eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 4⃣3⃣     🌟 صاحبالزمان (عج) نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان ساعت چهار صبح بود. روز سه شنبه. با صدای یک انفجار از خواب پریدم. بقیه بچه ها هم از خواب پریدند. بالای تپه را نگاه کردم. دو افسر عراقی ایستاده بودند. متوجه ما نشده بودند. آنها بلند بلند حرف می زدند. هوا هنوز روشن نشده بود. ما هیچ سلاحی نداشتیم. سریع مخفی شدیم. بعد با بچه ها حرکت کردیم. یک ارتفاع بلند در منطقه وجود داشت. ما کار را از آنجا شروع کرده بودیم. من برای اینکه مسیر را گم نکنیم آنجا را نشان گذاشته بودم. در مسیر آب و از کنار رودخانه یک ساعت راه رفتیم. دیگر از عراقی ها و صدای شلیک هایشان خبری نبود. هوا در حال روشن شدن بود. نماز صبح را همانجا خواندیم. بسیجی نابینا همراهمان بود. با کمک رفقا تا اینجا آمده بود. او بعد از نماز به کنار آب رفت. پوتین هایش را در آورد. بعد پاهایش را داخل آب گذاشت. از شدت گرسنگی می لرزید. بعد هم همانجا خوابش بُرد. بچه ها پرسیدند: « حالا چه کار کنیم. به کدام سمت برویم؟! » نگاهی به اطراف انداختم. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند نبود! بچه ها باتعجب به من نگاه می کردند. کمی مکث کردم و گفتم: « راه را گم کردیم! » با یکی از بچه ها رفتيم بالای تپه. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند دیده نمی شد. دوباره خوب به اطراف نگاه کردم. شاید نشانه ای پیدا کنم. اما به جز صداهای انفجار که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد چیز دیگری نبود. آمدیم پایین. راه را گم کرده بودیم. همه ابزارهای مادی از کار افتاده بود! دیگر هیچ امیدی نداشتیم. بچه ها مضطرب به سمت من آمدند. پرسیدند: « تورجی راه رو پیدا کردی!؟ » کمی نگاهشان کردم. چیزی نگفتم. اما گویی کسی در درونم حرف میزد. کسی که راه درست را نشان می داد. گفتم: « بچه ها فقط یک راه وجود دارد! » همه نگاه ها به من بود. بعد ادامه دادم: « ما یک امام غایب داریم. ایشان فرموده اند در سخت ترین شرایط به داد شما می رسم. فقط باید از همه جا قطع امید کنیم. با خلوص کامل حضرت رو صدا بزنیم. مطمئن باشید یا خود آقا تشریف می آورند یا یکی از یارانشان را می فرستند. شک نکنید. » بعد مکثی کردم و گفتم: « الان هر کسی به سمتی حرکت کند. همه فریاد بزنیم: یاصاحب الزمان (عج) ادرکنی. » بیشتر بچه ها حرکت کردند. همه اشک می ریختند. از عمق جان مولایشان را صدا می زدند. رفتم به سراغ بسیجی نابینا. آماده حرکت شدیم. دیدم بنده خدا پوتین هایش را در آورده. و داخل آب گذاشته. آب هم آنها را برده. زمین سنگلاخ بود. با سختی به همراه مجروح نابینا حرکت کردیم. مسیر آب را ادامه دادیم. ما هم از عمق جان آقا را صدا می زدیم. ساعتی گذشت. دوباره به هم رسیدیم. کنار آب نشستیم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 5⃣3⃣     بچه ها با حالت خاصی به من نگاه می کردند. نمی دانستم چه بگویم. یکدفعه دیدم از دور چند نفر با لباس پلنگی به سمت ما می آیند! آنها از لابه لای درختان به ما نزدیک می شدند! ما سریع در پشت درختان و صخره ها مخفی شدیم. دیگر نه راه پس داشتیم نه راه پیش! دقایقی بعد سرم را کمی بالا آوردم. خوب به چهره آنها خیره شدم. اخم هایم باز شد. خوشحال شدم. آنها را می شناختم. برادر نوروزی از فرماندهان گردان یازهرا (س) به همراه چند نفر از نیروهایش بود. با خوشحالی از جا بلند شدم. فریاد زدم و صدایشان کردم. همه از جا بلند شدیم. آنها هم با خوشحالی به سمت ما آمدند. گفتم: « بچه ها دیدید! دیدید امام زمان (عج) ما رو تنها نگذاشت. » لحظاتی بعد با چشمانی اشکبار در آغوش هم بودیم. با هم حرکت کردیم. تعدادی دیگر از بچه ها آمدند و به ما کمک کردند. یک گروهان از گردان در آنجا مستقر بود. آنها به طور اتفاقی پوتین های روی آب را می بینند. از مدل پوتین و خون تازه روی آن می فهمند که هنوز نیروهای ما در اینجا هستند. بعد به دنبال ما می آیند. اما نا امید می شوند و برمی گردند. لحظاتی بعد فریادهای یاصاحب الزمان (عج) را می شنوند. بعد به دنبال صدا می آیند و ما را پیدا می کنند. اما بنده این را فقط عنایت آقا امام زمان (عج) می دانم. بچه های گردان از دیدن ما تعجب کردند. همه ما زخمی بودیم. با لباس هایی پاره و خونی. با پیوستن به نیروها کمی غذا خوردیم. آن هم بعد از چهار روز! بعد با هم به سمت عقب حرکت کردیم. آنها هم راه را گم کرده بودند. در یکی از روستاها با کمک مردم محلی راه را پیدا کردیم. کمی هم غذا از آنها گرفتیم. وقتی به مرز رسیدیم با هلیکوپتر به عقب رفتیم. عملیات والفجر ۲ برای ما به پایان رسید. هر چند در محور ما مشکل بوجود آمد. در محور ما سرداری نظیر حجة الاسلام مصطفی ردانی پور فرمانده آسمانی و اسطوره بچه های اصفهان و فرمانده سپاه صاحب الزمان (عج) به خدا رسید. ايشان در مرحله بعدي عمليات، بچه ها را به عقب فرستاد. بعد هم تنهای تنها با خدا همراه شد. ماند تا بچه ها به عقب بروند. او می خواست گمنام بماند و این گونه شد. اما در محورهای دیگر کار با موفقیت همراه بود. دشمن با تلفات سنگین، مجبور به عقب نشینی شده بود. به هر حال ما را به عقب بردند. مدتی در بیمارستان بودم. یک ماه بعد مرخص شدم. (۱) ________________________ ۱. نوار شماره ۱ مصاحبه تبلیغات لشگر ۱۴ با شهید تورجی، تاریخ ۶۵/۹/۲۰، اردوگاه شهید عرب ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 6⃣3⃣   🌟 کانی مانگا نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان از بیمارستان مرخص شدم. یک روز در اصفهان بودم. اما طاقت ماندن نداشتم. دوباره راهی شدم. رسیدم به دارخوئین. در آنجا به گردان امیرالمؤمنین (ع) رفتم. فراموش نمی کنم. ما چه روزها و شب هایی را در این شهرک سپری کردیم. یاد شهید هدایت و دیگر رفقا به خير. برادر خسروی فرمانده گردان بود. به سراغ من آمد. می خواست در گردان مسئولی قبول کنم. اما قبول نکردم. هر روز برنامه های آموزشی داشتیم. تا اينكه روز موعود فرا رسید. حرکت نیروها به سمت منطقه ی غرب آغاز شد. اردوگاهی در منطقه غرب بود به نام اردوگاه لوله! البته اسمش چیز دیگری بود. اما آنقدر لوله در اطرافش بود که به اردوگاه لوله معروف شده بود. اردوگاه در حوالی سدّ وحدت قرار داشت. در منطقه كردستان. ایام محرم آنجا بودیم. با بچه های گردان دسته عزاداری راه انداختیم. روز عاشورا همه گردان ها حرکت کردند و به سمت سدّ آمدند. عزاداری باشکوهی در آنجا برقرار شد. بعد هم نمازجماعت. حاج حسین خرازی هم شده بود مُکبّر. آخرین روزهای مهر سال ۶۲ بود. خبر شروع عملیات همه جا پیچید. نیروها آماده شدند. گردان امیرالمؤمنین (ع) خیلی سریع به سمت منطقه پنجوین حرکت کرد. ما گروهان اولی بودیم که باید به سمت دشمن می رفت. غروب بود که برادر چنگانی (معاون گردان) برای ما صحبت کرد. ایشان تأکید داشت تا می توانید درگیر نشوید! باید سریع به سمت محور مشخص شده در منطقه پنجوین حرکت کنید. دیر رسیدن شما به قیمت از بین رفتن کل عملیات است. قرار شد در صورت درگیری، گروهان ما دشمن را مشغول کند تا بقیه گروهان ها جلو بروند. با تاریک شدن هوا حرکت گروهان ها شروع شد. ما جلوتر از بقیه بوديم. برادر خسروی، من و چند نفر دیگر را از ستون خارج کرد. گفت: «شما جلوتر بروید. در صورت درگیری سریع باید راه را برای بچه ها باز کنید. » در راه در جایی استراحت کردیم. درست در کنار سنگرهای دشمن. جوانی در کنار من بود. اسلحه آرپی جی را از ضامن خارج کرد و مسلّح نمود. آهسته گفتم: « چه می کنی!؟ خیلی خطرناکه! هر لحظه ممکنه شلیک بشه. » گفت: « محض احتیاط است. » با عصبانیت به او نگاه می کردم. بارها چوب کارهای این قبیل افراد را خورده بودیم. برادر چنگانی دستور حرکت را صادر کرد. همه از جا بلند شدند و حرکت کردیم. ما چند نفر هم جلوتر از بقیه. ستون، چند قدمی نرفته بود. یکدفعه تیربار دشمن از فاصله نزدیک، بچه ها را به رگبار بست. چند نفر غرق خون روی زمین افتادند. با شلیک آرپیجی سنگر تیربار خیلی سریع منهدم شد. برگشتم به سمت عقب. کسی که با شجاعت سنگر دشمن را زد همان جوان آرپیجی زن بود! ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 7⃣3⃣   به حرکتمان ادامه دادیم. از اینکه زود قضاوت کردم ناراحت بودم. یک تیربار دیگر ستون را به رگبار گرفت. سریع روی زمین خوابیدیم. گلوله های روشن (رسام) را می دیدم که از بالای سرم می گذشتند. یکدفعه حرکت گلوله ها به سمت پایین آمد. گلوله ای آمد و مستقیم به گردن من خورد! دستم را روی گردنم گذاشتم. بلند داد زدم و گفتم: « اشهد ان لا اله الا الله و... » شلیک آرپیجی بعدی دومین سنگر تیربار را منهدم کرد. جوان آرپی جی زن آمد بالای سرم. پرسید: « طوری شده!؟ » گفتم: « تیر خورد تو گردنم. » خندید و گفت: « پاشو بابا! من پشت سرت بودم. تیر خورد تو سنگ. یه تیکه از سنگ هم کنده شد و کمانه کرد و خورد توی گردنت. » بلند شدم و نشستم. باز هم دست زدم به گردنم. هیچ خونی نمی آمد! حسابی ضایع شدم. خنده ام گرفته بود. به حرکتمان ادامه دادیم. گروهان ما کمی جلوتر درگیر شد. بقیه گروهان ها حرکت کردند و رفتند. درگیری شدید بود. اما تا قبل از طلوع آفتاب به پایان رسید. بقيه ی گروهان ها به ارتفاعات رسیدند. تمام مناطقی که به گردان ما سپرده شده بود آزاد شد. روز بعد به همراه بچه ها در آنجا مانديم. با تثبیت منطقه، گردان های ارتش به آنجا آمدند. ما هم برای ادامه کار به سمت کانی مانگا حرکت کردیم. ما به سمت ارتفاع ۱۹۰۰ کانی مانگا می رفتیم. از داخل دشت به سوی رودخانه شیلر در حرکت بودیم. هواپیماهای عراقی مرتب مسیر حرکت ما را بمباران می کردند. به محض دیدن هواپیما به داخل شیار می رفتیم. با رفتن آن به حرکتمان ادامه می دادیم. کمی جلوتر مسیر خطرناکتر شد. هیچ شیار یا جان پناهی در دشت وجود نداشت. یکدفعه یکی از هواپیماهای دشمن در آسمان ظاهر شد. ارتفاعش را کم کرد. آماده حمله به ستون ما بود. هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم. بچه ها در دشت پراکنده شدند. همه خوابیدند روی زمین. اما یکدفعه هواپیما دور زد و با سرعت برگشت. با تعجب نگاهش می کردیم. بلافاصله دیدم یک جنگنده ایرانی در تعقیب اوست. لحظاتی بعد صدای انفجار آمد. جنگنده ایرانی با شجاعت بازگشت. لاشه سوخته هواپیمای عراقی روی زمین افتاد. بچه ها از خوشحالی تکبیر می گفتند. کمی جلوتر به رودخانه رسیدیم. نيمه شب با کمک چند راهنمای کرد محلی به حرکت ادامه داديم. در سکوت کامل از میان کوه های بلند عبور کردیم. سنگرهای دشمن را در بالای ارتفاعات می دیدیم. چراغ های داخل سنگرها روشن بود. ما با عبور از دره به ارتفاع مورد نظر رسیدیم. از ارتفاع بالا رفتیم. با حمله موفق بچه ها، ارتفاع، سقوط کرد. سنگرهای دشمن در کوه های مجاور هم تخلیه شد. ما با یاری خدا برفراز بلندترین ارتفاع کانی مانگا مستقر شدیم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 8⃣3⃣    🌟 خیبر نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان ماه های آخر سال ۱۳۶۲ بود. گردان، آخرین تمرین های نظامی خود را انجام می داد. برادر عباس قربانی فرمانده ای شجاع و پرتلاش بود. چند معاون فعال و توانا نیز او را یاری می کردند. اولین روزهای اسفند ماه بود. برادر قربانی در جمع بچه ها صحبت کرد. از طرح عملیات جدید گفت: « اینکه قرار است در این عملیات با نام خیبر شاهرگ های اقتصادی عراق را نابود کنیم. اینکه اگر در طی کار به مشکل برخوردیم باید گروهان اول خود را فدایی کند تا بقیه نیروها عبور کنند. » اما از منطقه عملیاتی چیزی نگفت. بعد کل نیروهای گردان امیرالمؤمنین (ع) به سمت منطقه طلائیه حرکت کردند. ما در خط دوم نبرد مستقر شدیم. فاصله ما تا خط نبرد حدود دو کیلومتر بود. بچه های جهاد، مشغول زدن خاکریز جدید و حفر کانال بودند. روز بعد از همان کانال حرکت کردیم. خودمان را به خط دشمن رساندیم. عملیات خیبر از محور ما آغاز شد. تانک های دشمن به راحتی در حال عبور بودند. چندین تانک دشمن را زدیم. قرار شد در صورت بروز مشکل یا برخورد با میدان مین گروهان اول هر گردان فدایی شود! درگیری شدید شد. چندین کانال به موازات خط دشمن بوجود آمده بود. بیشتر نیروها داخل کانال رفته بودند. حتی برخی نیز در این کانال ها گم شده بودند. برادر چنگانی من را صدا زد و گفت: « یه تیربار اونجاست. اگه میتونی خاموشش کن! » رفتم به سمت تیربار. یکدفعه صدای انفجار مهیبی آمد. ترکش به من نخورد ولی انگار مغز من تکان خورده بود. کنار یک سنگر نشستم. دیگر چیزی حس نمی کردم. دستور عقب نشینی صادر شد. با دستور فرماندهی بیشتر نیروها به عقب منتقل شدند. در ادامه ی عملیات، دوباره به سوی منطقه ي طلائیه رفتیم. ما گروهان دوم بودیم. برادر قربانی با گروهان اول رفته بود. در حمله سنگین دشمن، ایشان و بیشتر نیروهایش به شهادت رسیدند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 9⃣3⃣   با شهادت فرمانده ی ما، بقیه ی نیروها را بازگرداندند. چند روز بعد بیست نفر که بیشتر آرپی جی زن بودند از گردان ما انتخاب کردند. قرار شد به خط اصلی درگیری در جزایر مجنون برویم. این جزایر برای عراق بسیار با اهمیت بود. پنجاه حلقه چاه نفت عراق در این منطقه قرار داشت. همه نیروها گلوله و موشک انداز آرپیجی همراه خود داشتند. همه سوار بر یک تویوتا با سرعت به سمت جزایر می رفتیم. تانک های دشمن در فاصله دور در سمت چپ جاده مستقر بود. شلیک آنها لحظه ای قطع نمی شد. یکی از گلوله ها دقیقًا از بالای سر ما رد شد. گرمی گلوله را روی سرم حس کردم. اما با یاری خدا از این جاده رد شدیم. کمی جلوتر، گلوله های تیربار کالیبر به سمت ما شلیک می شد. اگر یکی از این گلوله ها به موشکه ای آرپیجی می خورد همه ما منفجر می شدیم! اما با عنایت خدا به خاکریز بچه های لشكر رسیدیم. به محض رسیدن در بین سنگرها پخش شدیم. عراق به قدری بمباران می کرد که کسی نمی توانست سرش را بالا بگیرد. بیشتر همراهان ما در همان منطقه به شهادت رسیدند. من هم مجروح شدم و به عقب منتقل شدم. چند روز بعد در بیمارستان بودم كه یکی از بچه های گردان را دیدم او گفت: « تورجی چه خبر!؟ » گفتم: « خبری ندارم. چند روزه اینجا هستم. شما چه خبر!؟ » دوستم گفت: « عملیات خیبر تمام شد. در حالی که بیشتر بچه های قدیمی لشكر شهید شدند. » باتعجب از روی تخت بلند شدم و گفتم: « کیا شهید شدند؟! » کمی مکث کرد و گفت: « برادر خسروی و معاون هايش شهید شدند. عباس قربانی که از روز اول تو لشكر بود با توپ مستقیم شهيد شد. عباس مفقودالاثر شده! از چندتا از فرمانده ها هم خبری نیست. خود حاج حسین خرازی فرمانده لشكر، دستش قطع شده. از فرمانده های تهران هم حاج همت شهید شده. » بعد از ایام نوروز ۱۳۶۳ از بیمارستان مرخص شدم. چند روز بعد دوباره به دارخوئین رفتم. مشاهده جای خالی دوستان خیلی سخت بود. بیشتر نیروهای قدیمی لشكر شهید و مجروح شده بودند. سراغ هر گردان می رفتم با تصاویر دوستانم روبه رو می شدم. زندگی در این شرایط خیلی سخت بود. مصداق شعری بودم که بچه های رزمنده می خواندند. «همه رفتند و تنها مانده ام من ز همراهان خود جا مانده ام من» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الزهراء 🕊 🔴 ( سلام الله علیها ) خاطرات شهید قسمت 0⃣4⃣    🌟 جمکران راوی: سردار علی مسجدیان ( فرمانده وقت گردان امام حسن"ع" ) اولین روزهای سال ۱۳۶۳ بود. نشسته بودم داخل چادر فرماندهی، جوان خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت: « آقای مسجدیان نیرو نمیخوای!؟ » گفتم: « تا ببینم کی باشه! » گفت: « محمدتورجی » گفتم: « این محمدآقا کی هست؟ » لبخندی زد و گفت: « خودم هستم. » نگاهی به او کردم و گفتم: « چیکار بلدی؟ » گفت: « بعضی وقت ها میخونم. » گفتم: «اشکالی نداره، همین الان بخون! » همانجا نشست و کمی مداحی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود. اشعاری در مورد حضرت زهرا (س) خواند. علت حضورش را در این گردان سؤال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده. کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است. گفتم: « به یک شرط تو رو قبول می کنم. باید بیسیمچی خودم باشی! » قبول کرد و به گردان ما ملحق شد. مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت: « می خواهم بروم بین بقیه نیروها. » گفتم: « باشه اما باید مسئول دسته شوی. قبول کرد. » این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد. بچه ها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمد بودند. چند روز بعد گفتم: « محمد باید معاون گروهان بشی. » قبول نمی کرد، با اصرار من گفت: « به شرطی که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی! » باتعجب گفتم: «چطور! » با خنده گفت: « جان آقای مسجدی نپرس! » قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مديريت محمد خيلي خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم: « باید مسئول گروهان بشی. » رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم: « اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری! » کمی فکر کرد وگفت: « قبول می کنم، اما با همان شرط قبلی! » ً گفتم: «صبر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم. بعضی هفته ها که نیستی کجا میری؟ » اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا میروی. بالاخره گفت: « حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از اینجا میرم مسجدجمکران و تا عصر چهارشنبه برمی گردم. » با تعجب نگاهش کردم. چیزی نگفتم. بعدها فهمیدم مسیر ۹۰۰ کیلومتری دارخوئین تا جمکران را میرود و بعد از خواندن نماز امام زمان(عج) برمی گردد! یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمد انداختم. سرش به شیشه و مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جاری بود. در مسیر برگشت با او صحبت کردم. می گفت: « یکبار ۱۴ بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم. » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 بسم‌الله این رجز جانانه در مدح حضرت حیدر کرار(ع) را ببینید و به آسمان عشق مولا پرواز کنید.. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
﷽ ⛔️شبهه: فرزندآوری از مطالبات مهم مقام معظم رهبری است که در آیین های محرم و صفر، توسط هیات های مذهبی دنبال می‌شود./ محمد قمی رییس سازمان تبلیغات اسلامی افزود در لیالی محرم الحرام خیمه هایی در کنار چادر اصلی هیئات مهیا می شود تا زوجهای جوان ضمن استماع روضه اباعبدالله و در حالی که چشمانشان پر از اشک شده نطفه فرزند جدید را منعقد کنند. در این محل از زوجین ثبت نام به عمل آمده و کارت نطفه عاشورایی به آنها داده خواهد شد. در صورتی که نطفه در آن شب های عزیز بسته شود، زوجین می توانند با در دست داشتن مدارک پزشکی از ۲۰ میلیون تومان جایزه نقدی برخوردار شوند. بجای عزاداری برو عشق و حال...واقعا شعائر دینی رو مضحکه ی خودشون کردن الله اکبر ❇️پاسخ: نه رئیس سازمان تبلیغات اسلامی و نه هیچ مسئول دیگری در جمهوری اسلامی، چنین پیشنهاد مضحکی را مطرح نکرده است و انتساب این سخنان به آقای محمد قمی کذب محض است. جای تأسف است که برخی کاربران فضای مجازی، بدون اندکی تفکر و تحقیق، این مزخرفات را باور می کنند. مسلمانان و شیعیان، با اینکه بسیاری از عقاید ادیان و فرقه های دیگر را قبول ندارند، در مخالفت با آنان به بحث های علمی اکتفا می کنند و هیچ گاه دست به ساخت شایعه و دروغ و توهین و تهمت نمی زنند. اما دشمنان اسلام و تشیّع مخصوصاً مدعیان دین انسانیت و وطن پرستان، همواره به جای بحث علمی، با دروغ و تهمت و شایعه پراکنی سعی در تخریب چهره اسلام و تشیّع دارند. آیا این است دین انسانیت؟ آیا این است مرام ایرانی؟
▫️پیامبر صلی الله علیه وآله: إِنَّ الْجَنَّةَ لَتَشْتَاقُ وَ يَشْتَدُّ ضَوْؤُهَا لِأَحِبَّاءِ عَلِيٍّ ع وَ هُمْ فِي الدُّنْيَا قَبْلَ أَنْ يَدْخُلُوهَا وَ إِنَّ النَّارَ لَتَغِيظُ وَ يَشْتَدُّ زَفِيرُهَا عَلَى أَعْدَاءِ عَلِيٍّ ع وَ هُمْ فِي الدُّنْيَا قَبْلَ أَنْ يَدْخُلُوهَا 🔸️بهشت مشتاق دوستان علی علیه‌السلام است و از این شوق نورش بیشتر می‌شود در حالی که آنها هنوز در دنیا هستند و وارد آن نشده‌اند. و جهنّم بر دشمنان علی علیه‌السلام به خشم آمده و نعره‌اش بلند شده در حالی که آنها هنوز در دنیا هستند و وارد آن نشده‌اند. 📚 ثواب الاعمال، ص۲۰۷. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا