داستان #پایی_که_جا_ماند
خاطرات " سید ناصر حسینی پور " از زندان های مخفی عراق است
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 #پایی_که_جا_ماند خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور ◾️فص
قسمت های ۲۴۱ تا ۲۵۰ داستان بسیار زیبا و جذاب " پایی که جا ماند "
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊
🔴 #پایی_که_جا_ماند
خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور
◾️فصل چهارم
▪️بغداد_زندان الرشید
قسمت 1⃣5⃣2⃣
✍ آن روز علیشیر مثل یڪ برادر دلسوز ڪنارم بود. او ڪه آدم بددلی نبود، با آن بوی بد و آزاردهندهی پایم با محبت برخورد میڪرد. ڪنارم ڪه آمد بهش گفتم:
« علیشیر به خدا دیگه حتی یه ذره تحمل ندارم! »
از بس ڪم آورده بودم دلم میخواست سیر گریه ڪنم. علیشیر ڪرمها را از سر و صورتم جدا ڪرده و روی زمین له میڪرد.
گروهبان عبید از اینڪه علیشیر ڪنارم بود و ڪمڪم میڪرد، ناراحت شد. او ڪه سعی داشت با حرفها و کنایههایش تحقیرم ڪند، گفت:
« ببین چطور ڪرم زدی و بوی تعفن گرفتی! »
انتظاری غیر از این حرفها نداشتم. دشمن بود و ڪینهای.
بهش گفتم:
« اشڪالی نداره میگن حضرت ایوب هم ڪرم زد. ما ڪه خاڪ پای حضرت ایوب هم نمیشیم! »
حسین اسڪندری ڪه شاهد صحبتهای من و گروهبان عبید بود، گفت:
«سید! مواظب باش. اینا مثل شیطان ڪه حضرت ایوب رو سرزنش میڪرد تا مقابل خدا شڪ و تردید ڪنه، میخوان با سرزنشهاشون ڪاری ڪنن ڪه ارادهات سست بشه; حواستو خوب جمع ڪن، اجر خودتو ضایع نڪن. محڪم باش. یه وقت خدای نڪرده سستی به خودت راه ندی. مطمئن باش خدا دوستت داشته ڪه داره امتحانت میڪنه. نباید با حرفای اینا فریب بخوری و تو دلت اظهار پشیمونی ڪنی!»
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊
🔴 #پایی_که_جا_ماند
خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور
◾️فصل چهارم
▪️بغداد_زندان الرشید
قسمت 2⃣5⃣2⃣
✍ حرفهای حسین بهم آرامش میداد. خودش در بدترین وضعیت قرار داشت. با آن بدن سوخته و تاول زده، ڪمتر از من درد نمیڪشید. گروهبان عبید ڪه نمیدانست حسین چه میگوید، گفت:
« شما بچهها چرا اومدید جبهه ڪه به این روز بیفتید؟ »
- « به خاطر خدا و مملڪتمون اومدیم! »
+ « به خاطر خدا اومدید عراقیها رو بڪشید، خدا بهتون گفته ما رو بڪشید؟ »
واقعاً از عبید خسته بودم. دلم نمیخواست با این آدم لجباز، بیڪار و ڪینهای بحث ڪنم. دلم میخواست اینجور مواقع حرفی بزنم ڪه رهایم ڪند و برود. چون خستهی همڪلامی با عبید بودم دلم نمیخواست بهش بگویم تو درست میگی، اما تو رو خدا ولم ڪن و برو. وقتی سؤال قبلیاش را تڪرار ڪرد، گفتم:
« خدا به ما نگفته ڪه شما رو بڪشیم; اما خدا به شما هم نگفته ما رو بڪشید! »
در آن سن و سال ڪم، این حرف بهترین جوابی بود ڪه شرش را از سرم ڪم ڪند. عبید برای اینکه حرصم را درآورده باشد، در ڪمال خونسردی بهم گفت:
« آره، خدا به ما عراقیها گفته شما ایرانیها رو بُڪشیم! »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊
🔴 #پایی_که_جا_ماند
خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور
◾️فصل چهارم
▪️بغداد_زندان الرشید
قسمت 3⃣5⃣2⃣
✍ تشنه بودم. وضعیت خوبی نداشتم. در آن گرما حتی رمقی برای حرفزدن هم برایم نمانده بود. از بس گرمازده شده بودم، حوصلهی خودم را هم نداشتم، چه برسد به عبید. هر چقدر سعی ڪردم چیزی نگویم، نمیتوانستم. برای اینڪه ڪمتر حرص بخورم و لج او را در آورده باشم، به عبید گفتم:
« خدا به ما ایرانیها گفته اونایی ڪه میخواستند به زور خوزستان رو بگیرن، بُڪشیم! »
اگر چه عبید با لگد محڪم به سینهام ڪوبید، اما با گفتن این حرف راحت و سبڪ شدم. عبید ڪه آدم پیلهای بود اصلا ڪوتاه نمیآمد. با اینڪه صباح برای ناهار صدایش میزد، نمیرفت. گویا هنوز حرف ناگفته داشت.
علیشیر بهش گفت:
« شما ڪه وضعیت این مجروح رو میبینید، چیڪارش دارین؟ به جای اینڪه باهاش جر و بحث ڪنید و فحشش بدید، بگید پاشو پانسمان ڪنن. خدا و پیغمبر هم میگه باید یه اسیر مجروح رو درمان ڪرد، نه زجر ڪشش ڪرد! »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊
🔴 #پایی_که_جا_ماند
خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور
◾️فصل چهارم
▪️بغداد_زندان الرشید
قسمت 4⃣5⃣2⃣
✍ گروهبان عبید به علیشیر گفت:
« میخوای بگم بیان پاشو پانسمان کنن! »
علیشیر گفت:
« ممنونتون هم میشیم، ما هم اسرای شما رو مثل مجروحین خودمون پانسمان میکردیم! »
مطمئن بودم عبید علیشیر را دست انداخته است. او باورش شده بود عبید واقعاً راست میگوید.
عبید به علیشیر گفت:
« پاشو له کن! »
علیشیر که از این حرف عبید در تعجب بود، فکر میکرد شاید شوخی میکند. تعجب کردم.
وقتی عبید برای بار دوم حرفش را تکرار کرد، علیشیر بهش گفت:
« با ما شوخی میکنی؟ »
گروهبان عبید که حرفهایش را فاضل ترجمه میکرد، گفت:
« من جدی صحبت میکنم، ما با دشمن خودمون شوخی نداریم! »
علیشیر گفت: « این کارو نمیکنم! »
عبید که عصبانی بود و جدی میخواست علیشیر دستورش را اجرا کند، گفت:
« چون من میگم، باید این کارو انجام بدی! »
علیشیر بهش گفت:
« مگه هرچه شما گفتید درسته؟ شما چیتون شده؟ »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊
🔴 #پایی_که_جا_ماند
خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور
◾️فصل چهارم
▪️بغداد_زندان الرشید
قسمت 5⃣5⃣2⃣
✍ عبید که به نظر میآمد تعادل روانی ندارد عصبانی شد، از کوره در رفت و به جان علیشیر افتاد.
او به جرم این که حاضر نشد پای مرا لگد کند، به پنجاه ضربه شلاق محکوم شد.
در آن گرمای سوزان، عبید او را بدون زیر پیراهن روی آسفالت داغ خواباند و به جانش افتاد. شب داخل سلول وقتی علیشیر کنارم حاضر شد، بهش گفتم:
« پای منو له میکردی، پام که حس نداشت! »
او در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، سرم را به سینهاش چسباند، دستش را درون موهایم برد، پیشانیام را بوسید و بهم گفت:
« نداشتیم سید! »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊
🔴 #پایی_که_جا_ماند
خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور
◾️فصل چهارم
▪️بغداد_زندان الرشید
قسمت 6⃣5⃣2⃣
▫️دوشنبه۲۰تیر۱۳۶۷_بغداد_زندان الرشید
✍ ظهر امروز به خاطر بوی بد پایم مرا بیرون حیاط زندان بردند. کنار درخت بزرگ کاج به دیوار آجری تکیه داده بودم. وضعیتم برای عراقیها و حتی اسرای ایرانی تحمل ناپذیر بود. نگهبانها اجازه ندادند علیشیر قیطاسی و عموحسن پرستارم باشند. تلاش بچهها برای اعزام مجروحین به بیمارستان بیفایده بود. دژبانها میگفتند:
« ما اجازه نداریم مجروحین را بفرستیم بیمارستان! »
خیلی از مجروحین شهید شده بودند.
نظامیانی که از خیابان تنگ و باریک زندان الرشید از کنارم رد میشدند، به من که میرسیدند، توقف کوتاهی میکردند، خیرهام میشدند و راه خود را میگرفتند و میرفتند. بعضیشان با دیدن وضع پایم بینیشان را میگرفتند تا بوی تعفن آزارشان ندهد. خودم روزهای آخر از بوی گندیدهی پایم که شبیه بوی مردار بود، اذیت میشدم، ولی عادت کرده بودم. چون بخشی از بدن خودم گندیده بود، بوی آزاردهندهاش را تحمل میکردم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊
🔴 #پایی_که_جا_ماند
خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور
◾️فصل چهارم
▪️بغداد_زندان الرشید
قسمت 7⃣5⃣2⃣
✍ ماشین خاکستری رنگِ نظامیِ آیفا جلوی در ورودی زندان الرشید ایستاد. چهار نفر از اسرا دیگ غذا را از ماشین پایین آوردند.
اسرا به ستون یک جلوی دیگ غذا حاضر میشدند تا سهمیهی ناهارشان را بگیرند. افسر ارشد زندان و نگهبانها اطراف دیگ غذا ایستاده و شاهد تقسیم غذا بودند. در زندان الرشید بیشتر اسرا به خاطر تشنگی و گرمازدگی، غذا نمیخوردند. یکی از اسرای ایرانی که حدود سی و چند سالی داشت (۱) در حالی که ظرف غذا دستش بود، جلوی دیگ غذا حاضر شد. مسئول تقسیم غذا با ملاقه در ظرفش غذا ریخت. آن روز ناهار برنج با خورش کلم بود. در یک چشم به هم زدن، افسر عراقی ظرف غذا را از دستش گرفت، به زمین پرت کرد، او را به دیوار چسباند و با مشت محکم به صورتش کوبید. نفهمیدم چه کارش داشتند. دلم میخواست بدانم چرا افسر زندان با او اینگونه رفتار کرد. کمتر پیش میآمد نگهبانها هنگام تحویل غذا اسیری را بزنند. معمولاً عراقیها برای کتک زدن آنقدر وقت داشتند که موقع تحویل غذا کاری به اسرا نداشته باشند. فاضل، مترجم آنجا حاضر شد. بیشتر که دقت کردم نوشته ی روی آستین پیراهنش افسر را عصبانی کرده بود. اسیر ایرانی قبل از اسارت، با رنگ فشاری روی آستین پیراهنش نوشته بود:
« بی عشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد! »
---------------------------------------------------
۱. بعدها یک روز او را از پشت سیم خاردار سولهی سه در اردوگاه ۱۶ تکریت دیدم. از بچههای لشکر ۲۵ کربلا بود. منصور قاسمی نام داشت. در جزیرهی جنوبی مجنون به اسارت درآمده بود. او مرا در پادگان سپاه چهارم عراق در شهر المیمونه دیده بود. وقتی او را دیدم مقاومت آن روزش را ستایش کردم از او پرسیدم:
« آن روز شما رو کجا بردن؟ چهکارت کردن، خوب که نکشتنت؟ »
گفت:
« ده روز زندان انفرادی بودم. عراقیها با اتو داغم کردند. بعد از ده روز فرستادنم زندان الرشید، حالا هم اینجام. »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊
🔴 #پایی_که_جا_ماند
خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور
◾️فصل چهارم
▪️بغداد_زندان الرشید
قسمت 8⃣5⃣2⃣
✍ اول فکر میکردم این جمله را
روی دستش خالکوبی کرده است.
افسر به محض اینکه چشمش به
نام امام افتاد، عصبانی شده بود
افسر در حالی که فندکش را به
طرف اسیر ایرانی گرفته بود، از
او خواست نوشتهی روی آستیناش را با فندک بسوزاند.
اسیر بعد از چند لحظه مکث، به افسر گفت:
« این نوشته ضرری به شما نمیرسونه! »
افسر گفت:
« بسوزونش تا کاریت نداشته باشم! »
اسیر گفت:
« درش میآرم میدم به
خودتون، من که خودم نمیسوزونمش! »
نه افسر عراقی کوتاه میآمد، نه اسیر ایرانی. او حاضر نبود مقابل افسر و دیگر دژبانها نوشتهی روی پیراهنش را بسوزاند. اصرار و پافشاری افسر سمج بیفایده بود. افسر نمیخواست جلوی دیگر نگهبانها و دژبانها کم آورده باشد
از برخوردهایش پیدا بود سعی دارد به هر قیمتی شده خواستهاش را برای سوزاندن نوشتهی روی آستین اسیر ایرانی عملی کند.
وقتی اسیر در برابر لجبازی افسر
قرار گرفت، گفت:
« من که گفتم، خودم این کارو نمیکنم، ولی خودتون اگه بخواید بسوزونیدش
با سوختن این پارچه چیزی از امام کم نمیشه! »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊
🔴 #پایی_که_جا_ماند
خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور
◾️فصل چهارم
▪️بغداد_زندان الرشید
قسمت 9⃣5⃣2⃣
✍ افسر عصبانی شد، با لگد به جانش افتاد و به دیوار کوبیدش. به دیگر دژبانها دستور داد او را بزنند. دژبانها با کابل و لگد به جانش افتادند. برای این که کتک خوردن او را نبینم، برای لحظاتی سرم را پایین انداختم. یکی از دژبانها با لگد به صورتش کوبید، خون از بینیاش سرازیر شد. اسیر ایرانی درحالی که کنار دیوار به زمین افتاده بود و از بینیاش خون میریخت، از کوره در رفت. از بلند صحبت کردنش پیدا بود عصبی شده. خیلی سعی کرد کوتاه بیاید و چیزی نگوید. آدم شجاع و نترسی بود. نمیدانم چه شد، همان جایی که نشسته بود، دست چپش را زیر بینیاش گرفت، خون از لای انگشتانش میچکید. اسیر با انگشت راستش روی دیوار نوشت، خمینی!
عراقی ها فکر نمیکردند او چنین کند. تا دقایقی که متوجهشان بودم، مات و مبهوت نگاهش میکردند. برایشان غیرمنتظره بود. نه ما و نه عراقیها انتظار چنینکاری را از او نداشتیم .
دژبانهای عصبانی او را روی زمین
خواباندند و سه نفری با پوتین و باتوم به سرو و صورتش کوبیدند.
صورتش کبود و لباسهایش خونی بود. از بس او را زده بودند که بیحال و بی رمق کنار دیوار به زمین افتاد. همان دیواری که با خونش روی آن نوشته بود خمینی!
دژبانها او را به زندان انفرادی بردند. او را که بردند، یکی از نظافتچیها آنجا حاضر شد. یک سطل آب دستش بود. کارگر خدماتی شروع به شستن نوشتهی روی دیوار کرد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم