eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَياةِ... سلام بر تو ای مولایی که یادت زنده کننده قلبها .. و ظهورت سر آغاز حیات طیبه است .. اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
عشقِ تـو قمـاری‌ست كه بـازنـده نـدارد  ای دستِ تـو پیـوستـه پـُر از بـرگ بـرنـده @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
خنده هایت را، بگذار در آغوش صبح! وقتی تمام هوا، از عطر نفست، پر می شود! 🌷شهید سجاد طاهرنیا 🌷شهید رضا الوانی 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی 🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🖇فــــرازے از وصیتنـــــامہ شهادت مرگی است كه خودم آن را انتخاب كرده‌ام نه مثل مرگ طبیعی كه انتخابم كند، همیشه پیرو خط رهبری باشید و حامی اسلام و قرآن باشید و نگذارید كه نامحرمان بر اسلام و ایران حكومت كنند، دوستان انقلاب اسلامی و دشمنان را مقایسه كنید تا حقانیت جمهوری اسلامی برایتان ثابت گردد. 🌷شهید یاسین قنبری🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان خاطرات " سید ناصر حسینی پور " از زندان های مخفی عراق است @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت_ کمپ ملحق قسمت 1⃣0⃣4⃣ ▪️دوشنبه ۲۸ آذر ۱۳۶۷_ تکریت_ کمپ ملحق هر روز به محض این‌که سوت داخل‌باش زده می‌شد، اسرا با سرعت به سمت بازداشتگاه‌ها می‌دویدند و در صف آمار می‌نشستند. صبح روز قبل، آب کمپ قطع بود. خیلی از بچه‌ها نتوانسته بودند توالت بروند. نگهبان‌ها با کابل به جان بچه‌ها افتادند. بعضی از بچه‌ها که یکی دو ساعت در صف توالت ایستاده بودند، حاضر نبودند در لحظات آخر که داشت نوبتشان می‌شد، صف توالت را رها کنند و شانزده ساعت درد مثانه را تحمل کنند. داشتم وارد بازداشتگاه می‌شدم که یک‌دفعه به زمین افتادم. از درد آرنجم چشمانم سیاهی رفت. سر چرخاندم ببینم چه کسی عصایم را از زیر بغلم کشیده، حامد بود. او در حالی که عصایم کابلش شده بود، با فحش و ناسزا به سر و کمر اسرا می‌کوبید و از بچه‌ها می‌خواست صف توالت را خلوت کنند و برای آمار داخل بازداشتگاه‌ها شوند. صدای " یالا اُدخل، یالا بالسرعه، قشمار، آمار و... " حامد بلند بود. حامد که آن لحظه کابل دستش نبود، شلاق و باتومی نقدتر از عصای من ندیده بود. وقتی می‌دیدم حامد با عصایم به بدن بچه‌ها می‌کوبد، سختم بود. بعضی از کسانی که عصایم مثل باتوم به کمرشان می‌خورد، عصای دستم بودند. مثل حسین مقیمی، جلال لحمی، علی یمانی، علی کوچک‌زاده و حسن کشته‌گر. ▪️سه‌شنبه ۲۹ آذر ۱۳۶۷_ تکریت_ کمپ ملحق دست نوشته‌ها واطلاعات مهمی در عصایم جاسازی کرده بودم. آنها را درآوردم و لابه‌لای متکای ابری جاسازی کردم و به اتاق سرنگهبان رفتم. سعد آن‌جا بود. مرا که دید مترجم را صدا زد. جریان جریان دیروز را برایش توضیح دادم. خودش روز قبل در محوطه‌ی کمپ شاهد ضرب و شتم بچه‌ها بود. دیده بود حامد چطور با عصایم به جان بچه‌ها افتاد. مثل قبل زیاد مقدمه چینی نکردم و به سعد گفتم: « سیدی شما لطف کردید این عصا رو به من دادید که با اون راه برم، ممنونتونم حامد با این عصا بچه‌ها رو می‌زنه، حقیقتش رو بخواید من عصایی رو که شما باهاش بچه‌ها رو می‌زنین، نمی‌تونم باهاش راه برم، نمی‌خوامش، تو این اردوگاه بدون عصا هم می‌شه زندگی کرد! » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت_ کمپ ملحق قسمت 2⃣0⃣4⃣ سعد سکوت کرد و رفت توی فکر. حرف‌هایم را که زدم، سبک شدم. احساس کردم کمی به وظیفه‌ام عمل کرده‌ام. فکر می‌کردم تو این قضیه، سعد طرف من باشد. در همین فکرها بودم که سعد با ریشخند بهم گفت: « این عصا رو عراق بهت داده، عراقی‌ها حق دارن بعضی وقت‌ها عصای تو کابل‌شون باشه. » فهمیدم حرف‌هایم بی‌اثر بود. عمل حامد برای سعد عادی بود. اگر نبود ولو در حد یک تذکر خشک و خالی به او بسنده می‌کرد. تصمیم داشتم چنانچه سعد از حامد دفاع کرد برای دل خودم کاری کرده باشم. به سعد گفتم: « من از دوستانم خجالت می‌کشم با این عصا راه برم! » - « اگه خجالت می‌کشی باهاش راه نرو! » + « باهاش راه نمی‌رم‌. پا ندارم دست که دارم! » عصایم را با ناراحتی زمین گذاشتم و نشسته با کمک دست‌هایم از اتاق سرنگهبان بیرون آمدم. خودم احساس خوبی داشتم. نمی‌توانستم روی یک پایم بپرم. به بازداشتگاه برگشتم. یک لنگه دمپایی‌ام کفش دست چپم بود. بعد‌ها فاضل بهم گفت: « وقتی عصاتو گذاشتی و از اتاق سر نگهبان بیرون رفتی، حامد به سعد گفت: این ناصر استخباراتی رو یه حالی ازش بگیر و یکی، دو ماه عصاشو بهش نده! » به فاضل گقتم: « عصامو ندن هنون بچه‌ها می‌شن پام! » با این‌که زندگی در شلوغی بدون عصا برایم سخت بود، اما راضی بودم. هفته‌ی اول با همان یک لنگه دمپایی‌ام و یک نصف آجر راه می‌رفتم. حامد بهم تذکر داد آجر در اردوگاه ممنوع است. دیگر حق نداشتم از آن استفاده کنم. هفته‌ی بعدی اسرایی که بیگاری رفتند، مشکلم را حل کردند. حسین جعفری یک کفِ کفش بلا استفاده برایم آورد. حدود بیست و چند روز بدون عصا بودم. نمی‌خواستم برای رفتن به توالت، بچه‌ها زیر بغلم را بگیرند. یک لنگه‌ی دمپایی خودم و کف کفشی که حسین برایم آورده بود، کفش‌های دستم شد. با استفاده از آنها به صورت نشسته رفت و آمد می‌کردم. توالت که می‌رفتم دست‌هایم نجس می‌شد. بیرون که می‌اومدم بچه‌ها از سهمیه‌ی آب‌شان روی دستم می‌ریختند. بچه‌ها اصرار داشتند برای جابه‌جا شدن، کمکم کنند، قبول نمی‌کردم. امروز ظهر وقتی به صورت نشسته از توالت بیرون آمدم، احمد امانداری بهم گفت: « چرا لج‌باز شدی، بذار کمکت کنیم؟! » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت_ کمپ ملحق قسمت 3⃣0⃣4⃣ ▪️پنج‌شنبه ۱ دی ۱۳۶۷_ تکریت_ کمپ ملحق نزدیک ظهر بود که ستوان قحطان معاون اردوگاه وارد کمپ شد. قحطان آدم قد کوتاه و تپلی بود. تنها افسری بود که نفهمیدم اهل کجاست. آدم پرخوری بود. یک مرغ که سهمیه ی بیست نفر بود ناهار ستوان قحطان بود. علی اصغر انتظاری درباره ی ستوان قحطان به ماجد گفته بود: « راست است که می گویند، حریص به جهانی گرسنه است و قانع به سیر!» وارد کمپ که شد، سعی کرد ادای آدم های جدی و عصبانی را در آورد. خود نگهبان ها و اسرا می دانستند، فریادش طبل تو خالی است. به همین خاطر، وقتی عصبانی می شد و خط و نشان می کشید، حسین شکری می گفت ابر پر سر و صدا بارش ندارد. عارف یزدان پناه به او می گفت، رعد و برق بی باران. خود نگهبان ها هم زیاد از او حساب نمی بردند. عراقی ها از ستوان حمید که دو درجه از قحطان پایین تر بود، بیشتر حساب می بردند. ستوان قحطان علاوه بر این که خوش اشتها و پر خور بود، حریص آثار و هنرهای دستی اسرا بود. وقتی وارد کمپ شد، گفت: « خانمم از هنرهای دستی شما ایرانی ها خوشش اومده، شما ایرانی ها کارهای دستی تون خیلی قشنگه، چیز خوب و تزئینی چه دارید؟ » وقتی این طوری حرف زد، حسین عبداللهی که کنارم نشسته بود، گفت: «خانمش به زحمت افتاده که از کارای ما خوشش اومده. ساجده هم هنرهای دستی ما رو ببینه خوشش میاد؟ » قحطان برای به دست آوردن آثار خوب بچه ها، بازداشتگاه ها را دور زد. از روزی که هنرهای دستی بچه ها را دیده بود، از بین آن ها بهترین را انتخاب می کرد و با خودش می برد. بعضی از بچه ها که کارهای نفیس و با ارزشی داشتند، سعی می کردند، آن ها را قایم کنند. نگهبان ها می دانستند کی چه چیز خوبی دارد. روزهای قبل بچه ها را در حال ساختن آن آثار دیده بودند. برای خودشیرینی وسایل بچه ها را تفتیش کردند و کارهای دستی را به قحطان نشان دادند. نگهبان ها هم بدون این که رضایت اسرا اهمیتی داشته باشد، هرچه می خواستند، می بُردند. وقتی قحطان فهمید نگهبان ها بعضی آثار نفیس اسرا را برداشته اند، عصبانی شد و از آن ها خواست هر آن چه را برداشته اند، برایش بیاورند! سروان خلیل مخالف این کار قحطان و نگهبان ها بود. خلیل از نگهبان ها خواسته بود به خاطر حفظ شأن و آبروی عراق کارهای دستی اسرا را با اجبار نگیرند. کسی جرأت نمی کرد به سروان خلیل بگوید قحطان و بعضی از نگهبان های کمپ به دستور او عمل نمی کنند. بچه ها نمی خواستند برای خودشان دردسر درست کنند. سروان خلیل خودش آدم با شخصیتی بود. هیچ وقت حاضر نبود مثل قحطان عمل کند. خود ستوان حمید هم روحیاتی مثل سروان خلیل داشت. قحطان پارچه هایی به اردوگاه آورده بود و از بچه ها خواست آن ها را برای خانمش گلدوزی کنند. بچه‌ها کارهای با ارزشی درست کرده بودند. از نایلون، سفره درست می کردند. از قوطی های حلبی روغن، خاک انداز، قاشق و تابلوی فلزی؛ از نخ جوراب، گونی، حوله ویا نخ پتو، کلاه، شال، گرمپوش، کلیه بند و گیوه؛ از گچ زیباترین مجسمه های گچی؛ از چوب، چوب سیگار و تابلوهای زیبا با کنده کاری های هنرمندانه. یکی از بچه ها برای یکی از نگهبان ها صلیب تراشیده بود. سلوان برای او قلم، چکش و دیگر ابزار مورد نیازش را فراهم کرده بود. هر وقت مشغول ساییدن بود، زیر لب آواز میخواند. تا مدت ها قحطان با چوب سیگاری علی یمانی بچه ی مشهد سیگار می کشید. کنده کاری اش هنرمندانه بود. سرِ این چوب سیگاری دهان یک اژدها بود. وقتی سیگار در دهان اژدها قرار می گرفت، زیبایی خاصی داشت. بچه ها با استفاده از سنگ های عادی و معمولی و ساییدن آن روی لبه های سیمانی محوطه ی کمپ، شیء مورد دلخواه شان را درست می کردند. در شرایط خاص بچه ها در قبال آثار و هنرهای دستی خود که روزها و بعضاً ماه ها وقت صرفش کرده بودند، از نگهبان ها دارو، خودکار و کاغذ می گرفتند. دکتر جمال می گفت: « ما که قراره به بعضی اسرای مریض دارو بدیم، آثار دستی شونو می گیریم، دارو بهشون میدیم! » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت_ کمپ ملحق قسمت 4⃣0⃣4⃣ بیشتر بچه ها برای نجات کسانی که به اسهال خونی و دیگر ناراحتی های عفونی دچار بودند، حاضر می شدند با ارزش ترین و قیمتی ترین کارهای دستی شان را در قبال چند قرص و دارو در اختیار عراقی ها قرار دهند. در کمپ، بیش از هشتاد و پنج اسیر ایرانی بر اثر اسهال خونی و دیگر امراض نا شناخته جان دادند! عراقی ها که به نیاز اسرای ایرانی پی برده بودند و ارزش آثار دستی آن ها را می دانستند، وقتی می رفتند مرخصی، از داروخانه های شهرشان، داروهای مورد نیازمان را با کمترین قیمت خریده و در کمپ با آثار دستی اسرا معاوضه می کردند. ▪️چهارشنبه ۷ دی ۱۳۶۷_ تکریت_ کمپ ملحق تا امروز نُه روز است بدون عصا هستم. امروز سعد، وارد بازداشتگاه شد، سیلی محکمی به صورتم زد و مرا به بازداشتگاه ده فرستاد. دلم می‌خواست کنار محمدباقر وجدانی و علی یمانی باشم. از این که سعد از دوستانم جدایم می‌کرد، ناراحت بودم. نمی‌دانستم چه شده؟ وقتی فاضل را صدا زد، علت عصبانیتش را گفت. فکر نمی‌کردم خواندن شعرهای صادق آهنگران کار دستم داده باشد. قبل از این‌که اسباب و اثاثیه‌ام را جمع کنم و به بازداشتگاه ده بروم، مرا به اتاق سرنگهبان برد. درگوشه‌ی اتاق نیم ساعتی ماندم تا ستوان فاضل بیاید. وقتی آمد، قضیه را به او گفت. عراقی‌ها آهنگران را خوب می‌شناختند. ستوان فاضل به حامد گفت: « حالا که دستمون به اون بلبل خمینی نمی‌رسه، اینو بزنیدش! » بعضی از اسرای عرب‌زلان به افسرها گفته بودند آهنگران باعث شده این همه بسیجی بیان جبهه. ستوان فاضل پرسید: « راست میگن وقتی این بلبل خمینی می‌خونه، همه‌ی شما برای کُشتن عراقی‌ها عازم جبهه می‌شید! » - «این‌طور هم که می‌گن نیست. بسیجی‌ها به خاطر امام و ایران میان جبهه، ولی آهنگران هم بی‌تأثیر نبود. » آن روز ستوان فاضل اصرار داشت شعرهایی را که برای بچه‌های بازداشتگاه خوانده بودم، برایش بخوانم. برایم سخت بود. قدری نپختگی و بچگی کرده بودم. شعرهایی را خوانده بودم که برایم گران تمام شد. جاسوس‌ها دقیق نتوانسته بودند خود شعرها را حفظ کنند، اما معنی آن‌ها حرص عراقی‌ها را درآورده بود. شعرهایی که آن روز خواندم به قول علی یمانی از نوع خطرناکش بود: ما سرِ صدام بر سنگ ندامت می‌زنیم... و یا هرکه علیه ما بپا خاست/ آماده‌ی رزم بی‌امانیم. یا شعر بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت/ از کنار مرقد آن سرجدا باید گذشت/ پیش ای رزمنده شیر/ خانه از دشمن بگیر. فکر می‌کردم کارم تمام است. بچه‌ها نگرانم بودند. عراقی‌ها حق داشتند عصبانی شوند. قبلاً یک‌بار در بیمارستان الرشید بغداد برای بچه‌ها شعرهای آهنگران را خوانده بودم. آن روز لطیف دهقان به دادم رسید. هرچند ترجمه‌ی من در آوردی شعرهای آهنگران کار دست لطیف داد. او همیشه بهم می‌گفت: « تو صدات شبیه آهنگرانه، مثل اون می‌خونی، یه وقت کار دست خودت میدی! » به لطیف گفته بودم سعی می‌کنم دیگه نخونم، اما نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم. جایی برای دفاع از خودم نداشتم. فکر نمی‌کردم بین افرادی که برایشان می‌خواندم، کسانی باشند که مرا بفروشند. سعد، معنی بعضی از آن شعرها را یادداشت کرده بود و برایم خواند. دقیق نبود ولی درست بود! فاضل از بس عصبانی بود، همان‌جا گفت: « حامد مرا بزند. » حامد یک لنگه دمپایی روی سرم گذاشت و بهم گفت: « سی ضربه کابل تو دستت می‌زنم، نباید دمپایی روی سرت بیفته. به ازای هر بار افتادن، ده ضربه دیگه به تنبیه‌ات اضافه می‌شه! » دوبار دمپایی از روی سرم افتاد و به ازای هر بار افتادن ده ضربه کابل دیگر نوش جان کردم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت_ کمپ ملحق قسمت 5⃣0⃣4⃣ با این‌که حامد تنبیه‌ام کرده بود، ولید اجازه نداد به بازداشتگاه برگردم. گویا منتظر شفیق عاصم بخش توجیه سیاسی بودند. ده، پانزده دقیقه بعد شفیق عاصم آمد. شفیق چند روز قبل که ایرانی‌ها را مجوس و کافر و عراقی‌ها را مسلمان واقعی خطاب قرار داد. بهش گفتم: « سیدی! اگه شما مسلمانید و ما کافریم. پس چرا به خاطر نماز جماعت و عزاداری برای اهل بیت رسول‌الله کتک می‌زنید. » شفیق عاصم به ولید دستور داد مرا بیرون ببرد و تنبیه کند. دلم می‌خواست نگهبان دیگری مرا تنبیه می‌کرد. هفته‌ی پیش بدجوری از او کتک خورده بودم. آن روز ولید مثل وحشی‌ها به جان یکی از بچه‌ها افتاده بود و کتکش می‌زد. تُرک تبریز بود. جوان لاغر اندام و قد بلندی بود. ولید با مشت به بینی‌اش کوبیده بود، از بینی‌اش خون جاری بود و پیراهنش خون‌آلود بود. علتش را که پرسیدم، حسین رحیمیان قضیه‌اش را بهم گفت: « اسیر تبریزی یک تسبیح قشنگی با هسته‌ی خرما داشت; ولید می‌خواست آن را به زور بگیرد، نداده بود. » اسیر تبریزی به ولید گفته بود: « این تسبیح رو برای مادرم درست کردم. گفته بود: بالاخره یه روزی آزاد می‌شیم، برای همیشه که این‌جا نمی‌مونیم، اگه تا چند سال دیگه آزاد نشدم می‌دمش به تو.» ولید در حالی که تسبیح را از دستش می‌کشید. نخ تسبیح پاره شد و دانه‌هایش به زمین ریخت. ولید که عصبانی شده بود، با مشت به صورتش کوبید. آن روز وقتی او را با پیراهن خون‌آلود دیدم، ناراحت شدم. از حسین پرسیدم: « کی اینو اینجوری زده؟ » گفت: « ولید! گفتم ولید که آدم نیست، وحشی‌یه. جاش باغ وحشه، نه اردوگاه. » آن روز این حرف من به گوش ولید رسید. ولید سراغم آمد، سیلی محکمی خواباند توی گوشم و گفت: « ها ناصر استخباراتی! انت قندره » (یعنی کفش. بعدها فهمیدم انت قندره یک فحش ناموسی است.)، جای کی باغ وحشه؟! وقتی شفیق عاصم دستور داد ولید تنبیه‌ام کند، می‌دانستم کینه‌ی آن حرف را در دل دارد. هرچند او ذاتاً از من بدش می‌آمد. می‌خواست دور از چشم دیگران تنبیه‌ام کند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم