🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 2⃣8⃣1⃣
یک روز عصر با مادر و بابا در خانه نشسته بودیم. پشت پنجره را نگاه می کردم. برف، بی وقفه می بارید. مادر داشت برای محمدعلی لباس میدوخت. بابا پرسید:
« فرشته، بالاخره می خوای چه کار کنی؟ »
از این سؤال بابا تعجب کردم. گفتم:
« خب، معلومه، میخوام محمدعلی رو بزرگ کنم. »
بابا پرسید: « همین! »
گفتم: « بزرگ کردن محمدعلی یه عمر کار میبره. »
مادر پرید توی حرف بابا.
- « فرشته، در ضمن باید درس بخوانی و ادامه تحصیل بدی. »
حال و حوصله درس و مشق نداشتم.
+ « دیگه کی میتونم با بچه درس بخونم. »
مادر گفت: « ما کمکت می کنیم. باید بخوانی. »
بابا رو به من و مادر گفت:
« خب گیریم درس هم خواندی بعدش چی؟»
می دانستم منظور بابا از این حرف ها چیست. طاقت نیاوردم. بغض کردم. گریه ام گرفت. محمدعلی گوشه اتاق خوابیده بود. چهار دست و پا به طرف محمدعلی رفتم و با بغض و آهسته، طوری که محمدعلی بیدار نشود، گفتم:
« هیچی دیگه. عمرم تمومه. »
مادر با نگرانی به طرفم آمد. از جایم بلند شدم. می خواستم از اتاق بیرون بروم. به بابا گفتم:
« بابا، يادته شب عروسی به علی آقا چی گفتی؟! گفتی اگه دخترم یه شب با یه مرد زندگی کنه، بهتر از اینه که یه عمر با یه نامرد زندگی کند. این یک سال و هشت ماه مثل برق و باد گذشت. برای من یه شب بود. من یه شب با یه مرد زندگی کردم و تموم. فکر نکنم دیگه مثل علی آقا پیدا بشه. »
بعد با بغض و گریه به حلقه توی دستم نگاه کردم و گفتم:
« بابا، تو مردتر از علی میشناسی؟! »
بابا بلند شد و آمد کنارم ایستاد. چشمهایش سرخ و پر از اشک بود. تا به حال او را این طور ندیده بودم. مرا بغل کرد و بوسید و گفت:
« نه بابا جان، نه به خدا، ندیدم. على آقا خیلی مرد بود. لنگه نداشت و نداره. »
بابا سرش را روی شانه هایم گذاشت. من خیره شده بودم به حلقه ازدواجمان و خاطرات روز خرید عقد یادم می آمد.
گفت: « فرشته، من و مادرت نوکر خودت و پسر تیم. اگه قابل باشیم، قدم تو و بچه ات رو تخم چشمامان. »
گریه ام گرفت. مادر هم گریه می کرد. با صدای گریه ما محمدعلی از خواب بیدار شد. مادر او را بغل کرد و بوسید.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 3⃣8⃣1⃣
بابا رفت و ایستاد پشت پنجره. برف، حیاط را سفیدپوش کرده بود.
گفت: « بهار که بشه به طبقه رو پشت بام می سازم. باید سروسامان بگیری. باید مستقل بشی. هر چی کم و کسر داشتی به خودم بگو بابا جان. برات میخرم بابا. غصه هیچی نخور. ما خیلی به تو و علی آقا و پسرش بدهکاریم. »
سال بعد، همین که بهار شد و هوا کمی مساعد، بابا چند کارگر و بنا آورد. تیرآهن و مصالح ریخت روی پشت بام و یک اتاق و آشپزخانه و سرویس بهداشتی آن بالا ساخت. بقیه پشت بام شد حیاطمان.
محمدعلی که بزرگتر شد، شبهای تابستان روی پشت بام یا همان حیاط می خوابیدیم. محمدعلی بهانه پدرش را می گرفت.
- « پدرجون من کجاست؟»
+ « رفته پیش خدا. »
- « چرا نمیاد پیش من.. . »
+ «چون از اون بالا مواظب ماست.»
- « خب تو که میگی خدا مواظب ماست. تازه مادر جون و باباجون و تو مواظِبَمی»
جواب کم می آوردم. مثل همیشه حرف را عوض می کردم.
+ « اون ستاره رو می بینی؟ »
محمدعلی با شادی می گفت: « آره. »
- « اون ستاره پدر جونته. »
محمدعلی شاد می شد. دست دراز می کرد تا پدر جون را بغل کند. نمی شد. نمی توانست. میزد زیر گریه. هر کاری می کردم آرام نمی شد. بغلش می کردم و می بوسیدمش. بوی علی آقا را میداد.
به یاد او صدایش می کردم « علی جان ».
همه به یاد علی آقا به محمدعلی می گفتند «علی».
علی جان، بچه ام، اغلب شبها با گریه
خوابش میبرد.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 4⃣8⃣1⃣
فصل پانزدهم: مامان دانش آموز
به مدرسه می رفتم. باز هم مجبور بودم سال دوم دبیرستان را بخوانم. سال ۱۳۶۵ که به خاطر عقد و ازدواج نتوانستم در امتحانات قبول بشوم، بعد هم که به دزفول رفتیم. اما در سال تحصیلی ۱۳۶۷ - ۱۳۶۸ به اصرار و تشویق مادر برای سومین بار در سال دوم دبیرستان ثبت نام کردم. مادر کار خیاطی را کمتر کرده بود. صبح ها توی خانه می ماند و مراقب على جان بود. یک سال به این ترتیب گذشت. مدیر هنرستان تهذیب برای رفاه حال دبیرانی که بچه کوچک داشتند یکی از اتاق های هنرستان را تجهیز و مهد کودکی کوچک دایر کرده بود.
صبح زودتر از بقیه به مدرسه می رفتم و علی را به مربی مهد می سپردم و ظهر دیرتر از همه به سراغش می رفتم تا کسی از دانش آموزان متوجه نشود که متأهلم و بچه دار. اما، سال بعد برای دوری از این گونه حرف ها على را در مهد کودکی خارج از مدرسه ثبت نام کردم.
با این شرایط دیپلم گرفتم. علی چهار ساله شده بود. مادر اصرار داشت در آزمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کنم. این کار را انجام دادم. پذیرفته شدم و به عنوان معلم ابتدایی در مدرسه پسرانه ۲۲ بهمن، که در منطقه چرم سازی همدان (منوچهری) واقع شده بود، مشغول به خدمت شدم.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 5⃣8⃣1⃣
فصل شانزدهم: پشت ردیف درختها
پنجم مردادماه سال ۱۳۷۴ بود. چند روزی میشد منصوره خانم به دلیل حمله قلبی در بیمارستان اکباتان بستری بود. هر چند پیوند کلیه اش با موفقیت انجام شده بود، اما این بار ناراحتی قلبی او را روی تخت بیمارستان خوابانده بود.
آن روز من و مادر به عیادتش رفتیم. مریم هم بود، بی تاب و مضطرب. تا ما را دید، اشکش درآمد.
- « فرشته جان، وجیهه خانم، حال مامان خیلی خرابه! دعاش کنید. »
بعد رو به مادر کرد و با التماس گفت: «وجيهه خانم، تو رو خدا دعاش کنید. »
با وساطت مريم، من و مادر به بخش سی سی یو رفتیم و خودش بیرون از بخش ماند. منصوره خانم رنگ پریده و لاغر روی تخت افتاده بود. کلی شلنگ و سیم و سرم به دست و بینی اش وصل بود. یک مانیتور کوچک هم کنارش بود که ضربان قلبش را نشان میداد.
خیلی نامنظم بود: ۲۰۰، ۱۲۰، ۱۰۰، ۱۸۰، ۱۰۵. دستش را گرفتم سرد بود. با نگرانی به مادر نگاه کردم. مادر با تأسف سری تکان داد و قرآن کوچک جلد چرمی زیپ دارش را، که همیشه همراهش بود، از توی کیفش درآورد و گفت:
« فرشته یه لیوان آب بیار. »
بعد با مهربانی به منصوره خانم گفت:
« منصوره خانم جان خوبی ؟! »
به دنبال لیوان گشتم، روی یخچال کنار پنجره یک پارچ و لیوان بلوری بود. لیوان را از آب خنک توی یخچال پر کردم و برگشتم. منصوره خانم به آرامی چشم هایش را باز کرد. تا مرا دید به سختی پرسید:
« فرشته جان خوبی؟ علی جان خوبه؟ کو؟ کجاست؟! »
با دستپاچگی گفتم:
« سلام، خوبيد الحمدلله. می خواستم على جان رو بیارم، ترسیدم اجازه ندن. با مسئول بیمارستان صحبت می کنم، فردا حتما میارمش. »
منصوره خانم چشمهایش را بست. چند قطره اشک از گوشه چشم هایش شُر خورد روی بالش. بعد دوباره چشمهایش را باز کرد و با بغض به مادر گفت:
« وجيهه خانم، اگه من بمیرم، یعنی امیر و على رو می بینم... »
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 6⃣8⃣1⃣
مادر طوری که انگار مشکلی نیست و از این بابت خوشحال است با آرامش و مهربانی گفت:
« خدا نکنه منصوره خانم! مطمئن باش الان اونا اینجااَن؛ کنارت. یکی این طرفت و ایساده، یکی هم اُ طرفت. دارن کمک میکنن زودتر خوب بشی. علی جان قراره بزرگ بشه، ماشین بخره. میاد دنبالمان من و شما رِ می بره گردش. حالا حالاها باید زندگی کنی. خدا عمر طولانی بده. »
منصوره خانم آهی کشید و گفت:
« نه وجيهه خانم جان، دیگه تمامه. طاقت دوری بچه ها رِ ندارم. هشت سال بچه هامِ ندیدم. می خوام برم. دلم براشان لَک (۱) زده. »
و بغض کرد؛ چشم هایش را بست و دیگر باز نکرد. مادر تند تند
چهار گوشه قرآن را توی لیوان آب کرد و لیوان را داد به دستم و گفت:
« با دستمال کاغذی لبهاشِ خیس کن. »
یک برگ دستمال کاغذی از روی عسلی استیل کنار میز کشیدم آن را با آب لیوان خيس کردم و آرام لب های منصوره خانم را تر کردم. منصوره خانم به آرامی چشم هایش را تا نیمه باز کرد. بی حال نگاهم کرد و دوباره چشم هایش را بست. مادر اشاره کرد به پاها. دستمال کاغذی دیگری برداشتم. خیس کردم و ملافه را کنار زدم.. دستم را گذاشتم روی پاهای منصوره خانم. یخ کرده بود. با ترس به مادر گفتم:
« مادر، پاهاش چرا این قدر یخ کرده؟! »
مادر، که انگار می دانست چه اتفاقی دارد می افتد، قرآن را باز کرد. دستش را آرام روی قلب منصوره خانم گذاشت و شروع به تلاوت کرد. چشمم افتاد به مانیتور: ۳۰، ۲۵، ۲۰، ۳۲. منحنی های روی مانیتور در حال صاف شدن بود. دست منصوره خانم را گرفتم يخ کرده بود. دانه های عرق روی پیشانی و پشت لبش نشسته بود. با خرخر نفس می کشید. با نگرانی به مادر نگاه کردم و با ترس و دلهره دویدم بیرون. پرستاری داشت می آمد توی اتاق.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 7⃣8⃣1⃣
گفتم:
« خانم پرستار! خانم الطافی.. مادر شوهرم.. حالش خیلی بده. »
پرستار داخل اتاق دوید. چند پرستار دیگر هم دویدند و دور تخت منصوره خانم جمع شدند. مادر روی صندلی کنار تخت نشسته بود و با همان آرامش قرآن می خواند. انگار کسی دست گذاشته بود دور گلویم. داشتم خفه می شدم. کسی داشت قلبم را چنگ میزد. همه چیز بوی غم می داد. دنیا برایم کوچک و بی ارزش شده بود. وای خدا! یعنی به همین زودی منصوره خانم رفت؟! اتاق تنگ شده بود و پرستارها را نمی دیدم.
چشمم افتاد به پشت پنجره. توی ردیف درخت های سبز و بلند، علی آقا و امیر ، آن دورها بودند. توی دل آسمان. اتاق بوی غم گرفته بود. از دنیا سیر شده باورم نمی شد منصوره خانم به این زودی ما را تنها گذاشته باشد.
پرستارها ما را از اتاق بیرون کردند. دستگاه احیا آوردند. شوک دادند. چند پزشک دویدند به طرف اتاق. اما کمی بعد از توی راهرو ناباورانه دیدم که شلنگ ها و سیم ها را از منصوره خانم جدا کردند.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 8⃣8⃣1⃣
فصل هفدهم: زخم اثنا عشر
هر چند روزها همیشه مثل برق و باد می گذرد، اما آن سال ها سخت ترین سال های زندگی ام بود و لحظه به لحظه اش به سختی می گذشت. بعد از فوت منصوره خانم سخت تر هم شده بود. تنهاتر شده بودیم.
بعد از شهادت علی آقا، آقا ناصر و حاج صادق خانه ای مشترک گرفته بودند و با هم زندگی می کردند. همیشه آخر هفته من و على جان هم می رفتیم پیش آنها. بعد از فوت منصوره خانم این برنامه ادامه داشت. مخصوصا اینکه حاج صادق هم، به دلیل بیماری ارثی، کلیه هایش را پیوند زده بود. می رفتیم برای احوالپرسی. اما با رفتن منصوره خانم تکیه گاه محکمی را از دست داده بودیم. با این حال، روزگار می گذشت؛ با سختی، غم، با درد تنهایی و دل تنگی.
سال ۱۳۷۷ علی جان یازده ساله بود و کلاس پنجم درس می خواند. چند ماهی می شد که مريض بود. معده درد داشت و حالت تهوع. با این اوضاع، هر بعد از ظهر، کار من و مادر درآمده بود. دست علی جان را می گرفتیم و هر روز سراغ یک دکتر متخصص می رفتیم. تشخیص چند دکتر بعد از انجام سونوگرافی و آندوسکوپی و عکس رنگی اعلام شد:
« بیمار زخم اثنا عشر دارد. »
از شنیدن این خبر دنیا بر سرم خراب شد. من و مادر، این بچه را توی پر قو بزرگ کرده بودیم. چقدر مواظب همه چیز او بودیم چرا باید این طور میشد!
سالگرد علی آقا نزدیک بود. علی آقا چهارم آذرماه شهید و هشتم به خاک سپرده شده بود. به همین دلیل، هر سال بین چهارم تا هشتم آذر برایش سالگرد می گرفتیم. اگر یکی از این روزها پنجشنبه با جمعه بود، نور على نور می شد.
مادر در حال تدارک کارهای سالگرد بود. خانه را تمیز می کرد. مبل ها را جمع کرده بود. استکان و نعلبکی ها، بشقاب و کارد و نمکدان ها را میشست. کلی هم مهمان دعوت کرده و سفارش میوه و حلوا داده بود.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 9⃣8⃣1⃣
آن روزها اوج بیماری علی جان هم بود. این اواخر طوری شده بود که حتی یک لیوان آب هم از گلویش پایین نمی رفت. چهارم آذرماه مراسم سالگرد را به هم زدیم و انداختیم برای هشتم. چاره ای نداشتیم. آخرین دکتری که رفته بودیم، بعد از انجام آزمایش های مختلف گفته بود:
« توی عکس زخم کوچکی در اثنا عشر دیده میشه. زودتر بیمار رو ببرید تهران. »
ششم آذرماه با پرس و جوی زیاد آدرس یکی از بهترین پزشکان گوارش تهران را پیدا کردیم و نوبت هم گرفتیم و شبانه با اتوبوس به طرف تهران حرکت کردیم.
آن زمان هنوز موبایل توی دست همه مردم نیفتاده بود. یکی از دوستان موبایلش را به امانت داد به ما. علی جان چیزی نمی خورد. فقط عق میزد. توی اتوبوس حالش آن قدر بد بود که مسافرهای صندلی های جلو و عقب از روی همدردی و چاره جویی سعی می کردند به ما کمک کنند. با این حال، علی جان مرا دلداری می داد و می گفت:
« مادر، من چیزی م نیست. دارم خوب می شم. »
با خودم یک ساک لباس برده بودم. على عق می زد و من تندتند با قمقمه ای آب دست و صورتش را می شستم و لباسش را عوض می کردم. وای که آن شب چقدر به ما سخت گذشت! مسافت شش ساعتی تهران تمام شدنی نبود.
عاقبت، چند ساعتی از نیمه شب گذشته، رسیدیم. خانۂ معلم اتاق گرفته بودیم. آن نزدیکی بیمارستانی بود. علی را به اورژانس بردیم.
معاینه اش کردند و نسخه ای برایش پیچیدند. بابا رفت دنبال داروها، من و علی هم رفتیم خانۂ معلم.
على تب کرده بود. تبش نزدیک چهل و سه درجه بود. هر کاری می کردم تب او پایین نمی آمد. هیچ کاری از دستم ساخته نبود. بابا هم که برنمی گشت. بی اختیار اشک هایم سرازیر شده بود. پسرم دیگر حرف نمی زد و مرا دلداری نمی داد. چشم هایش را بسته بود. توی تب داشت می سوخت. هر چه ملافه دم دستم بود خیس کردم و روی بدن و پیشانی و پاهایش گذاشتم. به اورژانس تلفن زدم.
پرسیدند: « مشکلش چیه؟ »
گفتم: « تب داره. »
جواب دادند: « پاشویه ش کنید. اورژانسی نیست. »
پشت تلفن التماس و گریه کردم.
یک ربع بعد آمدند، اما آن ها هم کاری نکردند. آمپول مسکنی زدند و گفتند:
« اگر خیلی نگرانید، ببریدش بیمارستان، شاید بستری بشه. »
بعد از رفتن آنها دوباره مشغول پاشویه شدم.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 هو المعشوق 🕊
🔴 #گلستان_یازدهم
زندگینامه #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 0⃣9⃣1⃣
پسر عزیزم حالش خوب نمی شد. تبش پایین نمی آمد. دستم به جایی بند نبود. بابا هنوز برنگشته بود. منی که هیچ وقت در این همه سال صدای اعتراضم را کسی نشنیده بود، باگریه می نالیدم:
« علی آقا، پس تو کجایی؟! تو پدری؟ یه کاری بکن. علی آقا تو رو قسم میدم به هر چی که برات عزیزه، به حضرت زهرا که اون قدر دوستش داری. تو حالا شهیدی، اون بالا بالاهایی، ما رو داری می بینی. می دونم من گناهکارم، من روسیاهم. تو از خدا بخواه بچه مون رو شفا بده. يادته چقدر دلت می خواست بچه مون زودتر دنیا بیاد. حالا اومده، دلت می خواست براش اسم بذاری. اسم تو رو روش گذاشتیم تا همیشه پیشمون باشی. علی آقا، حالا بچه مون داره از دست میره. الهی قربونت برم یه کاری بکن! بچه ت از دست رفت! تو که به مرام و معرفت مشهور بودی، دلت به حال آدم و عالم می سوخت، اسیر و خودی رو یکی می دونستی. پسرمون از وقتی دست راست و چپش رو شناخته، دل خوشیش شده اینکه شب بشه و تو رو تو آسمونا بین ستاره ها پیدا کنه. على آقا، جون من، جون فرشته، جون زهرا خانمت از اون بالا بیا پایین! یه امشب به داد من و بچه ت برس! یه امشب خودت رو به پسر مون نشون بده! دل بکن از اون بالا. على آقا، تو رو خدا کمکم کن. على، علی آقا، من على جانم رو از تو می خوام. على آقا تو رو خدا!... »
نمی دانستم چه کار می کنم و چه
می گویم. دستم را گرفته بودم به طرف آسمان. ضجه می زدم و به پهنای صورتم اشک می ریختم و على على می گفتم. نمی دانم چقدر گذشت، اما وقتی سر برگرداندم، دیدم کنار تخت علی جان نشسته ام. سرم را روی بالش او گذاشته بودم و دستش را گرفته بودم. بالشش از اشک هایم خیس شده بود. على جانم آرام و آسوده خوابیده بود.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
وظیفه ۸ منتظران(1).mp3
3.31M
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
#کتاب_صوتی_وظایف
#وظایف_منتظران
🔴 قسمت هشتم وظایف منتظران
🔗 برگرفته از کتاب مکیال المکارم
🔵 انتظار فرج مهمترین وظیفه
🎙️#ابراهیم_افشاری
#مهدویت
✊ ایستادند پای امام زمان خویش...
🌹 امروز ۱۵ اردیبهشت، سالروز شهادت شهدای مدافع حرم
🌹 #شهیدروح_الله_کافی_زاده
🌹 #شهیدفاطمیون_نورمحمد_قاسمی
گرامیباد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم