گفت سي ساله اند. صورتش صاف بود، فقط سه خط عميق ميان ابروهايش به چشم مي آمد. از آنهايي بود كه اخمي مـدام روي ابروهـا دارند. تلخ، عبوس و بيزار نشسته بود. دستهايش بسته بود اما يقين داشتم ميتواند با دندانهايش خرخره ی دست كم يكي از ماها را بجود. صبح گرفته بودندش. عباس آورده بودش كه: «تو همزبانش هستي، ازش بپرس آن طرف چه خبر است.» و من پرسيده بودم و او هيچ جوابي نداده بود. برايش كمپوت باز كـرده بـودم كه نخورده بود و حتّي قمقمه ی آب را از دستم نگرفته بود. فقط يكريز اسمِ خودش را تكرار ميكرد و دست آخر هم گفت كه جز با هم درجه ی خودش هـيچ حرفـي نخواهد زد و بعد هم گرفت و ساكت نشست گوشه اي. خط شلوغ بود. عراقيها طوري مي جنگيدند كه تا آن وقت نديده بـودم؛ يـك جوري از ته دل و با تمام وجود، انگار هر چه داشـتند رو كـرده بودنـد. عبـاس گفت: «احتمالاً چند روزي همين جا هستيم تا از نَفَس بيفتند يا نَفَس ما را بِبرند.» آسمان هم به قدر زمين شلوغ بود؛ بالاتر هواپيماها و هليكوپترهـا و پـايين تـر توپها و گلوله ها. اسير عراقي و لجبازي عصباني كننده اش را به دورتـرين گوشـه ی ذهنم راندم. آن وقت حواسم را جمعِ رو به رويم كردم؛ خرمشهر آنجا بود. از ايـن فاصله فقط دو سه ساختمان بلند ديده ميشد. عباس گفت: «يعنـي همـه ی شـهر را خراب كرده اند، كه فقط همين ها به چشم مي آيد يا خانه ها كوتاهتر از آن بوده كه ما فكر ميكرديم؟» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه شهید حاج حسین خرازی قسمت 2⃣ بخش 2⃣ از دور، از انتهاي خاكريزي كه عراقيها براي حفاظـت از شـهر زده بودنـد و حالا دست ما بود، جيپ آهويي مي آمد. حسين آقا خودش پشـت فرمـان بـود، و بيسيمچي كنارش. تا حالا چندبار سر زده بود. عادت داشت خودش خط را كنترل كند. كناري ترمز كرد. ماشين هنوز روشن بود و دستهاي او روي فرمـان. عبـاس گفت: «دست و دلباز آتش ميريزند رو سرمان. پرواز هليكوپترهايشان بيشتر شده. دارند از سمت اروند مهمات ميرسانند به نيروهاي داخل شهر...» حسين گفت: «شما پشت ضدهوايي باشيد، با يك خط آتش، راه هليكوپترها را ببنديد، آسمان را براي پروازشان نا امن كنيد اگر راه تداركاتشان بسته نشود، اين جنگ ميتواند هفته ها طول بكشد. يادتان باشد اگر تا بغداد هم برويم، مردم از مـا آزادي خرمشهر را مي خواهند.» دنده را جا زد تا حركت كند. پريدم جلو و گفتم: «اسـير داريـم حسـين آقـا، ماندنش هم اينجا خطرناك است. تخليه ی اطلاعاتي هم نشده، افسر است. گفتـه بـا كمتر از هم درجه ی خودش حرف نميزند.» حسين خنديد و گفت: «خُب، مي گفتي سپهبدي! حالا كجاست؟» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه شهید حاج حسین خرازی قسمت 2⃣ بخش 3⃣ ماشين را خاموش كرد و آمد پايين. عراقي، پشت گونيهـا تكيـه داده بـود بـه ديواره ی خاكريز. حسين، رو كرد به من و گفت: «تو عربي بلدي؟» گفتم : « من عربي بلدم، اين بابا حرف زدن بلد نيست!» گفت: «بگو كه من فرمانده ی تيپم.» ترجمه كردم. چيزي نگفت. نگاهي به چهره ی جوان حسين و لباسـهاي سـاده و بي درجه اش انداخت. پوست كناره ی چشمهايش كمي جمع شد. انگـار حرفمـان را جدي نگرفته بود. حسين گفت: «بگو اصلاً مهم نيست باور كني يا نـه، مهـم ايـن است كه خرمشهر آنجاست. دست شماست و ما هم آمده ايم آن را پس بگيـريم و حتماً هم ميگيريم.» صبر كرد تا حرفهايش را ترجمه كنم. بعد بي آنكه منتظر جواب او بشود، ادامه داد: «لشكرهاي ما شهر را محاصره كرده اند. اميد شما به گردان تانك تان است كـه ميخواهد از شلمچه نفوذ كند و حلقه ی محاصره را بشكند. اما مطمئنّـاً نمـيتوانـد. ميدانم.» دوباره مكث كرد. من ترجمه كردم و او باز ادامه داد: «ميفهمي چـه خطـري دوستانت را تهديد ميكند؟ با خط آتش راههليكوپترهايتان را ميبنديم. چه قدري مي توانيد مقاومت كنيد؟ يك هفته؟ يك ماه؟ يك سال؟ تا نفر آخر كشته ميشـوند يا از گرسنگي ميميرند؟» اسير عراقي چشمهايش را به زمين دوخته بود. حسين اما بـا چنـان سـماجتي چشم دوخته بود به پشت پلك هاي فرو افتاده ی او كه سرانجام سرش را بـالا آورد و چشم در چشم او شد. حالا توجهش جلب شده بود. حسين بعد از مكثي طـولاني گفت: «فقط تو ميتواني به آنها كمك كني!» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه شهید حاج حسین خرازی قسمت 2⃣ بخش 4⃣ من ترجمه كردم و همراه اسير عراقي با تعجب و انتظار به لب هاي حسين خيـره شدم. «آزادت ميكنم بروي. به آنها بگو ما مردمان بدي نيسـتيم امـا از يـك وجـبِ خاكمان هم نمي گذريم. خرمشهر را پس ميگيريم اما نميخـواهيم خـونين شـهر شود... برو به آنها بگو تسليم شوند و به هر حال، اين وضعيت خيلي بهتر از مردن است. همين!» هنوز ترجمه ی حرفهايش را تمام نكرده بـودم كـه سـرنيزه اش را درآورده و بـه سوي اسير عراقي رفت و چشمهاي او از وحشت گرد شد. حسين جلو رفت و بند پوتيني را كه دور دستهاي او با گره هاي كور بسته شده بود، بريد. حواس عراقـي ديگر به من نبود. به دستش نگاه كرد و به حسين كه حالتي جدي اما تشويق كننده داشت. اسير عراقي لبهاي خشك داغمه بسته اش را چند بار آرام به هم زد. انگـار براي گفتن حرفي ترديد داشت. بعد از چند لحظه، شمرده و آرام پرسيد: «تـو كـي هستي؟» پيش از آنكه من جمله اش را ترجمه كنم، حسين فهميد و جواب داد: «حسـين، حسين خرازي؛ فرمانده ی تيپ امام حسين(ع).» عراقي براي اولين بار مستقيم به من نگاه كرد و بـه اسـلحه اي كـه در دسـت داشتم و به عباس كه همراه حركات دست و سر مي گفت: «ولش مي كنيد برود؟ به همين سادگي؟ ميدانيد چه قدر خطر دارد؟» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریبمان 💫💫💫💫💫 🔅آگاه باشید؛ او (حضرت مهدی) برگزیده ی خدا و منتخب اوست. 📝 فرازی از سخنان پیامبر اکرم در خطبه غدیر درباره امام زمان
🔺فهرست طولانی فرصتهای مادی کشور (1) 🔹به‌جز اینها، فرصتهای مادّی کشور نیز فهرستی طولانی را تشکیل میدهد که مدیران کارآمد و پُرانگیزه و خردمند میتوانند با فعّال کردن و بهره‌گیری از آن، درآمدهای ملّی را با جهشی نمایان افزایش داده و کشور را ثروتمند و بی‌نیاز و به معنی واقعی دارای اعتمادبه‌نفس کنند و مشکلات کنونی را برطرف نمایند. ایران با دارا بودن یک درصد جمعیّت جهان، دارای ۷ درصد ذخایر معدنی جهان است: «بیانیه گام دوم»
✨چند حدیث از رسول گرامی اسلام درباره جایگاه امیرالمومنین✨ ✍علی(ع) بعد از من مولی و صاحب‌اختیار شما است. 📚کنزالعمال، ج ١١، ص ٦١٢ ـ ✍به زودی بعد از من یک فتنه و آزمون سختی خواهد بود شما در آن تنها به علی بن ابی‌طالب تمسّک بجوئید. 📚اُسدالغابة، ج ٥ ص ٢٨٧ ـ ✍همانا علی از من است و من از علی هستم، هر مؤمنی بعد از من، علی مولی و صاحب‌اختیار او است. 📚مُسند احمد، ج ٤، ص ٤٣٨ ـ ✍بعد از من، اعلم اُمت من علی بن ابی‌طالب(ع) است. 📚کنزل‌العمال، ج ١١، ص ٦١٤
🔴روز یاس دشمنان 📍ﺍﻟْﻴَﻮْمَ ﻳَﺌِﺲَ ﺍﻟَّﺬِﻳﻦَ ﻛَﻔَﺮُﻭﺍْ ﻣِﻦْ ﺩِﻳﻨِﻜُﻢْ ﻓَﻠَﺎ ﺗَﺨْﺸَﻮْﻫُﻢْ ﻭَ ﺍﺧْﺸَﻮْﻥِ ﺍﻟْﻴَﻮْمَ ﺃَﻛْﻤَﻠْﺖُ ﻟَﻜُﻢْ ﺩِﻳﻨَﻜُﻢْ ﻭَﺃَﺗْﻤَﻤْﺖُ ﻋَﻠَﻴْﻜُﻢْ ﻧِﻌْﻤَﺘِﻲ ﻭَ ﺭَﺿِﻴﺖُ ﻟَﻜُﻢُ ﺍﻟْﺈِﺳْﻠﺎَمَ ﺩِﻳﻨﺎً (سوره مائده قسمتی از آیه ۳) 📍ﺍﻣﺮﻭﺯ، (ﺭﻭﺯ ﻫﺠﺪﻩ ﺫﻱ ﺍﻟﺤﺠّﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﻫﻢ ﻫﺠﺮی ﻛﻪ ﺣﻀﺮﺕ علی ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎم ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ جانشینی ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﻛﺮم ﺻﻠﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﻣﻨﺼﻮﺏ ﺷﺪ) ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺍﺯ (ﺯﻭﺍﻝ) ﺩﻳﻦ ﺷﻤﺎ ﻣﺄﻳﻮﺱ ﺷﺪﻧﺪ، ﭘﺲ، ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﺘﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺘﺮﺳﻴﺪ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻳﻨﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی ﺷﻤﺎ ﻛﺎﻣﻞ ﻛﺮﺩم ﻭ ﻧﻌﻤﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺗﻤﺎم ﻧﻤﻮﺩم ﻭ ﺍﺳﻠﺎم ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ «ﺩﻳﻦ» ﺑﺮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺑﺮﮔﺰﻳﺪم.✳✳✳ 📍ﺭﻭﺍﻳﺎتی ﻛﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻳﻖ ﺷﻴﻌﻪ ﻭ سنی ﺩﺭ ﺷﺄﻥ ﻧﺰﻭﻝ ﺁﻳﻪ ﺁﻣﺪﻩ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎم ﺑﻴﺎﻥ ﺟﻤﻠﻪ ی«ﺃﻟﻴﻮم ﻳﺌﺲ ﺍﻟّﺬﻳﻦ ﻛﻔﺮﻭﺍ» ﻭ «ﺃﻟﻴﻮم ﺃﻛﻤﻠﺖ ﻟﻜﻢ ﺩﻳﻨﻜﻢ» ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺟﻤﻠﺎﺕ ﻗﺒﻞ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ، ﻛﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺣﻜﺎم ﻣﺮﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ. ﺝ: ﻃﺒﻖ ﺭﻭﺍﻳﺎﺕ ﺷﻴﻌﻪ ﻭ سنی، ﺍﻳﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺍﺯ ﺁﻳﻪ: «ﺃﻟﻴﻮم ﺃﻛﻤﻠﺖ...» ﭘﺲ ﺍﺯ ﻧﺼﺐ ﻋﻠﻲّ ﺑﻦ ﺍﺑﻲ ﻃﺎﻟﺐ ﻋﻠﻴﻬﻤﺎ ﺍﻟﺴﻠﺎم ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﺩﺭ ﻏﺪﻳﺮﺧﻢ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻏﻴﺮ ﺍﺯ ﺩﻟﺎﺋﻞ نقلی ، ﺗﺤﻠﻴﻞ عقلی ﻧﻴﺰ ﻫﻤﻴﻦ ﺭﺍ می ﺭﺳﺎﻧﺪ، ﭼﻮﻥ ﭼﻬﺎﺭ ﻭﻳﮋﮔﻲ ﻣﻬﻢ ﺑﺮﺍی ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ: ١. ﺭﻭﺯ ﻳﺄﺱ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ، ٢. ﺭﻭﺯ ﺍﻛﻤﺎﻝ ﺩﻳﻦ، ٣. ﺭﻭﺯ ﺍﺗﻤﺎم ﻧﻌﻤﺖ ﺍلهی ﺑﺮ ﻣﺮﺩم، ٤. ﺭﻭﺯی ﻛﻪ ﺍﺳﻠﺎم ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ «ﺩﻳﻦ» ﻭ ﻳﻚ ﻣﺬﻫﺐ ﻛﺎﻣﻞ، ﻣﻮﺭﺩ ﭘﺴﻨﺪ ﺧﺪﺍ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.✴✴✴
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله مجتهدی
جشن عروسےشان مصادف با عید غدیر خم بود 🌸♥️ براےاینکه گناهی ناخواسته صورت نگیره ❌🚫⭕️ با پیشنهاد داماد ، تصمیم گرفته بودند که سه روز،روزه بگیرند که مقام معظم رهبری درباره تصمیم شون می فرماید :به نظر من این را باید ثبت گردد🔰📚 که یک دختر و پسر جوانی برای اینکه در جشن عروسی شان خلاف شرع و گناهی انجام نگیرد. به خدا متوسل میشوند. سه روز روزه میگیرند. امروز عید ولایت آقا امام علی (علیه السلام) و سالگرد ازدواج داداش حمیده 🌸♥️ ♥️🌸____مبارکا باشه ____🌸♥️ شهید حمید سیاهکلی مرادی #از_شهدا_بیاموزیم 🌸🌺🍃🌼🌺🍃🌸🌺🍃🌼🌺🍃🌸🌺🍃🌼🌺🍃
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 💐 امروز ۱۸ مرداد ماه سالروز شهادت مدافع حرم" #مصطفی_خوش_محمدی " گرامی باد #صلوات 🇮🇷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم