eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 روایت محمد هادی از شلحه قسمت 3⃣1⃣ لحن حاج حسین مثل آب روي آتش آرامم کرد اما مثل این که اخم صورتم هنوز باز نشده بود. حاج حسین گفت: «حالا برو کارها رو راست و ریس کن. اگه خدا بخواد، امروز نیروها می رسند.» آرام تر شدم اما باز هم پیش خودم گفتم این حالا یک حرفی می زند. دفعه هاي قبل هم همین طوري بود. می گفتند امروز نیرو میاد اما چند روز بعد می آمد. باور نکردم، با این حال، برگشتم گردان. جلسه گذاشتم و همه ي حرف هاي حاج حسین را عیناً براي بچه های کادر گفتم. خوب شد که حرف تهران را نزده بودم. رفتم توي چادر دراز کشیدم و دفترچه ي یادداشتم را در آوردم و آمار بچه ها را نگاه کردم. شروع کردم کادربندي اولیه. از آن هایی که مانده بودند، ده تا فرمانده دسته انتخاب کردم، سه تا فرمانده گروهان و سه تا معاون گروهان و یک فرمانده دسته ي ادوات. براي دسته ها، فرماندهان خوب و قابل داشتم اما براي گروهان ها یک نفر کم بود. فکر کردم هر وقت که واقعاً نیرو آمد، از ستاد لشکر تقاضاي فرمانده گروهان می کنم. صداي اذان ظهر بلند شد. پا شدم و همان جا نمازم را تند خواندم و تنهایی سفره را انداختم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 روایت محمد هادی از شلحه قسمت 4⃣1⃣ بعد از مدت ها دراز کشیده بودم و طبق عادت قدیمم بعد از ناهار چرت می زدم. آفتاب ظهر اواخر بهمن ماه آن هم توي جنگل هاي تُنُم اول جاده ي سوسنگرد هوا را آنقدر گرم کرده بود که آدم یاد اردیبهشت هاي تهران می افتاد. چرت چسبناکی بود. صداي بوق اتوبوس ها چرتم را پاره کرد. بلند شدم و پرده ي چادر را زدم کنار. جاده ي اصلی اردوگاه پیدا بود. «این همه نیرو از کجا اومد؟» پانزده بیست تا اتوبوس، پر از نیروهاي تازه نفس و شاد و سرِ حال، پیچیده بودند توي جاده ي اردوگاه و به نشانه ي شادي بوق می زدند. بچه ها سر و دست هایشان را از پنجره ها آورده بودند بیرون، می خندیدند و پرچم هاي سبز و سرخ و آبی و زرد را تکان می دادند. روي پرچم ها یا مهدي و یاحسین و یا زهرا و لااله الاّاالله نوشته بودند. پنج دقیقه ي بعد، یکی از بچه هاي ستاد با موتور افتاد جلو و شش هفت تا از اتوبوس ها را دنبال خودش آورد گردان المهدي. به حبیب چیذري گفتم پیاده شان کند و ببردشان میدان صبحگاه. کار داشت جدي می شد. گفتم همه ي بچه هاي قدیمی گردان خیلی سریع جمع شوند توي حسینیه. به فاصله ي یک جوراب پوشیدن خودم هم رفتم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 روایت محمد هادی از شلحه قسمت 5⃣1⃣ ایستادم پشت به قبله و رو به بچه ها که به سرعت می آمدند و پشت سرِ هم می نشستند جلوي من. وقتی دیدم تقریباً همه شان آمده اند، بسم الله گفتم و حرفمم را با لحنی آرام تر و صدایی آهسته تر از همیشه شروع کردم. «خدمت برادرها عرض کنم که حاج علی پیغام داده آب دستتونه بذارید زمین و بیایید خط. من هم اولش خیلی عذر و بهانه آوردم که استعداد گردان رسیده به صفر، ولی گفتند نیرو میاد که می بینید اومده. اتوبوس هاشون همین الان رسید. باید راهشون بندازیم و ببریمشون خط، همین امشب یا حداکثر فردا. بردن این نیرو توي خط و پاي کار هم کادر قسم خورده می خواد؛ قسم خورده و سرِ حال و سرزنده. من الان جمعتون کردم واسه ي اتمام حجت. کادر من شماهایید. عصاي دست من شماهایید. حتماً یه ضرورتی داشته که حاج علی این قدر با تأکید پیغام و پسغام فرستاده. من فقط می خوام بگم هر کی از شماها خسته شده یا کار داره یا هر چی، بیاد، من به اختیار خودم مرخصیش رو یا تسویه اش رو می دم بره تهران، اما اون هایی که می مونن باید مردونه بمونن باید با شهیداي کربلا هم قسم بشن که تا آخرش مردونه بمونن خودتون دیدید که کار خیلی سخته. هر کس می مونه باید مردونه بمونه. یا نمان در وادي عشق و صفا / یا مهیا شو براي هر بلا. هر کس می مونه باید با شهداي مرحله ي یک لشکرِ ده پیمان ببنده که تا آخرش وایسه. باید با شهداي گردان المهدي پیمان ببنده که ...» گریه ي بلند بچه ها حرفم را برید. دیگر حرف زدن لازم نبود. فقط گفتم: «من بر می گردم که براي خوش آمد گویی و تحویل گرفتن نیرو حاضر بشم. هرکس به هر دلیلی می خواد بره، بیاد دم چادر ما. اون هایی هم که موندنی اند بلند شَن، با یه صلوات بِرَن حاضر شَن و سریع بیان میدان صبحگاه.» همه شان محکم صلوات فرستادند و از درِ حسینیه زدند بیرون. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 روایت محمد هادی از شلحه قسمت 6⃣1⃣ ✨ فصل چهارم از درز چادر قیافه ي نیروهاي جدید را نگاه می کردم. هر چه بیشتر نگاه می کردم بیشتر خوف می کردم. حبیب چیذري و حمید تیموري و چند تاي دیگر از قدیمی ها داشتند صف ها و ستون ها را منظم می کردند. وقتی تقریباً داشت کارشان تمام می شد، بلند شدم پوتین هایم را پوشیدم و گتر شلوارم را مرتب کردم و زدم بیرون. تبلیغات گردان براي خوش آمدگویی یکی از نوحه هاي حماسی آهنگران را گذاشته بود پشت بلندگو. اسفند هم دود کرده بودند. رفتم توي جایگاه میدان صبحگاه. توجه بیشتر بچه ها به من جلب شده بود ولی هنوز پچ پچ می کردند. از لباس کادر سپاه که تنم بود، حدس زده بودند که من یک کاره اي هستم. بلند داد کشیدم: «از جلو، نظام». ستون ها کش آمدند و بچه ها شروع کردند نظم گرفتن. دیدم خیلی هاشان حتی از جلو نظام هم بلد نیستند. خبردار را که گفتم، همه شان تقریباً بی حرکت و ساکت ایستادند. توي سکوت و آرامش نگاهم بین شان می چرخید. همه جور آدمی قاتی بودند؛ اعزام مجدد، صفر کیلومتر و حتی بعضی ها دوره ندیده. با سواد، بی سواد، ریز و درشت با لباس هاي خاکی نو ولی نامرتب. خیلی ها لباسشان گشاد بود. خیلی ها هنوز با شلوار و پیراهن معمولی بودند. فقط آماده کردن لباس این سیصد تا آدم چند روز کار داشت. بعد حاج علی توقع داشت که من بیست و چهار ساعته برگردم خط. چاره اي هم نبود. شروع کردم به صحبت. خیر مقدم گفتم و یک کمی از حال و هواي جبهه و گردان المهدي حرف زدم. پچ پچ افتاد توي بچه ها. از قدیمی ترها می پرسیدند: «این کیه؟» آنها هم آهسته می گفتند: «هادي. برادر هادي، فرمانده گردانه.» اسم هادي را می شنیدم که دهان به دهان توي صف ها می پیچید. آخرِ حرف هاي گفتم که در اختیار فرمانده گروهان ها باشند تا کادربندی شان کنند. حمید تیموري، حبیب الله چیذري و افشین کاوه مهر را هم گفتم فعلاً مسئول گروهان هاي اول تا سوم اند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 روایت محمد هادی از شلحه قسمت 7⃣1⃣ مسئول گروهان ها شروع کردند کادربندي. خودم هم رفتم ستاد لشکر. آماده بودم که حسابی داد و بیداد راه بیندازم. دمِ درِ کارگزینی لشکر ایستادم و بلند به مسئول کارگزینی گفتم: «من فرمانده گروهان کم دارم. یه نیروي خوب برامون بفرست.» منتظر جوابش نماندم و رفتم طرف اتاق فرماندهی ستاد. توي راه با پیک لشکر سینه به سینه شدم. گفت: «هادي داشتم می اومدم پیشت.» حاج علی باز همین الان تماس گرفت و گفت: « منتظرم ها.» اخم کردم و با کمی غیظ گفتم: «آخه مگه خم رنگ رزیه. من این نیروي بی تجربه ي بی آموزش رو چه جوري ببرم خط؟» گفت: «من نمی دونم. این پیغامیه که حاج علی داده.» یعنی دیگر حرفی تویش نیست و کاري است که باید کرد. حاج حسین پروین توي ستاد انگار که منتظرم باشد، یک نفر هم پیشش بود. تا من را دید گفت: «هادي، ایشون حاج قربان ابراهیمیه. از بچه هاي باتجربه ي جنگه. چون گفتی کادرت ناقصه میاد پیشت. ایشون حتماً به دردت می خوره.» نگاه کردم توي صورت حاج قربان. چه قدر نگاهش گیرا و تودار بود. بلند شد آمد طرفم. سلام و علیک و روبوسی کردیم. از حالت آرام حاج قربان خجالت کشیدم و نشد بیشتر غر بزنم. فقط گفتم: «حاجی، این نیروها اصلاً آمادگی خط رفتن ندارن ها.» حاج حسین پروین فقط گفت: «هادي اگه ضرورت نداشت که حاج علی این قدر اصرار نمی کرد.» با حاج قربان راه افتادیم که بریم گردان. دم درِ ستاد، مسئول کارگزینی لشکر صدایم زد. رفتم پیشش. گفت: «برادر هادي، حاج قربان ابراهیمی از بچه هاي قدیمی جنگه. خیلی شجاع و با تجربه ست. گفتم به دردت می خوره.» پرسیدم: «اندازه ي یک فرمانده گروهان هست؟» گفت: «آره، بیشتر هم هست. به درد معاونت یا فرمانده گردانی هم حتماً می خوره، اما خودش اصرار داره که توي نیرو باشه. به زور بهش قبولاندیم که لااقل گروهان رو قبول کنه.» ازش تشکر کردم و رفتم طرف ماشین. حاج قربان چند دقیقه بود که توي ماشین منتظرم نشسته بود. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 روایت محمد هادی از شلحه قسمت 8⃣1⃣ توي راه بهش گفتم: «حاجی، خدا تو رو رسوند. کادر گردان المهدي توي مرحله ي اول ناقص شده. الان شما اگه موافق باشی، مسئول گروهان سوم ما بشی که گروهان شهادته و گروهان اصلی ماست. می خوام یک دسته ي ویژه هم توي گروهان شهادت درست کنیم. یه نیروي خوب هم براي فرماندهیش داریم.» حاج قربان فقط گفت: «هر جور صلاح می دانید، ما در خدمتیم.»  رسیدیم گردان. با حاج قربان رفتیم طرف بچه هاي گروهان شهادت. افشین جمع شان کرده بود یک گوشه ي میدان صبحگاه و داشت آمارشان را ثبت می کرد. حاج قربان را بهشان معرفی کردم و گفتم که ایشان فرمانده گروهان است. افشین را هم کشیدم کنار و بهش گفتم: «از بین همه ي گردان، اندازه ي یک دسته بچه هاي زبده را جمع کن که دسته ي ویژه تشکیل بِدي، جمعیِ همین گروهان شهادت، کمک حاج قربان هم باش.» گروهان حاج قربان شد به اضافه، یعنی یک گروهان و یک دسته.  کادر گردان سر و سامان گرفته بود. حالا باید نیروها را تجهیز می کردیم. باید لباس هاشان را مرتب می کردیم، به همه شان بند حمایل و کوله و جیب خشاب و کلاه آهنی و اسلحه و مهمات و جیره ي جنگی و بادگیر و کیسه ي ماسک دادیم. باید حتماً روش استفاده از ماسک و بقیه ي وسایل ضدشیمیایی را برایشان می گفتیم. باید اسم هاشان را می نوشتیم و شماره ي تعاون و پلاك بهشان می دادیم. براي همه ي این کارها هم فقط نصف روز مهلت داشتیم، کارِ یک هفته ي تمام، توي یک نصفه روز. مسعود امامی مسئول تسلیحات گردان بود. همان ظهر که نیروها رسیده بودند، آمد پیشم که: «برادر هادي، چه کنم؟» یک نامه نوشتم به تسلیحات لشکر و دادم دستش. گفتم: «برو براي سیصد نفر اسلحه و مهمات تحویل بگیر و بیار.» مسعود امامی بچه ي خیلی دست و پاداري بود؛ زرنگ و دقیق. با نامه رفت ستاد و یک ساعت بعد با یک کامیون پر از مهمات و اسلحه هاي نو برگشت. اسلحه ها هنوز از جعبه و پلاستیک در نیامده بودند . ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 روایت محمد هادی از شلحه قسمت 9⃣1⃣ دوباره جودکی آمد؛ پیک ستاد لشکر. باز خیلی جدي تأکید کرد که: «هادي، فردا صبح باید بري ها.» تا گفتم: «بابا، آخه ...» حرفم را برید و گفت: «آخه نداره.» گفتم: «میدون تیر نرفته که نمی شه. آخه خدا خیرت بده یه عده ي این ها هنوز یه دونه تیر هم نینداخته اند.» گفت: «من نمی دونم. خودت یه کاریش بکن، ولی هر جوریه فردا بیاد برید جلو.» جودکی که رفت، نیروهاي آزاد گردان را جمع کردم. هر فرمانده گردانی همیشه هفت هشت نفر نیروي آزاد دور و برش داشت که رده و مسئولیت مشخصی نداشتند و هر جا که کاري زمین می ماند، این ها مثل آچار فرانسه به دردش می خوردند. جمعشان کردم جلوي چادر تسلیحات. بهشان گفتم: «شما تمام همو غمتون این باشه که تا شب اسلحه ي نیرو رو تحویل بدید.» یک خطّ کاري درست کردند. اسلحه را مسعود امامی از جعبه در می آورد، شماره اش را می خواند، حسین توي لیست می نوشت جلوي اسم بچه ها، سریع می دادند دستشان و امضا می گرفتند. فشنگ را هم پشت چادر، تحویلشان می دادند و تا این ها داشتند خشاب هایشان را پر می کردند، نوبت نفرهاي بعدي رسیده بود. دو ساعت بیشتر طول نکشید که اسلحه هاي همه ي گردان را تحویل دادیم، اما کار، این قدر هم ساده تمام نمی شد. «آقا، اسلحه ي من گیر داره، اسلحه ي من بند نداره. خشاب من رو عوض کنید. پوتین من تنگه. لباس من گشاده. کوله پشتی من بندش پاره س. آر پی جی من فلانه و از این حرف ها.» تجهیز تا یک و نیم نصف شب طول کشید. مسئول گروهان ها که آمدند توي چادر، بهشان گفتم صبح زود بعد از اذان و نماز هر جوري هست باید ببریمشان میدان تیر. صبح بچه ها داشتند توي میدان صبحگاه به خط می شدند که مسئول تعاون گردان آمد و گفت: «حاجی، پلاك بچه ها و کار تعاونشون هنوز مونده. شما اجازه بده این کار انجام بشه چون که این از همه ي کارها واجب تره. هر کدوم این بچه ها که یه طوریشون بشه، بی پلاك ممکنه شناسایی نشه.» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 روایت محمد هادی از شلحه قسمت 0⃣2⃣ دیدم حرفش منطقی است. گفتم: «باشه، تو کارِت رو انجام بده.» کارشان را شروع کردند. چند تا نیروي آزاد هم فرستادم کمکشان. جلوي چادر تعاون گردان سه تا صف درست کرده بودند، یکی یکی اسم و مشخصات بچه ها را می نوشتند توي دفترهاي تعاون، جلوي یک شماره، بعد یک کارت شناسایی بهشان می دادند که بهش می گفتند کارت تعاون و یک پلاك شناسایی فلزي که همان شماره رویش حک شده بود با یک زنجیر فلزي که پلاك را بیندازند گردنشان. هرکس کارت و پلاکش را می گرفت، می رفت صبحانه بخورد. تازه آفتاب زده بود که دیدم اتوبوس ها دارند می آیند. ستاد لشکر خودش هماهنگ کرده بود که بیایند مقر المهدي. دنبال اتوبوس ها پیک ستاد هم رسید. حسابی شلوغش می کرد. پشت سر هم می گفت: «آقا سوار شید. آقا زود باشید. فلان ساعت باید فلان جا باشید.» از این جور کارها تعجب می کردم. کمی هم عصبی شده بودم. با این عجله که نمی شد. نیرو هنوز کار داشت تا آماده ي خط رفتن بشود، آن هم براي حمله و عملیات. حالا اگر پدافند بود، باز یک چیزي. توي این فکرها بودم که یک بسیجی شانزده هفده ساله از جلویم رد شد. بند پوتین هاش شل بود و موقع راه رفتن پاشنه اش را می کشید روي زمین. بند حمایل هایش هم یکیش از یکی دیگر بلندتر بود. دیدم این طور نمی شود. دو تا آدم این جوري توي یک ستون نظم همه ي گردان را به هم می ریزند. فرماندهان گروهان ها و دسته ها توي این شلوغی و زیادي کارها نرسیده بودند لباس و تجهیزات نیروهایشان را چک کنند. تصمیم گرفتم تک تک بچه ها را آخرین بار موقع سوار شدن به اتوبوس ها چک کنیم. گفتم مسئول دسته ها بایستند دم درِ اتوبوس ها و از هرکسی که می خواهد سوار شود، صد در صد مطمئن شوند همه چیزش کامل و سالم و منظم باشد. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 دعای غریق👌👌 به زودی شبهه ای به شما روی خواهد آورد و شما نه پرچمی خواهید داشت که دیده شود و نه امامی که هدایت کند. تنها کسانی از این شبهه نجات خواهند یافت که دعای غریق را بخوانند. دوران غریبی است دوران غیبت. امواج شبهه و فتنه از هرسو رو می کند و تا به خود بیایی چون کشتی شکسته ها در دل دریای بیکران، حیران و سرگردان دست و پا می زنی که آیا دستگیری هست؟ آیا فریادرسی هست؟ آیا کسی برای نجات این غریق بی پناه می آید؟ امّا همیشه روزنة امیدی هست. از میان تاریکی ها، نوری می درخشد و تو را به خود می خواند که ای غریق دریای فتنه ها و ای سرگردان در میان شبهه ها، نجاتت را تنها از من بخواه! آنچه گفته شد مقدّمه ای بود برای حدیثی از امام_صادق💚 عبدالله بن سنان، یکی از یاران امام صادق💚 علیه السلام نقل می کند که روزی آن حضرت خطاب به ما فرمودند به زودی شبهه ای به شما روی خواهد آورد و شما نه پرچمی خواهید داشت که دیده شود و نه امامی که هدایت کند. تنها کسانی از این شبهه نجات خواهند یافت که دعای غریق را بخوانند. گفتم دعای غریق چگونه است؟ فرمود می گویی یا الله یا رَحمنُ یا رحیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثبِّت قَلبِی عَلی دِینکَ. ای خدا، ای بخشنده، ای بخشایشگر، ای کسی که قلب ها را دگرگون می سازی! قلب مرا بر دینت پایدار فرما. بیایید دست هایمان را بلند کنیم و از خدا بخواهیم که تا ظهور حجتش قلب های ما را بر صراط مستقیم پایدار بدارد و از در افتادن در امواج فتنه ها و شبهه های آخرالزّمان نگه دارد. 1.صدوق، محمّد بن علی بن حسین، کمال الدّین و تمام النعمة، ج 2، ص 512.
🔺چهار) عدالت و مبارزه با فساد (4) 🔹همه باید از شیطانِ حرص برحذر باشند و از لقمه‌ی حرام بگریزند و از خداوند دراین‌باره کمک بخواهند و دستگاه‌های نظارتی و دولتی باید با قاطعیّت و حسّاسیّت، از تشکیل نطفه‌ی فساد پیشگیری و با رشد آن مبارزه کنند. این مبارزه نیازمند انسانهایی باایمان و جهادگر، و منیع‌الطّبع با دستانی پاک و دلهایی نورانی است. این مبارزه بخش اثرگذاری است از تلاش همه‌جانبه‌ای که نظام جمهوری اسلامی باید در راه استقرار عدالت به کار برد. «بيانيه گام دوم»
🔰امام حسین (ع): ✍کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد: 🔸دیر تر به آرزویش میرسد، 🔹و زودتر به آنچه میترسد گرفتار میشود! 📙تحف العقول ص۲۴۸
نیل اگر هست عصا در کف موسی هم هست مژده‌ی «إِنَّ مَعِیَ رَبِّی» آقا هم هست... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم