eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت_ کمپ ملحق قسمت 2⃣9⃣3⃣ هفته‌نامه حقیقت را که خواندم همه چیز در آن دیده می‌شد، جز حقیقت! در هفته‌نامه‌ی مجاهد که نشریه‌ی رسمی سازمان بود، مصاحبه‌ی مسعود رجوی و مریم قجر عضدانلو معروف به مریم رجوی را خواندم. بیش از سی چهل شماره از نشریات مجاهد، مربوط به ماه‌ها قبل را بین بچه‌ها تقسیم کردند. در یکی از نشریات مجاهد، رجوی که از نتیجه‌ی عملیات مرصاد بیش از حد عصبانی و عقده‌ای بود، گفته بود: « سازمان مجاهدین خلق انتقام عملیات مرصاد را از پاسداران خواهد گرفت! » در سر مقاله‌ای در صفحه‌ی اول یکی از نشریات مجاهد، رجوی گفته بود: « وقت آن فرا رسیده که به مخالفت با دیکتاتوری ولایت فقیه بپاخیزید و قیام کنید! » مهدی ابریشمچی هم در مصاحبه‌ای علت ناتوانی و عدم موفقیت سازمان را در ایران ولایت فقیه و پاسداران و بسیجیان مطرح کرده بود. ابریشمچی که مسئول بخش اطلاعات این سازمان بود، گفته بود: « تا زمانی که ولایت فقیه در ایران حاکم است، خلق مجاهد نمی‌تواند به آزادی ملت ایران خوشبین باشد! » نگهبان‌های عراقی قضیه‌ی ازدواج به اصطلاح ایدئولوژیک و خلاف شرع مسعود رجوی با مریم عضدانلو را تحسین می‌کردند. در یکی از نشریات مجاهد سعی کردم این جمله‌ی ابریشمچی را به خاطر بسپارم: « مخالفت با مشیت مسعود، کفر آمیزتر از مخالفت با مشیت خداست! » حیدر راستی وقتی این جمله را خواند، گفت: « تو رو خدا سیب‌زمینی رو ببین، این مریم، زن مهدی ابریشمچی بوده، مسعود رجوی کاری کرد که ابریشمچی زن خودش رو طلاق بده تا خودش باهاش ازدواج کنه، بعد این بی‌غیرت بی‌ناموس ابریشمچی میگه مخالفت با مشیت مسعود کفرآمیزتر از مخالفت با مشیت خداست. چقدر یه آدم میتونه پست و بی‌غیرت باشه! » زن اول رجوی، اشرف ربیعی بود که در تهران کشته شده بود. پادگان اشرف در استان دیاله به‌نام او نامگذاری شده بود. فیروزه‌ی بنی‌صدر دختر ابوالحسن بنی‌صدر نیز زن دوم رجوی بود که در بهمن ماه سال ۱۳۶۳ با او ازدواج کرد و چندماه بعد طلاق گرفت. این جمله‌ی مریم به‌مناسبت روز زن در ذهنم مانده: « زن قبل از انقلاب از ارزش خاصی برخوردار بود. انقلاب ایران زنان ایرانی را از جایگاه و مرتبت خود دور ساخت! » بین نشریات و کتاب‌های سازمان، نشریه‌ی ایران نامه، وابسته به سلطنت‌طلب‌ها نیز دیده می‌شد. گویا سازمان، ارتباط مستحکمی با سلطنت‌طلب‌های اروپانشین داشت. وقتی اسرا با دنیای خارج از اردوگاه هیچ ارتباطی نداشتند. نشریه‌ی ایران نامه که زیر نظر اشرف پهلوی اداره می‌شد و نشریات راه زندگی و ره آورد، از فرودگاه‌های ایالت متحده آمریکاه به فرودگاه الرشید بغداد پست می‌شد. تا آن‌جا که ذهن جوانی‌ام یاری می‌دهد، در نشریه‌ی ایران‌نامه افرادی همچون داریوش همایون و حمید خواجه نصیری قلم می‌زدند. نوک حمله‌ی آنها در گفته‌ها و نوشته‌هایشان، انقلاب اسلامی، ولایت فقیه و ارزش‌های دفاع مقدس بود. از بین کتاب‌هایی که به اردوگاه آوردند، کتاب هدیه پرنده، نوشته‌ی حمید خواجه نصیری را خواندم. در یکی از صفحات نشریه‌ی مجاهد عکس مجید نیکو، عامل ترور شهید آیت‌الله مدنی چاپ شده بود. گروهک منافقین با آوردن شرح کاملی از زندگی نامه، مشخصات و سوابق ترور مجید نیکو از او به عنوان شهید و قهرمان ارتش آزادیبخش یاد کرده بود. از کوچکی علاقه‌ی خاصی به شهدای محراب داشتم. بچه که بودم عکس‌های چهار شهید محراب را روی پشت جلد داخل کتاب پنجم دبستانم چسبانده بودم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت_ کمپ ملحق قسمت 3⃣9⃣3⃣ ▪️چهارشنبه۲آذر۱۳۶۷_تکریت_کمپ ملحق امروز صبح مرا بیرون بردند. سه نفر بودیم که قرار بود تنبیه مان کنند. علی کوچک زاده، حسین شکری و من. بچه ها عکس رجوی را پاره کرده بودند. عراقی ها برای اینکه دیگر تکرار نشود، سه نفرمان را وسط محوطه ی خاکی کمپ بردند. افسر بخش توجیه سیاسی گفت: « به علی و حسین هر کدام صد ضربه کابل بزنند. » با توجه به شرایط جسمی ام مراعاتم را کردند. حامد، سرشیلنگ آب را توی دهانم قرار داد، با دست هایش فکم را محکم گرفت و از سلوان خواست شیر آب را باز کند. شیر آب را که باز کرد، زیاد تقلا کردم رهایم کند. شکمم پر از آب شده بود، مثل کسی که در آب غرق شده باشد. از بینی ام آب می ریخت. جرم من سوراخ کردن چشم عکس مجید نیکو، قاتل شهید آیت الله مدنی و پاره کردن عکس های مسعود رجوی و مریم عضدانلو بود. امروز به میزان علاقه ی عراقی ها به سران گروهک منافقین بیشتر پی بردم! ▪️دوشنبه ۷آبان۱۳۶۷_تکریت_کمپ ملحق میل به ناهار نداشتم. بچه ها غذای بخور و نمیر سهمیه ی مرا در لیوان حلبی نگه داشته بودند. برنج با خورش کلم بود. صبح وقتی نانی شبیه سنگک دست حامد دیدم، دهانم آب افتاد. یاد نانوایی سنگک خیابان اصلی یاسوج افتادم. آن روزها پیش خواهر بزرگم بی بی ماهتاب زندگی می کردم. بیشتر وقت ها به خیابان اصلی شهر می رفتم و یکی از آن نان ها را می گرفتم، در یکی از کوچه های خلوت می نشستم و می خوردم. خیلی می چسبید. بهتر از هر برنج و جوجه کبابی خوردنش لذت داشت. نان حامد باعث شد ناهارم را بخورم. از روزنامه ی القادسیه برای سفره استفاده کردم. در صفحه ی اول روزنامه های القادسیه، الثوره و الجمهوریه عکس صدام بود. روزنامه ای را ندیده بودم که صفحه ی اول آن عکس صدام نباشد. ناهار می خوردم که جمیل وارد بازداشتگاه شد. نفهمیدم چرا با کابل به سرم کوبید. دو هفته ای می شد به جمع نگهبان ها پیوسته بود. آدم قد بلندی بود. با چشمان گود افتاده. روی گونه ی سمت چپش جای بخیه داشت. خودش می گفت با ترکش خمپاره در طلائیه زخمی شده. جمیل مثل جمیل عاشق صدام بود. می گفت اعراب در آینده ای نه چندان دور، از نیل تا فرات، صدام را به عنوان رهبرشان برخواهند گزید و روزی امپراطوری بزرگ عراق تشکیل خواهد شد! به او گفتم: « سیدی! شتر در خواب بیند پنبه دانه. » جمیل به حکیم خلفیان که مترجم بود، گفت: « هذا شی گول؟! » جمیل روزنامه را برداشت، به خورش ریخته شده روی عکس صدام اشاره کرد و با تشر گفت:« هذا شینو؟ »( این چیه؟ ) جمیل کلمه ی توهین را به فارسی خوب ادا می کرد؛ او که عصبانی به نظر می رسید، گفت: « مجوس! هذا توهین. » - « سیدی لا مو توهین. »(نه توهین نیست). با لگد لیوان غذایم را مثل توپ شوت کرد. چند کابل به سرم کوبید و بد و بیراه بارم کرد. همین موقع سلوان وارد بازداشتگاه شد. او اهل شهر ناصریه از توابع استان ذیقار بود. بعد از سعد هیکلی ترین نگهبان کمپ بود. آدم پرخور، شکمو و خنده رویی بود. وقتی سلوان از جمیل علت عصبانیتش را پرسید، جمیل روزنامه ی القادسیه را نشانش داد. سلوان که معمولا آدم بی خیالی بود، به جمیل گفت: « مای خالف... »(عیب نداره، منظوری نداشته). خوشحال شدم. خودم هم فارسی و عربی را قاطی کردم و به جمیل گفتم: « سیدی! به خدا انا مو منظور! » جمیل به خاطر سلوان دست از سرم برداشت. دیگر هیچ وقت از روزنامه های عراق برای سفره استفاده نکردم. جمیل گفت: « مو تکرار! » و از بازداشتگاه خارج شد. آدم پیله ای بود. بیشتر وقت ها که کار به سر نگهبان کمپ می کشید، خود سعد از او می خواست کمتر به اسرا پیله کند. بچه ها به جمیل می گفتند: « ابوشر. »(پدر شر) بعضی بچه ها قلق او را می دانستند و با او بحث نمی کردند. رگ خوابش دستم بود. جمیل حدود سی و پنج سالی داشت. کافی بود بهش می گفتی: « سیدی! بهتون میاد بین بیست، تا بیست و دو سه سالی داشته باشی! » خوشحال می شد و می رفت. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت_ کمپ ملحق قسمت 4⃣9⃣3⃣ جمیل به بچه‌هایی که در راهروهای کمپ می‌نشستند و مشغول صحبت بودند، می‌گفت: « چرا این‌جا نشستید؟ » اگر می‌گفتند: « پس کجا بنشینیم؟ » می‌گفت:« اسکت قشمار »(ساکت باش مسخره). او جمع بچه‌ها را از هم می‌پاشید و از این کارش لذت می‌برد. وقتی مشغول ناهار بودیم، اگر وارد بازداشتگاه می‌شد، سر سفره بلند نمی‌شدیم، می‌گفت: « چرا بلند نشدید پا بکوبید؟ » اگر بلند می‌ شدیم، می‌گفت: « چرا بلند شدید; مگه نمی‌دونید گناه داره سر سفره بلند بشی! » با پوتین مهر نماز بچه‌ها را لگد می‌کرد و می‌گفت: « شما ایرانی‌ بت‌پرستید، شما یک مشت سنگ پرست و خاک پرستید! » چند روز قبل لنگه‌ی دمپایی یکی از اسرا جلوی در بازداشتگاه وارونه افتاده بود. جمیل صاحب دمپایی، قدرت‌الله قهرمان‌پور را صدا زد. قدرت‌الله حاضر شد و برایش پا کوبید. جمیل لنگه‌ی دمپایی را چندبار محکم به سرش کوبید و بعد دمپایی را پرت کرد روی پشت بام کمپ. گویا عراقی‌ها دمپایی وارونه را توهین می‌دانستند. قنده‌راه(کفش) یکی از فحش‌های جمیل بود. عراقی‌ها کفش را مظهر پستی و رذالت می‌دانستند. چون زیر پا قرار دارد و آدم روی آن راه می‌رود. وقتی جمیل سروکله‌اش پیدا می‌شد، بیشتر بچه‌ها " وجعلنا من بین ایدیهم... " می‌خواندند. مدتی که جمیل آن‌جا بود، کار به جایی رسید که قاسم نگهبان بخش تأسیسات اردوگاه، به جمیل می‌گفت: « جمیل! خانمت دعوات کرده، چه‌کار به این‌اسرای بیچاره داری! » ▪️سه‌شنبه ۱۵ آذر ۱۳۶۷_ تکریت_ کمپ ملحق کریم ارشد کمپ ملحق سراغم آمد زیاد سیگار می‌کشید. اواخر هر ماه که سیگارش ته می‌کشید، سراغ اسرای غیر سیگاری می‌رفت و سعی می‌کرد سیگارشان را بگیرد. کریم عزیزِ دل عراقی‌ها بود. آنها بازداشتگاه شماره‌ی بیست‌وهفت را به او اختصاص داده بودند. بارها پیش آمد که به جای عراقی‌ها، کریم اسرا را کتک می‌زد. وقتی بچه‌ها به او می‌گفتند: « کریم! مگه نمی‌خوای یه روز بِری ایران که پل‌های پشت سر خودتو خراب می‌کنی؟! » کریم که غرور و تکبر چشم‌هایش را کور کرده بود، می‌گفت: « نه، من ایران برو نیستم. خانه‌ی اول من عراقه! » (۱) در ملحق هرکس مقابل او قرار می‌گرفت، بدجوری کتک می‌خورد. بیشتر از همه حسن بهشتی‌پور که جریان فرهنگی کمپ را هدایت می‌کرد، از دست کریم دلش خون بود. از حقوق ۱/۵ دینار ماهیانه‌مان که ۱۵۰۰ فِلس می‌شد، اسرایی که سیگاری نبودند، به اجبار باید دو پاکت سیگار از حانوت (۲) اردوگاه می‌خریدند. سیگار سومر پایه بلند ۳۵۰ فِلس، سومر عادی ۲۵۰ فِلس و سیگار بغداد هم ۲۳۰ فِلس بود. حاضر بودیم برای یک ناخن‌گیر از حقوق ۱/۵ دینار‌مان بگذریم. به‌خاطر نداشتن ناخن‌گیر روزهای شنبه و سه‌شنبه که نوبتِ تراشیدن اجباری ریش بود، با تیغ ناخن‌هایمان را می‌چیدیم. تلاش اسرای غیرسیگاری برای این‌که از ۵۰۰ فِلس حقوق خود چیزی غیر از سیگار بخرند، بی‌نتیجه بود. عراقی‌ها می‌خواستند با این روش غیرسیگاری‌ها، سیگاری شوند. اسرای سیگاری هر ماه، تمام حقوق‌شان را سیگار می‌خریدند که در همان ده، پانزده روز اول سیگارشان ته می‌کشید و به استعمال پوست پرتقال، چمن و روزنامه رو می‌آوردند. -------------------------------------------------- ۱. کریم می گفت: اگه روزی اسرا آزاد شدند، من برنمی گردم ایران. در مرداد ماه سال ۱۳۶۹ که اسرای دو کشور آزاد شدند، کریم تصمیمش عوض شد و قصد ایران کرد. عراقی ها به خوبی می دانستند اسرای ایرانی از کریم انتقام خواهند گرفت. روزهای آخر که اسرا مبادله می شدند، عراقی ها، کریم را از اردوگاه ۱۶ تکریت به اردوگاه دیگری در تکریت که او را نمی شناختند و از سوابقش اطلاعی نداشتند، بردند تا با آنها آزاد شود و خطری متوجه او نشود. کریم از دست اسرای کمپ ملحق جان سالم به در برد و به ایران بازگشت. در قرنطینه ی پادگان لشکرک تهران، بچه های کمپ ملحق از او شکایت کردند. ستاد رسیدگی به امور آزادگان، کریم را در فهرست قرمز قرار داد و از امتیازات مادی و معنوی آزادگی بی بهره شد. ۲. فروشگاه ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت_ کمپ ملحق قسمت 5⃣9⃣3⃣ بعضی وقت‌ها هوس می‌کردم سیگار بکشم، اما محمد کاظم بابایی که خودش سیگاری بود، مراقبم بود. چند روز قبل با اصرار یکی از اسرا یک پُک به سیگارش زدم. محمدکاظم دید، آمد و حسابی دعوایم کرد. بیشتر با اسیری که به من سیگار تعارف کرده بود، دعوایش شد. محمدکاظم که مثل بچه‌اش مراقبم بود، بهش گفت: « این سیدناصر بچه است، مثل پسرمنه، هرکی جرأت داره اینو سیگاری کنه، به خدا قسم با همین عصام می‌زنم تو ملاجش... » بعد بهم گفت: « با خودت هم هستم، اگه جرأت داری یه بار دیگه سیگار بِکش، به خدا قسم دوستی و عاطفه‌ام رو زیر پا می‌ذارم و می‌زنم زیر گوش‌ات! » قرار بود هر وقت سیگار سهمیه‌ی حقوقم را دادند، محمدکاظم به حانوت برود و با خوردنی عوض کند. بعضی از اسرا اواخر هر ماه دشداشه‌ی عربی‌شان را با چند نخ، بعضی وقت‌ها هم با دو نخ سیگار معاوضه می‌کردند. بعضی از اسرا هم آثار دستی با ارزشی مثل تسبیح، مجسمه‌های سنگی و گلدوزی‌های شکیل‌شان را در قبال یکی، دو نخ سیگار به عراقی می‌دادند. وقتی می‌دیدم بعضی‌ها برای رسیدن به یک نخ سیگار چگونه تحقیر می‌شوند، از خودم بدم می‌آمد و ممنون محمدکاظم بودم. با آمدن جناب سیگار! جاسوسی و آدم فروشی رونق پیدا کرد. بعضی‌ها جاسوسی می‌کردند. این افراد بعضی اسرا را به عنوان فرمانده به عراقی‌ها معرفی می‌کردند. بعضی‌هاشان به عراقی‌ها می‌گفتند: « خودمان در خط مقدم دیدیم که فلان اسیر ایرانی چند عراقی را کشت! » بیشتر اوقات دروغ بعضی از جاسوس‌های ناشی برملا می‌شد. جاسوسی که شاهد بوده جعفر دولتی مقدم چند عراقی را کشته، قبل از جعفر به اسارت در آمده بود. این جاسوس‌ها برای کارشان فقط یکی، دو نخ سیگار از عراقی‌ها می‌گرفتند! بعضی‌ها هم خبرهای بازداشتگاه را برای عراقی‌ها می‌بردند. تعداد سیگاری که این افراد می‌گرفتند، به ارزش خبری بود که می‌دادند. کریم با وجود این‌که عراقی‌ها تغذیه‌اش می‌کردند، سراغ افراد ضعیف و اسرای مجروح می‌آمد و سعی می‌کردسیگارشان را بگیرد. کریم این‌جور مواقع‌ها مثل یک ارباب با رعیت برخورد می‌کرد! قبل از ظهر بود دراز کشیده بودم. کریم که می‌دانست سیگار نمی‌کشم، آمد پشت پنجره، می‌خواست سیگارهایم را به زور بگیرد. مقاومت کردم. خیلی از اسرا به محض این‌که کریم از آنها سیگار می‌خواست، برای این‌که از کتک‌ها و زیر آب‌زنی‌هایش در امان بمانند، سیگار می‌دادند. کریم بهم گفت: « می‌خوای سیگاراتو چه‌کار کنی؟ » - « اونارو برداشتم کارشون دارم! » + « می‌خوای بدی محمدکاظم بابایی؟ » - « از خدامِ محمدکاظم ازم سیگار بخواد، ولی نمی‌خواد! » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت کمپ ملحق قسمت 6⃣9⃣3⃣ بعضی ها سیگارهایشان را به رامین حضرت زاد می دادند. می دانستم رامین سیگاری نیست و با سیگارها چه می کند. حسن بهشتی پور گفته بود: « باید جلوی کسانی را که به خاطر سیگار آدم فروشی می کنند بگیریم. » رامین می گفت: « باید کاری کنیم نرن سراغ عراقی ها! » پرده ی گوش یکی از بچه های تهرانی به خاطر دروغ های یکی از جاسوس ها به خاطر چند نخ سیگار پاره شد. می خواستم سیگارهایم را به رامین بدهم. او آدم با برنامه ای بود. کریم می دانست رامین با سیگارهایی که به او می دادیم، سراغ جاسوس ها می رود، به آن ها سیگار می دهد تا آدم فروشی نکنند. بعدها فهمیدم بعضی جاسوس ها هم از توبره می خورند، هم از آخور. از ما سیگار می گرفتند که جاسوسی نکنند، از عراقی ها می گرفتند که جاسوسی کنند. خیلی از آن ها از کانال کریم اطلاعات شان را به عراقی ها می دادند. امروز کریم از پشت پنجره دوباره با طعنه بهم گفت: « منم آدم فروشی می کنم، نمی خوای به من سیگار بدی تا این کارو نکنم؟! » بین جاسوس ها و افراد خا‌ئن هیچ کس به اندازه ی کریم به ما ظلم نمی کرد. تعدادی از اسرا کاسه صبرشان از خیانت های کریم لبریز شده بود، دنبال فرصتی بودند تا در سرویس های بهداشتی، کار کریم را تمام کنند. عراقی ها می دانستند بچه ها چه نفرتی از کریم دارند. کریم جلوی چشم همه، بچه ها را بد جوری می زد. شک نداشتم همان نصف تیغ گم شده، دست اسیری بود که در فرصت مناسب کار کریم را تمام کند! به کریم گفتم: « کریم! تو در هر شرایطی آدم فروشی می کنی، بهت سیگاربِدن یا نَدن! » - «تو این اردوگاه کسی جرأت نمی کنه روی حرف من حرف بزنه، به خاطر اون پات هیچی بهت نمی گم و گرنه می دونستم باهات چه کار کنم! » با اون وضع جسمی ام زورم به کریم نمی رسید. اگر سالم بودم قید ایران، خانواده، زندگی و آینده را می زدم و بلایی سرش می آوردم. آدم لجبازی بود. به هر کس پیله می کرد، دست بردارش نبود. اگر به کسی کینه می کرد، زیر پایش را خالی می کرد. مثل جمیل به بهانه های مختلف سعی می کرد روزگارش را سیاه کند. عراقی ها حمایتش می کردند و به او اختیار تام داده بودند. ارشد ایرانی کمپ ملحق بود و برای خودش برو بیایی داشت. وقتی دیدم کریم سعی دارد به زور از کیسه ی انفرادی سیگارهایم را در آورد. کیسه را از دستش کشیدم، توی بغلم چسباندم و بهش گفتم: « کریم! درسته من از نظر تو یه نصف آدمم، من پدرم تو منطقه تون زیر بار زور نرفت که خودم زیر بار زور برم، من به تو سیگار بده نیستم! » - « من حالِ تو رو می گیرم! » - « کریم برو دنبال کارِت، خدا روزیتو جای دیگه بده. » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت کمپ ملحق قسمت 7⃣9⃣3⃣ سر و صدایمان که بلند شد، حمید زارع زاده بچه‌ی یزد، حسین مقیمی و مراد کمالی بچه‌ی کرمان، در مقابل کریم ایستادند. اگر محمدکاظم بابایی آن‌جا بود قضیه فرق می‌کرد. حمید به کریم گفت: « تو خیال می‌کنی خیلی مردی که برای یه نصف آدم شاخ و شونه می‌کشی؟ » حمید که آدم باغیرتی بود با کریم درگیر شد. بچه‌ها آنها را از هم جدا کردند. منصور ترک تبریزی بهش گفت: « آنا آتاسیز... » ( بی پدر و مادر چی‌کارش داری). همین موقع سامی آن‌جا حاضر شد. ولید که شاهد جدل من و کریم بود با این‌که می‌دید کریم حرف زور می‌زند کاری به کارش نداشت. سامی به کریم بد و بیراه گفت. کریم که دچار توهم شده بود و خودش را در قد و قواره‌ی نگهبان‌های کمپ می‌دید، سعی کرد، برخوردش را توجیه کند. سامی که از کریم خوشش نمی‌آمد، تهدیدش کرد اگر رفتارش با اسرای مجروح را این‌طوری ادامه دهد، قضایا را به سروان خلیل خواهد گفت. بعد از صحبت‌های سامی، کریم با طعنه و خشم بهم گفت: « آقای ناصر استخباراتی برات دارم! » کریم رفت. به بچه‌ها گفتم: « اگه عراقی‌ها می‌خواستن این کیسه‌ی انفرادی و این چند پاکت سیگار رو به زور ازم بگیرن حرفی نداشتم. از این زورم میاد که کریم یه اسیره داره بهم زور میگه! » کریم با من لج کرد. مدت‌ها بعد چندبار مرا به جرم مداحی به اتاق سرنگهبان برد و سعی کرد عقده‌ی آن روزش را خالی کند. یک روز یکی از بچه‌های لشکر ۲۱ حمزه که از گروه بی‌تفاوت‌ها بود، به تحریک او با من حرفش شد و گفت: «این‌جا نه ایرانه نه جبهه است. ما تابع مقررات دولت عراقیم. شما با این مداحی‌ها و کاراتون زندگی رو بر ما هم سخت کردید. بذارید اسارت‌مون رو بگذرونیم... » من هم کوتاه نیامدم و گفتم: « من هرکاری رو تشخیص بدهم درسته انجام می‌دم، شاید شما بخواید تو این اردوگاه لامذهب باشید، ما برای عقیده‌مون اسیر شدیم! » امروز قبل از آمار شب، به کریم گفتم: « کریم! من امروز نفرینت کردم، مطمئن باش جدم دنبالتِ و تو رو می‌زنه! » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت کمپ ملحق قسمت 8⃣9⃣3⃣ ▪️جمعه ۱۸ آذر ۱۳۶۷_ تکریت_ کمپ ملحق مدتی بود شلوارم از چند جا پاره شده بود. دنبال نخ و سوزن می گشتم. طبق مقررات اردوگاه، هر شی ء نوک تیزی ممنوع بود. به خاطر نیاز جدی اسرا به سوزن، قرار بود حساب سوزن را از دیگر اشیای ممنوعه و نوک تیز جدا کنند. برای نخ مشکل چندانی نداشتیم. بچه ها نخ را از لابه لای پتو بیرون می کشیدند. خیلی ها از نخ حوله یا پتو استفاده می کردند. بعضی ها در ازای هنرهای دستی شان از نگهبان ها نخ می گرفتند. بعدها حانوت اردوگاه، نخ آورد. سال اول اسارت سوزن کم یاب بود. قول داده بودند برایمان بیاورند. تعداد انگشت شماری از اسرای ایرانی که بعضاً عرب زبان بودند و رابطه ی خوبی با نگهبان ها داشتند، سوزن خیاطی داشتند. معمولاً این افراد فقط به نزدیکان شان سوزن می دادند. سوزن در اسارت جزء اشیای گرانبها و با ارزش بود. یکی از بچه های ارومیه یک جفت گیوه با نخ حوله بافته بود. زیبا و قشنگ کار کرده بود. بیش از دو ماه روی آن زحمت کشیده بود. اسیر ارومیه ای گیوه ای را که با زحمت درست کرده بود، با یک سوزن عوض کرد. تصمیم گرفتم برای سوزن خودکفا شوم. بچه ها به فن آوری آن دسترسی پیدا کرده بودند! برای ساخت سوزن خیاطی، یک تیکه سیم خاردار پیدا کردم. یک سر سیم را روی کناره های محوطه ی سیمانی حیاط ساییدم تا خوب تیز شود. در مرحله ی دوم ته سیم را با سنگ کوبیدم تا پهن شود، در مرحله ی سوم، نوک میخ فولادی را روی ته پهن شده ی سیم قرار دادم و با سنگ، محکم به میخ فولادی ضربه زدم تا سوراخی در ته سوزن ایجاد شود. در مرحله ی چهارم، با ساییدن ته سوزن روی کف سیمانی بازداشتگاه آن را منظم کردم تا حالت استاندارد پیدا کند و براحتی دوخت و دوز با آن انجام شود! بعضی وقت ها برای نخ مشکل داشتیم، اسرایی که مسئول نظافت اتاق سرنگهبان بودند، از پتوی عراقی ها مقداری نخ بیرون می کشیدند. بچه ها این کارشان را گذاشته بودند؛ تک مجبوری! بعضی از نگهبان ها که شاهد ابتکار، خلاقیت و نو آوری اسرای ایرانی بودند، تعجب می کردند. آنها اقرار می کردند ایرانی ها با همین خلاقیت و نو آورد توانستند هشت سال مقاومت کنند. می گفتند: « شما اگر تحریم نبودید، ما را چکار می کردید. » جمیل می گفت: « تا فلسطین هیچ کس جلودارتان نبود! » در سال های جنگ بچه ها نمونه هایی از خلاقیت ها و ابتکارات رزمندگان ایرانی را به رخ عراقی ها می کشیدند. مثل پل های خیبری در عملیات خیبر؛ پلی به طول سیزده کیلومتر. یا بستن چراغ بر روی قایق های بدون سرنشین؛ شب، در رودخانه ی کرخه ی نور و کارون، برای فریب عراقی ها. آن ها به خیال این که ایرانی ها با قایق ها در حال پیشروی و عملیات هستند، ساعت ها روی قایق های بدون سرنشین که فقط چند فانوس روشن، روی آن ها نصب بود، آتش تهیه می ریختند. یا " تله برای تانک" در مناطق عملیاتی دشت آزادگان. ایرانی ها با کندن زمین با عمق زیاد و استتار این کانال ها زمین گیر شوند. می گفتند طرح تله برای تانک از ابتکارات دکتر مصطفی چمران بود. یا پمپاژ آب به مناطق دشت آزادگان برای این که تانک های دشمن گیر کنند، نتوانند پیشروی کنند و به غنیمت ما در آیند و.... ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت کمپ ملحق قسمت 9⃣9⃣3⃣ ▪️دوشنبه ۲۱ آذر ۱۳۶۷_ تکریت_ کمپ ملحق ولید، وارد بازداشتگاه شد و خبر از مسابقه تیراندازی داد. نگهبان‌ها عکس امام را سیبل قرار دادند و گفتند در مسابقه دارت به طرف عکس امام نشانه‌گیری کنیم. برای قسمت‌های مختلف عکس حضرت امام امتیازاتی مشخص کرده بودند. چشم و پیشانی ده امتیاز، چانه و گونه هشت امتیاز، محاسن شش امتیاز و خود عکس چهار امتیاز! پیشنهاد برگزاری این مسابقه را شفیق عاصم، افسر بعثی بخش توجیه سیاسی داده بود. افسر مرموزی بود. هفته‌ای یکی‌دوبار به کمپ می‌آمد. هر بار که می‌آمد نقشه‌ی پلیدی در سر داشت. کینه و دشمنی‌اش با امام بیش از افسران و نگهبان‌ها بود. وقتی موضوع این مسابقه مطرح شد، بچه‌ها اعتراض کردند. مقاومت و غیرت بچه‌ها، عراقی‌ها را عصبانی کرد. ولید و ماجد به خشونت متوسل شدند. بچه‌ها حاضر نشدند در مسابقه شرکت کنند. عکس امام دست حامد بود. بعد از این‌که با مقاومت بچه‌ها مواجه شدند، یک قدم عقب‌نشینی کردند. نگهبان‌ها از اسرا خواستند فقط نظاره‌گر مسابقه‌ای باشند که خودشان در آن شرکت می‌کردند. به جز چند نفر، کسی حاضر نشد تماشاگر آن مسابقه توهین‌آمیز باشد. مسابقه که تمام شد ستوان فاضل برای این‌که حرص اسرای سیگاری را درآورده باشد، گفت: « جایزه‌ی کسی که در این مسابقه برنده می‌شد، بیست پاکت سیگار بود. » جاسوس‌ها و افراد خود فروخته‌ای که برای چند نخ سیگار خودشان را به آب و آتش می‌زدند، جرأت نمی‌کردند در آن مسابقه شرکت کنند. آن‌ها اگر چه برای یک نخ سیگار دست به هر کاری می‌زدند، اما آدم‌های عاقلی بودند. نمی‌خواستند به‌خاطر بیست پاکت سیگار در حمام کمپ، بچه‌ها بلایی سرشان بیاورند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت کمپ ملحق قسمت 0⃣0⃣4⃣ ▪️شنبه ۲۶ آذر ماه ۱۳۶۷_ تکریت_ کمپ ملحق قبل از ظهر، حسن بهشتی پور مقاله ای پیرامون میشل عفلق را برایمان تفسیر کرد. روزنامه های رسمی عراق اندیشه های حزب سوسیالیست ملی بعث و افکار میشل عغلق و صلاح الدین بیطار را ترویج می کردند. میشل افلق که اهل سوریه و مسیحی ارتدوکس بود مهمترین هدفش جدا کردن امت عرب از اسلام بود. چنان علی اصغر انتظاری را زدند که صورتش کبود شد.او عادت کرده بود، بعد از سوت آمار که اسرا به سمت بازداشتگاه ها می دویدند، به طرف حمام بدود و ظرف پنج دقیقه شاید هم کمتر حمام کند. آدم زبل و زرنگی بود. از همان پنج دقیقه ی فاصله بین ورود اسرا به داخل بازداشتگاه ها و نشستن در صف آمار استفاده می کرد. از زمانی که سوت آمار به صدا در می آمد تا نشستن اسرا در صفوف آمار پنج تا ده دقیقه ای طول می کشید. حامد که دست علی اصغر را خوانده بود، درِ بیرونی سرویس های بهداشتی را بست. علی اصغر موقع بیرون آمدن با در بسته مواجه می شود. نگهبان ها وارد توالت ها شدند، دیدند علی اصغر حمام کرده و پشت در ایستاده است. خیال کردند علی اصغر قصدش فرار است. پنجره ی سرویس های بهداشتی کوچیک تر از آن بود که اسیری بخواهد از آن بیرون برود. این پنجره با نبشی جوشکاری شده بود. علی اصغر صادقانه به عراقی ها گفت: « این کار همیشگی منه، اما این بار گیر افتادم! » او از کسانی بود که برای غُسل بیش از دیگران پایبند بودند. حاضر بود کتک بخورد ولی غسل واجب خود را انجام دهد. در کمپ، بعضی ها با دو لیوان آب غسل می کردند. این افراد در بی آبی و شرایط اضطراری دستمال خیس می کردند و با کشیدن دستمال از سر تا پا، غسل می کردند. نمی دانم از نظر شرعی چه حکمی داشت؟ بعد از ظهر وقتی علی اصغر را در حیاط کمپ دیدم. برایم گفت: « سید! همیشه آیه ی " وجعلنا من بین ایدیهم سدا ومن خلفهم سدا فاغشینا هم فهم لایبصرون " را می خواندم. باور کن این یه بار کوتاهی کردم و گیر افتادم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ آیا دانشگاه و راه‌آهن دار شدن ایران منوط به آمدن دیکتاتوری مثل و قتل و غارت مردم بوده است؟! ایران قبل از رضاخان هم خط راه آهن داشته است
🔴 صبر زیبا 📍فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِيلًا (سوره معارج آیه ۵) 📍پس صبر جمیل پیشه كن.✳✳✳ 📍 صبر جمیل به معنى شكيبائى زيبا و قابل توجه است ، و آن صبر و استقامتى است كه تداوم داشته باشد، ياءس و نوميدى به آن راه نيابد، و تواءم با بيتابى و جزع و شکوه و آه و ناله نگردد و در غیر اين صورت جميل نيست . صبر جمیل از ویژگی های انسان های بزرگ است . توقعی است که خداوند از اولیاءش دارد. همان طور که در این آیه به پیامبر بزرگ اسلام دستور می دهد در برابر آزارهایی که از ناحیه مشرکان و دشمنانش می بیند و سختی هایی که با آن مواجه می شود صبر جمیل پیشه کند. یعنی صبر کند و دم بر نیاورد.✴✴✴
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله کوهستانی