eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 4⃣1⃣ با توجه به موقعیت علمی و معنوی‌ای که آیت‌الله بهشتی داشت، هر روز که جلوه های تازه‌تری از مظلومیت آن بزرگوار‌ برایم مکشوف می‌گردید، علاقه‌ام به او بیشتر و بیشتر می‌شد. این علاقه نهایتاً کار مرا به بی‌صبری کشاند و وادارم کرد تا هر طور شده، راهی برای نزدیک شدن به او پیدا کنم. از چند طریق اقدام کردم و به جایی نرسیدم. آن وقت‌ها چون سپاه، کار حفاظت از افرادی مثل آقای بهشتی را به عهده داشت، برای من که یک کمیته‌ای بودم، کار سختی بود که به آن تشکیلات راه پیدا کنم. یک روز به طور اتفاقی، با شخصی به نام عزیزی آشنا شدم. عزیزی از بچه های سپاه بود که بعدها شهید شد. او حال و هوای مرا به خوبی درک می‌ کرد. به همین خاطر هم، زمینهٔ یک ملاقات خصوصی با آیت‌الله بهشتی را برایم فراهم کرد. ساعت ملاقات، همزمان شده بود با ساعت کاری من در کمیته. مجبور شدم با بی سیم و اسلحه و دستبند بروم. بیسیم و اسلحه را دم در گرفتند، ولی بردن دستبند ظاهراً مشکلی نداشت. خاطرم هست که آن روز لباس کمیته تنم نبود. وقتی وارد اتاق آقای بهشتی شدم، ایشان مشغول نوشتن بود. روی میزش هم پر از کتاب بود. در آن لحظه ها یک حالت گیجی داشتم. باورم نمی شد که چنین توفیق بزرگی نصیبم شده است. با یک دنیا شور و حال گفتم: « سلام علیکم حاج آقا. » همان طور که مشغول نوشتن بود، نگاهی به من کرد و جواب سلامم را داد. انگار می‌خواست مطلبی را که دارد می‌نویسد، تمام کند، بعد وقتش را بدهد به من. ولی من امان ندادم. گفتم: « مارو نشناختین حاج آقا؟ » باز نگاهم کرد. گفت: « باید بشناسمت؟ » صدایش همان هیبت و گیرایی همیشگی را داشت؛ درست مثل چهره‌اش. گفتم: « حاج آقا ما همونی هستیم که می خواستیم بریم دیدن امام، بنزین موتورمون تموم شد، شما بنزین دادین به مون. » تا این را گفتم، لبخند زد و گفت: « بله بله، یادم اومد؛ بالاخره زیارت کردی حضرت امام رو؟ » در این لحظه خودکارش را گذاشت روی میز و بلند شد ایستاد. دستش را دراز کرد طرفم. زود دویدم جلو و دست دادم. بعد هم خم شدم که دستش را ببوسم، اجازه نداد. ولی در عوض ایشان پیشانی مرا بوسید و شانه هایم را. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 5⃣1⃣ یک صندلی کنار میز بود. تعارف کرد بنشینم. در حالی که بغض کرده بودم و دیگر نمی‌توانستم حرف بزنم، نشستم. یک استکان چای روی میز کارش بود. دستی بهش زد. گفت: « این که سرد شده، من برم برای شما چای گرم بیارم. » با یک دنیا شرمندگی، خواستم مانع بشوم، دیدم اصلاً نمی‌توانم چیزی بگویم. کافی بود دهانم را باز کنم تا اشک‌هایم سرازیر شود. ایشان چای را که ریخت، یکی از محافظ‌ها وارد اتاق شد. زود دوید جلو و گفت: « حاج آقا شما چرا؟ » استکان چای را گرفت و آورد برای من، وقتی آقای بهشتی نشست، گفت: « خب، بنده در خدمتم. » بغضم شکست و نتوانستم جلو گریه‌ام را بگیرم. در همان حال گفتم: « من اومدم اینجا که برای همیشه پیش شما بمونم و در خدمت تون باشم. » در چند لحظه ای ساکت ماند. گریه ام که کمتر شد، پرسید: « چرا میخوای پیش من بمونی؟ مگر خانواده و زندگی نداری؟ » گفتم: « چرا؛ ولی دوست دارم به شما خدمت کنم، دوست دارم پیش شما بمونم. » گفت: « خب برای چی؟ » گفتم: « من به شما خیلی ارادت دارم. » گفت: « منم به شماها ارادت دارم، ولی آخه این طوری هم که نمیشه. اگر بنا باشه همه بخوان به خاطر دوستی و محبت‌شون بیان این جا که من به هیچ کارم نمی رسم. » گفتم: « حاج آقا من توی کمیته ام، نمی‌خوام همین جوری بیام این جا وقت شمارو بگیرم؛ میخوام یکی از محافظاتون باشم. » آن روز هیچ انتظار نداشتم آیت‌الله بهشتی با سپاه هماهنگ کند که برای جذب من به آنجا اقدام کنند. حتی وقتی به طور رسمی، جزو یکی از دو محافظ شخصی ایشان شدم، هنوز موضوع را باور نمی‌کردم. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 6⃣1⃣ حدود یک سال توفیق داشتم خدمت آیت‌الله بهشتی باشم. خاطرات زیادی از آن روزهای خوش معنوی دارم که ذکر آنها را باید برای وقت و مجال دیگری گذاشت. ولیکن باید به دو خصوصیت از خصوصیات روحی آن بزرگوار اشاره کنم که مرا بسیار تحت تأثیر قرار داد و در دوران اسارت خیلی به کارم آمد. یکی از آن دو خصوصیت، توسل دائمی و همیشگی ایشان به حضرات مقدسهٔ معصومین (علیهم السلام) بود. مثلاً خاطرم هست که در طول روز زیاد می گفت: « یا فاطمةَالزهرا(س) أغیثینا. » ویژگی دومش، صبر و تحمل منحصر به فردش بود. به جرأت می‌توانم بگویم که در آن روزگار، هیچ‌کدام از شخصیت‌های انقلابی، به اندازهٔ او در معرض هجوم طوفان تهمت‌ها قرار نگرفت. ولی نه تنها یک قدم عقب‌نشینی نمی‌کرد، بلکه روز به روز ثابت قدم‌تر می شد. هرچه که از عمر انقلاب بیشتر می‌گذشت، مشغلهٔ او بیشتر می‌شد و خواب و استراحتش کمتر. من خودم شب‌های زیادی را به خاطر دارم که ساعت یک و دو نیمه شب می‌خوابید و ساعت چهار صبح بیدار می‌شد. اما با تمام فداکاری و ایثاری که برای حفظ انقلاب می‌کرد و با تمام شجاعتی که در برخورد با استکبار از خودش نشان می‌داد، هرگز از کسی طلبکار نمی‌شد و هرگز از موقعیتش برای تسویه حساب های شخصی استفاده نمی‌کرد. یادم هست در ایامی که ریاست دیوان عالی کشور را به عهده داشت، یک روز یکی از سران منافقین جلو او را گرفت و در کمال پررویی گفت: « تو گمارده‌ای! » 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 7⃣1⃣ از این حرفش به قدری عصبانی شدم که گلنگدن اسلحه را کشیدم. گفتم: « پدرتو در میارم. » آیت‌الله بهشتی با ناراحتی سر اسلحهٔ مرا داد پایین و گفت: « نه‌نه؛ چه کار می‌کنی آقای حسین مردی؟ شما حق همچین کاری رو نداری. » بعد رو کرد به آن منافق و با آن صدای پر از هیبتش گفت: « کاملاً درسته؛ ما گماردهٔ اسلامیم، ولی شما گماردهٔ آمریکا و صهیونیست هستین. » آن روز شهید بهشتی دوباره هم به من تذکر داد و ازم خواست سعهٔ‌صدر داشته باشم. حتی تهدیدم کرد که اگر یک بار دیگر بخواهم به این زودی از کوره در بروم، دیگر نمی‌گذارد پیشش بمانم. اما من که نسبت به آن سید بزرگوار تعصب زیادی داشتم، نمی‌توانستم به این جور اهانت‌ها بی‌تفاوت باشم. چند روز بعد آن منافق را جلو دانشگاه شریف دیدم. اتفاقاً آن جا هم با چند تا از هم‌پالکی‌هایش معرکه گرفته بود و این بار داشت به حضرت امام توهین می کرد. رفتم جلو و با سرنیزه، درسی به او دادم که تا آخر عمرش فراموش نکند. وقتی به گوش آیت‌الله بهشتی رسید که با آن منافق چه کار کرده‌ام، خیلی از دستم ناراحت شد. طوری که چیزی نمانده بود توفیق بودن در کنارش را از دست بدهم. البته خودم هم نمی‌توانستم آن وضع را تحمل کنم. حاضر بودم بیایند هزار و یک بد و بیراه به من بگویند، ولی به ایشان از گل بالاتر نگویند. شاید وجود همین روحیه باعث شد تا وقتی که بحث درگیری‌های کردستان پیش آمد، با اجازهٔ آن بزرگوار، راهی آن دیار بشوم. وقتی هم که جنگ شروع شد، راهی جبهه‌ها شدم و دیگر کمتر توفیق بودن در کنار آیت‌الله بهشتی نصیبم شد. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 8⃣1⃣ شهریور سال شصت و یک، من در تیپ محمد رسول الله (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) بودم. یک روز مسؤولان تیپ آمدند سراغ گردان‌ها؛ صد و پنجاه نفر از نیروهای زبده‌تر را انتخاب کردند. از بین آنها صد نفر و از بین صد نفر، پنجاه نفر؛ و در نهایت پانزده نفر را انتخاب کردند که من یکی از آنها بودم. یک سری مسابقات سخت نظامی بین ما گذاشتند. آن زمان چون رزمی‌کار بودم و توان بدنی بالایی داشتم، از پس همهٔ مسابقات به خوبی برآمدم. برای همین هم شدم جزو پنج نفری که باز از میان آن پانزده نفر برگزیده شدند. از همان اول کار، حسابی کنجکاو شده بودم که بدانم این گزینش‌ها برای چیست؟ مسلم این بود که؛ ما را برای مأموریت مهمی می‌خواستند. به هر حال، برای توجیه، رفتیم واحد طرح و عملیات. تازه آنجا بود که فهمیدم باید چه‌کار کنیم. پنج نفر روحانی از سازمان تبلیغات آمده بودند. هر کدام از ما باید یک نفر از آنها را اسکورت می‌کردیم و می‌بردیم‌شان شهر مندلی عراق، برای انجام کارهایی مٹل شعار نویسی. من اولین کسی بودم که به این برنامه اعتراض کردم. گفتم: « ناسلامتی ما داریم با عراق می‌جنگیم، اون جا که میریم باید بزنیم همه چی رو درب و داغون کنیم؛ دیگه شعارنویسی به چه دردی می‌خوره؟ » مسؤول طرح و عملیات، رو کرد به آن چهارتای دیگر، گفت: « هر کسی که مثل ایشون ناراحته، می تونه همین الان بگه که یکی دیگه رو به جاش بگذاریم. » وقتی دیدم هوا پس است، ترجیح دادم دیگر چیزی نگویم. ولی در دلم واقعاً به این برنامه اعتراضی داشتم. این اعتراض وقتی بیشتر شد که فهمیدم شخص همراه من، یک روحانی مسن است با عینک ته استکانی! آن چهار نفر دیگر جوان بودند. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 9⃣1⃣ مسؤول مربوطه را کشیدم بیرون. گفتم: « این دفعه دیگه باید به من حق بدی که ناراحت بشم. » پرسید: « برای چی؟ » گفتم: « بابا ما کلی راه رو باید پیاده بریم و برگردیم. کلی هم خطر اون جا تو کمین مون نشسته. » خونسرد گفت: « خوب مشکل چیه؟ » گفتم: « این بندهٔ خدا، با این سن و سال بالا و با این چشمای ضعیف که کاری ازش برنمیاد. » گفت: « حاج آقا رو دست کم نگیر، اون سال‌ها توی کشورایی مثل لبنان کار تبلیغی کرده. » ناچار، به این مورد هم تن دادم و قبول کردم اسکورت آن روحانی باشم. آن روز مأموریت هر کدام از ما را جداگانه بهمان گفتند. بنا شده بود هیچ کس راجع به مأموریتش، به دیگران چیزی نگوید تا در صورت اسیری و شکنجه و این حرف‌ها، بقیه را لو ندهد. حتی اسم همراهان‌مان را هم نمی‌دانستیم. بعد از مغرب راه افتادیم، به هر گروه دو نفره، یک موتور داده بودند. تا جایی را که می‌شد، با موتور رفتیم. بعد از آن، موتورها را استتار کردیم و با پای پیاده راه افتادیم. هوا کاملاً تاریک شده بود که رسیدیم به یک رودخانه. یکی از بچه ها سر طنابی را بست به تنهٔ یک درخت. با کمک همان طناب از رودخانه گذشتیم. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی قسمت 0⃣2⃣ نزدیک شهر مندلی از هم جدا شدیم و هر گروه رفت دنبال کار خودش. قرار برگشت را در همان نقطه گذاشتیم. وارد شهر که شدیم، دیدم حاج آقا خیلی خوب مسیرها را می شناسد. حسابی تعجب کردم. معلوم بود چندین بار به داخل مندلی نفوذ کرده و آنجا را شناسایی کرده است. به شوخی گفتم: « این جور که معلومه، شما باید اسکورت ما بشی، نه ما اسکورت شما. » او مرا یکراست برد نزدیک مرکز نظامی شهر، که حکم یک پادگان کوچک را داشت. آن طرف‌ها گشت تا یک بشکه پیدا کرد. گفت: « این بشکه رو بیار پای دیوار. »  می‌خواست برود بالای آن و شعار بنویسد. هیجانِ بودن در کنار یک پادگان، تمام وجودم را گرفته بود. گفتم: « حاج آقا این بشکه سر و صداداره، شما بیا من قلاب می‌گیرم. » در کمال خونسردی گفت: « نه، بشکه رو بیار. اون‌جوری بهتر میشه کار کرد. » گفتم: « حاج آقا شما می‌دونی الان ما کجاییم؟ این بعثیا به هیچکی رحم نمی کن‌ها. » گفت: « نترس پسرم، ذکر بگو تا آروم بشی‌. » حقیقتش این جور چیزها با هیچ کدام از آموزش‌های نظامی‌ای که من دیده بودم، همخوانی نداشت. ولی در آن لحظه ها در موضعی قرار گرفته بودم که ظاهراً جز اطاعت چارهٔ دیگری نداشتم. حاج آقا از کیسه‌ای که همراهش بود، وسایل کارش را درآورد و شروع کرد به نوشتن پیام‌ هایی از امام و نیز شعارهایی علیه صدام و حزب بعث. 📝 نویسنده: سعید عاکف ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبهه [تصویر]سمت راست:رئیس پدافند غیر عامل ومسئولیت جلوگیری از حملات سایبری سمت چپ:نخبه‌هایی هستند که دراین مورد تخصص بالا داشتند ونتوانستند گزینش واستخدام شوند و از ایران رفتند ✅پاسخ 1️⃣ جستجویی ساده در مورد افرادی که ادعا شده‌ در ایران نتوانستند گزینش و استخدام شوند، پوچ بودن ادعای مطرح شده را مشخص می‌کند که به برخی اشاره می‌کنیم: 🔺آرش فردوسی ۷ اکتبر ۱۹۸۵ در اورلند پارک کانزاس در یک خانواده مهاجر ایرانی متولد شد. https://b2n.ir/s22740 🔺پرویز امیدیار ۵۴ ساله، متولد پاریس و تحصیل کرده‌ی دانشگاه کالیفرنیاست https://b2n.ir/x67378 🔺 هادی پرتوی در سال ۱۹۸۴(۱۳۶۲) زمانی که خردسال بود همراه خانواده ایران را به مقصد آمریکا ترک کردند. https://b2n.ir/j61966 🔺دارا خسروشاهی، متولد ۷ خرداد ۱۳۴۸ (۲۸ می ۱۹۶۹) در تهران است که در سال‌های ابتدایی تحصیل از ایران مهاجرت کرده👇 https://b2n.ir/k14616 🔺 امید کردستانی متولد ۱۳۴۳ در پیرانشهر، در سن ۱۴ سالگی پس از فوت پدرش براثر سرطان همراه با مادر و برادرش ابتدا به انگلستان و سپس به آمریکا مهاجرت کرد و در شهر سن خوزه واقع در ایالت کالیفرنیا سکنی گزید. 🔺پریسا تبریز پدر او پزشک ایرانی و مادرش پرستاری آمریکایی با اصالت لهستانی‌ست و در حومه شهر شیکاگو، ایلینوی بزرگ شده‌👇 2️⃣ رئیس پدافند غیر عامل دارای تجربه، تخصص وشایستگی لازم برای احراز این پست است. توجه به رزومه علمی غلامرضا جلالی فراهانی به تنهایی گویای همه چیزه
تحریف_ادیان_و_نقش_بیداری_اسلامی_در_ظهور_جلسهٔ_اول.mp3
22.17M
💌 سهم امروزمون از یاد مولای غریب ☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺 🎙 👤 استاد موضوع: تحریف ادیان و نقش بیداری اسلامی در ظهور (جلسهٔ اول) 🗓 ۱۳۹۰/۷/۱۵ _ مهدیهٔ مشهد
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله حائری شیرازی ❓نماز چه فضیلتی در میان فضایل دیگر دارد؟
از شهدا یاد بگیریم... #سردار_شهید_رحمت‌الله_اوهانی دستگیری از بینوایان رحمت دلی پر از عاطفه داشت... دریای مهربانی‌ها ... در هر منطقه‌ای اردو میزدیم، رحمت سر فرصت مناسب دنبال بادیه نشینان و فقرای آن منطقه میرفت ... با شور و شوق وصف نشدنی هم از نظر مادی و هم معنوی در خدمت فقرا بود ... پنجشنبه‌ها سعی میکرد به نزدیک ترین شهر، خود را برساند و خرید برای عزیزانی که شناسائی کرده بود بکند و عصر با چهره‌ای گشاده و مطلوب، میهمان محفل آنان میشد و هدایا را تحویل میداد... بعد از #شهادت این سردار مهربانیها، چندین خانواده بی بضاعت در پادگان شهید باکری پیش ما آمدند و ابراز میکردند با شهادت رحمت بچه‌های ما یتیم شدند ... #بازمانده بیایید مثل شهدا عمل کنیم... برای شادی روح شهدا معصیت نکنیم...🌷 #از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣