eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب " عمار حلب " خاطرات شهید مدافع حرم " محمدحسین محمدخانی " @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 1⃣8⃣1⃣ بعد از شهادت عمار، نیروی‌های سوری ما را بغل و گریه می‌کردند. روی سینه‌هایشان عکس عمار را چسبانده بودند. چیزی شبیه گل سینه. عکسش را در سوریه پخش کردند. نه برای لوس کردن خودشان، نه. خیلی فرمانده داشتیم که شهید شدند. اما عکس هیچ کدام روی سینه‌ها نرفت. با هزینه‌ی شخصی این عکس را درست کرده بودند. بعد از شهادت عمار این کار باب شد. من، يوسف، حاج ایوب و چندتا از رفقا سوار ماشین شدیم. رفتیم در دل دشمن، پیش عمار. خیلی شیک در حال فیلمبرداری بودم. یک دفعه شروع کردند به زدن ما. بو برده بودند افراد خاصی آمده‌اند توی خط. می‌خواستیم یوسف را با عمار تعویض کنیم. خسته و داغان بود، با لباس‌هایی پر از خون. شهید داده بودند. گفتیم: « خیلی خسته‌ای. بیا عقب. » گفت: « نمیام. » گفتیم: « بی‌خیال، برگرد عقب. » قبول نکرد. چهار شبانه‌روز خواب نیامده بود به چشمش. تنها دو نفر ایرانی بودند، عمار واسماعیل. مترجم شنود می‌گفت آنها فحش‌های رکیک می‌دهند که این‌ها کلب‌های خمینی هستند که این‌قدر طاقت آورده‌اند. فکر می کردند در خط، همه ایرانی هستند. چهار روز هرچه داشتند بر سر عمار و نیروهایش ریختند. حاضر نبود برگردد عقب. به یوسف گفتیم که تو باش. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 2⃣8⃣1⃣ برگشتیم. ده دقیقه نشد که اسماعیل بی‌سیم زد: « ابوفاطمه تاکسی بفرست! » گفتم: « چی شده؟ » گفت: « یوسف! » عمار داشت منطقه را به او نشان می‌داد که یک دفعه تیر خورد به نخاعش. کسی جرئت نداشت برود یوسف را بیاورد. تخصص می‌خواست. کار راحتی نیست سوار پی‌ام‌پی¹ شوی. عین تانک می‌ماند. نفربری است برای انتقال نیرو و مهمات. دست آخر یکی از سوری‌ها یوسف را گذاشت داخل چهارده ونیم و بگرداند عقب. آن قدر نزدیک شده بودیم که حتی نارنجک می‌انداختند داخل خانه‌های ما. همین عمار می‌آمد عقب، وقتی می‌دید همه خواب هستند، چند ساعتی نگهبانی می‌داد. بعد استراحت می‌کرد و با ما بیدار می‌شد.صبحانه خورده نخورده می‌رفت جلو. در یک عملیات، گوسفندی قربانی کردم تا از دست نرود. زیاد یادش می‌افتم. بیشتر یاد صدای گرفته‌اش، یادم نمی‌رود. بعد از شهادتش یکی از بچه.ها تیر خورده بود. نمی‌توانست خودش را بکشد عقب. پشت بی‌سیم می‌گفت: « مثل مسلم تنها شدم! کجایی عمار؟ » ___________________________________ ۱. نوعی تانک ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 3⃣8⃣1⃣ 🪴 فصل هفتم 🍃 بخش ۴ هر چند وقت یک بار، برای دانلود نقشه‌های جدید منطقه باید می‌رفتم کافی نت. تا می‌گفتم می‌خواهم بروم نقشه بگیرم، بچه‌ها هم راه می‌افتادند دنبالم که « ماهم نقشه می‌خوایم ». یکی از مشتری‌های پای ثابت نقشه، عمار بود، می‌آمد به اینترنت وصل می‌شد و پیام‌هایش را ردوبدل کند و نسکافه‌ای بخورد. هر وقت بیکار می‌شد می گفت: « بریم نقشه بگیریم؟ » آنتن موبایل همیشه در جاهای پرخطر پیدا می‌شد. توی « باشکوی » یک جا موبایل را باید بالا می‌گرفتیم و می چرخاندیم تا آنتن بدهد. دشمن هم آن را می‌دید. یک بار گفت: « بیا بریم، یه جای توپی پیدا کردم. » رفتیم بالای مسجد. یک‌دفعه دشمن شروع کرد به شلیک کردن. گفتم: « بهتر از اینجا پیدا نکردی؟! » از اول توی خط مقدم نبود. مدتی طولانی را با آموزش و کارهای مستشاری در عراق و سوریه گذراند. عطش زیادی برای حضور در منطقه و شرکت در رزم نشان می‌داد. هنوز مکالماتش را در تلگرام دارم که نوشت: «نامردها رفتید اونجا دارید تک خوری می‌کنین، به فکر بقيه هم نیستین! » خیلی اصرار می‌کرد. از سیستم اداری شاکی بود. خیلی تلاش کردی‌م، نامه نگاری‌هایی با منطقه و تهران و داشتیم که عمار به آنجا بیاید. یک مدت برای آموزش دادن به دمشق رفته بود که از آنجا هر از گاهی فرار می‌کرد، می‌آمد حَمَص و مراکز درگیری و آنجا را می‌دید و می‌رفت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 4⃣8⃣1⃣ فکر کنم دی ۹۳ بالاخره به منطقه آمد. دقیقاً زمانی آمد که من و حاج ایوب می‌خواستیم برای مرخصی برگردیم. گفتیم عمار هست و بچه‌های دیگر هم کمکش می‌کنند تا از مرخصی ده روزه برگردیم. رفتن ما بعد از عملیات آزادسازی نبل و الزهرا بود. تازه روستای "باشکوی" را از دست "جبهة النصرة " ¹ گرفته بودیم. روستای متروکه‌ای بود که خطوط دفاعی نداشت و به راحتی شکننده بود، نه موانعی داشت، نه استحکاماتی. حاج عمار ماند و ما رفتیم مرخصی. وقتی برگشتیم، به شدت شوکه شدیم. این حجم تغییرات، این را می طلبید که یک نفر شبانه روز انجا کارکرده باشد. آن هم با یک تیم قوی. از او پرسیدیم: « کی این کارها رو انجام داده؟ » گفت: « خودم بودم و بچه های سوری. » هر طیفی را به خودش جذب می‌کرد. با برادران افغانستانی همان رفتاری را داشت که با سوری‌ها و بچه‌های حزب الله. سعی می‌کرد با نیروها زندگی کند و با آن‌ها خو بگیرد تا آن‌ها احساس کنند این فرد هم از خوشان است. این مستلزم چیست؟ مستلزم این‌که ما مثل آ‌ن‌ها، بخوریم و بخوابیم و سختی بکشیم. می‌توانست بگوید که من مستشار هستم و می‌توانم بعدازظهر برگردم جای دیگری بخوابم. می‌ایستاد. بچه‌ها صدایشان در می‌آمد: « بیا دوش بگیر و لباست رو عوض کن. » هیچ‌وقت نمی‌توانستی عمار را در مقابل بقیه‌ی شاخص ببینی، حتی از رنگ لباسش. همیشه خاک وخل روی سرش بود و با همان وضعیت و در کنار نیروها، سنگر و استحکامات زده بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 5⃣8⃣1⃣ کاری کرده بود که هیچ کدام از نیروها رغبت نداشتند به عقب برگردند. یکی از فرماندهان سوری وقتی فرزندش به دنیا آمد، تا یک هفته نرفت بچه‌اش را ببیند. چهارساعته می‌توانست برسد خانه‌اش. به قدری با عمار انس گرفته بود که دلش نمی‌آمد منطقه را ترک کند. یک بار حاج ایوب گفت: « تو باید بمونی. می خوام یکی دیه رو بفرستم. تو داری خراب می کنی. » به قدری با نیرو رفیق می‌شد که وقتی یکی باسطح پایین‌تر می‌گرفت نمی توانست با آنها کار کند. جناح سمت راست ما بچه های تیپ زینبیون بودند که زیر نظرحزب الله کار می‌کردند. فرمانده‌ی آنها جدا بود. عمار کاری کرده که بچه‌های حزب الله شاکی شده بودند و می گفتند: « شما ایرانی‌ها با بچه‌های زینبیون چه کار دارین؟ » گفتیم: « چطور مگه؟ » گفتند: « شما بهشون آب و نون میدین. » عمار شاکی‌تر از آنها گفت: « شما به هر دو نفر یه بطری آب کوچیک برای دو روز می‌دین، می‌خواین من اینجا بی‌اعتنا باشم؟ اگه شده بچه‌های خودمون آب نخورن، برای اون‌ها می‌برم. » یک بار به بچه‌های زینبیون فشار آمده بود. گفتند که می‌خواهیم خط را خالی کنیم. همه سوار ماشین شدند بروند. عمار رفت و همه را در خیابان قطار کرد. ده دقیقه با آنها صحبت کرد. همه برگشتند. گفتیم: « بهشون چی گفتی؟ » گفت: « تمام درد این‌ها اینه که کسی بالای سرشون نیست. » گفته بودند: « به ما آب و غذا ندين؛ اما فقط یه نفر اینجا بایسته. » کار به جایی رسید که این‌ها فکر کردند فرمانده‌شان عمار است و حرف شنوی کامل را از عمار داشتند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 6⃣8⃣1⃣ هیچ‌وقت از کف جبهه جدا نشد. چندبار به ایوب گفتم که بيا عمار را بکشانیم عقب. می‌گفت: « من که بگم، می‌فهمه، توبگو. » بی‌سیم زدم: « عمار بیا جلسه داریم. باید بریم منطقه رو تشریح کنیم. » گفت: « شما که اطلاعات عملیات هستین، برین. من نمیام. » در آن زمان در "باشکوی" فرمانده‌ی گردان بود و عقب نمی‌آمد. پیغام به ما رسید که مادر عمار خیلی نگران است، بگویید تماس بگیرد. تقریباً ده روز عقب نیامده بود. در خط اوضاع شبکه‌ی مخابرات خیلی ناجور بود. به هر ضرب و زوری بود، او را برگرداندیم عقب. ساعت چهار بعدازظهر گفت: « جلسه تا چه زمانیه؟ میخوام شب برگردم. » در حالی که خیلی از افراد به هر بهانه‌ای نمی‌خواستند در خط بمانند. گفتیم تا جلسه شروع شود، برو حمام و لباست را عوض کن. تمام این‌ها را سریع انجام داد. باز پرسید: « جلسه چی شد؟ » گفتیم: « خالی بندی بود. » به دنبال ماشین راه افتاد که برگردد. گفتیم: « بمون؛ چرا مثل کش می‌مونی؟ تا ول میکنن، برمی‌گردی خط! » عکس بیشتر رزمندگان مدافع حرم را که ببینید، معمولا در جای خوش آب و هواست. اما عکس های عمار همیشه در سنگر و باحالت اسلحه به دست است و این نشان می‌دهد که مدام در صحنه حاضر بوده. در همان مکان، شوخی و خنده و کار عمار قطع نمی‌شد. نمی‌گذاشت کارش نصفه نیمه بماند. چند جعبه شیرینی یا پول می‌برد برای راننده بولدوزر تا بیاید برای منطقه حصار بکشد. خیلی به مواضع و موانع اعتقاد داشت. همین هم باعث شد خط را مستحکم کند. دشمن چند بار تک انجام داد. مواضع به قدری مستحکم بود که دست برداشت. حتی یک متر هم نمی‌توانستند به ما نزدیک شوند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 7⃣8⃣1⃣ به قدری روحیه‌ی مبارزان را بالا می‌برد که رزمندگان مانند بچه‌هایی شده بودند که دوست دارند کسی با آنها صحبت کند. غذای که زینبیون طبخ می‌کردند، شاید با ذائقه ایرانی جور درنمی‌آمد. عمار با آنها می‌نشست و غذا می‌خورد و این باعث می‌شد آنها واقعاً فدایی شوند. رفتیم لاذقیه. عمار در مرحله اول بعد از حلب به مرخصی رفت و بعد از آن وقتی به شمال لاذقیه بازگشت، بسیاری از بچه‌ها می‌خواستند جدا شوند و به عمار بپیوندند. بچه‌های نبل و الزهرا که خانه و زندگی‌شان در حلب بود، همه بلند شدند و آمدند. فکر می‌کردیم وقتی به منطقه جدید برویم، دستمان خالی می‌شود. وضعیت را که دیدیم، گفتیم: « عمار، نوچه هات رو با خودت آوردی؟! » خانواده‌ام در مقطعی در لاذقیه بودند. در خانه‌ای، در چهل کیلومتری خط مقدم. یک بار گرا داده بودند و نزدیک خانه ما را زدند. رفتم به خانواده گفتم: « چیزی نیست، گاز ترکیده. » این را دست گرفته بود. هی می‌گفت: « یه گاز دیگه هم ترکید. به خانواده‌ات بگو اینجا بازم گاز می‌ترکه. » پسرم دوازده ساله بود.بردمش پیش خودمان. عمار بهش می‌گفت: « برو به مادرت گاز کجا بود؟ موشک دارن می‌اندازن. شماها رو آورده اینجا بکُشه، از دستتون راحت شه! » ایران که بودم، پدرش را دیدم، گفت: « این پسر مارو ول نمی‌کنید بیاد؟ » گفتم: « پسر شما خودش نمیخواد بیاید. می‌ترسه بیاید و دیگه برنگرده! » پدرش گفت: « محمد تنها پسر خانواده است. مادرش دق می‌کنه! بگید بیاید حداقل زن و بچه‌اش رو ببینه. بگید بیاد و برگرده. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 8⃣8⃣1⃣ وقتی برگشتم، نزدیک عملیات بود. در این عملیات هدف و وظيفه‌ی هر یگانی مشخص شد و ما باید چهار ارتفاع را که به هم وصل بود، رد می‌کردیم. ارتفاع چهارم تازه می‌شد ارتفاع جبل الاحمر و برای پنجمی باید بالای ارتفاع بزرگی می‌رفتیم. این چهار ارتفاع را بررسی کردیم و گفتیم که به سه تا می‌توانیم بدون سروصدا نزدیک شویم. اما از آنجا به بعد می‌طلبید که فکر دیگری بکنیم. چون نه آتشی باید می‌ریختیم و نه سروصدایی باید می‌شد. تقریباً دو هفته این عملیات به صورت صامت و مسیرها شناسایی و برآوردها انجام شد و گفتیم که این اقدامات را می‌خواهیم انجام دهیم. کسی که داوطلب شد و از همه بیشتر اصرار داشت که من می‌خواهم این کار را انجام دهم، عمار بود. اتفاقاً منطقه‌ی نخستِ نقطه‌ی صفر را بدون سروصدا گرفت. بعد سنگر گذاشت و نیروهایش را جمع کرد. بعد از آن، باز کار شناسایی را شروع کرد. با بچه‌ها رفت جلو و ارتفاع یک را گرفت، بعد قسمتی از نیروهایی را که در "ارتفاعات جلته" بودند، کشید و به جلو برد و شروع کرد استحکامات آنجا را درست کردن. باورکردنی نبود که این اقدامات در تیر و مرداد انجام می‌شد و هوا به شدت گرم و شرجی بود؛ اما سمت لاذقیه که می‌رفتی، باید کاپشن به تن می‌کردی. به هرکسی می‌گفتیم که به لباس گرم احتیاج داریم، می‌خندید: « تو این گرما لباس زمستانی برای چی؟ » عمار و بچه‌هایش نامحسوس یکی از این ارتفاعات را گرفتند. عمار گفت: « ما می‌تونیم بریم تا ارتفاعات بعدی. » رفت جلو. از آخرین خط و نقطه‌ی رهایی تا آنجا سه کیلومتر بود، زیر دید و تیر دشمن. دو هفته بچه‌ها را کشاند آنجا و تدارکات برد. تقریباً صدنفر تردد می‌کردند. جوری عمل کرد که در این دو هفته دشمن متوجه نشد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 9⃣8⃣1⃣ یک شب ساعت دو بی‌سیم زد که ماشین‌های دشمن را می‌بینیم که چراغ روشن در حال حرکت هستند. پرسید: « بزنیم؟ » گفتیم: « نه، عملیات لومیره. » هشت تا ماشین آمده بودند روستای "جب‌القار" را بگیرند، دقیقاً زیر پای مواضع عمار. بین خودشان درگیر شده بودند و فحاشی و دعوا و کتک کاری. برگشتند. ما هم آماده بودیم. عمار و حامد آنجا را مین‌گذاری کرده بودند که آنها را بزنند. اگرچه می‌توانستیم طعمه‌ای از آنها بگیریم؛ اما به هدف اصلی نمی‌رسیدیم. عمار توجیه کرد که کاری نکنیم و هدف را برای بچه‌ها تشریح کرد. با همین روش و بی سروصدا یک‌خیز دیگر برداشت. با این‌که زیر دید دشمن یک قدم تکان خوردن بسیار سخت بود. یک تل کوچک بود به آن " دونیم " می گفتیم. گفت: « من روی تل دونیم می‌ایستم، اگر قراره شروع کنیم، از اونجا می‌زنیم. » ایستاد. حدود دو هفته کامل در آن نقطه ایستاد. با همه مشکلات بی‌آبی و دیر رسیدن غذا. در آن چند روز عملیات، به شدت به من فشار آمده بود. در مقطعی دو ساعته نه عمار جواب می داد، نه اسماعیل. فکر می‌کردم شهید شده‌اند. هر لحظه شهدا را به عقب می‌آوردند. بچه‌های دیگر هم تماس نمی‌گرفتند. مجبور شدیم پله‌پله طرح عقب نشینی تاکتیکی را انجام بدهیم. بعد از مدتی به حالت غش افتادم. دیگر نمی‌توانستم حتی کنترل شاسی را بگیرم. یک ساعتی در حال خودم نبودم. خوابیده بودم که بوی بدی به بینی‌ام خورد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 0⃣9⃣1⃣ چشمانم را به زور باز کردم. دیدم سبیل به سبیل آدم دور من نشسته است. دقت کردم، دیدم عمار کنار من است. گفتم: « چقدر بو میدی برو اون‌طرف! » خندید و گفت: « اگه تو هم سه هفته حمام نرفته بودی، مثل من بو می‌دادی. » در آن مدت، به قدری شهدا را جابه جا کرده بودی تمام بدنش بوی خون می‌داد. یک بار رفتیم بالای سرش، گفتیم: « چیزی می خوای؟ » گفت: « هیچی نمی‌خوام. دیگه بدنم جون نداره. » بعد خندید: « جان مادرت تو شهید نشو! » گفتم: « چرا؟ » گفت: « چند روز پیش، شهید چاقی مثل تو رو چند نفری به زور عقب کشیدیم! » شهید همت فرمانده تیپ و لشگر نبود. وقتی محسن رضایی به منطقه می‌رود، می‌بیند همت چه کارهایی کرده، کسی که نه علم نظامی‌گری بلد بود و نه تجربه داشت. عمار هم اگرچه تحصیلات داشت؛ اما فاز خود را تغییر داد و وارد نظامی‌گری شد و موفق هم عمل کرد. کسی در طول چهار سال نمی‌تواند فرمانده تیپ شود؛ اما عمار پله ترقی را در یک سال و شاید کمتر از آن طی کرد. یکی دو مرحله فرمانده گردان پیاده بود. بعد فرمانده تیپ شد. به قدری تأثیرگذاری عمار در فرماندهی تیپ زیاد بود که حاج قاسم در دیدار آخر گریه می‌کرد و می گفت: « من عمارم رو از دست دادم. هیچ‌کس برای من عمار نمی‌شه. وقتی اون رو توی منطقه دیدم، یک لحظه فکر کردم همت مقابلم ایستاده. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم