eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت_ کمپ ملحق قسمت 2⃣0⃣4⃣ سعد سکوت کرد و رفت توی فکر. حرف‌هایم را که زدم، سبک شدم. احساس کردم کمی به وظیفه‌ام عمل کرده‌ام. فکر می‌کردم تو این قضیه، سعد طرف من باشد. در همین فکرها بودم که سعد با ریشخند بهم گفت: « این عصا رو عراق بهت داده، عراقی‌ها حق دارن بعضی وقت‌ها عصای تو کابل‌شون باشه. » فهمیدم حرف‌هایم بی‌اثر بود. عمل حامد برای سعد عادی بود. اگر نبود ولو در حد یک تذکر خشک و خالی به او بسنده می‌کرد. تصمیم داشتم چنانچه سعد از حامد دفاع کرد برای دل خودم کاری کرده باشم. به سعد گفتم: « من از دوستانم خجالت می‌کشم با این عصا راه برم! » - « اگه خجالت می‌کشی باهاش راه نرو! » + « باهاش راه نمی‌رم‌. پا ندارم دست که دارم! » عصایم را با ناراحتی زمین گذاشتم و نشسته با کمک دست‌هایم از اتاق سرنگهبان بیرون آمدم. خودم احساس خوبی داشتم. نمی‌توانستم روی یک پایم بپرم. به بازداشتگاه برگشتم. یک لنگه دمپایی‌ام کفش دست چپم بود. بعد‌ها فاضل بهم گفت: « وقتی عصاتو گذاشتی و از اتاق سر نگهبان بیرون رفتی، حامد به سعد گفت: این ناصر استخباراتی رو یه حالی ازش بگیر و یکی، دو ماه عصاشو بهش نده! » به فاضل گقتم: « عصامو ندن هنون بچه‌ها می‌شن پام! » با این‌که زندگی در شلوغی بدون عصا برایم سخت بود، اما راضی بودم. هفته‌ی اول با همان یک لنگه دمپایی‌ام و یک نصف آجر راه می‌رفتم. حامد بهم تذکر داد آجر در اردوگاه ممنوع است. دیگر حق نداشتم از آن استفاده کنم. هفته‌ی بعدی اسرایی که بیگاری رفتند، مشکلم را حل کردند. حسین جعفری یک کفِ کفش بلا استفاده برایم آورد. حدود بیست و چند روز بدون عصا بودم. نمی‌خواستم برای رفتن به توالت، بچه‌ها زیر بغلم را بگیرند. یک لنگه‌ی دمپایی خودم و کف کفشی که حسین برایم آورده بود، کفش‌های دستم شد. با استفاده از آنها به صورت نشسته رفت و آمد می‌کردم. توالت که می‌رفتم دست‌هایم نجس می‌شد. بیرون که می‌اومدم بچه‌ها از سهمیه‌ی آب‌شان روی دستم می‌ریختند. بچه‌ها اصرار داشتند برای جابه‌جا شدن، کمکم کنند، قبول نمی‌کردم. امروز ظهر وقتی به صورت نشسته از توالت بیرون آمدم، احمد امانداری بهم گفت: « چرا لج‌باز شدی، بذار کمکت کنیم؟! » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت_ کمپ ملحق قسمت 3⃣0⃣4⃣ ▪️پنج‌شنبه ۱ دی ۱۳۶۷_ تکریت_ کمپ ملحق نزدیک ظهر بود که ستوان قحطان معاون اردوگاه وارد کمپ شد. قحطان آدم قد کوتاه و تپلی بود. تنها افسری بود که نفهمیدم اهل کجاست. آدم پرخوری بود. یک مرغ که سهمیه ی بیست نفر بود ناهار ستوان قحطان بود. علی اصغر انتظاری درباره ی ستوان قحطان به ماجد گفته بود: « راست است که می گویند، حریص به جهانی گرسنه است و قانع به سیر!» وارد کمپ که شد، سعی کرد ادای آدم های جدی و عصبانی را در آورد. خود نگهبان ها و اسرا می دانستند، فریادش طبل تو خالی است. به همین خاطر، وقتی عصبانی می شد و خط و نشان می کشید، حسین شکری می گفت ابر پر سر و صدا بارش ندارد. عارف یزدان پناه به او می گفت، رعد و برق بی باران. خود نگهبان ها هم زیاد از او حساب نمی بردند. عراقی ها از ستوان حمید که دو درجه از قحطان پایین تر بود، بیشتر حساب می بردند. ستوان قحطان علاوه بر این که خوش اشتها و پر خور بود، حریص آثار و هنرهای دستی اسرا بود. وقتی وارد کمپ شد، گفت: « خانمم از هنرهای دستی شما ایرانی ها خوشش اومده، شما ایرانی ها کارهای دستی تون خیلی قشنگه، چیز خوب و تزئینی چه دارید؟ » وقتی این طوری حرف زد، حسین عبداللهی که کنارم نشسته بود، گفت: «خانمش به زحمت افتاده که از کارای ما خوشش اومده. ساجده هم هنرهای دستی ما رو ببینه خوشش میاد؟ » قحطان برای به دست آوردن آثار خوب بچه ها، بازداشتگاه ها را دور زد. از روزی که هنرهای دستی بچه ها را دیده بود، از بین آن ها بهترین را انتخاب می کرد و با خودش می برد. بعضی از بچه ها که کارهای نفیس و با ارزشی داشتند، سعی می کردند، آن ها را قایم کنند. نگهبان ها می دانستند کی چه چیز خوبی دارد. روزهای قبل بچه ها را در حال ساختن آن آثار دیده بودند. برای خودشیرینی وسایل بچه ها را تفتیش کردند و کارهای دستی را به قحطان نشان دادند. نگهبان ها هم بدون این که رضایت اسرا اهمیتی داشته باشد، هرچه می خواستند، می بُردند. وقتی قحطان فهمید نگهبان ها بعضی آثار نفیس اسرا را برداشته اند، عصبانی شد و از آن ها خواست هر آن چه را برداشته اند، برایش بیاورند! سروان خلیل مخالف این کار قحطان و نگهبان ها بود. خلیل از نگهبان ها خواسته بود به خاطر حفظ شأن و آبروی عراق کارهای دستی اسرا را با اجبار نگیرند. کسی جرأت نمی کرد به سروان خلیل بگوید قحطان و بعضی از نگهبان های کمپ به دستور او عمل نمی کنند. بچه ها نمی خواستند برای خودشان دردسر درست کنند. سروان خلیل خودش آدم با شخصیتی بود. هیچ وقت حاضر نبود مثل قحطان عمل کند. خود ستوان حمید هم روحیاتی مثل سروان خلیل داشت. قحطان پارچه هایی به اردوگاه آورده بود و از بچه ها خواست آن ها را برای خانمش گلدوزی کنند. بچه‌ها کارهای با ارزشی درست کرده بودند. از نایلون، سفره درست می کردند. از قوطی های حلبی روغن، خاک انداز، قاشق و تابلوی فلزی؛ از نخ جوراب، گونی، حوله ویا نخ پتو، کلاه، شال، گرمپوش، کلیه بند و گیوه؛ از گچ زیباترین مجسمه های گچی؛ از چوب، چوب سیگار و تابلوهای زیبا با کنده کاری های هنرمندانه. یکی از بچه ها برای یکی از نگهبان ها صلیب تراشیده بود. سلوان برای او قلم، چکش و دیگر ابزار مورد نیازش را فراهم کرده بود. هر وقت مشغول ساییدن بود، زیر لب آواز میخواند. تا مدت ها قحطان با چوب سیگاری علی یمانی بچه ی مشهد سیگار می کشید. کنده کاری اش هنرمندانه بود. سرِ این چوب سیگاری دهان یک اژدها بود. وقتی سیگار در دهان اژدها قرار می گرفت، زیبایی خاصی داشت. بچه ها با استفاده از سنگ های عادی و معمولی و ساییدن آن روی لبه های سیمانی محوطه ی کمپ، شیء مورد دلخواه شان را درست می کردند. در شرایط خاص بچه ها در قبال آثار و هنرهای دستی خود که روزها و بعضاً ماه ها وقت صرفش کرده بودند، از نگهبان ها دارو، خودکار و کاغذ می گرفتند. دکتر جمال می گفت: « ما که قراره به بعضی اسرای مریض دارو بدیم، آثار دستی شونو می گیریم، دارو بهشون میدیم! » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت_ کمپ ملحق قسمت 4⃣0⃣4⃣ بیشتر بچه ها برای نجات کسانی که به اسهال خونی و دیگر ناراحتی های عفونی دچار بودند، حاضر می شدند با ارزش ترین و قیمتی ترین کارهای دستی شان را در قبال چند قرص و دارو در اختیار عراقی ها قرار دهند. در کمپ، بیش از هشتاد و پنج اسیر ایرانی بر اثر اسهال خونی و دیگر امراض نا شناخته جان دادند! عراقی ها که به نیاز اسرای ایرانی پی برده بودند و ارزش آثار دستی آن ها را می دانستند، وقتی می رفتند مرخصی، از داروخانه های شهرشان، داروهای مورد نیازمان را با کمترین قیمت خریده و در کمپ با آثار دستی اسرا معاوضه می کردند. ▪️چهارشنبه ۷ دی ۱۳۶۷_ تکریت_ کمپ ملحق تا امروز نُه روز است بدون عصا هستم. امروز سعد، وارد بازداشتگاه شد، سیلی محکمی به صورتم زد و مرا به بازداشتگاه ده فرستاد. دلم می‌خواست کنار محمدباقر وجدانی و علی یمانی باشم. از این که سعد از دوستانم جدایم می‌کرد، ناراحت بودم. نمی‌دانستم چه شده؟ وقتی فاضل را صدا زد، علت عصبانیتش را گفت. فکر نمی‌کردم خواندن شعرهای صادق آهنگران کار دستم داده باشد. قبل از این‌که اسباب و اثاثیه‌ام را جمع کنم و به بازداشتگاه ده بروم، مرا به اتاق سرنگهبان برد. درگوشه‌ی اتاق نیم ساعتی ماندم تا ستوان فاضل بیاید. وقتی آمد، قضیه را به او گفت. عراقی‌ها آهنگران را خوب می‌شناختند. ستوان فاضل به حامد گفت: « حالا که دستمون به اون بلبل خمینی نمی‌رسه، اینو بزنیدش! » بعضی از اسرای عرب‌زلان به افسرها گفته بودند آهنگران باعث شده این همه بسیجی بیان جبهه. ستوان فاضل پرسید: « راست میگن وقتی این بلبل خمینی می‌خونه، همه‌ی شما برای کُشتن عراقی‌ها عازم جبهه می‌شید! » - «این‌طور هم که می‌گن نیست. بسیجی‌ها به خاطر امام و ایران میان جبهه، ولی آهنگران هم بی‌تأثیر نبود. » آن روز ستوان فاضل اصرار داشت شعرهایی را که برای بچه‌های بازداشتگاه خوانده بودم، برایش بخوانم. برایم سخت بود. قدری نپختگی و بچگی کرده بودم. شعرهایی را خوانده بودم که برایم گران تمام شد. جاسوس‌ها دقیق نتوانسته بودند خود شعرها را حفظ کنند، اما معنی آن‌ها حرص عراقی‌ها را درآورده بود. شعرهایی که آن روز خواندم به قول علی یمانی از نوع خطرناکش بود: ما سرِ صدام بر سنگ ندامت می‌زنیم... و یا هرکه علیه ما بپا خاست/ آماده‌ی رزم بی‌امانیم. یا شعر بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت/ از کنار مرقد آن سرجدا باید گذشت/ پیش ای رزمنده شیر/ خانه از دشمن بگیر. فکر می‌کردم کارم تمام است. بچه‌ها نگرانم بودند. عراقی‌ها حق داشتند عصبانی شوند. قبلاً یک‌بار در بیمارستان الرشید بغداد برای بچه‌ها شعرهای آهنگران را خوانده بودم. آن روز لطیف دهقان به دادم رسید. هرچند ترجمه‌ی من در آوردی شعرهای آهنگران کار دست لطیف داد. او همیشه بهم می‌گفت: « تو صدات شبیه آهنگرانه، مثل اون می‌خونی، یه وقت کار دست خودت میدی! » به لطیف گفته بودم سعی می‌کنم دیگه نخونم، اما نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم. جایی برای دفاع از خودم نداشتم. فکر نمی‌کردم بین افرادی که برایشان می‌خواندم، کسانی باشند که مرا بفروشند. سعد، معنی بعضی از آن شعرها را یادداشت کرده بود و برایم خواند. دقیق نبود ولی درست بود! فاضل از بس عصبانی بود، همان‌جا گفت: « حامد مرا بزند. » حامد یک لنگه دمپایی روی سرم گذاشت و بهم گفت: « سی ضربه کابل تو دستت می‌زنم، نباید دمپایی روی سرت بیفته. به ازای هر بار افتادن، ده ضربه دیگه به تنبیه‌ات اضافه می‌شه! » دوبار دمپایی از روی سرم افتاد و به ازای هر بار افتادن ده ضربه کابل دیگر نوش جان کردم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت_ کمپ ملحق قسمت 5⃣0⃣4⃣ با این‌که حامد تنبیه‌ام کرده بود، ولید اجازه نداد به بازداشتگاه برگردم. گویا منتظر شفیق عاصم بخش توجیه سیاسی بودند. ده، پانزده دقیقه بعد شفیق عاصم آمد. شفیق چند روز قبل که ایرانی‌ها را مجوس و کافر و عراقی‌ها را مسلمان واقعی خطاب قرار داد. بهش گفتم: « سیدی! اگه شما مسلمانید و ما کافریم. پس چرا به خاطر نماز جماعت و عزاداری برای اهل بیت رسول‌الله کتک می‌زنید. » شفیق عاصم به ولید دستور داد مرا بیرون ببرد و تنبیه کند. دلم می‌خواست نگهبان دیگری مرا تنبیه می‌کرد. هفته‌ی پیش بدجوری از او کتک خورده بودم. آن روز ولید مثل وحشی‌ها به جان یکی از بچه‌ها افتاده بود و کتکش می‌زد. تُرک تبریز بود. جوان لاغر اندام و قد بلندی بود. ولید با مشت به بینی‌اش کوبیده بود، از بینی‌اش خون جاری بود و پیراهنش خون‌آلود بود. علتش را که پرسیدم، حسین رحیمیان قضیه‌اش را بهم گفت: « اسیر تبریزی یک تسبیح قشنگی با هسته‌ی خرما داشت; ولید می‌خواست آن را به زور بگیرد، نداده بود. » اسیر تبریزی به ولید گفته بود: « این تسبیح رو برای مادرم درست کردم. گفته بود: بالاخره یه روزی آزاد می‌شیم، برای همیشه که این‌جا نمی‌مونیم، اگه تا چند سال دیگه آزاد نشدم می‌دمش به تو.» ولید در حالی که تسبیح را از دستش می‌کشید. نخ تسبیح پاره شد و دانه‌هایش به زمین ریخت. ولید که عصبانی شده بود، با مشت به صورتش کوبید. آن روز وقتی او را با پیراهن خون‌آلود دیدم، ناراحت شدم. از حسین پرسیدم: « کی اینو اینجوری زده؟ » گفت: « ولید! گفتم ولید که آدم نیست، وحشی‌یه. جاش باغ وحشه، نه اردوگاه. » آن روز این حرف من به گوش ولید رسید. ولید سراغم آمد، سیلی محکمی خواباند توی گوشم و گفت: « ها ناصر استخباراتی! انت قندره » (یعنی کفش. بعدها فهمیدم انت قندره یک فحش ناموسی است.)، جای کی باغ وحشه؟! وقتی شفیق عاصم دستور داد ولید تنبیه‌ام کند، می‌دانستم کینه‌ی آن حرف را در دل دارد. هرچند او ذاتاً از من بدش می‌آمد. می‌خواست دور از چشم دیگران تنبیه‌ام کند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت_کمپ ملحق قسمت 6⃣0⃣4⃣ مرا بیرون کمپ بردند. ولید که عصبانی بود، چشم توی چشمم دوخت و گفت: « یه باغ وحشی نشونت بدم که آرزو کنی بری باغ وحش! » سرم را پایین انداخته بودم تا نگاهم عصبانیتش را بیشتر نکند. ولید یک تکه کابل برق به طول حدود یک و نیم‌متر را به فاصله‌ی دور پرت کرد. دستور داد دستم را از پشت ببندند. وقتی ماجد دست‌هایم را بست، گفت: « برو اون کابل رو با دندونات بردار و بیار این‌جا! » فاضل مترجمش بود. مدتی بود ناخن پایم در گوشت فرو رفته بود و عفونت داشت. نمی‌توانستم روی یک پا بپرم. به فاضل گفتم: « حامد که توی اتاق سرنگهبان منو تنبیه کرد به ولید بگو تنبیه دیگری برایم در نظر بگیرد. » فاضل سعی کرد متقاعدش کند، اما ولید زیر بار نمی‌رفت. با وجود سختی‌ها و دردهایی که پریدن روی یک پا داشت، با هر سختی بود خودم را به کابل رساندم. افتان و خیزان کابل را با دندان گرفتم، با هر پرش روی یک پا تعادلم را از دست می‌دادم و کابل از دهانم می‌افتاد; مجبور بودم دوباره روی زمین دراز بکشم، کابل را با دندان بردارم و کنار ولید حاضر شوم. کابل را که جلوی پای ولید انداختم، ولید برای این‌که حرصم را درآورده باشد، دوباره می‌گفت: « تکرار کن! » بیش از ده بار این کار تکرار شد. تمام لباس‌هایم خاکی بود. این تنبیه برای کسی که یک پا نداشت و دست‌هایش بسته بود، سخت بود. برای هربار که کابل را بر می‌داشتم، باید روی زمین دراز می‌کشیدم، کابل را به دندان می‌گرفتم، خودم را روی سمت چپ بدنم قرار می‌دادم و می‌نشستم. تا این‌جای کار راحت بودم. برای بلند شدن مشکل داشتم. خیلی باید زور می‌زدم تا بلند شوم. دفعات آخر به فاضل گفتم: « به ولید بگو با کابل منو بزنی راحت‌ترم! » ولید گفت: « دیگه ادای بلبل خمینی رو در میاری؟ » - « سعی خودمو می‌کنم! » + « جای میمون و جونورای وحشی باغ وحشه!» فاضل گفت: « ازش عذرخواهی کن، بگو اشتباه کردم. » به فاضل گفتم: «عذرخواهی هم کنم، ولید دست‌بردار نیست. » با اصرار فاضل از ولید عذرخواهی کردم. بی‌حال و بی‌رمق همان‌جا افتادم. تنبیه‌ام تمام نشده بود. ولید قصد داشت سه بار دیگر این کار را تکرار کنم. حتی اگر مرا می‌کُشت دیگر قادر به ادامه‌ی این کار نبودم. فک و دهانم درد می‌کرد. نفسم تند تند می‌زد. از این‌که دست از سرم برداشته بود، خوشحال بودم. تجربه‌ی خوبی بود. با خودم گفتم تا من باشم مواظب خواندنم باشم. نه آهنگران بخونم و نه بگم جای ولید باغ وحشه. ولید که آرام شد، گفت: « یادت باشه، جای خودت باغ وحشه و تمام آدمایی که اون تو هستن، حیوونند. ما نگهبانی شما حیوون‌ها را میدیم. » مجبور بودم به خاطر این‌که اذیتم نکند، حرف‌هایش را تحمل کنم. توی دلم می‌گفتم: « حیوون جد و اجدادته! » ساکت بودم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت_کمپ ملحق قسمت 7⃣0⃣4⃣ فاضل دست‌هایم را باز کرد وقتی داشتم وارد کمپ می‌شدم، ولید گفت: « آگف! » (وایسا). ایستادم. گفتم شاید قرار است باز اذیتم کند. وقتی برگشتم، بهم گفت: « ناصر استخباراتی! یه سؤالی ازت بپرسم راستشو بهم میگی؟ » + « آره راستشو می‌گم! » - « اگه الان تفنگ داشتی منو چه‌کار می‌کردی؟ » منظورش را می‌فهمیدم. می‌دانست چقدر از او نفرت دارم. دلش می‌خواست نفرتم را به زبان بیاورم. سکوت کردم. فکر کردم چه بگویم؟ دلم می‌خواست جوابش را ندهم. می‌دانستم نباید در این مواقع نفرتم را به زبان بیاورم. از او و کارهایش بیزار بودم. برای این‌که دست از سرم بردارد، بهش گفتم: « جای تفنگ میدون جنگه، این‌جا که من تفنگی ندارم که بخوام ازش استفاده کنم! » اصرار کرد جوابش را بدهم؛ کوتاه نمی‌آمد. تا جوابش را نمی‌دادم اجازه نمی‌داد به بازداشتگاه برگردم. سعی کردم پخته و سنجیده حرف بزنم. در این فکر بودم چه بگویم که ادامه داد: « تو چقدر از من بدت میاد؟ » سعی کردم طفره بروم. بهش گفتم: « نفرت من که آسیبی به تو نمی‌رسونه، مگه چه اهمیتی داره که منِ اسیر از تو نفرت داشته باشم، یا نداشته باشم! » - « اگه روزی آزاد می‌شدی و می‌رفتی ایران، منو ایران می‌دیدی، چه‌کارم می‌کردی؟ » وقتی این سؤال را پرسید، خوشحال شدم. با این‌که از او نفرت داشتم اما خدایی اگر روزی آزاد می‌شدم و او را ایران می‌دیدم، وضعیت فرق می‌کرد. به او گفتم: « من به خاطر این که اذیتم می‌کنی، ازت ناراحتم، اما اگه ایران ببینمت، دعوت‌تون می‌کنم خونه‌مون و تا اونجا که بتونم مثل یه مهمان ازتون پذیرایی می‌کنم. » (۱) - « تو چون اسیری این حرفو می‌زنی! » + « اگه خدا اون روز رو بیاره که ما آزاد بشیم و بریم ایران، بعد ‌شما رو تو ایران ببینیم، که امکانش خیلی کمه، اونوقت می‌دیدی ما ایرانی‌ها اون آدم‌های بدی که شما فکر می‌کنید، نیستیم. » -------------------------------------------------- ۱. سال ۱۳۷۰ وقتی خاطراتم را می‌نوشتم، تصمیم گرفتم کتابم را به ولید تقدیم کنم. آن سال وقتی به این خاطره رسیدم با خودم گفتم: « ای کاش آن روز وقتی ولید ازم پرسید:اگه منو ایران می‌دیدی چه‌کارم می‌کردی؟ به عقلم می‌رسید به او بگویم: ولید! وقتی آزاد شدم، خاطراتم را می‌نویسم و کتابم را به تو تقدیم می‌کنم! » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت_کمپ ملحق قسمت 8⃣0⃣4⃣ ▪️جمعه ۹ دی ۱۳۶۷_ تکریت_ کمپ ملحق امروز تسبیحم را با یک نصف مداد با سلوان عوض کردم. ارزش تسبیحم که با هسته‌ی خرما درست شده بود، بیشتر از ده دینار می‌شد. ارزش یک نصف مداد کمتر از یک‌صد فِلس بود. هر هزار فِلس یک دینار عراقی است. چند روزی بود برای نوشتن، خودکار و مداد نداشتم. دلم می‌خواست تسبیحم را نگه بدارم تا روزی که آزاد شوم و برای پدرم ببرم. آرزو داشتم پدرم با تسبیحی که به یاد او و با هسته‌های خرمای عراق درست کرده بودم، ذکر بگوید. احساس می‌کردم نخل‌های خرمای عراق یاد امامان شیعه را برایش زنده می‌کند. برای ساختن آن تسبیح بیش از دو ماه زحمت کشیده بودم. سلوان از این‌که با یک نصف مداد به تسبیح زیبایی رسیده بود، خوشحال بود. تهدیدم کرد اگر بگویم مداد را از او گرفته‌ام زبانم را می‌بُرد. آن روز وقتی تسبیحم را بهش دادم، می‌خواست بداند، چگونه آن را بدون هیچ امکاناتی ساخته‌ام. به سلوان که خالد محمدی مترجمش بود، توضیح دادم: « ابتدا هسته‌های خرما را مدت چهل، پنجاه ساعت در آب قرار می‌دهیم تا خوب نرم و آماده ساییدن شوند؛ سپس مقداری آب روی قسمت سیمانی کف بازداشتگاه می‌ریزیم، با ساییدن هسته‌های خرما روی سطح سیمانی، آن را به شکل و اندازه‌ی دلخواه در می‌آوریم. هسته‌ها باید یک‌دست و یک‌اندازه باشند. در مرحله بعدی، با برش کاری منظم به وسیله‌ی یک شیء نوک‌تیز، نقش دلخواه‌مان را روی آن حک می‌کنیم. اسرا بیشتر نام ائمه‌ی اطهار را روی دانه‌های هسته‌ی خرما حک می‌کنند. آخر کار دو سوراخ در دو طرف هسته‌های خرما درست می‌کنیم و نخ را از آن رد می‌کنیم. » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت_کمپ ملحق قسمت 9⃣0⃣4⃣ ▪️یکشنبه۱۸ دی ۱۳۶۷_تکریت_کمپ ملحق دلم گرفته بود. سراغ حسن بهشتی‌پور رفتم. صحبت‌ها و نصیحت‌هایش آدم را سبک می‌کرد. وجودش در کمپ ملحق نعمت بود. شعری را که به کمک بهزاد روشن سروده بود، برایم خواند. شعری که معروف شد به شعر دو شاعری! بهشتی‌پور به بعضی از بیت‌ها و مصراع‌ها که می‌رسید، نصیحت‌مان می‌کرد. از دست بعضی‌ها دلش خون بود، او درباره‌ی بیتِ: بنگر تَهَُّور و مردانگی ز شمع تو/ باقامتی چو سر پا ایستاده و جانش زدست، رفت. گفت: « بچه‌ها باید تو اسارت سوختن و ساختن، کم نیاوردن و مرد بودن رو از شمع یاد بگیریم. آدم بسوزه اما با ایستادگی. آدما اگه می‌خوان جلوی هیچ نامردی و هیچ دشمنی خم نشن، باید سوختن و مردانه وایستادن رو از شمع یاد بگیرین. شمع در حالی که داره می‌سوزه و ذوب می‌شه، ایستاده می‌سوزه. مردانه می‌سوزه تا به ته برسه. شمع در سوختن نمی‌شکنه، تا به ته برسه، اما بعضی از ما زود می‌شکنیم. ای کاش تو مردانگی و ایستادگی، تو سوختن و ساختن، شمع الگوی همه‌مون باشه. » شعری را که آن روز و روزهای بعد بهشتی‌پور برایم خواند: آن همه عزت و غرور و سربلندی ز دست رفت زدست رفت روزی که مسلسل زدست رفت گرد و غبار بی‌همتی نشسته روی مسلسلم این گرد چهره از روزی است که مسلسل زدست رفت روزی که آسمان نظاره کرد دستان غیرتم پاشید تمام غرورم و فرصت زدست رفت در ما نبود شجاعت انتخاب مرگ سرخ با ذلت چو خوار زنده‌ایم و شهادت زدست رفت بنگر تَهور و مردانگی و ایستادگی زشمع تو با قامتی چو سرپا ایستاده و جانش زدست رفت ▪️دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۶۷_ تکریت_ کمپ ملحق امروز صبح عصایم را برایم آوردند. آن روز نفهمیدم چه کسی به ستوان حمید گفته بود، بدون عصا هستم. روزهای بعد فهمیدم کار دکتر مؤید بود. ستوان حمید نمی‌دانست نگهبان‌ها عصایم را برداشته‌اند. به خاطر این‌که حامد با عصایم بچه‌ها را زده بود، خودم این‌جور خواسته بودم. ستوان حمید درکم می‌کرد چون خودش یک پایش مصنوعی بود. حمید در عملیات والفجر هشت پایش قطع شده بود. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فصل هفتم 🔸تکریت_کمپ ملحق قسمت 0⃣1⃣4⃣ ▪️چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۶۷_ تکریت_کمپ ملحق بعدازظهر روز قبل بیشتر بچه‌ها نتوانسته بودند برای قضای حاجت به توالت بروند. شب قبل بچه‌های بازداشتگاه از ناچاری در لیوان‌های آب خوری‌شان ادرار کرده بودند. از دی ماه که هوا سرد شده بود، کسانی که مشکلات خودادراری، ناراحتی کلیوی، مثانه و بعضاً اسهال خونی داشتند، هیچ راهی جز این‌که در لیوان‌های چای خوری‌شان ادرار کنند، نداشتند. هر روز از ساعت شش عصر که برای آمار شب وارد بازداشتگاه‌ها می‌شدیم تا هشت صبح روز بعد، چهارده ساعت را بدون توالت سر می‌کردیم. بعضی از بچه‌ها از روی ناچاری از قوطی‌های حلبی پنج کیلوییِ روغن، جعبه‌های سرُم پلاستیکی، قوطی‌های کمپوت و یا قوطی‌های رُب گوجه استفاده می‌کردند. هر چند نگهداری این قوطی‌ها ممنوع بود، اما بچه‌ها این قوطی‌ها را زیر پتو به دور چشم نگهبان‌ها نگه می‌داشتند. آن روزها خودم از یک قوطی کمپوت گیلاس استفاده می‌کردم. بعدها که قوطی‌های کمپوت و رب گوجه و... را جمع کردند، مجبور بودم مثل دیگران از لیوان حلبی استفاده کنم. هفته‌ی قبل وقتی سلوان مشغول خوردن کمپوت گیلاس بود، مرتب نگاهش می‌کردم. از نگاه سلوان فهمیدم خیال می‌کند، دلم هوس کمپوت کرده. همین‌طور هم بود. وقتی گیلاس می‌خورد، دهانم آب می‌افتاد. نگاه من به سلوان هم به خاطر گیلاس‌ها بود و هم قوطی‌اش. سلوان قوطی گیلاس را بهم داد. چهار، پنج دانه گیلاس ته قوطی بود. قبل از این‌که گیلاس‌ها را بخورم به فکر تمام شدنش بودم! تا امروز از قوطی کمپوت گیلاس استفاده می‌کردم. دیشب بیشتر بچه‌های بازداشتگاه مثل همه‌ی شب‌های گذشته به اجبار توی لیوان‌های حلبی و قوطی‌هایی که داشتند، ادرار کرده بودند. بعد از نماز صبح و قبل از آمار، بچه‌ها لیوان‌ها و قوطی‌های پر از ادرار را در گوشه‌ ای به ردیف چیدند، یک تکه کارتن روی لیوان‌ها قرار دادند و پتوها را تا کرده و روی لیوان‌ها گذاشتند. با همه‌ی تدبیر و زیرکی که به خرج داده بودیم. نمی‌دانستیم با بوی بد آن چه کنیم؟ فضای داخل بازداشتگاه بوی مشمئز کننده‌ای داشت. بچه‌ها منتظر فرصتی بودند تا بعد از آمار صبح لیوان‌ها و قوطی‌ها را توی توالت خالی کنند. صبح زود که سعد برای آمار وارد بازداشتگاه شد، از نگاه مرموزش به گوشه و کنار بازداشتگاه فهمیده بود، بچه‌ها چه‌کار کرده‌اند. سعد به روی خودش نیاورد. از بازداشتگاه که خارج شد به مسئول بازداشتگاه گفت: « تا نگفتم، کسی از بازداشتگاه خارج نشه! » سوت بیرون‌باش که زده شد، اسرا با لیوان‌های پر از ادرار به طرف توالت‌ها دویدند. حامد، ولید، سلوان و ماجد جلوی درِ ورودیِ توالت ایستاده بودند. وقتی بچه‌ها می‌خواستند وارد سرویس‌های بهداشتی شوند، حامد گفت: « کلکم آگف! » (همه‌تون وایستید) بچه‌ها ایستادند. ولید گفت: « ما می‌دونیم شما تو لیوان‌هاتون ادرار کردید! » بچه‌ها می‌خواستند قبل از این‌که مُقسم صبحانه و چای را تقسیم کنو، لیوان‌ها را داخل توالت خالی کنند و سهمیه‌ی چای‌شان را بگیرند. آن‌ها باید در لیوان‌هایی که شب قبل از ناچاری توی آن ادرار کرده بودند، چای می‌خوردند. بیشتر بچه‌های روزه‌دار، سهمیه‌ی ناهارشان را در همان لیوان‌ها برای افطار و سحری نگه می‌داشتند. لیوان‌ها را با آب خالی و بدون تاید و مایع ظرفشویی می‌شستیم، به همین خاطر، بیشتر بچه‌ها اسهال خونی داستند. حامد گفت: « هر کس لیوان ادرار خودشو روی سر خودش خالی کنه! » بچه‌ها اعتراض کردند. ولید گفت: « با ادرارتون غسل کنید! » حامد یک تکه پلاستیک دستش کرده بود و لیوان ادرار بعضی از بچه‌ها را روی سرشان خالی کرد. روبه‌روی بازداشتگاه یک و کنار درِ ورودیِ توالت‌ها صحنه بدی بود. راهروها پر از نجاست بود. نگهبان‌ها قصد داشتند این کار تکرار نشود. به سعد که بعضی وقت‌ها احترامم می‌کرد، گفتم: « اگه شما جای ما بودید حاضر می‌شدید توی لیوانی که آب و چای می‌خورید، ادرار کنید! » وقتی جوابی نداد، ادامه دادم: « شما فکر می‌کنید دلمون می‌خواد تو لیوانی که هر روز آب و چای می‌خوریم، ادرار کنیم؟ » مدتی که ملحق بودیم. این کار تکرار می‌شد، بخصوص در فصل زمستان همه‌گیر بود. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔴اهل دانش تعقل میکند.. 📍وَتِلْكَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ وَمَا يَعْقِلُهَا إِلَّا الْعَالِمُونَ (سوره عنکبوت آیه ۴۳) 📍ﻭ ﺍﻳﻦ ﻣﺜﻞ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺮﺩم ﻣﻰ ﺯﻧﻴﻢ ، ﻭﻟﻲ ﺟﺰ ﺍﻫﻞ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﺩﺭ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻌﻘّﻞ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻨﺪ .✳✳✳ 📍ﻣﺜﺎﻝ ﻫﺎﻱ ﺣﻜﻤﺖ ﺁﻣﻴﺰ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﻣﻌﻨﺎﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ؛ ﭼﻮﻥ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻳﻦ ﻣﺜﺎﻝ ﻫﺎ ﺗﻔﻜﺮ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ.ﺁﺭﻱ؛ ﺍﻫﻤﻴﺖ ﻣﺜﺎﻝ ﺑﻪ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻭ ﻛﻮﭼﻜﻲ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﺜﺎﻝ ﻧﻴﺴﺖ، ﺑﻠﻜﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﻄﺒﺎﻕ ﺁﻥ ﺑﺮ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﻭ ﻇﺮﺍﻓﺖ ﻫﺎﻱ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ؛ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﻭ ﻳﺎ ﺣﺘﻲ ﺣﺸﺮﻩ ﺍﻱ ﻣﺜﻞ ﻋﻨﻜﺒﻮﺕ ﻫﺪﻓﻲ ﺭﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺍﻣﻮﺭ ﻣﺜﺎﻝ ﻣﻲ ﺯﻧﺪ، ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻃﻞ ﻭ ﺑﻴﻬﻮﺩﻩ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﺪ، ﺑﻠﻜﻪ ﺍﻳﻦ ﻣﺜﺎﻝ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻴﺎﻥ ﺣﻖ ﺍﺳﺖ.✴✴✴
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 چرا امام زمان را «منتظَر» مى نامند؟ 🔵 امام جواد علیه السلام فرمودند: 🌕 «چون او را غيبتي است طولاني كه در آن زمان مخلصين انتظار ظهور او را دارند، اهل شك و شبهه منكر وجود حضرت مى شوند، بى دينان نام و ياد او را به استهزاء و مسخره مى گيرند، گروهى به دروغ براي ظهور وقت تعيين مى كنند، كسانى كه عجله كنند هلاك مى شوند، و اهل تسليم نجات پيدا مى كنند.» 📚 كمال الدين ج‏ ۲ ،ص ۳۷۸
4_5805264177379410625_6023924557306398253.mp3
1.84M
🔴نظر امام خامنه ای درباره «دسته‌ی سومِ پس از جنگ» در جمله معروف شهید باکری 🌹امروز ششم اسفند، سالروز شهادت شهید «حمید باکری» است. جمله معروفی از او به یادگار مانده است: «دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند که در غیر این صورت زمانی فرامیرسد که جنگ تمام می شود و رزمندگان سه دسته می شوند: 🔸دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر میخیزند و از گذشته خود پشیمان اند. 🔸دسته ای راه بی تفاوتی را برمیگزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند. 🔸دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت غصه ها و مصائب دق خواهند کرد. پس از خدا بخواهید با وصال شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن سخت و دشوار خواهد بود.» ♦️مهرماه 91 در دیدار رهبرمعظم انقلاب با خانواده شهدای استان خراسان‌شمالی، فرزند یکی از شهدا در صحبتهایش این جمله منتسب به شهید باکری را بیان می‌کند. ♦️امام خامنه‌ای در صحبتهایشان به این جمله اشاره کرده و می‌گویند: « من یک نکته ی دیگر را هم اضافه کنم بر آنچه که عزیزان ما در اینجا بیان کردند. گفتند: "آن کسانی که در دوران جهاد مقدس و دفاع مقدس، در جبهه های جنوب و غرب رفتند وارد میدانها شدند و جان خود را کف دست گرفتند، به سه دسته تقسیم میشوند: بعضیها از گذشته شان پشیمان میشوند، بعضیها بیتفاوت میمانند، بعضیها پایبند میمانند. آنهائی که پایبند میمانند، باید از غصه دق کنند." این جمله اخیر را من قبول ندارم.