eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
❁﷽❁ آتش عشق تو برداً و سلاما نشده صبح بی اذن تو خورشید جهان پا نشده پسرفاطمه سوگند که جز پیش شما تاکنون قامت من پیش کسی تا نشده @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
صبــــــــح آنست ڪه با یاد تو من برخیزم ورنـه هر صبـح مثال شـب تاری دگـر است @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
این جمـلہ را بـہ یـاد داشتہ باشید :👇🏼 🔹اگر در راه خــدا رنـج را تـحمل نڪـنید❗️ مجبـور خواهیـد شـد در راه شیـطان ، رنـج را تـحمل ڪـنید ...💢 🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام قسمت 1⃣7⃣ ✨ روزهاي آخر نيمه شب بود. وارد مقر نيروها در هتل شدم. همه بچه ها بيدار و نگران بودند. با تعجب پرسيدم: " چي شده؟! " يکي از رفقا گفت: " سيد مجتبي چند ساعت پيش رفته شناسائي و هنوز نيامده. الان راديوي عراق اعلام کرده که ما سيد مجتبي هاشمي را به اسارت گرفتيم. " پاهايم سست شد. زدم توي سرم. فكر همه چيز را مي كرديم الا اسارت سيد. با ناراحتي گفتم: " تنها رفته بود؟ " ادامه داد: " نه، شاهرخ باهاش بوده " نمي دانســتم چي بگم، خيلي حالم گرفته شــد. رفتم در گوشه اي نشستم. ياد خاطراتي که با آنها داشــتم لحظه اي از ذهنم خارج نمي شد. نمي توانستم جلوي گريه ام را بگيرم. ساعتي بعد از فرط خستگي با چشماني اشک آلود خوابم برد. هنوز ساعتي نگذشته بود که با سر و صداي بچه ها بيدار شدم. به جلوي درب هتــل نــگاه کردم. تعداد زيــادي از بچه ها در ورودي هتل جمع شــده بودند و صلوات مي فرستادند. درميــان بچه ها ســيد و در کنار او شــاهرخ راديــدم! اول فکر کردم خواب مي بينــم. اما خــواب نبود. از جا پريدم و به سمتشــان رفتم. همــه بچه ها با آنها روبوسي مي کردند. يکــي ازبچه ها گفت: " آقا ســيد، شــما که مــا رو نصف جون كــردي، مگه شــما اسير نشده بوديد؟! آخه عراقي ها سر شــب اعلام كردند که شما رو اسير گرفتند. " شاهرخ پريد تو حرفش و گفت: " چي ميگي!؟ ما دو تا اسير هم ازاونها گرفتيم. " سيد مجتبي هم به شوخي گفت: " ما رو گرفتند و بردند توي مقرشان، بعد هم دو تا افســر عراقي را به عنوان کادو به ما دادند و برگشــتيم. " بعد ازيك ساعت شوخي و خنده به اتاق ها رفتيم و خوابيديم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام قسمت 2⃣7⃣ صبح فردا جلســه اي برگزار شد. نقشه هائي که سيد آورده بود همگي بررسي شد. با فرماندهي ارتش و دفتر فرماندهي كل قوا در منطقه آبادان هماهنگي لازم صورت گرفت. قرار شــد درغروب روز شانزده آذر، نيروهاي فدائيان اسلام با عبور از خطوط مقدم نبرد در شــمال شرق آبادان به مواضع دشمن حمله کنند و تا جاده ی آبادان - ماهشــهر را پاكسازي كنند. سپس مواضع تصرف شده را تحويل ارتش بدهند. ســه روز تا شــروع عمليات مانده بود. شــب جمعه براي دعاي کميل به مقر نيروهــا در هتل آمديم. شــاهرخ، همه ی نيروهايــش را آورده بود. رفتار او خيلي عجيب شــده. وقتي ســيد دعاي کميل را مي خواند شاهرخ در گوشه اي نشسته بود. از شدت گريه شانه هايش مي لرزيد! با ديدن او ناخوداگاه گريه ام گرفت. سرش پائين و دستانش به سمت آسمان بود. مرتب مي گفت: " الهي العفو... " سيد خيلي ســوزناك مي خواند. آخر دعا گفت: " عمليات نزديکه، خدايا اگه ما لياقت داريم ما رو پاک کن و شــهادت رو نصيبمان کن. " بعد گفت: " دوستان شــهادت نصيب كســي مي شــه كه از بقيه پاك تر باشه. " برگشــم به سمت عقب شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گريه مي كرد! صبــح فردا، يکي از خبرنگاران تلويزيون بــه ميان نيروها آمد و با همه بچه ها مصاحبه کرد. اين فيلم چندين بار از صدا و ســيما پخش شده. وقتي دوربين در مقابل شاهرخ قرار گرفت چند دقيقه اي صحبت كرد. در پايان وقتي خبرنگار از او پرسيد: " چه آرزوئي داري؟ " بدون مكث گفت: " پيروزي نهائي براي رزمندگان اسلام و شهادت براي خودم !!" ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام قسمت 3⃣7⃣ ✨دو قلوها عصر روز يكشنبه شــانزدهم آذر پنجاه و نه بود. سيد مجتبي همه بچه ها را در سالن هتل جمع کرد. تقريباً دويست و پنجاه نفربوديم. ابتدا آياتي از سوره فتح را خواند. سپس در مورد عمليات جديد صحبت کرد: " برادرها، امشــب با ياري خدا براي آزادسازي دشت و روستاهاي اشغال شده در شمال شرق آبادان حرکت مي کنيم. استعداد نيروي ما نزديك به يك گردان اســت. اما دشــمن چند برابر ما نيرو و تجهيزات مستقر كرده. ولي رزمندگان ما ثابت کرده اند که قدرت ايمان بر همه سلاح هاي دشمن برتري دارد. " بعــد ادامــه داد: " دفتر فرماندهــي کل قوا (بني صدر) اعلام کــرده صبح فردا نيروهاي ارتش براي اســتقرار در منطقه جانشين ما خواهند شد. توپخانه ارتش هم پشــتيباني مــا را انجام خواهد داد. " بعد درمورد حفــر کانال صحبت کرد و گفت: " دوســتان عزيــز ما در طي اين مدت کانالي را به طول ســيصد متر تا نزديک خطوط دشــمن حفر کرده اند. همه از اين کانــال عبور مي کنيم. دقت کنيد تا به خاکريز و ســنگرهاي دشمن نرسيديم کسي تيراندازي نکند. بايد در سكوت كامل به دشمن نزديك شويم. " يکي ديگر از فرماندهان ادامه داد: " برادر هاشــمي فرماندهي عمليات و برادر شــاهرخ ضرغام معاونت اين عمليات را بر عهده دارند. براي رمز اين حمله هم کلمه "دوقلوها" انتخاب شده! " ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام قسمت 4⃣7⃣ بچه ها با تعجب به هم نگاه مي کردند. اين اســم خيلي عجيب بود. فرمانده با خنده ادامه داد: " روز قبل، خدا به آقا ســيد دو تا فرزند دوقلو داده ما هم هر چه از ايشان خواستيم به تهران بروند قبول نکردند. براي همين رمز حمله را اين طور انتخاب کرديم. " نيروهــا آخرين تجهيزات خود را دريافــت کردند. نماز مغرب را خوانديم و مجلس دعاي توســل برپا شــد. هر چه گشتم شــاهرخ را نديدم. رفته بود توي تاريكي و تو حال خودش بود. بعد از دعا كمي غذا خورديم و حرکت بچه ها آغاز شد. همه ســوار بر كاميون ها تا روســتاي سادات و سپس تا ســنگرهاي آماده شده رفتيم. بعد از آن پياده شديم و به يك ستون حركت كرديم. آقا ســيد مجتبي جلوتر از همه بود. من و يكــي از رفقا هم در کنارش بودم. شاهرخ هم کمي عقب تر از ما در حرکت بود. بقيه هم پشت سرما بودند. در راه يكي از بچه ها جلو آمد و با آقا ســيد شــروع به صحبت كرد. بعد هم گفت: " دقت کرديد، شاهرخ خيلي تغيير كرده!" سيد با تعجب پرسيد: " چطور؟! " گفت: " هميشه لباس هاي گلي و کثيف داشت. موهاش به هم ريخته بود. مرتب هم با بچه ها شوخي مي كرد و مي خنديد اما حالا... " سيد هم برگشت و نگاهش کرد. در تاريكي هم مشخص بود. سر به زير شده بود و ذکر مي گفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشيده بود. موها را هم مرتب کرده بود. سيد براي لحظاتي در چهره شاهرخ خيره شد. بعد هم گفت: " از شاهرخ حلاليت بطلبيد، اين چهره نشون ميده که آسموني شده. مطمئن باشيد که شهيد ميشه! " ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام قسمت 5⃣7⃣ ✨ آخرين حماسه رســيديم به سنگر اول يا ســنگر الله. تمام نيروها به دسته هاي كوچك تقسيم شــدند. مسئولين محورها و گروه ها با نيروهايشان حركت كردند. شاهرخ يك آرپي جي و چند تا گلوله برداشت و به من گفت: " ممد تو همراه من باش، با من بيا جلو " گفتم: " چشم. " به همراه سه نفر ديگر حركت كرديم. چند دقيقه بعد به کانال رسيديم. کانال به صورت خط خميده به سمت دشمن ساخته شده بود و نيروهاي عراقي متوجه آن نشــده بود. دکتــر چمران هم در بازديدي که از کانال داشت خيلي از آن تعريف کرده بود. با عبور از کانال به مواضع و سنگرهاي دشمن نزديك شديم. در قسمت هائي از دشت خاکريزهاي کوتاه و جدا از هم ايجاد شده بود. به پشــت يکي ازاين خاکريزها رفتيم. صداي تيراندازي هاي پراكنده شنيده مي شد. اما دشمن هنوز از حضور ما مطلع نشده بود. شاهرخ اشاره کرد بيائيد و ما به دنبالش راه افتادم. هوا تاريک و سرد بود. کمي آن طرف تر به يک خاكريز كوچك نعل اســبي رسيديم. يک دســتگاه نفربر داخل خاكريز بود. به سمت نفربر رفتيم. يک دفعه يکي از خدمه آن بيرون آمد و مقابل شاهرخ قرار گرفت! قبل از اينکه حرفي بزند آن چنان ضربه اي به صورت افسر عراقي زد كه به بدنه نفربر خورد و افتاد. جنازه اش را به کنار خاكريز بردم. کسي آن اطراف نبود. از دور يك عراقي ديگر به ســمت ما مي آمد. ســرنيزه ام را برداشتم. وقتي خوب نزديك شد به او حمله كردم. شاهرخ خيلي با آرامش درب نفربر را باز کرد و به عربي گفت: " تعال! (بيائيدبيرون) " آرامش عجيبي داشــت. سه نظامي دشمن را اســير گرفت و تحويل بچه هاي ديگر داد. بعد با هم برگشــتيم و رفتيم داخل نفربــر، از غذاها و خوراکي هائي که آنجا بود معلوم بود که هنوز آنها نخورده بودند. چند دقيقه اي با هم مشغول خوردن شديم! با صداي الله اکبر و شليک اولين گلوله ها به سمت دشمن ما هم دست از غذا کشيديم و حرکت کرديم! نيروها از همه محورها پيشــروي كردند. عراقي ها پا به فرار گذاشــته بودند. بچه ها تا ساعتي بعد به جاده آسفالته رسيدند. شيرازه ارتش عراق در اين منطقه به هم ريخته بود. خاكريز كوچك و نفربر موجود در آن در نقطه مهمي واقع شــده بود. اينجا محل تلاقي دو جاده خاكي ولي مهم ارتش عراق بود. طبق دســتور، ما همانجا مانديم. پيشروي بچه ها خيلي خوب بود. كار خاصي نداشتم. به شاهرخ گفتم: " من خيلي خسته ام. خوابم مي ياد. " گفت: " برو پشــت نفربر اونجا يك پتو هست كه يكي زيرش خوابيده. تو هم كنارش بخواب. " بعد هم خنديد! من هم رفتم و خوابيدم. هوا سرد بود بيشتر پتو را روي خودم كشيدم! ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام قسمت 6⃣7⃣ ✨ آخرین حماسه ساعت چهار صبح بود. روز هفده آذر. با صداي يك انفجار از خواب پريدم. بلند شــدم و نشســتم. هنوز در عالم خواب بودم. پتو را كنار زدم. يك دفعه از جا پريدم. جنازه متلاشي شده يك عراقي در كنارم بود! شاهرخ تا مرا ديد گفت: " برادرعراقي چطوره؟! " با تعجب گفتم: " تو ميدونستي زيرپتو جنازه است!؟ " گفت: " مگه چيه ترس نداره! " پرسيدم: " راســتي چه خبر؟ " گفت: " خدا رو شكر بيشتر سنگرها پاکسازي شده. نيروهاي دشــمن از همه محورهاي عملياتي عقب نشــيني کردند. دشــمن هم نزديک به ســيصد کشــته و تعداد زيادي هم اســير داده. چهار دســتگاه تانك دشمن هم منهدم شده. نيروهاي دشمن خيلي غافلگير شدند. " پرســيدم: " از سيد مجتبي خبرداري؟ " گفت: " آره، توي اون سنگر داره با بيسيم صحبت ميکنه. " با شاهرخ رفتيم سمت سنگر سيد. وقتي وارد شديم سيد داشت پشت گوشي داد ميزد. تا آن زمان عصبانيتش را نديده بودم. صحبتش که تمام شــد شاهرخ با تعجب پرسيد: " آقا سيد چي شده؟! " جواب داد: " هيچي، خيانت " بعد خيلي آرام گفت: " توپخانه كه پشتيباني نكرد. الان هم ميگن نيروهاي پشتيباني رو فرستاديم جائي ديگه! " بعد نفس عميقي كشيد و ادامه داد: " بچه هاي ما حسابي خسته شدند. هوا روشن بشه مطمئن باش عراق با لشگر تانک به جنگ ما مياد. " نماز صبح را همانجا خوانديم. ســيد و شــاهرخ و ديگر فرماندهان از ســنگر بيرون آمدند و منطقه را بررسي کردند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم