eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
گر میروی بی حاصلی گر می‌برندت واصلی رفتن کجا؟ بردن کجا؟ کتاب زیبای روایت‌هایی از زندگی شهید به زودی در کانال شاهدان اسوه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 6⃣2⃣ حسین حججی برادر شهید سختی کشیدن را دوست داشت و از این‌که با تلاش به نتیجه برسد، لذت می‌برد. این از همان بچگی در وجودش بود؛ از زمانی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود و روزه می‌گرفت و با زبان روزه به کوچه می‌رفت و با هم سن و سالانش بازی می‌کرد. با اینکه قیافه مظلومی داشت، شیطنت می‌کرد. وقتی با بچه‌ها دعوایش می شد، دوان دوان می‌آمد و مرا صدا می‌کرد، همین که به دم در می‌رسیدیم ، بچه‌ها فرار می‌کردند، می‌خندید و می‌گفت: « بهشون گفتم یه داداش دارم خیلی قویه، الان میاد می‌زندتون. » وقتی روزه می‌گرفت، مامان خیلی حرص می‌خورد و می‌گفت: « ببین چقدر لب و دهنت خشک شده! یا برو یه کمی آب بخور یا اگر می‌خواهی روزه کامل بگیری، لااقل توی کوچه نرو و استراحت کن. » گوشش بدهکار نبود. من هم از فرصت استفاده می کردم و با یک لیوان آب می‌رفتم سمتش تا روزه‌اش را بخورد، با همان نگاه معصومانه و بچه‌گانه‌اش که هیچ‌وقت از ذهنم پاک نمی‌شود، التماسم می‌کرد و من هم رهایش نمی‌کردم. شور و شوقش باعث می‌شد تمام لذتش را ببرد؛ هم لذت روزه‌داری و هم بازی کردن با بچه‌ها. وقت‌هایی که می‌خواست کار مهمی انجام دهد، با من مشورت می‌کرد؛ ولی راهنمایی اصلی را از پدرم می‌گرفت. خیلی قبولش داشت و از تجربیات پدرم در همه‌ی کارها استفاده می‌کرد. به عنوان برادربزرگ‌ترش وقتی اسم محسن را می‌شنوم، بیشتر زمان بچگی‌اش به ذهنم می‌آید. یاد آن روزهای خوبی می‌افتم که با هم داشتیم. هرازگاهی از سر بچگی با هم دعوا می‌کردیم؛ ولی به دقیقه نمی‌کشید که دوباره دوست می‌شدیم. یادم هست، زمان سربازی‌اش یک شب در خانه پدری‌ام بودم، بهش گفتم: « تو که مدرک تحصیلیت خوبه، سابقه‌ی بسیج و اردوهای جهادی و کار کردن در موسسه‌ی حاج احمدکاظمی رو داری، می‌تونی بیای شهر خودمون خدمتت رو بگذرونی. » گفت: « اگه برم دنبالش شاید بشه یه کاری کرد، ولی خودم می‌خوام برم یه جای دور تا هم دنیا دیده بشم و هم سختی بکشم.... تجربه قشنگیه! » بعد از تمام شدن سربازی‌اش مدتی شغل آزاد داشت تا این‌که اسبابش فراهم شد وارد سپاه شود. اولش مخالفت کردم؛ به این دلیل که نظامی بودن کار سخت و خطرناکی است، ولی آن چنان عاشق این راه شد بود که معلوم بود همه‌ی سختی‌های این راه رو به جان خریده و هدف خیلی بزرگی برای زندگی‌اش در نظر گرفته است. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 7⃣2⃣ اولین‌بار که به سوریه رفت خبر نداشتم. تازه یک هفته به برگشتنش بود که از پدرم شنیدم به سوریه رفته است. جاخوردم و دستانم یخ کرد. نگرانش بودم تا این‌که هفته‌ی بعد برگشت و از نگرانی درآوردمان. همگی به استقبالش رفتیم محکم بغلش کردم. افتخار می‌کردم برادری دارم که توانسته برای دفاع حرم حضرت زینب و تامین امنیت ایران قدمی بردارد. از سوریه که آمد، شب رفتیم به دیدنش. گفتم: « اگه می‌دانستم می‌خوای بری سوریه مانعت می‌شدم و نمی‌گذاشتم. آخه چرا تو این شرایط حساس خانمت رو تنها گذاشتی؟ اون الان به تو احتیاج داره. مگه تو آرزو نداری بچه‌ات به دنیا بیاد؟ » جوابی داد که از شدت شرمندگی نتونستم دیگر ادامه بدهم. گفت: « من عاشق زن و بچه‌ام هستم ولی وقتی پای اهل بیت و حضرت زینب میون بیاد من از آن‌ها هم دل می‌کَنم. » الان که با خودم فکر می‌کنم، می‌بینم که واقعاً همین طور بود. وقتی شنیدم دوباره عزم سفر کرده، کلی باهاش صحبت کردم که رأیش را بزنم، ولی مشخص بود که تمام همّ و غمش شده رفتن به سوریه. همین که برای خداحافظی به منزل ما آمد، متوجه شدم خانه عمو، عمه، مادربزرگ و پدربزرگم هم رفته. یک جورایی از همه خداحافظی کرده بود. پیش خودم تقریباً مطمئن شده بودم که محسن دیگر برنمی‌گردد. از همه حلالیت طلبید و رفت. موقع رفتن از محسن خواستم اگر می‌تواند هر روز به مادر زنگ بزند تا نگرانش نشود. هر موقع می‌توانست، قبل از ظهر زنگ می‌زد و با مادرم صحبت می‌کرد.. الان قبل از ظهرها وقتی خانه پدرم هستم، همیشه به یاد وقت‌هایی می‌افتم که تلفن زنگ می‌زد و مادرم با خوشحالی به طرفش می‌رفت، مطمئن بود که محسن است. انگار به دلش می‌افتاد که الان محسن زنگ می‌زند. یکی از همان روزهایی که محسن سوریه بود، خانه پدرم بودم. مامان مشغول آشپزی بود که تلفن زنگ خورد، داد زد: « محسنه، حسین تا قطع نشده گوشی رو بردار! » گوشی را برداشتم، تا بخواهم حال و احوال کنم، مادر خودش را رساند، انتظار مادرم را که دیدم، سریع خداحافظی کردم و گوشی را دادم دستش، حالا خیلی افسوس می‌خورم که ای کاش کمی بیشتر با هم حرف زده بودیم. 🗣 راوی: برادرشهید ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 8⃣2⃣ شب سه‌شنبه ۱۷ مهر بود. نمی‌دانم چرا بی‌دلیل دلم آشوب شده بود. خوابم نمی‌برد. تا صبح بیدار ماندم و نتوانستم بخوابم. صبح صدای گریه مادربزرگم را شنیدم. منزل من نزدیک خانه مادر بزرگ است. همین که آمدم سمت خانه.شان بروم، آمد دم در خانه ما و با گریه گفت که محسن اسیر داعش شده. دنیا روی سرم خراب شد! گفتم: « از کجا فهمیدی؟ » گفت: « با پدرت تو بانک بودم که پدر خانم محسن زنگ زد و ماجرا را گفت. » سریع خودم را رساندم به مادرم. حالم خراب بود. همه آمده بودند؛ خواهرها، خاله‌ها، عمه‌ها و.... جمعیت زیادی آمده بودند خانه پدری‌ام. بعد از چند باری که تماس گرفتن با سپاه، مطمئن شدیم که محسن شب قبلش اسیر شده. ‌فردای آن روز، فرمانده لشگر ۸ نجف اشرف به همراه چند نفر دیگر به منزل پدرم آمدند و خبر شهادتش را تائید کردند. حتی فکر کردن به این‌که محسن دیگر بین ما نیست، سخت است. آن چهره‌ی معصوم بچگی مدام جلوی چشمم است. داغ برادر آن‌قدر سخت و جانکاه است که امام حسین (ع) بالای سر برادرشان فرمودند: « برادرم، غم تو کمرم را شکست. » خدا را شکر دلگرمیم که محسن هم سعادت دنیا را به دست آورد و هم روسفیدی و سعادت آخرت و افتخاری شد برای خانواده ما، ایران و تمامی مسلمانان جهان. 🗣 راوی: برادرشهید ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 9⃣2⃣ فاطمه حججی خواهر شهید جوجه رنگی‌ام له و لورده بی‌جان افتاده بود روی زمین، داشت میمرد. نوکش کج شده بود. چشم‌هایش را باز نمی.کرد. هی می‌لرزید و می‌پرید بالا. من اشک می‌ریختم و داد می‌زدم سر محسن. هفت هشت ساله بودیم؛ شاید کمی بیشتر یا کمتر. تابستان‌ها جوجه می‌گرفتیم و سرمان بهشان گرم می‌شد. آن روز هم با محسن جوجه‌هایمان را برده بودیم توی کوچه. دوست محسن پایش را گذاشته بود روی جوجه.ام و من از چشم او می‌دیدم. محسن نگاهی کرد به من، نگاهی به جوجه. رفت و یک آجر آورد و کوبید توی سر جوجه. چشم‌هایم را بستم و جیغ زدم. یک بند بد و بیراه می‌گفتم. آمد از دلم درآورد. گفت: « داشت زجر می‌کشید. کشتمش تا اذیت نشه. » سه سال از من بزرگتر بود. هم بازی بودیم. گاهی اسب می‌شد و سوارش می‌شدم. خیلی می‌خندیدیم. داد می‌زدم: « برو حیوون. » غرغرو نبود. ناراحت نمی‌شد. زیاد هم دعوا می‌کردیم. تا دلتان بخواهد. آب می‌پاشیدیم به هم. کتاب‌های هم را خط خطی و پاره می کردیم. یک‌بار دعوا خیلی جدی شد. محسن پارچ آب را خالی کرد روی کتاب زهره. کل کتاب خیس شد. باهاش قهر کردیم. خودش آمد منت کشی. گفت: « خیلی اشتباه کردم. از حد گذشت. » دیدیم بدون این‌که چیزی در دستش باشد، بهمان آب می پاشد. مانده بودیم چطوری این کار را می کند. بعد فهمیدم انگشترش آب پاش است. حباب پر از آب زیر انگشتر را فشار می‌داد و به صورتمان می‌پاشید و دِ بدو... فرار می‌کرد. ما هم دنبالش. اگر سر کنترل تلویزیون بگو مگو نمی‌کردیم، روزمان شب نمی.شد، آخرش هم پدرم می‌آمد و کنترل را از همه‌مان می‌گرفت. توی یکی از همین این کش و قوس‌ها بود که من تلوزیون را انداختم. خرد و خاکشیر شد. بچه که بودیم و بستنی می‌گرفتیم، سهم خودش را می‌خورد و با آن قیافه نی‌قلیانی‌اش خیلی مظلومانه به ما نگاه می‌کرد. دلم خیلی به حالش می‌سوخت، بستنی‌ام را می.دادم بهش، نامردی نمی‌کرد؛ تا چوبش را هم خوب لیس نمی‌زد ول نمی‌کرد. تازه می‌فهمیدم که سرم کلاه گذاشته. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 0⃣3⃣ با این همه، وقتی می.گویند، محسن، اولین چیزی که به یادم می‌آید، عبادت‌هایش است. با فاصله نماز می‌خواند. نماز مغربش را می‌خواند و عشاء را می‌گذاشت یک ساعت بعد. ظهر و عصر هم همین طور. می گفت سنت پیامبر است. روی حجابمان غیرت به خرج می‌داد. می‌گفت: « مانتو هر چقدر هم بلند و گشاد باشه چادر نمی شه. میراث خاکی حضرت زهرا چادره. شما با حجاب باشید. چهار نفر هم که به شما نگاه کنند، یک ذره حجابشون رو خوب می‌کنن. » دوازده سالم بود که با موسسه‌ی شهید کاظمی به اردوی راهیان نور رفت. عکسی از ابراهیم همت با یک عروسک برایم آورد. آن عکس تلنگری شده بود تا من به شهدا علاقه پیدا کنم. محسن گفت: « این عکس را بذار جلوی چشمت و نگاش کن، از شهدا الگو بگیر برای زندگی. » خیلی دوست داشتم بروم روهیان نور، نشد. تا این‌که در دوران دانشجویی قسمتم شد. مدام بهم پیام می‌داد. خیلی خوشحال شده بود. می‌گفت: « یادت باشه این سفری که رفتی، سفر عادی نیست؛ تا می‌تونی استفاده کن. » یک بار پیام داد که حس می‌کنم الان جای خوبی هستی. کنار شهدای تازه تفحص شده بودم. گفت: « کجایی؟ » گفتم: « کنار شهدای گمنانمم. » خوشحال شد که در آن لحظه به من پیام داده است. گفت: « برام خیلی دعا کن. » چند ساعت بعد بهش پیامک زدم: « محسن من الان شلمچه‌ام. » گفت: « غروب شلمچه خیلی قشنگه. » وقتی این پیام‌ها را می‌داد بیشتر به عظمت جایی که رفته بودم پی می‌بردم. سرباز که بود مادرم برایش لواشک و آجیل می‌خرید و می‌فرستاد. نامه هم می‌نوشت و می‌گذاشت رویش. ما هم یکی دو خط زیر نامه باهاش احوال‌پرسی می‌کردیم. رفتیم دزفول دیدنش. بیرون پادگان ایستاده بودیم منتظرش. من و زهره با موبایل فیلم می‌گرفتیم، تا لحظه ای که می‌آید سمتمان ثبت شود .شلوغ می‌کردیم: « تا دقایقی دیگر محسن وارد می شود... میوسن داره میاد... اوناهاش!... » 🗣 راوی: خواهرشهید ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺شهادت یک مدافع حرم در لاهیجان به دست اغتشاشگران 🔹در اغتشاشات شامگاه پنج شنبه در شهرستان لاهیجان حمید پورنوروز از مدافعان حرم با سلاح سرد به شهادت رسید. ▪️این شهید والامقام سابقه حضور در سوریه به عنوان رزمنده مدافع حرم و همچنین حضور در مناطق عملیاتی شمال غرب را در کارنامه خود داشت. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔴 ایران قوی امروز در تظاهراتی سراسری شکست جنگ ترکیبی را اعلام می‌کند 🔸️سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: 🔹️یوم الله بزرگ ۱۳ آبان، شکست فتنه آمریکایی صهیونیستی اغتشاشات اخیر در جنگ ترکیبی همه جانبه را اعلام و مقاومت، ایستادگی و استکبارستیزی ایرانیان را بار دیگر به رخ جهانیان به ویژه حاکمان پلید و بی‌خرد کاخ سفید خواهند کشید. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.