eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🎂تولدت مبارک آقا محمود رضا🎂 🎊گرچه تولد اصلی تو شھادت است ڪہ مردان خدا با شھادت زنده می شوند...🕊 💐🕊 🌺🍰🌟💖⚜🎈 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 1⃣3⃣ در همین موقع در زدند. دخترِ خانم نوروزى، همسایه روبه رویی مان، بود. از همان پشتِ در گفت: «مادرم مى پرسه چى شده؟ چرا اینقدر جیغ مى کشید؟» گفتم: «محسن مُرده! از پشت بوم افتاده.» گفت: «خب چرا در رو باز نمى کنید؟» گفتم: «بابا و دا رفته ان بیرون. در رو هم قفل کرده ان.» ننه جاسم، همان خانم نوروزى، که زن تنومند و هیکل دارى بود، بعد از شنیدن این خبر آمد و چنان لگدى به در چوبى حیاط زد که در چارطاق باز شد. بعد هم که محسن را دید، گفت: «این بی هوش شده. باید ببریمش بیمارستان. پدر و مادرت کجان؟» گفتم: «رفته ان دنبال خونه بگردن. ولى مى دونم الان خونه یکى از فامیلامون ان.» گفت: «خودت برو دنبالشون، بگو بیان.» در تمام طول راه فکر مى کردم چطور خبر را به دا بگویم که هول نکند. آخر او بچه دیگرى در راه داشت. وقتى رسیدم، همه از دیدن من تعجب کردند. دا پرسید: «براى چى اومدى اینجا؟» گفتم: «عمه هاجر از ایلام اومده.» در حالى که تا آن موقع عمه هاجر را ندیده بودم. بابا گفت: «هاجر چطور این همه راه پا شده اومده اینجا؟» گفتم: «من نمى دونم. حالا که اومده. خودش گفت من عمه هاجرم.» این همه حرف سرِ هم کردم، اما صورت زخمى و خراشیدۀ من آنها را به شک انداخت. دروغ گفتن فایده اى نداشت. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 2⃣3⃣ آنقدر پرس و جو کردند تا بالاخره مجبور شدم بگویم: «محسن زمین خورده و حالش بد شده. منم از ترس صورتم رو کندم. ولى چیزى نیست. حالش خوبه. الانم ننه جاسم اونجاست.» دا، با شنیدن این حرف، حالش به هم خورد و از هوش رفت. وقتى به خانه رسیدیم، سیدمحسن را به بیمارستان برده بودند. چند دقیقه اى از آمدنمان نمى گذشت که دیدیم میمى از دور به سر و سینه مى زند و گریه کنان مى آید. محسن را او بزرگ کرده بود. خیلى دوستش داشت؛ مثل پسر خودش. طاقت از دست دادن این یکى را نداشت. نمى توانست ببیند بلایى سر او آمده است. نمى دانم این خبر چطور پخش شد که یکدفعه خانه پر از دوست و آشنا شد. همه گریه و زارى مى کردند. ناامید بودند. او را از دست رفته مى دانستند. محسن همچنان بی هوش روى تخت بیمارستان افتاده بود. توى این مدت در خانه ما مدام شیون و زارى بود. دست و دل کسى به کار نمى رفت. مثل خانه هاى عزادار، همسایه ها غذا مى آوردند و اصرار مى کردند بخورید، اما نمى شد. چیزى از گلوى کسى پایین نمى رفت. حال و روز ما بچه ها هم مثل بقیه بود. آخر ما انس عجیبى به هم داشتیم. محبت و دوستى زیادى بین مان بود. خود من از همه بدتر بودم. یک شب که رختخواب ها را پهن مى کردم، چشمم به جاى خالى محسن افتاد، که همیشه کنار سیدعلى و سیدمنصور مى خوابید. بى اختیار بغضم ترکید. نشستم و زدم زیر گریه. بابا خیلى سعى کرد تا آرامم کند. هر چه مى گفت: «من امروز محسن رو دیدم. حالش خوب بود. نگران نباش.» ساکت نمى شدم. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 3⃣3⃣ حتى بنده خدا رفت از مغازه برایم خوراکى خرید. ولى فایده اى نداشت. نمى دانم چرا احساس مى کردم ما آن شب محسن را از دست مى دهیم. آن قدر گریه کردم تا به هق هق افتادم. بالاخره بابا مجبور شد آن وقتِ شب مرا به بیمارستان ببرد. اما آنجا نگذاشتند به ملاقات محسن بروم. بابا ناچار مرا به پیرمرد نگهبان سپرد و خودش داخل رفت. پیرمرد، که خیلى مهربان بود، مرا کنار خودش نشاند. برایم حرف زد و سعى کرد دلدارى ام بدهد. کمى بعد، بابا برگشت. گفت: «حال محسن خوبه. با هم حرف زدیم.» حرفش را باور کردم و آرام شدم. محسن سه ـ چهار روزى توى کما بود. بعد، کم کم، به هوش آمد. اما حافظه اش را از دست داده بود. هیچ کس را نمى شناخت. بعد از ده روز هم از بیمارستان مرخص شد، ولى دیگر مثل سابق نبود. دکترها مى گفتند خوب شدنش به زمان نیاز دارد. انگار منگ شده بود. هوش و حواس درستى نداشت؛ مثلاً، پول مى دادیم برود نان بخرد، مى رفت و چند ساعت بعد دست خالى مىآمد. یا اصلاً گم مى شد. وقتى هم که مى آمد، پول را خرج کرده بود و نمى دانست او را براى چه کارى بیرون فرستاده اند. طفلک آن زمان کلاس اول را مى خواند. درسش هم خیلى خوب بود، اما بعد از آن حادثه نمراتش رو به ضعف گذاشت. به درس بى علاقه شده بود. بابا خیلى سعى کرد او را تشویق کند، اما فایده اى نداشت. بعدها هم تا دوم راهنمایى خواند و دیگر ادامه نداد. به هر جهت تا مدتها وضعیت او به همین شکل بود. اتفاقى که براى محسن افتاد، خود به خود، تخلیه خانه و جابه جایى ما را عقب انداخت. توى همین خانه بود که سید حسن هم به دنیا آمد؛ بچۀ ششم دا و پسر چهارم خانواده. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 4⃣3⃣ توى همین خانه بود که سیدحسن هم به دنیا آمد؛ بچۀ ششم دا و پسر چهارم خانواده. آن زمان پاپا و میمى به زیارت امام رضا(ع) رفته بودند. به خاطر همین، زنِ دایى حسینى و مادرش دا را به بیمارستان خُمبه بردند. بابا هنوز شغل درست و حسابى نداشت و وضع مالی مان خیلى بد بود. به همین خاطر، مادرِ زندایى مخارج بیمارستان را، که پنجاه تومان مى شد، پرداخت کرد. البته بعدها بابا پولش را داد. وقتى دا را به خانه آوردند، من از او پرستارى مى کردم، چون کسِ دیگرى نبود و این براى من، که در آن زمان هشت سال داشتم، واقعاً سخت بود. در همین اوضاع و احوال بود که دوباره صاحبخانه جوابمان کرد و ناچار به جاى دیگرى اسباب کشى کردیم. خانۀ جدید در واقع دو قسمت بود که راهرویى بلند و باریک آن را به هم وصل مى کرد. ساکنان قسمت عقبى باید از حیاط جلویى، که ما و صاحبخانه در آن زندگى مى کردیم، رد مى شدند. توى خانۀ جدید خیلى اذیت شدیم. صاحبخانه هاى قبلى مان آدمهاى خوبى بودند، اما این یکى خیلى زجرمان داد. او آدم بدجنسى بود. در مدتى که مستأجرش بودیم، صبحها فلکۀ آب را مى بست و سرِ کارش مى رفت. اوایل همه فکر مى کردند آب قطع شده است. ولى غروب که مى شد، با آمدن او، مى دیدیم آب هم وصل شده است. زنش بنده خدا این طور نبود. مدام به شوهرش غُر مى زد و میگفت: «خدا رو خوش نمى آد. اینا بچه دارن. گناه دارن.» اما او زیر بار نمى رفت و مى گفت: «نه! اینا عیالوارن. آب زیاد مصرف مى کنن. پول آب زیاد مى آد.» همسایه ها هم اعتراض مى کردند که ما هم در پول آب شریکیم. ما هم پول مى دهیم. اما او همچنان کار خودش را مى کرد. دا از دست کارهاى این مرد خیلی نالان بود؛ از بى انصافى ها و اذیتهایش. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 5⃣3⃣ در عوض یکى از همسایه هایمان خیلى خوب و مهربان بود. او را کمتر مى دیدیم. رانندۀ بیابان بود. هر شهرى که مى رفت، میوه هاى همان شهر را مى آورد و بین همسایه ها تقسیم مى کرد. مجرد بود. بابا همیشه مى گفت: «خدا خیرش بده. آدم چشم پاکیه.» آمدن او را از صداى سه تارش مى فهمیدیم. ما بچه ها خیلى خوشمان مى آمد. وقتى ساز مى زد، همگى با اشتیاق جمع مى شدیم پشت پنجرۀ اتاقش و گوش مى کردیم. در عالم بچگى سختى هاى زندگى مانع شیطنتهاى ما نمى شد. زندگى براى ما جریان خودش را داشت. روزها مى آمد و مى رفت و ما سرگرم بازیگوشى خودمان بودیم. پاییز آن سال، من به کلاس اول رفتم. هنوز دو ماه از شروع مدرسه نگذشته بود که اتفاقى برایم افتاد. آن روز توى حیاطِ خانه بغلى با بچه ها بازى مى کردیم. مرد همسایه الوارهاى چوبى زیادى از بندر آورده و کنار حیاط روى هم چیده بود. ما از آنها بالا مى رفتیم و پایین مى پریدیم. حین بازى ناگهان الوارها ریخت. من افتادم و میخ بزرگى، که از یکى از الوارها بیرون زده بود، تا ته توى ساق پایم فرورفت. طورى که براى در آوردنش یکى از بچه ها پایم را مى کشید و دیگرى تخته را. با هر زحمتى بود، بالاخره میخ را بیرون آوردند. پایم بدجورى زخم شده بود. نمى توانستم از جایم تکان بخورم. بچه ها رفتند تا دا را خبر کنند. خیلى ترسیده بودم. همه اش به این فکر مى کردم که چطور قضیه را به دا بگویم. اما او وقتى آمد، چیزى نگفت. شاید آنقدر هول کرده بود که یادش رفت دعوایم کند. فقط با عجله بغلم کرد و مرا به خانه برد. بعد پارچه اى سوزاند و سوخته هایش را روى زخمم گذاشت و محکم بست تا جلوى خونریزى را بگیرد. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 6⃣3⃣ چند روزى از این قضیه گذشت. پایم به شدت ورم کرد. خم مانده بود و راست نمى شد. نمى توانستم راه بروم. خودم را روى زمین مى کشیدم. از شدت درد اجازه نمى دادم کسى به پایم دست بزند. بالاخره یک روز دا مرا روى شانه اش گذاشت و به درمانگاه برد. دکترها گفتند: «پاش خیلى عفونت کرده. اگه همین طور ادامه پیدا کنه، فلج مى شه.» آن روز بدترین روز زندگى ام بود. دکتر با یک پرستار زیر بغلم را گرفتند و مرا وادار کردند راه بروم. خیلى سخت بود. وقتى پایم را روى زمین مى گذاشتم، آنقدر درد مى گرفت که حد نداشت. همین طور راه مى رفتم و جیغ مى کشیدم و چرک و خون از پایم بیرون مى زد. بعد از مدتى، مرا روى تخت خواباندند. فکر کردم دیگر تمام شد. اما این بار دکتر با یک پنس به سراغم آمد. آن را داخل زخم مى کرد و باقیماندۀ چرکها را بیرون مى کشید. وقتى کارش تمام شد، پایم را نگاه کردم. مثل بادکنکى بود که بادش را خالى کرده باشند. در آخر هم به دا گفتند: «باید هر روز بچه ت رو بیارى اینجا پانسمانش رو عوض کنیم.» هر روز که دا مى خواست مرا ببرد، داد و فریاد راه مى انداختم و میگفتم: «نمى آم. اونجا من رو عذاب مى دن.» اما او به هر بدبختى بود مرا روى شانه اش مى گذاشت و پاى پیاده به درمانگاه مى برد. هر حرکتى باعث مى شد پایم درد بگیرد. خلاصه تا برسیم درمانگاه و برگردیم نصفه جان مى شدم. به خاطر این اتفاق، یک ماه مدرسه نرفتم. مدیر مدرسه مان فکر کرده بود خانواده ام مانع تحصیلم شده اند. چون آن زمان دخترها نمى توانستند به راحتى درس بخوانند. براى همین کسى را فرستاد دنبالم. دا رفت مدرسه. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 7⃣3⃣ قضیه را برایشان تعریف کرد و گفت: «حالش خوب نیست. وضعیت پاش طوریه که نمیتونه راه بره.» آنها نپذیرفتند. گفتند: «خودش باید بیاد.» فرداى آن روز بنده خدا مرا روى دوشش گذاشت و برد مدرسه. آنها پایم را که دیدند، گفتند: «فعلاً اشکالى نداره. ولى به محض اینکه تونستى راه برى، حتماً باید بیای سرِ کلاس.» یک ماه و نیم طول کشید تا توانستم از جایم بلند شوم. دستم را به دیوار مى گرفتم و سعى مى کردم راه بروم. پول کرایه ماشین که نداشتم. به خاطر همین، مجبور بودم، لنگان لنگان، تا مدرسه پیاده بروم. خیلى سخت گذشت. ولى، به هر حال، از آنجایى که به درس خواندن علاقه داشتم، ادامه دادم و هر طورى بود عقب ماندگى درسى ام را جبران کردم. البته خانم فروزنده، معلمم، هم خیلى کمک کرد. دلسوزى او و تلاش خودم باعث شد خردادماه شاگرد اول کلاسمان شوم. سال تحصیلى که تمام شد، خانه مان را عوض کردیم و از دست صاحبخانه بدجنسمان راحت شدیم. بعد از آن هم خیلى خانه عوض کردیم. هر چند وقت یکبار از کوچه اى به کوچۀ دیگر، در محلۀ شاه آباد، مى رفتیم. هر جایى براى خودش خوبى هایى داشت و بدى هایى. چاره اى نبود. باید تحمل مى کردیم. یک جا صاحبخانه مهربان بود و هوایمان را داشت و جاى دیگر بدجنس بود و اذیتمان مى کرد. یکى هر کارى از دستش برمى آمد براى راحتى ما انجام مى داد و دیگرى از هیچ آزارى کوتاهى نمى کرد. مثلاً، توى خانه اى در خیابان مینا مى نشستیم که حیاط بزرگى ـ حدود سیصد متر ـ داشت. اتاقهاى دور حیاط در دو ضلعِ کنار هم قرار داشت. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 8⃣3⃣ یک سمت، اتاقهاى صاحبخانه بود و تک اتاقى که ما اجاره کرده بودیم و در ادامه اتاقهاى دیگرى که سه خانواده در آنها زندگى مى کردند. همۀ اهل منزل هم بچه دار و عیالوار بودند. تابستانها هر خانواده جلوى در اتاقش فرشى پهن مى کرد و شام را آنجا مى خوردند. جالب آنجا بود که از غذاهایشان به هم تعارف مى کردند و بشقابى به خانوادۀ دیگر مى دادند. به شکلى که هر غذایى در هر اتاقى پخته مى شد، همۀ ساکنان خانه از آن مى خوردند. خیلى با صفا و صمیمیت کنار هم زندگى مى کردیم. هر شب، بعد از شام، صاحبخانه تلویزیونش را مى آورد و وسط مى گذاشت. همه دور تا دور مى نشستند و نگاه مى کردند. زمستانها هر کس در اتاق خودش بود. ما هم در آن یک اتاق ـ که مهمانخانه، نشیمن، اتاق خواب و محل درس خواندنمان بود ـ سَر مى کردیم. تنها سرگرمى مان یک رادیو بود که با آن قصه هاى شب را گوش مى کردیم. قصه رستم و سهراب و داستانهاى حماسى دیگر که خیلى دوست داشتیم. دا هنوز براى کمک خرج خانه خرما پاک مى کرد. ما هم مى نشستیم به کمک. حتی سیدعلى و سیدمحسن هم کار مى کردند. بعد از چند ساعت، بچه ها خسته مى شدند و یکى یکى مى رفتند و مى خوابیدند. ولى من و دا آخرین نفرها بودیم که توى رختخواب مى رفتیم. بابا همچنان توى بازار باربرى مى کرد تا اینکه بالاخره توى شهردارى به عنوان رفتگر استخدام شد. او صبحها ساعت پنج نمازش را که مى خواند، مى رفت براى کار. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 9⃣3⃣ مدتى هم با دختر همسایه مان، که دورۀ راهنمایى بود، قرار گذاشتیم با مینى بوس به مدرسه برویم. کرایۀ تاکسى پنج ریال بود و کرایۀ مینى بوس سه ریال. براى همین یک روز من دو ریال مى بردم و دختر همسایه یک ریال و روز دیگر او دو ریال مى آورد و من یک ریال. راننده هم ما دو تا بچه را یک نفر حساب مى کرد. به این ترتیب، دوتایى با سه ریال مى رفتیم مدرسه. در بیشتر آن سالها توى کلاس مبصر بودم. این کار را خیلى دوست داشتم و به خوبى از عهده اش برمى آمدم. آن زمان توى مدرسه تغذیۀ رایگان مى دادند؛ شیر و کیک یا ساندویچ تخم مرغ و گاهى هم میوه. مدتى هم پنیرهاى هلندى مىدادند. بچه ها از آن پنیرها خوششان نمى آمد. چون تا هوا به آن مى خورد، خشک مى شد. به همین خاطر، اسمش را سنگ گذاشته بودند و به هم پرتاب مى کردند. روزهایى که تغذیه ساندویچ بود، من و معلممان ساندویچ هاى کلاس را درست مى کردیم. آنها را در سبدهاى آبى یا قرمز مخصوص این کار مى گذاشتیم و من به کلاس مى آوردم. مسئولان مدرسه اصرار داشتند دانش آموزان همان جا تغذیه شان را بخورند. اما اکثر بچه ها سهمیه هایشان را به خانه مى بردند. من هم مثل بقیه دلم نمى آمد تنها بخورم. على و محسن هم همین طور بودند. تغذیه هامان را مى آوردیم خانه و با دا و بچه ها مى خوردیم. حتی براى بابا هم نگه مى داشتیم. اما او چشم هایش پر از اشک مى شد و مى گفت: «خودتون بخورید. من نمى خوام. سرِ کارم ـ توى شهردارى ـ از این چیزا زیاد مى خورم.» در صورتى که ما مى دانستیم محال است بابا بدون ما چیزى بخورد. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 0⃣4⃣ تابستان سال 1353 یکى از مهندسان شهردارى از بابا خواست تا به خانۀ آنها اسباب کشى کنیم. مهندس بهروزى دنبال آدم امینى مى گشت تا در ایام تابستان، که به تهران مى رود، خانه و زندگى اش را به دست او بسپارد. از طرفى چون آدم خیرى بود، به دوستانش سپرده بود فرد نیازمند و عیالوارى را براى این کار به او معرفى کنند. حالا دیگر سعید و زینب هم به جمع ما اضافه شده بودند و ما هشت تا بچه بودیم. بابا طورى ما را بار آورده بود که هیچ وقت مزاحم همسایه ها نمى شدیم و سر و صدایى نداشتیم. مهندس بهروزى هم از ما خیلى خوشش آمد. به خاطر همین، به جاى سه ماه، یک سال آنجا ماندیم. خانة مهندس بهروزى بزرگ و قشنگ بود و در محدوده میدان راه آهن قرار داشت. ساختمان به سبک ویلایى ساخته شده بود و دو تا در داشت. ما از درِ حیاط، که به کوچه باز مى شد، رفت و آمد مى کردیم و خانوادۀ بهروزى از درِ اصلى، که به خیابان سیزده دستگاهِ شهردارى راه داشت. در این محله، کارمندان نیروى دریایى و مهندسان شهردارى زندگى مى کردند. خانه ها طورى کنار هم بودند که بین شان کوچه بن بستى شکل مى گرفت و از آن به عنوان پارکینگ استفاده مى کردند. درِ حیاطِ خانه ها هم به این کوچه باز مى شد. داخل حیاط، باغچه هاى مستطیل شکلى قرار داشت که پر بود از درخت. راهروهاى باریک سنگ فرش شده باغچه ها را از هم جدا مى کرد. غیر از اینها استخری بزرگ با دیواره هاى آبى هم بود. آخرِ حیاط، پشت درختها، مرغدانى ای بود که خانم بهروزى مرغ و جوجه هایش را در آن نگهدارى مى کرد. لانه ای هم در کنار آن براى سگ نگهبان ساخته بودند. در گوشه دیگر، دو اتاق بود که با راهروى باریکى از هم جدا مى شدند. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سپرده ام بہ ابـرها روز آمدنتــ گل ببارند ... تـو بیــا ، عالم را #گلستان مےڪنم ... #شهید_مهدی_نوروزی #صبحتون_شهدایی 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم