eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
304 دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
تصویر دست نوشته زیبای شهید مدافع حرم ، شهید چند روز قبل از شهادت در یکی از مدارس اطراف شهر حلب شهادت دروازه ای داشت و اینک معبری تنگ هنوز فرصت هست باید دل را صاف کرد @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ ✨بسم الله الرحمن الرحیم ♡کاش میشد صدات کنم توام منو صدا کنی؛ من رضا رضا کنم توام منو نگاه کنی♡ 🍃میگویند برات کربلا میدهد؛ اصلا گویا صحن انقلابش و آن آغاز زندگی است و آن هنگام که زیرلب حاجاتت را زمزمه میکنی خود شاه خراسان دست هایت را به خدا میرساند... 🍃تو هم اینگونه بودی و آرزوی را دخیل بستی به پنجره فولاد رضا، اصلا تمامی ویژگی هایت را هم نیز به شاه خراسان اقتدا کرده بودی. ساده زیست بودن و دور بودن از تجملات. و هفته هایی که مزین به زیارت اقایت میشد. 🍃آنقدر الگوی خوبی بودی که فرزندانت قدم بر ردپای پوتین های خونی ات گذاشتند و راه تورا در پیش گرفتند. تویی که ماهر ترین تخریبچی بودی و اول از همه نفس خودت را تخریب کردی... 🍃به دل میدان نفس زدی و با زیرکی و مین های گناه را یک به یک خنثی کردی و با سلاح و اراده خود را به سمت خیمه صاحب الزمان(عج) روانه کردی... ✍️نویسنده : 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۴ خرداد ۱٣۵۵ 📅تاریخ شهادت : ٢٨ مرداد ۱٣٩٢ 🕊محل شهادت : سوریه 🥀مزار شهید : گلزار شهدای امامزاده سید حمزه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
جمعه باشد عشق باشد با نگاه دلنواز☺️ چیز دیگر نیست ما را❕ در بساط روزگار😉 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ذوق یک لحظه وصال تو به آن می‌ارزد که کسی تا به قیامت نگران بنشیند... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹 ⚜️زیباترین عبارٺ دنیا سلام بود ✨ همیشہ مستحق احترام بود ⚜️ازلطف بیڪران شما مےڪشم نفس ✨آقا بدون تو ڪارم تمام بود 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هرکسے یک دلبر جانانہ دارد من تو را ... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷شهید حبیب الله افتخاریان🌷 شهادت میثاقی‌ است ڪہ انسان با روح پاڪش در محراب عبادت با خدا بسته و با خونش در صحنه پیکار به عمـل در می آورد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب " عمار حلب " خاطرات شهید مدافع حرم " محمدحسین محمدخانی " @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات 🪴 فصل سوم 🍃 بخش ۳ قسمت 1⃣8⃣ سرِ بازی ایران و استرالیا شاید ده تا پفک خوردیم. وقتی خداداد عزیزی گل دوم را زد، از سر ذوق در ورودی خانه را می‌کوبید به هم. بابابزرگم از طبقه اول شاکی فریاد میزد: « بچه چرا این کارو می‌کنی؟ » مادر معلم بود. از مدرسه که برمی‌گشت، همیشه با ما دعوا می‌کرد که چقدر خانه را به هم ریختید. توی خانه فوتبال بازی می‌کرد. جام جهانی قبلی مادرم رفته بود عمره. حسین تازه عقد کرده بود و با همسرش آمده بودند تهران. نشستیم فوتبال نگاه کردیم. توی دوران نوجوانی خیلی به فوتبال علاقه داشت، ولی بعداً فقط بازی‌های ملی و مهم را دنبال می‌کرد. این اواخر به والیبال بیشتر اهمیت می‌داد. کَل کَل توی خونش بود. بچگی‌هایش در بازی‌های سه نفره با من و عمه‌مان که هفت هشت ماه از خودش کوچکتر بود، جرزنی می‌کرد. وسطی یا کش بازی می‌کردیم. می‌گفت اگر من اول باشم، بازی می‌کنم، وگرنه نمیایم. بدون او عملاً بازی‌مان می‌خوابید. چاره‌ای جز این نداشتیم که قبول کنیم. می‌آمد و اول بازی می‌کرد. تا می‌سوخت، می‌رفت توی کوچه. دو تایی هم که می‌شدیم، با بطری‌های خالی آب، ادای شمشیربازها را در می‌آوردیم. گاهی توی حیاط خانه‌ی مهرآباد والیبال بازی می‌کردیم. من هفت ساله بودم و محمدحسین پنج ساله که بابابزرگ توی همان محله‌ی مهرآباد جنوبی، خانه‌ی سه طبقه‌ای ساخت و ما رفتیم آنجا. او و مادربزرگم طبقه اول بودند، عمویم طبقه دوم و ما هم طبقه سوم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 2⃣8⃣ یک بار دعوایمان شد. افتاد دنبالم که من را بزند. پریدم توی اتاق پدرم. در را کوبیدم به هم، قفل شکست. توی اتاق گیر افتادم. کاری از دستم برنمی‌آمد. خیلی آن روز حرص خوردم و گریه کردم. یادم نیست چه کسی، ولی یک نفر از پنجره آشپزخانه آمد توی اتاق. خیلی هم خطرناک بود؛ طبقه سوم بودیم. در را از لولا درآورد و من آمدم بیرون. حسین نبود. می‌دانست اگر از پشت در خلاص شوم، دعوایمان می‌شود. رفته بود توی کوچه. از همان بچگی حسین صدایش می‌کردیم. اگر می‌گفتیم داداش، خوشش نمی‌آمد. عاشق جبهه بازی بود. با بالشت های دورتادور اتاق سنگر می‌ساخت. چفیه‌ای را که بابا از جبهه آورده بود، می‌انداخت دور گردنش و می‌رفت توی سنگر. دشمن فرضی را تیرباران می‌کرد. من و عمه گاهی می‌شدیم دشمنش و گاهی همرزمش. توی بازی تیر می‌خورد و زخمی می‌شد. زیر بغلش را می‌گرفتیم و کشان کشان می‌بردیمش پیش مامان تا زخمش را ببندد. فقط امدادگری مامان را قبول داشت. مامان هم با همان چفیه زخمش را می‌بست. دست بردار هم نبود. دوباره برمی‌گشت توی سنگرش. از این بازی‌ها و زخمی‌شدن‌هایش کلی عکس داریم. بابا که از جبهه می‌آمد، حال و هوای خانه‌مان عوض می‌شد. از این رفت و آمدها، تنها تصویری که خوب توی ذهنم مانده، لحظاتی است که با حسین پشت پنجره می‌ایستادیم تا عمو با موتورش بیاید دنبال بابا و او را ببرد محل اعزام. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 3⃣8⃣ در عالم بچگی مداحی می‌کرد. او می‌خواند و ما برایش سینه می‌زدیم. یکسره چیزی می‌گرفت دستش جای بلندگو و بالا و پایین می‌پرید و دم می‌گرفت. دوران دبستان را در مدرسه شاهد، در خیابان آزادی خواند. فضای دبستان شاهد حال و هوای جبهه و شهادت را در حسین زنده نگه داشت. مقطع راهنمایی را هم توی محله مهرآباد و در یک مدرسه نمونه مردمی گذراند. ریاضی‌اش خیلی خوب بود و به ما کمک می‌کرد. من بزرگتر بودم و خیلی نیاز به کمکش نداشتم. ولی به بچه‌هایی که در ریاضی مشکل داشتند، کمک می‌کرد. یادم هست یکی دو بار رسم‌های هندسه را برایم کشید. خطاط بود. همه خط ها را قشنگ می‌نوشت. خوب هم نقاشی می‌کشید. تصمیم گرفت برود دبیرستان سپاه. آن موقع سپاه، دبیرستانی خصوصی توی لانه جاسوسی دایر کرده بود. رشته‌های علوم انسانی و علوم تجربی و ریاضی فیزیک را داشت. تفاوتش به این بود که فارغ.التحصیل‌هایش بلافاصله جذب سپاه می‌شدند. حسین عاشق سپاه بود. به همین خاطر رفت آنجا تا بعد از اتمام دبیرستان راحت بتواند وارد سپاه شود. سال اول و دوم را که خواند، این قانون لغو شد. بچه‌های این مدرسه باید راه های دیگری را برای جذب در سپاه پیدا می‌کردند. اساسی ضدحال خورد. سال چهارمش که تمام شد، رفت کنکور داد. همان سال در رشته عمران دانشگاه آزاد یزد در مقطع کاردانی قبول شد. مامان بهش گفت که صبر کن و یک سال دیگر درس بخوان و دوباره امتحان بده، شاید همین رشته را توی تهران قبول شدی. زیر بار نرفت. می‌گفت که این طوری وقت تلف کردن است. یزد را دوست داشت و می‌خواست برود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 4⃣8⃣ از آن به بعد، ارتباطمان خیلی کم‌رنگ شد. زیاد تهران پیدایش نمی‌شد. وقتی هم که می‌آمد، چون دوستانش را ندیده بود، می‌رفت سراغ آنها. حتی عیدها هم آرزوی دیدنش به دلمان می‌ماند. یا اردوی جهادی بود یا راهیان نور. قضیه‌ی ازدواجم که پیش آمد، خیلی کمک حالم شد. خصوصیات همسرم را می‌دانست. فامیل بودیم. در تصمیم‌گیری خیلی همکاری کرد. چیز دیگری به خاطر نمی‌آورم. فقط یادم هست آمد تو پارکینگ، خودش ماشین عروس را گل زد. یک بغل رز قرمز آورد. با همسرم پشت پژوی ۴۰۵ پدرشوهرم با همان رزها نوشتند «یاعلی». با این پیشنهاد حسین، ماشین عروس‌مان خیلی خاص شد. توی مسیر تهران زنگ میزد برایم قیمه درست کن. جانش در می‌رفت برای قیمه. اگر همان روز هم برایش درست نمی‌کردم و اوضاع مهیا نبود، در چند روزی که تهران بود حتماً یک وعده برایش می‌پختم. دوران عقدش هم با خانمش می آمد و شب‌ها می‌ماند. خانه ما شصت و چهار متری بود و دوتا اتاق خواب کوچک داشت. آنها توی اتاق علیرضا می‌خوابیدند. صبح که بلند می‌شد، می‌گفت که اگر یک طبقه از یخچالتان را هم به ما بدهید، زندگی مسالمت آمیزمان را شروع می‌کنیم. آدمِ گیری نبود. اگر می‌دید بچه کوچک دارم و سخت است غذا درست کنم، سریع می‌رفت یک چیزی می‌خرید و می‌آورد. گاهی هم خودش دستی می‌رساند و غذا درست می‌کرد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 5⃣8⃣ یک روز ساعت هشت صبح می‌خواستم علی‌رضا را ببرم کلاس قرآن. یک ماشین جلویم ایستاد. حسین بود و حاج آقا مهدوی‌نژاد و چند نفر دیگر. پرسید: « کجا میری؟ » گفتم: « میرم علیرضا و برسونم کلاس، الان میام. اطلاع می‌دادی حداقل چایی و صبحانه‌ای حاضر می‌کردم. » گفت: « مشکلی نیست. تو برو. » تا رفتم و آمدم دیدم خودش همه چیز را آماده کرده. نان خریده بود. چای هم دم گذاشته بود. البته یک کمی اهل ریخت و پاش بود. وقتی می‌آمد توی آشپزخانه، همه‌چیز را به هم می‌ریخت. خیلی دوست داشت شیرانبه درست کند. ما خیلی نمی‌پسندیدیم. خودش خیلی دوست داشت. خیلی لیموترش می‌خورد. می‌شستیم و پوست می‌کندیم و می‌خوردیم. عشق این بود که آب میوه یا ساندویچ درست کند. ولی وقتی شروع می‌کرد، آشپزخانه کن فیکون می‌شد. ماکارونی را خوب می‌پخت. همیشه هم دوتا بستنی می‌خورد. یک بار رفتیم هیئت، یادم نیست چی دادند که من سهم خودم را خوردم. وقتی آمدم بیرون گفت: « فکر کردم نمی‌خوری و میاری برای من! » هیچ وقت اجازه نداشتیم به موبایلش دست بزنیم. یک روز سرودهای حامد زمانی و کارتن آورده بود که ریخت روی لپ تاپم. یک کلیپ هم داشت که داعش را مسخره می‌کرد. شب تولد امام رضا (علیه‌السلام) یک قاب بزرگ برایم خرید؛ عکس گنبد امام رضا (علیه‌السلام) در هوایی ابری. پشتش نوشت: « به پاس زحمات شما، میلاد علی بن موسی الرضا (علیه‌السلام) مبارک. » امضا هم زد. بعد از تولد دخترم نازنین زهرا، یک چهارقل بزرگ گرفت و آورد. یک بار هم از مسافرت که آمد، روسری بزرگ و قشنگی هدیه آورد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 6⃣8⃣ علی‌رضا را خیلی دوست داشت. برایش خیلی خرید می‌کرد. دوسه ساله که بود، بهش می‌گفت: « یاسمن. » به عروسک‌هایش هم می گفت: « گودزیلا. » یک وقت‌هایی که نازنین‌زهرا راجع به چیزی نظر می‌داد، بهش می‌گفت: « ما فکر می‌کردیم خانم‌ها بعد دیپلم دکتر میشن، نگو از اول دکتر بودن. » علی‌رضا درفاز ورزش‌های رزمی بود. هنوز آن لباس‌های رزمی که برایش خریده، هست. پاتوق‌شان پاساژ مهستان بود یا می‌رفتند گمرک. لباس و کوله نظامی، دارت و شلوار شش جیب را یادم هست که از آنجا برایش خریده بود. یک مین کوچک جاکلیدی هم برایش خرید. اولین بار که علی‌رضا با دایی‌اش رفته بود هیئت و لخت شده و سینه زده بود، می‌گفت که خیلی بهش مزه داده. . - « بابا میگه لباست رو درنیار سرما می‌خوری. ولی دایی گفته لخت شو، سینه بزن. » و اخلاق دایی‌اش را می‌پسندید. باهم ایاغ بودند. با زندایی‌اش هم همین طور. وقتی می‌بردمش بهشت زهرا (سلام‌الله‌علیها)، می‌گفت که تو خوب نمی‌روی زیارت شهدا. فقط می‌روی سر قبر بابابزرگ فاتحه می‌خوانی و بعضی از شهدا. ولی دایی از اول تا آخر قطعه شهدا را توضیح می‌دهد. یک دفعه که دسته جمعی رفتیم، گفتم که من اینجا می‌نشینم، شما بروید و دورهایتان را بزنید و بیایید. همیشه بهش مزه می‌داد که با دایی‌اش برود. اولین بار که باهم رفته بودند سر قبر شهید فهمیده، خیلی ذوق داشت. کیف می‌کرد همه جا را با دایی برود. کتاب زیاد می‌خواند؛ رمان‌ها و خاطرات دفاع مقدس و معراج‌السعادة¹. حتی یادم هست مدتی کتاب‌هایی از دکتر حسن عباسی دست می‌گرفت. _________________________________ ۱. کتابی است از ملااحمد فاضل نراقی درباره اخلاق اسلامی ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 7⃣8⃣ دو ماه محرم و صفر مشکی می‌پوشید حتی توی خانه. ما اعتراض می‌کردیم که بابا دوماه که نمی‌پوشند. ده روز اول را، نه، یک ماه محرم. کار خودش را می‌کرد. گاهی وسط خانه طوری سینه میزد و می‌خواند که انگار شور هیئت است. بعضی وقت‌ها حوصله‌ام سر می‌رفت، می‌گفتم که بس است دیگر. شعری را که آقای کمیل¹ در روضه حضرت علی‌اکبر (علیه‌السلام) خوانده بود، زیاد با خودش زمزمه می‌کرد: انگار بنا نیست سری داشته باشی سر داشته باشی، جگری داشته باشی انگار بنانیست که ای پیرمحاسن این آخرعمری پسری داشته باشی دائم‌الوضو بود. سعی می‌کرد بین‌الطلوعین بیدار بماند. بعضی ایام مثل روز عرفه، دوشنبه‌ها و پنج شنبه‌های ماه رجب و شعبان را روزه می‌گرفت. وقت نماز اگر بابا بود، حتماً به ایشان اقتدا می‌کرد. اگر کسی نبود، خودش و خانمش جماعت می‌خواندند. فرقی هم نمی‌کرد خانه‌ی خودش باشد یا خانه دیگری. یک بار بهش گفتم: « امام جماعت شدن صلاحیت می‌خواد که تو نداری. » همیشه بابا را حاج آقاصدا میزد. رو ترش می‌کردم و می‌گفتم: « آخه کی به باباش میگه حاج آقا؟! » می گفت: « توحاج آقا رو نمی‌شناسی! » اگر در خانه برای اولین بار بابا را می‌دید، حتما دست‌شان را می‌بوسید. بابا هم خودش یک چنین خصلتی را در مقابل بابابزرگم. _________________________________ ۱. محمد کمیل، از مداحان تهران ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 8⃣8⃣ آن صحنه را شاهد بودم که عید فطر را که اعلام کردند، بلند شد دست و پای پدر و مادرم را بوسید. همیشه می‌گفت که دعا کنید بابا شهید شود. حیف است شهید نشود. هر وقت هم می‌گفتیم که حسین برو فلان کار را بکن. می گفت: « من قراره شهید بشم! » یک بار پدر همسرم بهش گفت: « شما درس خوندی قراره چه کاره بشی؟ » گفت: « قراره شهید بشم! » پاشنه‌ی کفشمان سابید از بس رفتیم خواستگاری؛ من و مادر و خاله کوچکم. خیلی جاها رفتیم. تعداد یادم نیست. دختران دوستان و همکاران بابا، هم دانشگاهی‌هایش، یزد، تهران، حتی قم هم رفتیم. اواخر وقتی می‌گفت که بروید فلان جا، می‌گفتم: « خجالت می‌کشم. از بس میای و ایراد می‌گیری! » جالب بود برایم، ادعا می‌کرد مشکل پسند نیست. می‌گفت: « این‌ها با عقاید من جور درنمیان. » می.خواست همسرش مثل خودش باشد. ما در وهله‌ی اول به خانواده‌شان نگاه می‌کردیم که مذهبی باشند. بعد که آقا می‌رفت با دخترخانم صحبت می‌کرد، می گفت: « راست کار من نیست. » انتظاراتش را ریز نمی‌گفت. بهش تشر می‌زدم: « تو بگو چی میخوای که ما دنبال همون بگردیم. » می‌گفت: « شما مراحل اولیه رو طی کنید، من خودم باید با طرف حرف بزنم. » در همان صحبت کردن‌ها به خیلی از نتیجه‌ها می‌رسید. به قول خودش دنبال پایه برای کارها می‌گشت. بعدها که رفتارهای خانمش را می‌دیدیم، باور می‌کردیم خیلی از آن جاهایی که ما رفتیم واقعاً به دردش نمی‌خوردند. مراسم عقدش توی امامزاده جعفر یزد خیلی قشنگ بود. تا به حال خطبه عقدی به این شکل نشنیده بودم؛ خیلی کامل و قشنگ. دوستانش شعر می خواندند و بازی درمی‌آوردند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 9⃣8⃣ وقتی رفتیم حلقه بخریم، می‌گفت: « من دوست ندارم. » بهش گفتم: « تو دوست نداری، خانم‌ها که دوست دارند. » هیچ‌وقت کت وشلوار نمی‌پوشید. حتی خواستگاری هم که می‌رفتیم، حاضر نمی‌شد کت وشلوار به تن کند. مادرم می‌گفت: « زشته باشلوار تک میای. » اگر اصرار ما نبود، با همان تیپ عادی‌اش می‌نشست سر سفره. وقتی برای عقد با کت وشلوار دیدمش، خیلی سربه سرش گذاشتم. چند بار به همسرم گفتم: « یاد بگیر! ببین حسین با خانمش چطور رفتار می کنه. » هوای خانمش را داشت. اگر خانمش می‌آمد خانه‌ی ما و بعد از غذا می‌خواست ظرف بشوید، حتما می‌آمد کنارش و ظرف‌ها را آب می‌کشید. زیاد هیئت می‌رفت. از این هیئت در می‌آمد، می‌رفت توی آن هیئت. چند بار از دستش شاکی شدم که چقدر هیئت می‌روی. الان برای همسر باردارت خیلی سخت است. مجردی‌هایش هم همین طور بود. می‌گفت که خودش دوست دارد. می‌گفتم که کمتر برو تا اذیت نشود. حرف خودش را می‌زد. می‌گفت که آدم تا می‌تواند باید برود است. این‌که شما یک جا یا نهایتاً دو جا می‌روید عزاداری کفایت نمی کند. تا توان دارید باید عرض ارادت کنید. به عرض ارادت هم بسنده نمی‌کرد. می‌گفت که تا می‌توانیم باید به هیئت کمک کنیم. می‌گفتم: « کمک به هیئت خوبه، ولی حد و اندازه داره. » خاله‌ام دستش به خیر بود، جهیزیه جمع می‌کرد. می‌گفتم: « آدم به مستحق کمک کنه، بهتره. حالا هیئت دوتا پرچم داشته باشه یا سه تا خیلی مهم نیست. » می.گفت که نه، هیئت باید حمایت شود و همه چیزش تکمیل باشد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 0⃣9⃣ اگر پنج‌شنبه‌ای مناسبتی پیش می‌آمد که بچه‌ها دور هم جمع می‌شدند، با آنها گعده می‌گرفت و هیئت راه می‌انداخت. به آنها می‌گفت که باید این طوری بخوانید یا سینه زدن یادشان می‌داد. سر مریضی امیرمحمد خیلی ضربه خورد. زود جوش می.آورد. امیرحسین که آمد، بهتر شد. زمانی که بچه‌اش فوت کرد، ما مهرآباد بودیم. خانه‌مان حیاط داشت. آمد آنجا. قرار بود فردایش برود یزد. یادم هست شب روی سنگ‌های کف حیاط، زیر آسمان نماز خواند. خیلی گریه می‌کرد. گفتم که حداقل یک چیزی بینداز، روی آن سنگ‌ها ننشین. نازنین زهرا و امیرمحمد پانزده روز فرق‌شان بود. بچه‌اش هنوز بیمارستان بود. به من تلفن که زد، خیلی گریه کرد. من هم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. گفت که مبارک باشد و ببخشید که ما نمی‌توانیم بیاییم. تن صدا و حرف زدنش هنوز در گوشم مانده است. می‌گفت: « امیرمحمد ریش من رو سفید کرد. » زمانی که امیرمحمد را دفن می‌کردند، هق‌هق می‌کرد. امیرحسین که به دنیا آمد، خیلی حساسیت به خرج می‌داد. از او حساب می‌بردیم. نگران بود و تأکید داشت بچه را با قنداق بلند کنید و با فلاش از او عکس نگیرید. اولین بار که می‌خواست برود سوریه، پدر و مادرم عازم حج تمتع بودند. حسین دوسه روز قبل از آنها رفت. شنیدم یکی دو بار با وایبر با هم تماس گرفته بودند. به ما می‌گفت که در پادگان‌ها نیرو آموزش می‌دهیم و با خط دشمن فاصله داریم. این مایه‌‌ی آرامش ما می‌شد. گاهی برای پدرم تعریف می کرد، ولی به ما چیزی نمی‌گفت. ما نمی‌پرسیدیم، چون مخفی می‌کرد. بعضی وقت‌ها از لابه لای حرف‌هایش یک چیزهایی دستگیرمان می‌شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🚫شایعه پاسخ دندان‌شکنِ شاه پهلوی به سیلی در فرودگاه جده! ماجرایی که شاید هرگز نشنیده باشید... در سال ۱۳۳۸ یک شرطه در فرودگاه جده به یک ایرانی سیلی زد؛ و اما بشنوید از واکنش کوبنده محمدرضا پهلوی به این جریان که منجر به عذرخواهی عربستان شد... ❇️پاسخ حجت‌الاسلام والمسلمین راجی رو ببینید👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🔴 امام زمان علیه السلام را شوخی گرفتیم 🎙
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله بهجت ❓دلیل مرزبندی انسان با جبهه حق و باطل چیست؟
بخشی از تاریخ هست که هیچ وقت و هرگز آن طور که باید بیان نمی‌شود زمانی که تبادل اسرا بین ایران و عراق صورت گرفت ۱۰ هزار اسیر عراقی حاضر به بازگشت به عراق نشدند و برای همیشه در ایران ماندند کدام جنگ را در دنیا می‌توانید مثال بزنید که چنین چیزی در آن رخ داده باشد؟ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
پرواز رویاهاست چه خیال خامی ! برای من که پر پرواز ندارم ...💔 رسیدن به تــــ♡ـــو ❣ که ان همه بالایی... ࢪویاست... ڪمڪم ڪن دلاوࢪ...🌿♥️ 🥀 🌹 🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔴نوشته زیبای یک کاربر عراقی : ✍🏻بین ایران و عراق تاریخی از وفاداری به یکدیگر وجود دارد. این وفاداری با علی و سلمان آغاز شد مختار و کیان آن را تکمیل کردند و مهندس و سلیمان آن را زنده کردند... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰امام سجاد علیه السلام: 🔴شادمانى و راضى بودن به سخت ترین مقدّرات الهى، از عالى ترین مراتب ایمان و یقین خواهد بود. 📚مستدرک الوسائل، ج ۲، ص۴۱۳.